۲۹ تیر ۱۳۸۸

امر خصوصی به مثابه امر هنرمندانه

من یک تزی دارم که فکر می کنم خوب است درباره اش حرف بزنم. همین اول می نویسم که از حوزه هایی ست که هی می رود که مبتذل بشود حرف زدن درباره اش. یعنی یکی می تواند میانه های خواندن این، بردارد بگوید چرا بدیهی نویسی می کنی؟ اما من دیدم که آن جایی که بیشتر از همیشه فکر می کنی بدیهی ست که باشد، نیست. پس من می نویسمش دیگر. خب؟

تز من این است: هر قدر امر شخصی در آفرینش یک اثری دخیل تر باشد آن اثر هنرمندانه تر می تواند بشود. یعنی نه که لزومن امر شخصی، اثر را هنرمندانه کند، اما می تواند که اثر را از مرحله ی بال بال زدن که نمی دانی چی هست چی نیست و همه چی هست و هیچی نیست، عبور بدهد (تاکید دارم که می تواند بشود و لزومن نمی شود). بعد اگر بخواهم تعمیمش بدهم باید بگویم که اصلن آدم هر قدر شخصی تر، من به او خوشحال تر. بعد من فکر می کنم که این آدم که خیلی شخصی زندگی می کند و راه می رود و حرف می زند، باید به طرز مرگباری شخصی چیز تولید کند. حتی هربار که دهنش را باز می کند که بگوید من چایی می خورم، تو احساس کنی چای خودش را می خورده. چای تقی و شوکت و من را مثلن نمی خورده. بعد من هربار که می بینم یک نفری را بیشتر دارم می بینم، بیشتر برایم مهم شده است، برای همین است. صرفن برای همین چیز ساده که می بینم دارد یک جوری زندگی می کند که جورش، جورِ خودش است. هیچ هم حرفم این نیست که آدم باید خاص و متفاوت باشد. (که آدمی هستم منزجر و هیوغ و سوراخ دماغ گشاد وقتی یکی در تعریف کسی می گوید خیلی آدم خاص و متفاوتیه) آدم می تواند یک رویی داشته باشد، مثل هزاران اما توی دلت خودت می دانی داری یک جوری زندگی می کنی که صرفن شبیه خودت است و این معرکه است. یعنی این جوری که آدم هست لزومن به خاطر تفاوتی که دارد، نیست که خوب می شود. به خاطر جوری است که فقط هست و من بلد نیستم برایتان تعریف کنم که این دقیقن چیست و چه کیفیتی دارد اما شما نگاهش که می کنی، می بینی که رسوم شخصی توی زندگی این آدمه هست. یک حالی ست که وقتی نیست آدم ها یک حفره ی تیره می شوند برایت. کم فروغ و بی جذابیت. یک حفره ی تیره که نمی خواهی بدانی تویش چیست. شاید چون حدس می زنی با تقریب خوبی هیچ چیز دندان گیری نیست.

بعدتر برای این که اعلام حوصله سر رفتن بکنم باید بدانید، من اصلن نمی توانم آدمی را که یک چیزهای کلی و جدی و مهم و غیره تولید می کند، دنبال کنم. آدمی که یک سری دستورالعملی که جواب می دهد (و صرفن جواب می دهد) توی زندگی ش پیدا کرده و تا ابد می خواهد همان ها را تکرار کند. یعنی همیشه می داند که آ و بی می دهد سی و هیچ نمی رود ببیند خب حالا آ و سی چی می دهد. چون آن راه آسان است. چون سی همیشه خوشمزه است. لااقل با استانداردهای آدم های جنرال سی همیشه خوشمزه است و اگر همیشه آ و بی را قاطی کنی سی می دهد. پس چرا کار دیگری بکند؟ ببینید من وقتی دارم این را می نویسم، دلم می خواهد بدانید رفتم توی یک کاسه گیلاس های سرخ خنک ریختم و الان سمت چپم است و گاهی دست از تایپ کردن بر می دارم و یک دانه می گذارم دهنم. بعد خنک است گیلاس ها. بعد من هسته ش را ده دقیقه توی دهنم نگه می دارم. گاهی بیشتر. اصلن من خوشم می آید هسته ی میوه ها را توی دهنم نگه دارم. با دندان هام این ور آن ورش کنم. زبانم را بکشم همه جاش... یعنی حرفم گیلاس نیست ها. می خواهم بفهمید که از این پرت شدن از مسیر اصلی است که خوشم می آید. حالا بگذریم. یعنی برخلاف شما آدم عزیز جدی محترم، من برنامه ام این است که لای همین گیلاس ها از جدی ترین چیزهایی که بهشان فکر می کنم حرف بزنم. بعد مهم تر از آن این که با تردید حرف بزنم. که همیشه شک داشته باشم. یعنی فکر می کنم نباید بروم کفش های پاشنه ده سانتی م را بپوشم، رژ لب بمالم، قیافه ی حق به جانب یا غم انگیز یا جدی یا کت دامنی یا مقنعه ای یا پیژامه ای بگیرم، بعد بیایم برایتان با قطع و یقین بگویم که من عاشق چیزهای شخصی شده هستم. بعد نه این که فکر کنید یک روزی نمی رسد که رژلب مالیده نیایم تزی بدهم. اصلن خوب می دانم که آن جور هم تز داده ام و باز هم خواهم داد اما الان برنامه م این است که برایتان بگویم کلن دلیل نمی شود. کلن هیچ قانونی نیست. هیچ دستورالعملی نیست. هیچ قراردادی نیست. من هر تزی را هرجوری دلم بخواهد می دهم. شاید همین فردا دلم خواست از این به بعد همه چیز جور دیگری باشد کلن.

حرف من فقط این است که نمی خواهم دایناسور باشم که هر چیز جدیدی را که یک لحظه ای فکر کردم جالب است، امتحان نکنم. من می خواهم آن قدر چیزها را امتحان کنم تا خسته بشوم. یک حس رعب آور جدیدی دارم که می گوید فوقش نمی شود دیگر... بعد آدم اصلن هم نمی میرد وقتی نمی شود. آدم به طرز خوب خودخواهانه ای می تواند زندگی کند. به طرز خیلی خوب و خیلی خودخواهانه ای. مهم این است که دایناسور نشود حتی در این خودخواه بودنش.

حالا از من بگذریم که چه احساسات رعب آوری دارم. می خواستم از این حرف ها برسم به شخصی نویسی هایی که می کنم. که دعوا شده ام برایش. گاهی لابد برای این که نفهمیدید چه نوشتم. خب من می خواهم بگویم یکی ش را هم نفهمید. چیزی نمی شود. هوم؟ یک پست هایی در این آرشیو مال من و تقی. ها؟ بعد من فکر می کنم چیزی که نوشته ی من را مال من می کند، همین است. همین منی که لابه لای همین خط هاست. که خودم را بیرون نمی کنم وقتی می خواهم بنویسم. که اگر گیر یک داستان شخصی زندگانی م هستم، ذره هایش پاشیده می شود توی این خط ها. که من، که همین آدم صد و شصت و سه سانتی ای که هستم، حرفش آمده و نوشته. که این را اگر ازش بگیرم، چیزی نمی ماند. می ماند کلی گویی هایی که همه جا پیدا می شود. این را که بگیرم ازش، همان بیولوژی یکسانی ست که یکی بردارد بگوید هی تکرار می شویم... هی تکرار می شویم... اصلن می دانید من دارم می نویسم که همین روحیه را عوض کنم که هی تکرار می شویم. (هیه) چی چیو تکرار می شویم؟ خیلی هم داریم تکرار نمی شویم و جدیدیم.

دست آخر که قرار نیست این جا تز پایان نامه بنویسم دیگر. تازه من می توانم شما را ارجاع بدهم به دو تا پایان نامه ای که در زندگی م نوشتم که آن جا هم همین بوده ام. یعنی می دانید من اصلن برنامه ی جدی شدن این جا و هیچ جا ندارم. من اصلن برنامه ی کلی گویی ندارم این جا. من می خواهم تا ابدالآباد این جا از چیزهای ریز ریز بنویسم. بعد نه فقط نوشتن. به نظرم این کلن یک رویکردی ست که به زندگی دارم. ببینید من عمیقن فکر می کنم که اگر چیزی این نوشته را لاله ای/شخصی نکند، همان بهتر که نوشته نشود اصلن.

۳ نظر:

renaissance guy گفت...

داشتم می شمردم دیدم فقط سه تا وبلاگه که ممکنه حوصله کنم بشینم روده درازی هاشونو بخونم. یکیشون فقط مینیمال می نویسه

علی گفت...

شخصی بودن خوبه....فقط باید مواظب بود تبدیل به نوع پیشرفته اش نشه...پیله نشه...تفاوت نشه...همونایی که نوشتی دیگه

Unknown گفت...

خوبه ، بعله، آره، اَه! چقد من روده درازم!