۵ مرداد ۱۳۸۸

هایپر گرافیا یا روزی که دگرگون صفت ابتری ست

یک ظهر روز پنج مرداد هشتاد و هشتی در زندگی آدم هست که زندگی آدم به قبل و بعد از آن تقسیم می شود. یعنی دقیق تر بخواهم بگویم یک تلفن و یک ایمیل زده می شود و زندگی تو همان جا دو پاره می شود. که تلفن را که قطع می کنی می بینی لازم داری راه بروی و نفس عمیق بکشی و بشماری. که می شود روزِ "تصمیمت را بگیر". روزِ "وقت نداری". که این "وقت نداری" را چنان با تمام قوا نشان آدم می دهد که می بینی هر لحظه ای که نقشه خوان خوب نخواند، خودت و کارت و همه چیز با هم منفجر شده اید. که می بینی باید شروع کنی دویدن. که وقت فکر کردن و لاس زدن با تصمیماتت نیست. که لازم نیست یادآوری کنم که نقشه خوان خودتی عزیزم دیگر. ها؟

این قدر دور سرم ابر کارهایی که باید انجام بدهم و استرس و دلهره و آخ چی می شود و دگرگونم و کی کجا باید بروم و آخ آخ باید ده جا بروم و وقت بگیرم و دکتر بروم و پرینت بگیرم و طراحی کنم و جمع و جور کنم و غیره تشکیل شده که نمی توانم جایی را ببینم. حرف که می زنم با مردم، در واقع بیشتر دارم بلند بلند فکر می کنم. احساس نمی کنم حرف دارم می زنم. نمی توانم افکارم را چند دقیقه خاموش کنم که یک تلفن جواب بدهم. که دفتر کاهیه دستم است و راه می روم و می نشینم و حرف می زنم و می نویسم. که نگاه می کنم به موبایلم که روشن خاموش می شود و اسم آدم ها تاریک و روشن می شود.

توضیح من؟ هایپر گرافیا آقا. هایپرگرافیا. یک بند می نویسم. هرکدامش یک سر است. منظورم این است که هر کدام از این کارهایی که دارم یک سر این شهر است. بعد بابایم را گیرآورده ام که برایش حرف بزنم. یعنی از در که می رسم همین جور که دارم روپوشم را می کنم و مقنعه ام را پرت می کنم، ور ور حرف می زنم. روزنامه می خواند. بعد از این که همه چیز را برایش می گویم و دست آخر می گویم که وقتم کم است و به حالت دگرگون می گویم که نمی دانم چه کنم، با خونسردی می گوید: برنامه ریزی بابا جان و باباها این طور آدم هایی هستند.

بعد هم که دگرگون جماعت هستیم دیگر. یک باره ناغافل در می آیم که اوه اوه! این زندگی م است ها. خود زندگی م است. شغلم است. خانواده ام است. رختخوابم است. سوادم است. اندک دوستان مانده ام است. همه ی چیزهایی ست که بلدمشان...

درستم؟ های افلاطون! بیا پاسخ گو باش. "درست" چیه؟

پ.ن

یک. من در فروپاشی مغز و ملاجی به سر می برم. عذرخواهی برای فرکشن های کلامی و موضوعی و غیره.

دو. این بی ویرایش است.

سه. من از ده می خواستم بخوابم.

چهار. […] ولش کنیم. تمام امروز با خودم قرار بود راجع به این سه تا نقطه ی اول سطر بین کروشه بنویسم. نیامد.

۱ نظر:

Zee گفت...

به مناسبت سیصد و سی و سومین پست "منصفانه"


فکر میکنم این تجربه شخصی، اما مشترک خیلی از ماست که وقتی در گودر، می‌بینیم که پست جدیدی از "برخی وبلاگها" هوا شده، میدانیم که باید بگذاریمش برای آخر کار. "برخی وبلاگها" چیزی دارند که آدم را فکری می‌کند یا حسی(!) می‌کند ... بعد از خواندنشان آن قدر اشباع شده‌ایم که دست و دلمان به خواندن پستهای دیگران نمی‌رود. بیت:

من بنده آن دمم که گودر گوید
یک پست دگر بخوان و من نتوانم!


بله، بله! منصفانه برای من جزو همان "برخی وبلاگها"ست و من اعتراف میکنم که آدمی هستم، از تو متشکر (سلام!)ا