ساکر برای ناساکرها
رفته بودیم ووک فوتبال ببینیم. جایی که ما بودیم، دو سه تا نیجریهای بودند، یک عالم دانشجوی ایرانی بودند، یک سری اتریشی نخودی و طبعن من بودم که خودم را بسته بودم به آرش که خودش را بسته بود به بچههای فنی که خیلی هم بچههای خوبی بودند و من انگار افتاده بودم یک جای وین که تا حالا نبودم. در حالی که همهچیز دو کوچهآنورتر از خانهمان بود.
من دوستهایی که فنی بخوانند، توی ایران هم کم داشتم. فنی نهایتن معماری بوده که یک ماجرای دیگر است در مقایسه با بچههای فنیِ فنی. کلن انگار یک سرزمین دیگریست.
دو سه تا دختری بودند مثلن هجده تا بیست ساله، با صورتهای رنگ شده و پرچم، جز دستهای که وسط پرچمشان ایران نوشته. بعد هر بار که دست این دروازهبان خوشگلمان میخورد به توپ اینها جیغ بنفش میکشیدند. هربار پای قوچان میخورد به توپ جیغ بنفش میکشیدند. بعد مثلن کرنر که میگرفتیم دم دروازه ساکت بودند آبجو میخوردند. هیچ خوشحالی خاصی نمیکردند.
یکی از این بچههایی که پیش ما نشسته بود، داشت از عصبانیت از دست این دخترها خفه میشد. میگفت چرا انقدر جیغ میزنند؟ آبرومان را بردند (چون همانطور که میدانید آبروی ما همیشه دست اشخاص دیگریست). ببین پسر نیجریهایه چطور نگاهشان میکند؟
یک پسر نیجریهای هست که گارد کلاب ووک است و خیلی سیکسپک و قشنگ و کلاهی است. قبلن هم دیده بودمش. نمیدانستم نیجریهای است اما خب حالا میدانم. بعد پسره تنهایی برای همه چیز خوشحالی میکرد. تمام بازی را ایستاده تماشا کرد.
بعد این رفیق بغل ما میگفت وای الان دارد طرفدارهای ایران را مسخره میکند که برای هر چیزی انقدر جیغ میزنند.
از دید من اما او هم دلش میخواست تنها نبود و چند نفر بودند که باهاش جیغ میکشیدند.
اولش هی دلم میخواست به این دوست عصبانیمان بگویم شل کن. بابا این دخترها هم اینطوری دوست دارند فوتبال ببینند. شاید دیروز از تهران آمدند، احتیاج به هیجان در محیط عمومی دارند. شاید قوچان پسرخالهشان است و اینها خیلی مفتخرند. شاید اصلن لازم دارند خودشان را تخلیه کنند... طبیعتن عذاب وجدان خواندن پست کسرا هم با من بود که عصری میتوانم بروم توی یک باری بنشینم و فوتبال تماشا کنم. بعد فکر کردم خب دوست دارند خوشحالی کنند. مگر ما پلیس برای چی جیغ بزنیم، برای چی جیغ نزنیم، هستیم؟ گیرم اولین بازی بی گل خستهکننده.
بعد ول کردم. فکر کردم حالا من مگر پلیس شل کردن هستم؟ والا. دلش نمیخواهد شل کند.
من قبل از اینکه بروم ووک، تلویزیونم توی خانه روشن بود. بعد گزارشگر داشت میگفت که بعله بازی بعدی ایران و نیجریهست. بعد با یک دلخوری که باید به هر حال این بازی را هم گزارش کند، گفت خیلی هم اسمش هیجانانگیز نیست که حالا فکر کنی وای باید بازی این دو تا را تماشا کنی اما ببینیم این دو تا کشور چه کشورهایی هستند. بعد تهران و بازار و و تظاهرات روز قدس و بیست و دوی بهمن را نشان داد و از تورم گفت و برنامه اتمی و این که الان تیم توی وین است، این جاهاش بود که من با سرخوردگی تلویزیون را خاموش کردم.
بعد فکر کردم تلویزیون ایران اگر بود الان داشت چه جوی میداد به این بازی. این بود که فکر کردم لااقل با چند تا ایرانی بازی را تماشا کنم که تنهایی مجبور نباشم گوش کنم که چی شد.
بعد رفتم ووک. چون آرش گفته بود که میرود ووک. رسیدم کلی آدم. خوش برخورد. با لبخند. به قول آرش همه از دم دکتر.
بعد یکی از این بچهها ادای گزارش خیابانی را در میآورد. انقدر قشنگ. انگار خود خیابانی دارد گزارش میکند. ریسه میرفتیم از خنده. خیلی بهتر شد که رفتم. یکیشان میگفت ما ابرار ورزشی هستیم، آن دخترها مجلهی زرد هستند که نوشته کی با کی ازدواج کرده، کی چند تا بچه دارد.
تمام که شد یک زن و شوهری که تا به حال من را ندیده بودند و نمیشناختند، دعوتم کردند که به خانهشان بروم با یک سری آدم دیگری. رفتیم. هر و کر. پیرهنهای تیم ملی تنشان بود. دخترها لاک پرچمی زده بودند. من از در خانه که رفته بودم بیرون، دیدم لاکهام خیلی زشت شده. نصفش رفته بود. بعد این خوشگلها اینجوری مجهز و بامزه.
من خیلی سختم است آنجور باشم که آنها هستند. آنها خیلی راحت بودند آنجوری که بودند.
خوب است گاهی آدم از دنیای خودش خارج شود.
یک خورده با هم راجع به طراحی لباس تیم ملی حرف زدیم که آخر شده. بعد یکی گفت که خواسته پیراهن تیم ملی را سفارش بدهد، پیراهن صد یورو همچین چیزی بوده. بعد توی تهران تقلبی را خریده بیست و پنج هزار تومن.
دیرتر ساعت یک اینها بود که خداحافظی کردم. بین کلهپاچه و آبگوشت، کلهپاچه را تصویب کردند که قبل از بازی آرژانتین دور هم جمع شویم، بخوریم. بعد من یادم افتاد وین نیستم در حالی که دارم با شور و شوق در رایگیری شرکت میکنم.
آمدم خانه. شنگول.
امروز قلی برمیگردد بالاخره.
با کمک آمبولانس فسنجون، یعنی نا، دارم برای اولین بار فسنجون میپزم.
رفته بودیم ووک فوتبال ببینیم. جایی که ما بودیم، دو سه تا نیجریهای بودند، یک عالم دانشجوی ایرانی بودند، یک سری اتریشی نخودی و طبعن من بودم که خودم را بسته بودم به آرش که خودش را بسته بود به بچههای فنی که خیلی هم بچههای خوبی بودند و من انگار افتاده بودم یک جای وین که تا حالا نبودم. در حالی که همهچیز دو کوچهآنورتر از خانهمان بود.
من دوستهایی که فنی بخوانند، توی ایران هم کم داشتم. فنی نهایتن معماری بوده که یک ماجرای دیگر است در مقایسه با بچههای فنیِ فنی. کلن انگار یک سرزمین دیگریست.
دو سه تا دختری بودند مثلن هجده تا بیست ساله، با صورتهای رنگ شده و پرچم، جز دستهای که وسط پرچمشان ایران نوشته. بعد هر بار که دست این دروازهبان خوشگلمان میخورد به توپ اینها جیغ بنفش میکشیدند. هربار پای قوچان میخورد به توپ جیغ بنفش میکشیدند. بعد مثلن کرنر که میگرفتیم دم دروازه ساکت بودند آبجو میخوردند. هیچ خوشحالی خاصی نمیکردند.
یکی از این بچههایی که پیش ما نشسته بود، داشت از عصبانیت از دست این دخترها خفه میشد. میگفت چرا انقدر جیغ میزنند؟ آبرومان را بردند (چون همانطور که میدانید آبروی ما همیشه دست اشخاص دیگریست). ببین پسر نیجریهایه چطور نگاهشان میکند؟
یک پسر نیجریهای هست که گارد کلاب ووک است و خیلی سیکسپک و قشنگ و کلاهی است. قبلن هم دیده بودمش. نمیدانستم نیجریهای است اما خب حالا میدانم. بعد پسره تنهایی برای همه چیز خوشحالی میکرد. تمام بازی را ایستاده تماشا کرد.
بعد این رفیق بغل ما میگفت وای الان دارد طرفدارهای ایران را مسخره میکند که برای هر چیزی انقدر جیغ میزنند.
از دید من اما او هم دلش میخواست تنها نبود و چند نفر بودند که باهاش جیغ میکشیدند.
اولش هی دلم میخواست به این دوست عصبانیمان بگویم شل کن. بابا این دخترها هم اینطوری دوست دارند فوتبال ببینند. شاید دیروز از تهران آمدند، احتیاج به هیجان در محیط عمومی دارند. شاید قوچان پسرخالهشان است و اینها خیلی مفتخرند. شاید اصلن لازم دارند خودشان را تخلیه کنند... طبیعتن عذاب وجدان خواندن پست کسرا هم با من بود که عصری میتوانم بروم توی یک باری بنشینم و فوتبال تماشا کنم. بعد فکر کردم خب دوست دارند خوشحالی کنند. مگر ما پلیس برای چی جیغ بزنیم، برای چی جیغ نزنیم، هستیم؟ گیرم اولین بازی بی گل خستهکننده.
بعد ول کردم. فکر کردم حالا من مگر پلیس شل کردن هستم؟ والا. دلش نمیخواهد شل کند.
من قبل از اینکه بروم ووک، تلویزیونم توی خانه روشن بود. بعد گزارشگر داشت میگفت که بعله بازی بعدی ایران و نیجریهست. بعد با یک دلخوری که باید به هر حال این بازی را هم گزارش کند، گفت خیلی هم اسمش هیجانانگیز نیست که حالا فکر کنی وای باید بازی این دو تا را تماشا کنی اما ببینیم این دو تا کشور چه کشورهایی هستند. بعد تهران و بازار و و تظاهرات روز قدس و بیست و دوی بهمن را نشان داد و از تورم گفت و برنامه اتمی و این که الان تیم توی وین است، این جاهاش بود که من با سرخوردگی تلویزیون را خاموش کردم.
بعد فکر کردم تلویزیون ایران اگر بود الان داشت چه جوی میداد به این بازی. این بود که فکر کردم لااقل با چند تا ایرانی بازی را تماشا کنم که تنهایی مجبور نباشم گوش کنم که چی شد.
بعد رفتم ووک. چون آرش گفته بود که میرود ووک. رسیدم کلی آدم. خوش برخورد. با لبخند. به قول آرش همه از دم دکتر.
بعد یکی از این بچهها ادای گزارش خیابانی را در میآورد. انقدر قشنگ. انگار خود خیابانی دارد گزارش میکند. ریسه میرفتیم از خنده. خیلی بهتر شد که رفتم. یکیشان میگفت ما ابرار ورزشی هستیم، آن دخترها مجلهی زرد هستند که نوشته کی با کی ازدواج کرده، کی چند تا بچه دارد.
تمام که شد یک زن و شوهری که تا به حال من را ندیده بودند و نمیشناختند، دعوتم کردند که به خانهشان بروم با یک سری آدم دیگری. رفتیم. هر و کر. پیرهنهای تیم ملی تنشان بود. دخترها لاک پرچمی زده بودند. من از در خانه که رفته بودم بیرون، دیدم لاکهام خیلی زشت شده. نصفش رفته بود. بعد این خوشگلها اینجوری مجهز و بامزه.
من خیلی سختم است آنجور باشم که آنها هستند. آنها خیلی راحت بودند آنجوری که بودند.
خوب است گاهی آدم از دنیای خودش خارج شود.
یک خورده با هم راجع به طراحی لباس تیم ملی حرف زدیم که آخر شده. بعد یکی گفت که خواسته پیراهن تیم ملی را سفارش بدهد، پیراهن صد یورو همچین چیزی بوده. بعد توی تهران تقلبی را خریده بیست و پنج هزار تومن.
دیرتر ساعت یک اینها بود که خداحافظی کردم. بین کلهپاچه و آبگوشت، کلهپاچه را تصویب کردند که قبل از بازی آرژانتین دور هم جمع شویم، بخوریم. بعد من یادم افتاد وین نیستم در حالی که دارم با شور و شوق در رایگیری شرکت میکنم.
آمدم خانه. شنگول.
امروز قلی برمیگردد بالاخره.
با کمک آمبولانس فسنجون، یعنی نا، دارم برای اولین بار فسنجون میپزم.
۳ نظر:
نشستم کلی از پستها را خواندم.تو توی زندگی خیلی به من شبیه بوده و هستی. یک لحظه دلم خواست که من هم کلی پست نوشته بودم و بعد یک نفر شبیه من می آمد میخواند و من را اینقدر خوب درک میکرد.
پس اونجا هم اون دخترا, آبروی ما رو بردند با این جیغ جیغاشون.
جای تو و حاج احمد سر کَلَپْچ خالی بود به وضعی
ارسال یک نظر