۷ فروردین ۱۴۰۴

تپه‌های فرحزاد

 یک خوابی دیدم چندوقت پیش که بی اجاره و اجازه بعد از چندهفته هنوز در سرم زندگی می‌کند. خواب هم دوست ندارم زیاد در ملاعام تعریف کنم چون جاهایی از روح و روانم را نشان می‌دهد که گاهی سعی می‌کنم بپوشانم. اما این خواب عجیب و جالب بود و مشابهش را هیچ‌وقت ندیده بودم. کماکان روزهای زیادی‌ست که باید بهش فکر کنم. خواب دیدم یک مردی روی مبل پذیرایی نشسته و من نمی‌شناسمش. من بچه بودم و بازی می‌کردم. از مامان سین پرسیدم این آقا کیه؟ گفت پدرته. هم ناامن شدم از فکرش و هم کنجکاو. نگاهش کردم. هم ناآشنا بود هم آشنا. هم قشنگ بود و هم شبیه چندتا مرد عزیز زندگی‌م بود که تقریبا هیچ رابطه نزدیکی باهاشان نداشتم که بخواهند پدرم باشند. لرد وِیدار… دارک ویدار ایز دت یو؟ 

مردی که پدرم بود در خواب، با من حرف نمی‌زد. مشغول بزرگ‌ها بود اما او هم متوجه من بود. یک پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. طوری که مردهای متشخص فضا اشغال می‌کنند. قشنگ بود. موهای پرپشت سیاه داشت. چشم‌های نافذ و لبخندی که به من می‌گفت من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی. غریب و آشنا.
دیشب داشتم با بابام ویدیوکال می‌کردم و به موهای برفی‌ش نگاه کردم. دلم خواست دست ببرم لای موهاش. موهای بابا هم خیلی پرپشته منتها سال‌هاست سیاه نیست. مامانم کجا بود؟ خواهربرادرم چی؟
.
احساس می‌کنم شانزده سال بعد از مهاجرت، با یک بحران هویتی جدیدی مواجهم. بخشی‌ش مربوط به تبعید ناخواسته‌ست. نمی‌دانستم موقعی فرا می‌رسد که ایران نخواهم رفت و بدانم که نخواهم رفت. فکر می‌کردم همیشه می‌توانم برگردم. الان احساس نمی‌کنم می‌توانم.
.
درباره‌ی «زنان» هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم. زنان گروهی از دوستانم هستند که شامل ما پنج زن است که هرکداممان یک‌جای دنیاییم. از کووید به بعد در دوران ناامنی و بی‌ثباتی پندمی مرتب شروع کردیم به زوم. همه‌مان از دوران وبلاگ همدیگر را می‌شناختیم و در لایه‌های مختلف تعامل داشتیم اما بعد از کووید با چسب گار، این گار دانا، همه به هم نزدیک‌تر شدیم. 
امروز، از جایی که هستم، نمی‌توانم روزی را تصور کنم که با «زنان» ننویسم. برای مایی که مهاجر نسل اولیم، digital intimacy بخش مهمی از روابطمان را شکل می‌دهد. تصویرش از بیرون شخص تنهایی‌ست که به تلفنش لبخند می‌زند. زنان، بیشتر از هرکسی خنده و گریه‌هایم را در سال‌های گذشته دیده و ‌شنیده‌اند. از هم یاد گرفتیم، رادیکال با هم مهربان بودیم، خواهری کردیم.
 در جهان واقع اگر خوش‌شانس باشم زنان را سالی یک یا دوبار می‌بینم. گاهی یکی‌دوتاشان را بیشتر اما کلا می‌شود گفت که با هم در قلمرو مجازی هستیم. گاهی برای هم پادکست می‌گذاریم. تفاوت ساعت‌ها و ریتم زندگی و روزها اجازه نمی‌دهد بدن‌هایمان همزمان تجارب یکسانی داشته باشند. زنان، بغل امن برای بحرانی‌ست که تجربه می‌کنم. بحران هویت؟ بحران میانسالی؟ بحران تبعید؟ بحرانی که نخواهم نوشت؟
زنان اشک‌هایم را بارها پاک کردند. احساس تعلق. خانواده‌ی دیاسپورا. 
نمی‌دانم چطور شد که متوجه شدم احساس می‌کنم هم ایرانی هستم هم اتریشی. هم ایرانی نیستم هم اتریشی نیستم. خانه؟ خانه‌ی تنم وین، خانه‌ی خاطراتم تهران. خانه‌ی بی‌مکانی‌م، زنان.
زنان هرکدام به دلیلی در تبعید ناخواسته هستند. وقتی تازه آشنا شده بودیم، نمی‌دانستم من هم در تبعید خواهم بود. فکر می‌کردم زندگی من طوری خواهد بود که بتوانم برگردم. گمان می‌کنم در سه چهارسال اخیر متوجه شدم که نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. واقعا واقعا نمی‌توانم. نمی‌خواهم.
.
در کشوی پاسپورت‌ها را باز کردم و پاسپورت ایرانی‌م را برداشتم که نگاه کنم، دیدم باطل شده. انگار می‌دانستم پاسپورت را مصرف نخواهم کرد اما اینکه ندانم مدت‌هاست باطل شده برایم تکان‌دهنده بود. انگار با یک گلوله‌ی ویرانگر (فارسی گرل. هاها) کوبیده باشند به تصورم از برگشتن به ایران و در تهران بودن. تصویر: رفتن به سفارت ایران در وین؟ نه. نخواهم رفت. مگر در تظاهرات زن‌زندگی‌‌آزادی باشد که مشتم را بالا ببرم. نه. 
من نمی‌دانستم این لحظه برایم – برای من هم مثل زنان فرامی‌رسد که فکر کنم نمی‌توانم… نه نمی‌خواهم برگردم. اما… اما… 
.
ما هفت سال پیش آخرین بار ایران بودیم. نشستن پروازم در تهران. بیرون آمدن و آن شیشه‌ها بین ما و خانواده تا رسیدن چمدان‌ها. شوق و انتظار پشت شیشه. می‌تواند یک پرفورمنس برای duration انتظار باشد. هوای خشک تهران. نفس کشیدن هوای خشک و دودی تهران. تهران زشت عزیزم. شاید دفعه سومی که از وین رفتم تهران، وقتی بالای ایران پرواز می‌کردیم فکر کردم اوه واقعا ایران کویر است؟ خشک. صدام می‌رفت همیشه روز دومی که تهران بودم. تارهای صوتی نازپروده‌ام.
.
پناه؟ زنان.
پناه جستن؟ به زبان فارسی.
.
به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد؟* نه با صدای تظاهرات، با صدای گلنار وقتی در آکادمی می‌خواند. با اشک.
.
«شاید چیزی نشه اگر برگردی ایران.» «تو که کاری نکردی.» «چیزی نیست. بازجویی نیست» «ما رفتیم هیچی نشد خیلی خوش گذشت» «برو» «بیا» 
نه. 
نه.
خواهرانم. زنان چی؟ می‌خواهم اگر نه با زنان، که وقتی برگردم که بدانم زنان هم می‌توانند. زنان همه از من شجاع‌ترند. خواهری در حداقل خود. خواهری در حداکثر خواهری.
خواهرم چی؟ صبح‌بخیر را نوشتی امروز؟
.
مادرپدرم اگر از دیوارهای بلند ویزا رد شوند، تابستان این‌جا خواهند بود. خواهر و برادرم نه. دلتنگم. 
دلتنگ رفتن به خاطراتم هم هستم. دوست دارم در خیابان‌هایی که بیست ساله بودم راه بروم. دوست دارم زنان بی‌روسری در شهرم ببینم. دوست دارم با زنان موتورسوار بای‌بای کنم. دوست دارم لابلای شلوغی و همهمه‌ی ایرانی‌ها باشم. بیشتر از همیشه دوست دارم فارسی حرف بزنم و فارسی بنویسم. انگار که یک لاله‌ی فارسی و یک لاله‌ی اتریشی در هم ادغام شوند. انگار آن لاله‌ی فارسی که بودم بالاخره برسد به این لاله‌ی اتریشی که سعی کردم بشوم. دوست دارم مثل دو لایه‌ی شفاف تصور کنم خود گذشته و خود حالم را. دوست ندارم هیچ‌کدامش را پس بزنم. هم آن هستم هم این. یک نقل قول محبوبی از یونگ هست که می‌گوید زندگی تا چهل سالگی تحقیق است. 
.
دوست دارم با تناقض و دو-چندگانگی و کمال همدلی با این دو لایه از زندگی‌م دنبال باقی راهم بگردم. 
.
«لاله این مرد پدرته.» پدرم؟ من یک پدر این شکلی دارم؟ پدرم درباره‌ی هویتم است؟ از خواب که بیدار شدم با کنجکاوی بیدار شدم. با میل دست زدن به صورت آن «پدر» در خواب. کنجکاوم. کندوکاو دوست دارم دکتر. کندوکاو.

*مامان شوخی کردم مامان. دختر داری مامان. دوستت دارم مامان.

۱۸ اسفند ۱۴۰۳

Œuvre شخصی گمراه راه آزادی

خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر می‌کنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگه‌دار. چرا حالا سعی می‌کنم خودم رو  به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم. 
احساس می‌کنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمده‌ام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش می‌کشیدم و گل‌های مگنولیا لای چرخ‌هایش دیوانه‌م کرده بود. می‌دانم چقدر گل‌های مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشی‌هام را توش تپانده بودم. رنگ‌هام. قلموی محبوب کمرشکسته‌ام که هنوز دارم. احساس می‌کنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر می‌کنم. وقتی به یادم می‌آید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست می‌فرستاد. هیچ‌وقت خانه نبودم وقتی پست‌چی می‌آمد در خوابگاه. باید سوار ترام می‌شدم می‌رفتم ایستگاه پست و بسته‌ی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم می‌کشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دست‌خط مادرم اشکی می‌شدم. باز می‌کردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز می‌کردم کتاب‌هایم، وسایل نقاشی، باز می‌کردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامه‌ی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمی‌ش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمی‌زد. برای مادرم که ‌پتو را تا کرده بود در بسته‌ی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماه‌های اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت می‌خوابیدم. ماه‌های اول هر شب بعد از نوشتن مشق‌ها گریه می‌کردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم اما نمی‌توانستم، برای این‌که نمی‌فهمیدم مردم اطرافم چه می‌گویند. هیچ رفرنسی را نمی‌فهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمره‌های افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه می‌کردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزه‌های ناآشنا. برای مغازه‌های بسته‌شده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که این‌جا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپه‌ی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمع‌آوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک هم‌خانه‌ی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست می‌کردیم. یکشنبه‌ها که دلش برای خانواده‌ش تنگ می‌شد پنکیک درست می‌کرد. می‌گفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیک‌ها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل می‌کند. نمی‌دانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آن‌چنان. غذا پختن را همان سال‌ها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سخت‌ترین و مهم‌ترین غذا – دلمه‌ی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمه‌سوسنم که او هم مادرم است و مامان‌مولی بود. لنا (با این‌که چندوقت پیش گفت باورت می‌شه من هرگز خودم دلمه‌ی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زن‌های عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمه‌ی برگ زندگی می‌کنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خنده‌ها و رقص و مهمانی‌های خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوان‌ها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانه‌ش سرخوش پیدا می‌کردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم می‌کرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد می‌شدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل می‌کرد. توستر به زندگی دانشجویی‌م.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرم‌ترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزه‌هام جوانه زده‌اند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشه‌ی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه می‌کنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری درباره‌ی جوانی نوشته بود جوان آن چیزی‌ست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا. 
خیلی خوب این حرف را می‌فهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس می‌کردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمی‌دانم کی، جوانی را برای جوانان هدر می‌کنند. الان که به عقب نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خام و جوان بودم. فکر می‌کردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بی‌مهابا به خودش می‌گوید پیر. 
الان وقتی کسی را می‌بینم که در چهل سالگی مهاجرت می‌کند، فکر می‌کنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه می‌کنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربه‌ی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمی‌دهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلی‌ش، خارج از خودم بفهمم. فکر می‌کنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشه‌ها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم می‌توانستم بکنم آن‌سال‌ها و خودم واقعا به حرف خودم گوش می‌کردم، می‌گفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر می‌کردم خودم باید همه‌چیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب می‌کنم علی‌رغم تمام آدرس‌های اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه می‌شوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزه‌ی خالی و در سکوت دارم، فکر می‌کنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه می‌شوند که من اشتباهی این‌جا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان این‌جا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لاله‌ای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را می‌خواستم و در عین حال اصلا تصور نمی‌کردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همین‌کار را دارم می‌کنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، می‌خواستم. علی‌رغم تمام ویراژها، چاله‌چوله‌ها، توقف‌های ناخواسته و خواسته، من در نقطه‌ای ایستادم که در پانزده سالگی فکر می‌کردم اگر بشود چه دوغی می‌شود.
.
«این‌جا» اصلا چیزی نیست که فکر می‌کردم. تصورات نوجوانانه و ایده‌آلیستی من بی‌ارتباط است با کاری که واقعا در موزه می‌کنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور می‌کردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتاب‌ها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم. 
بگذارید بشکافم، یادم می‌آید کونست‌فروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی می‌گویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطوره‌ای بود که باید می‌دیدمش. رفتم و دیدم و یادم می‌آید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکان‌دهنده بود. یادم می‌آید با خودم فکر می‌کردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشی‌های فریدا کالو همان‌جاست. تکان‌دهنده‌تر از نقاشی‌ها، وجود ما دو عنصر بی‌ربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمی‌دانم برای شما هم این‌طور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان می‌دیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمی‌شد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی می‌آیند تهران بخریم. نمی‌شد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمی‌کردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمی‌کردم.
بعدها اینکه در وین واقعا می‌شد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر می‌کرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران می‌دیدم اما نمی‌توانستم لمسش کنم، برای من عجیب‌ترین قسمت این تجربه‌ای بود که سعی می‌کنم بنویسم. این‌که من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها این‌جا هستم، کلیدم هم درش را باز می‌کند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه می‌نویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگ‌تر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ می‌رود را هم ندیده‌ام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد می‌شنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدم‌های جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمی‌دانستم چیست. سعی می‌کردم از ترجمه‌های رمان‌ها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر می‌کردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر می‌کردم اریستوکرات‌ها، فکر می‌کردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی می‌کردم گاهی از حرف زدن با آدم‌هایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همه‌شان مدام از نتابیدن خورشید حرف می‌زدند. بی‌معناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی. 
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمی‌دانستم. بعد هم که فهمیدم، سال‌ها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را می‌فهمم. 
سال‌های میانی مهاجرت وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت زندگی اروپایی، عصبانی می‌شدم. نمی‌فهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی می‌شدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. ساده‌سازی آدم را عصبانی می‌کند وقتی خودش در آن سیستم ساده‌سازی سوژه‌ای باشد که تبدیل به دیگری می‌شود.
اصطلاح کلیشه‌ای «زندگی اروپایی» که در ایران می‌شنیدیم، به چشم من الان شاید درباره‌ی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از این‌جایی که هستم وقتی به دره‌ام نگاه می‌کنم از همه‌چیز برایم حیرت‌آورتر این است که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و به کجا می‌روم. فقط می‌دانستم چه چیزی را نمی‌خواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمی‌خواستم. نمی‌دانستم دقیق‌ترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا می‌دانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با این‌که نمی‌دانستم به کجا می‌روم و از چه می‌گریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیده‌ام. این از خوش‌شانسی من بود.
برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایده‌ی آزادی «زندگی اروپایی» که نمی‌دانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سال‌ها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.

۱۸ مهر ۱۴۰۳

Wandering in the Maze of My Fragmented Self

 تقریبا هرجای زندگی که بودم، وقتی به گذشته‌م نگاه کردم فکر کردم وای چقدر گم‌گشته بودم قبلا. همیشه از کمیت و کیفیت گم‌گشتگی که قبلا داشتم تعجب کردم و بعدتر که خودم را پیدا کردم، دیدم همان اوقاتی که فکر می‌کردم خودم را پیدا کردم، از یک فاصله‌ی دورتری کماکان گم‌گشته و چه بسا مهجور‌تر بودم؛ گاهی گم‌گشته و پریشان، گاهی گم‌گشته و نادان، گاهی گم‌گشته و خندان، گاهی گم‌گشته و ابله، گاهی گم‌گشته و پس‌زن، گاهی آشفته، خسته، بی‌طاقت، گاهی پایه و برو بریم و کنجکاو. کنار تمام این احوالاتی که تجربه کردم، گم‌گشتگی بعضا در «گوشه‌موشه‌ها» و دائم در نهان‌خانه حاضر بوده.

گم‌گشتگی به این معنا که هرجا بودم، انگار ابعاد جایی که بودم را نمی‌شناختم. انگار من را گذاشته بودند آن‌جایی که هستم و نمی‌دانستم با خودم، زندگی‌م، عواطف، ناگواری‌ها و مشکلاتم چه‌کار کنم. انگار نمی‌دانستم آن جهان چه ساختار و سازوکاری دارد. انگار من غریبه بودم، انگار نمی‌دانستم برای رفع و رجوع زندگی چه راهی پیش رویم است. انگار موقعیت اصلی من پریشانی و ناتوانی در گم‌گشتگی بود و ظاهرم همیشه سفت و محکم و کرگدن. پرفورمنس دائمی ظاهر زندگی‌م؛ من می‌دانم دارم چه‌کار می‌کنم. شغل طاقت‌فرسام برهم چسباندن و منطبق کردن ظاهر آرام و باطن متلاطمم.

گم‌گشتگی همیشه هم پنهان نبود و گاهی عوامل بیرونی مثل گردباد روحی اوایل مهاجرت، آن را به سطح می‌آورد. در این لحظات گم‌گشتگی درونی و بیرونی بر هم منطبق می‌شد و سرگشتگی مدتی به سطوح (و ستوه) می‌آمد. فارغ از تجارب تکان‌دهنده مثل مهاجرت، در طی این سال‌ها اغلب آن‌چه مرا می‌فرسود، یک احساس عمیق درونی بود که به سطح زندگی‌م راه نمی‌یافت یا بهتر بگویم راهش نمی‌دادم. اجازه نمی‌دادم یک احساس آبستره و بی‌نام وارد عرصه‌ی کلمات بشود چون آن‌وقت می‌شد تلاطم و سرگشتگی و نمی‌دانستم چطور باید سرکوبم کنم. قبلا هم بارها نوشتم که فکر می‌کردم تنها راه برای حفظ هارمونی سرکوب است. در دهه‌ی بیست با همین عقل کم، سعی کردم، مکانم، زمانم، علایقم، شغلم، اطرافیانم، پارتنرهام و حتی زبان و جغرافیام را عوض کنم که بر این عاطفه و عالم تاریک حی و حاضر در نهان‌خانه‌م غلبه کنم. مختصری موفق می‌شدم گم‌گشتگی‌م را پس بزنم و باز و با کوچک‌ترین ناراحتی و رنجی، سهمگین‌تر از قبل پیدایم می‌کرد.
در اوخر بیست و اوایل سی یادگرفتم کم‌کم که افسار به گردنش بیاندازم و با خودم این‌طرف و آن‌طرف ببرمش. گاهی ابزاری بود برای هویت‌یابی، گاهی برای همدردی. گاهی هم در جاهایی که نمی‌خواستم سربرمی‌آورد و هنوز چنان ازش می‌ترسیدم که جرات نداشتم رهایش کنم که ببینم کجا می‌خواهد برود. تلاشم مدام برای این بود که تحت کنترل قرار بگیرد. پرش را آتش بزنم و بیاید و باقی اوقات غایب. اواخر سی با بحران‌های پیچیده‌تر زندگی، کنترلش را از دست دادم. نه این‌که فکر کنید می‌خواستم از قصد رها کنم که ببینم این هیولا چه می‌خواهد از من. زورم نمی‌رسید مانعش/مانعم شوم. چاره‌ای نداشتم جز رها کردن. سدشکن.
تجربه‌ی زیسته‌ام می‌گوید، آدم تا مجبور نشود انجامش نمی‌دهد. اما شاید آدم‌های کنجکاوی در جهان باشند که احتیاجی ندارند سدشان شکسته شود. نمی‌دانم. به هر حال در این داستانی که من برای شما تعریف می‌کنم، من فاعل قدرتمندی نیستم که با اراده‌ی خودم تصمیم گرفتم هیولاها را بشناسم. آن‌ها خودشان را به من شناساندند و من مجبور شدم. بعد چون انسان منعطفی هستم، از این اجبار و تجربه‌ی کشف و شناخت خودم خوشم آمد. پس از سال‌ها کندوکاو روح و روانم، فکر می‌کنم ریشه‌ی احساس گم‌گشتگی خودم را پیدا کردم. درباره‌ی ریشه‌ش دوست ندارم هنوز بنویسم. خیلی خصوصی و شخصی‌ست و نوشتنش خارج از حلقه‌ی صمیمی، مستلزم معرفی کانتکست بزرگی از زندگی‌م است که در فضای دیجیتال به شراکت نگذاشتم و قصد ندارم بگذارم اما فکر می‌کنم علی‌رغم حذف این بخش که واقعه‌ای که جرقه‌ی گم‌گشتگی را زد، این نوشته قابل خواندن و دنبال‌کردن است. واقعه‌ی اصلی هم چیز عجیب و غریبی نیست. قصدم درست کردن راز بزرگی نیست از ننوشتنش. بیشتر شرایط اجتناب‌ناپذیر و پیچیده‌ی زندگی بوده که راه را برایش هموار کرده و در هر زندگی دور و نزدیک شاید پیدا می‌شود.
وقتی دور و بر وقایعی از زندگی که منجر به احساس گم‌گشتگی در زندگی‌م شده بود را کندوکاو می‌کردم، متوجه شدم با تمام جزییات اتفاقاتی که تجربه کردم آشنا هستم. چیز تازه‌ای نبود. بارها درباره‌ش حرف زده بودم و بخشی از زندگی‌م بود اما متوجه نبودم به اثری که رویم گذاشته و آن اثر را خیلی دیرتر شناختم و سیستم و تکراری که در تجربه‌ش وجود داشت را کم‌کم دنبال کردم و از بازگشتن دائمی‌ش بود که فهمیدم جدی‌ست. وقتی به تجربیاتم نگاه می‌کردم، آگاه نبودم به این‌که اسم این احوال تمام این سال‌ها گم‌گشتگی بوده. نه. نمی‌دانستم. فقط ناگواری و سهمگین بودنش را احساس می‌کردم، ترس و ناتوانی را در مقابلش تجربه می‌کردم. پیدا کردن اسم و ریشه‌اش هم ناگهانی و در یک لحظه‌ی کشف و شهود نبود. خیلی بیشتر در یک پروسه‌ی طولانی و رنج‌آور بود که در آن بارها و بارها باید احساسات پیچیده‌ی دیگری که باهاشان دست و پنجه نرم می‌کردم را می‌جستم و کندوکاو می‌کردم و آن‌جا بود که بارها برخوردم به گم‌گشتگی و ناتوانی و بی‌پناهی ناشی از آن. بارها و بارها پشت درهای مختلفی از زندگی‌م، گم‌گشتگی را پیدا کردم. آنقدر تکرار شد که می‌دانستم پشت فلان در هم احتمالا همین است، باز می‌کردم و بود. کم‌کم به دیدنش در گوشه‌گوشه‌ی زندگی و تجربیات ناخوشایند و خاطره‌ها و تصمیمات اساسی زندگی‌م عادت کردم. باز کردن درهایی که پشت احساسات مختلف است و تماشا کردن محتویات لابیرنت احساسات هم، موقعیت ناشی از امتیاز است. آگاهم به «شانس در بدشانسی» خودم که می‌توانم در شرایط امن درهای مختلفی را باز کنم که برسم به گم‌گشتگی و خودم را بهتر بفهمم و بشناسم. جز گم‌گشتگی در آن پستوها چیزهای دیگری هم پیدا کردم اما لطیف‌ترین و در عین حال ملموس‌ترین و قابل نوشتن‌ترین تجربه‌ای‌ست که می‌توانم با کلمات توضیح بدهم و از آن تجربه و احساس، خط‌های مستقیمی به تصمیمات و وقایع زندگی‌م بکشم.  
این را هم باید بگویم که پیدا کردنش لزوما کمکی به فائق آمدن به عواقبش نکرد. وقتی چنین چیزی را پیدا می‌کنی، متاسفانه نمی‌توانی در جا ناپدیدش کنی. همان‌جا به زندگی خودش ادامه می‌دهد. اما تو می‌دانی که هست. یک مکانیسم جدی دفاعی برای من فراموشی و پس زدن بوده و هست. عادت و استراتژی قدیمی‌م برای مراقبت از خودم را نمی‌توانم ناگهان عوض کنم. اگر یاد خودم نیاورم، باز به جای رسیدگی به مسئله‌ی اصلی، سعی می‌کنم با سیمپتوم‌هایش روبرو شوم و آن‌ها را از سر راهم بردارم، پنهانشان کنم، ازشان دوری کنم، افسار به گردنشان بیاندازم و صدها راه و روش دیگر دارم که همه را خیلی بهتر از این آخرین راهی که مقابل خودم گذاشته‌ام، بلدم. این آخری تماشا کردن با کنجکاوی، مواجه شدن و پذیرفتن است. لزوما هم انجام دادنش ارضا نمی‌کند آدم را. در پذیرفتنش، سرشکستگی، یاس و ناکامی را تجربه می‌کنم اما اوقاتی که متوجه هستم و گنجایشش را دارم و مهربانی در خودم برای خودم پیدا می‌کنم، می‌توانم برای خودم آدمی باشم، که در کمدها و اتاق‌های تاریک را باز می‌کند و هیولاهای ذهنم را تماشا می‌کند، موفق می‌شوم لحظاتی جای ناتوانی و ناامنی ندانستن را با توانایی و امنیت فهمیدن عوض کنم.
شاید پانفشردن روی پنهان کردن ترس و لرزها و پذیرفتن ناکامی، اشتباه، سرگشتگی و پریشانی از نوعی کنجکاوی همراه شجاعت می‌گذرد.

۱۹ تیر ۱۴۰۳

هویت هیبرید زبانی

 سال‌ها فکر می‌کردم فارسی‌م اقلا خوب است. در سال‌های گذشته متوجه شدم که فارسی‌م هم کُند شده. خودم زن چهل ساله‌ام، فارسی‌م بیست و چند ساله.

آلمانی‌ام پانزده ساله و در اوج بلوغ.
با انگلیسی‌م تقریبا هم‌سن‌ایم اما اغلب خواب است. پل نجات و وصلم به جاهای خالی دو زبان دیگرم بوده و هست و زبانی‌ست که گاهی در زندگی حرفه‌ای و مواقع اضطراری زندگی مصرف کردم و ادبیات را بیشتر دوست دارم به آن زبان بخوانم. 
الان وقتی انگلیسی حرف می‌زنم، جز لهجه‌ی فارسی، لهجه‌ی آلمانی هم دارم. صدای خودم را که می‌شنوم به هرکدام از این زبان‌ها، دوست دارم بمیرم.
.
برای همین نوشتن. برای همین، فقط نوشتن.
کجا زدم به خاکی؟ برگردم. دست روی صندلی کمک‌راننده، دنده‌عقب. خاک بلند شدن توی آینه.
.
گاهی فکر می‌کنم فارسی‌م خیلی حیف و هدر شد. گاهی با دوستانی از ایران حرف می‌زنم و به خاطر حوزه‌ی کار و تخصصم از من می‌خواهند یک متنی را بخوانم، یک استیتمنت هنرمندی را ببینم، می‌خوانم و فارسی‌ش را خوب نمی‌فهمم خیلی اوقات. به فارسی انگار «تخصص» ندارم. همان کار به آلمانی نصف این برایم زمان می‌برد. در عین حال فکر می‌کنم اگر واقعا می‌خواستم تمام کانتکست‌ها و رفرنس‌های یک زبانی را بهتر بفهمم، احتمالا شانسم با فارسی بهتر بود.
در حوزه‌ی شخصی، زنی که به آلمانی هستم را گاهی بیشتر دوست دارم. محکم‌ترم، بالغم، جدی‌ام و خیلی واضح و مستقیم‌تر از ورژن فارسی خودم هستم. از این هویت هیبرید زبانی در فارسی کم حرف زدم. کم خوانده‌ام. کم نوشتم. انگار که هویت شقه‌شده‌ای دارم که درباره‌ش به زبان مادری ساکتم. ساکت و زودرنج. وقتی به فارسی تراپی کردم، تازه فهمیدم چه احساساتی را همراه با زبان فارسی در دهه‌ی گذشته‌ی زندگی‌م پس زدم. انگار که خودم را قلمه زده باشم اما از نظر زبانی. باید هر سه را در خودم نگه دارم اما گنجایش سه تاشان را از نظر ذهنی ندارم. این شده که در سه زبان الکنم.
انگار که هر زبانی به مکانی بسته‌ست و بعد به حال خود رها شده. انگار که خوب به هم جوش نخورده. در این گلدانی که منم جا برای هرسه‌مان نیست.
بی‌جغرافی‌ترین زبانم انگلیسی‌ست و شاید بیش از باقی برایم زبان لژر و استراحت است اما مصرف ندارم. 
.
همه‌ی این‌ها آمد بالا چون چند شب پیش در سفر، نیمه‌شب از خواب بیدار شدم و رفتم آشپزخانه آب بخورم. دوست فارسی‌زبانم هم بیدار بود. ازم چند تا سوال پرسید که خوبم و چطورم و جمله‌ها همه فارسی. یک آن لای ذهن خوابالود پنیک کردم که ای‌وای الان یکی از ما نمی‌فهمد آن یکی چی گفت چون فارسی حرف زد. یکی از ما که نمی‌فهمید و‌ هول شده بود، خودم بودم.
.
یک تجربه‌ی عجیب زبانی که می‌کنم این است که مغزم تمرین دیده شده در تمام این سال‌های همبستری با قلی که فارسی حرف نزنم و فکر نکنم به محض این‌که بیدار می‌شوم. اوایل آشنایی و زندگی به آلمانی خیلی سختم بود که به فارسی بیدار نشوم. اگر می‌خواستم در خواب و بیداری مکالمه کنم، با اوهوم اوهوم بهش می‌گفتم یا با دست نشان می‌دادم یا به هر روش ارتباطی غیر از زبان. واقعا نمی‌دانم چقدر طول کشید که موقع بیدار شدن فارسی فکر نکنم. خیلی ناخودآگاهانه یاد گرفتم.
گمانم فارسی حرف نزدن موقعی که بیدار می‌شوم، باعث شد که خیلی از خواب‌هایم هم فارسی نباشد. اغلب وقتی بیدار می‌شوم، مگر این‌که خوابم کلمات یا مکان خاصی داشته باشد، نمی‌دانم به چه زبانی خواب دیدم. گاهی وقتی می‌نویسم خواب‌ها را، در ضمن نوشتن می‌بینم و می‌فهمم که فقط می‌توانم تجربه‌ام را به فارسی یا آلمانی بنویسم، تازه در آن لحظه است که می‌فهمم به چه زبانی خواب دیدم. این تجربه را در تعریف کردن روزم هم کردم. وقتی یک روز تمام فارسی حرف نزدم و می‌خواهم از روزم به فارسی حرف بزنم، دست و پا می‌زنم در زبان‌ها. گاهی پل فارسی و آلمانی‌ام انگلیسی است. ترجمه از آلمانی به انگلیسی برایم راحت‌تر از به فارسی‌ست. در نوشتن از روزم گاهی با فارسی‌زبان‌هایی که آلمانی حرف نمی‌زنند پناه می‌برم به انگلیسی. شاید هم ذهن تنبل یا ترکیبی از تنبلی و بی‌استعدادی و خستگی‌ست.
.
برخلاف این‌که ممکن است که این تصور پیش بیاید که وقتی من سه زبان را حرف می‌زنم و زندگی می‌کنم، باید قاعدتا استعداد زبانی داشته باشم، باید بگویم نه. برای من، مصرف زبان بیشتر ناشی از اجبار ارتباط بوده و هست و بدون ذره‌ای فروتنی و تلاش برای ماهیگیری کمپیلیمان، فکر می‌کنم بی استعدادم و اگر شرایطش را داشتم، دوست داشتم فقط یک زبان را خوب بلد باشم.
اوایلی که آلمانی یاد می‌گرفتم، از این آدم‌هایی بودم که نمی‌توانستم فارسی را خوب و کامل حرف بزنم. بعدتر فهمیدم که این، یکی از علایم اولیه است که گنجایش ذهنم برای جا دادن زبان‌ها کم بوده. وقتی آلمانی را تازه یاد گرفتم، نمی‌توانستم فارسی را هروقت خواستم صدا بزنم. از یک جایی بعد از مهاجرت چندین سال به فارسی مطلقا چیزی ننوشتم. طول کشید که باز برگردم به روتین نوشتن به فارسی. مامانم گاهی می‌گفت تو بیست سال فارسی حرف زدی، درست حرف بزن ببینم چی می‌گی. راست هم می‌گفت. اما ذهن من کشوهای کافی نداشت برای تمام تجربه‌های زبانی‌م. طول می‌کشید هنوز.
.
برعکس استعداد زبانی چیست؟ همان را من دارم. شاید خیلی سخت‌تر از اطرافیانم که چهار زبان دارند و انگار چهارتا را بدون تلاش صحبت می‌کنند و می‌نویسند، توانستم همین حالی که هستم، باشم. این‌ها را دوباره تاکید می‌کنم از روی فروتنی نمی‌نویسم و برای این نمی‌نویسم که دوستانی که از این‌جا می‌شناسند، بگویند برو بابا تو که فلان. آگاهم که الان و این‌جایی که هستم، ردیفم. می‌دانم که از بیرون به نظر نمی‌آید که مهاجرت در بیست سالگی و یادگرفتن زبانی که در بزرگسالی باهاش آشنا شده‌ام، برایم سخت بوده اما برای این‌که سعی کردم به روی خودم نیاورم که چقدر برایم سخت بوده. شاید هم اصلا کلا نمی‌دانستم در چه بلبشویی هستم. خیلی چشمت کور می‌خواستی به کشور آلمانی‌زبان مهاجرت نکنی-وار. منتها سختی‌ش الان سپری شده و می‌توانم درباره‌ش حرف بزنم و رفلکت کنم. شنیدن قلی هم تمام این سال‌ها کنارم بی‌اثر نبوده که ظاهر آلمانی حرف زدنم خیلی «عادی» باشد. به قول ترک‌ها زبانت را باید روی زبان دیگری بمالی که یک زبان جدید را یاد بگیری. که چشم. از همه نظر.
منتها این سکه فقط همین رو را ندارد.
یکی از گریه‌هایی هم که پیش همان تراپیست فارسی کردم، این بود که چرا من در صمیمی‌ترین عرصه‌ی زندگی‌م فارسی حرف نمی‌زنم. که خب خودت کردی. نکن! بکن! هرغلطی. خودش یک مبحث جداست که غلط می‌کنم یا نه.
بگذریم.
.
این روزها خیلی خیلی خیلی به نوشتن فکر می‌کنم. نوشتن چیزی که احتمال زیادی دارد برایش پولی نگیرم. که متن تخصصی نباشد. که تاریخ هنر و موزه و بینال نباشد. متن برای نمایشگاه و شو و وبسایت و کوفت و زهرمار نباشد.
نوشتن چیزی که اصلا نمی‌دانم چیست هنوز ولی می‌خواهم بنویسم. همین فکر نوشتنش بیچاره ام کرده چون به این فکر می‌کنم که در چه زبانی، خانه‌ام؟ مخاطبم چه زبانی دارد؟
گاهی فکر می‌کنم تجربه‌ی زیسته‌ام مرا از عمق هرکدام از این سه زبان و تجربیاتش جدا کرده. بیشتر از این‌که احساس کنم نمی‌توانم خودم را بیان کنم، فکر می‌کنم کجا فهمیده خواهم شد وقتی در هرکدام از این زبان‌ها تنی به آب می‌زنم اما ساکن نیستم.

۱۲ خرداد ۱۴۰۳

مرزبان خویش

 چرا صداها انقدر بلند شنیده می‌شود وقتی آدم مریض است؟ 

انگار حواس فقط مایلند تک‌تک کار کنند. همکاری حواس خیلی خواسته‌ی زیادی می‌شود از بدن. کتاب می‌توانم بخوانم. دو سه روزه مریضم. تب و لرز و ضعف و بی‌حالی و کابوس و پکج کامل. تب و لرز علی‌رغم سختی‌ش و شاید اصلا به خاطر سختی‌ش، وقتی تمام می‌شود و خیالت راحت می‌شود دوباره که این بار هم نمی‌میری، در یک جای کمی دورتری از بطنش جالب هم هست. جالبی‌ش در این است که در مرز ناشناس و خطرناکی‌ست.
مرز.
مرز اگر رفت‌وآمد به دو طرفش آزاد باشد، جای جالبی‌ست. اگر دوطرف مرز تضاد داشته باشند با هم جالب‌تر هم هست.
.
کتاب توی دستم درباره‌ی خودشناسی و هویت زن جوانی در لندن است. My name is Maame و نوشته‌ی Jessica George. بد نیست. آسان است خواندنش. انگار رشته توییت یک آدم جوان شخصی‌نویس را بخوانی و باقی‌ش را خودت تصور کنی.
خواندن صدای زن‌های جوان را دوست دارم. مخصوصا وقتی به مود سرزنش کردن خودم نمی‌افتم که چرا در بیست سالگی فلان و بهمان را نمی‌دانستم. وقتی با مهربانی و دلسوزی به گذشته نگاه می‌کنم، تماشای زن‌های جوان و انسان‌هایی با هویت‌های هایبرید برایم خیلی خوشایند است. وقتی بیست‌ساله بودم، فکر می‌کردم گاهی یک اتفاقی که می‌افتد عادلانه نیست اما انقدر مبهم بود همه‌چیز برای خودم و دیگرانی که باهام همراه بودند که نمی‌توانستم مرهمم را پیدا کنم وقتی مرز بدون این‌که بخواهم پایمال می‌شد، نمی‌دانستم با خودم چه کنم. مسئله‌ام همیشه هم این بود که مشتاق دیدن و تجربه‌ی بیشتر بودم، باید جلوتر می‌رفتم و امتحان می‌کردم و خوشحالم که راهم این بود اما کلمات و ابزار این مکالمه‌ی مرزها را بلد نبودم. نه برای خودم و نه با دیگران. هنوز سال‌ها طول می‌کشید که بفهمم مرزها را چطور باید کنکاش کنم.
.
یک عادت از کتابخوانی نوجوانی دارم، وقتی سرم را از روی کتابم برمی‌دارم، ظاهر بصری صفحه و پاراگرف و صفحه بندی و مربع و مستطیل‌های پر و خالی را به خاطر می‌سپرم که راحت‌تر پیدا کنم کجا بودم، (لابد خیلی‌ها مثل من) روی کیندل همیشه یک صفحه را باید به خاطر بسپری، گاهی می‌بینم چشم جستجوگر هنوز به عادت قدیم کتاب خوندن دنبال ویژوال صفحه مقابل می‌گردد. مغزم فرمان می‌دهد تای کتاب را باز کن. تا نیست. صفحه نیست. همان سبک عادت و تکنیک ذهنی اما برعکس از نظر کرونولوژیک آموختن؛ وقتی الان عکس آنالوگ دستم می‌گیرم، گاهی می‌خواهم با انگشت روی یک قسمت عکس زوم کنم.
معلوم نیست چرا یک عادت از قدیم می‌ماند و یک عادت جدید چنان عمیق می‌شود که انگار قبلا هرگز عکس آنالوگ دستم نبوده. حتی یادم می‌آید که یک ذره‌ببن فلزی بزرگ داشتیم در خانه‌ی پدرمادرم جهت همین‌کار و همیشه دم دست بود اما آن عادت بچگی کاملا پودر شده و ناپدید.
.
زمین و زمان را به هم بدوز. 
.
گاهی به الف می‌گم بریم اونجا که درد می‌کنه. می‌خندد.
معلوم نیست چرا انقدر خنداندن تراپیست آدم را خوشحال می‌کند.
.
با خواهر و برادرم خیلی چت کردیم این‌روزها، یک جایی خواهرم گفت چرا انقدر انگلیسی می‌نویسی. متوجه نبودم. مریضم. حال نداشتم. هرچی می‌خواستم بنویسم را اول به آلمانی فکر می‌کردم و بعد ترجمه‌ش به انگلیسی که راحت‌تر بود، را می‌نوشتم. این لحظه‌های این‌طوری گاهی برای فارسی‌م مثل یک سیلی می‌ماند. 
با خودم که رودربایستی ندارم، اصلا فکر می‌کنم این نوشته را دارم الان می‌نویسم که به خودم بگویم یک چیزی از اول تا آخر به فارسی نوشتی و به فارسی فکر کردی و آفرین. خواندن فارسی برایم آسان، نوشتن متوسط و حرف زدن گاهی پر دست‌انداز است.
پارتنر غیرفارسی زبان در تمام این سال‌ها هم نعمت بوده است و هم … برعکسِ نعمت. مرز نعمت و برعکس نعمت. واقعا irony این‌که الان نمی‌دانم برعکس نعمت چیست هم، تقدیم به کانسپت این پاراگراف. می‌توانم جستجو کنم. می‌توانم کلمه‌ای که دنبالش می‌گردم را پیدا کنم و تظاهر کنم که می‌دانستم اما دست بر قضا کم‌سوادی در دانستن آن کلمه، تصادفا کمک به نشان دادن نکته‌ای که می‌خواهم بنویسم، است. واقعا جمله‌های چرتی شد. اما اِگال.
.
مرز؟ مرز. گمانم آن پیچ مرزی که یاد گرفتم این است که در مواجهه با خیلی از احساسات و عواطفی که تجربه می‌کنم، باید برعکسِ کاری را بکنم که در کودکی یاد گرفتم. به جای این‌که به سرعت و با شلاق و افسار سعی کنم احساسات طوفانی و سرکشم را رام و آرام کنم، توقف کنم. تماشا کنم. ببینم کجای چه مرزی هستم. چه موجی پیش روست؟
حالا می‌دانم مهارتی که در بچگی نیاموختم را می‌توانم کمی به خودم یاد بدهم. این مهارت سوار موج احساساتم شدن است. 
دانستن این‌که راندن موج احساساتم صدبار خوشایندتر از تلاش ناکامم برای سرکوب امواجش است.
رهایی. تصویر: امانت از دون، شای‌هلود –کرم‌های شنی.
.
با الف یک قراری داشتیم مدتی و این بود که می‌گفت امروز برای چی آمدی تراپی؟ می‌گفتم برای کندوکاو. بعد می‌گفت کندوکاو درجه چند؟ سه درجه داشتیم. برای این‌که سؤال‌های سخت ازم بپرسد یا نه. درجه را برای این گذاشتیم چون گاهی نمی‌دانستم چه می‌خواهم. کنجکاو بودم اما اصلا نمی‌توانستم حد و حدود مرزهای خودم را حدس بزنم. از تراپی که بیرون می‌آمدم، له بودم. نه این‌که الان له نیام بیرون اما مرزها را یاد گرفتم. لااقل می‌دانم دارم برای له وارد رینگ می‌شوم.
تا کجای دریای خروشان نفس دارم؟ راهی جز امتحان نیست. این هم مشق من است و من اگر یک کاری خوب بلد باشم، پشتکار است. 
بدون کنجکاوی گمانم نمی‌شود تراپی رفت. تراپی نه. کلا هر کشفی به درون یا بیرون، بدون کنجکاوی ممکن نیست. 
.
تمام بیست سالگی‌م راه و روش و منشم در مواجهه با احساساتم سرکوب بود. خیلی هم آموخته می‌شود آدم در سرکوب احساسات. اصلا متوجه نمی‌شوی از کدام لحظه رژیم توتالیتر خویش در حال اجرای فرمان حفظ هارمونی‌ست. اول باید یاد بگیری کجا چراغ‌قرمز هست؟ بعد یاد بگیری پشت کدامش باید چقدر و چطوری بایستی. کی راه بیفتی؟ دست برقضا در یکی از دو روز ولادت با سعادتم تراپی داشتم. یک لحظه‌ای شد و سوالی که الف داشت می‌پرسید شدیدن کندوکاو آخرین درجه بود. مقاومتم روشن شده بود. انگار دیواری میان من و او بالا میامد. دیوار خیلی آشنا بود. گفتم صبر کن. درست روی مرز بود. دقیقا جای درست موفق شده بودم بگویم صبر کن. گفتم خیلی دارم مقاومت می‌کنم. صبر کن ببینم چم شده. صبر کرد. سکوت کردیم. دقت کردم. جواب سوالش صاف جلوی چشمم بود. شرم گفتنش را پس زدم. گفتم. همان را با مهربانی از دستم گرفت و قشنگ انگار آن لگویی که میان خروارها لگو پنهان شده، پیدا شده بود. تق کوچک. خود آن جواب، آن‌قدر مهم نبود که واقعی بودن این تجربه‌ی رقصی که روی مرزهایم می‌کنم و تمام استراتژی‌ها و دوز‌وکلک‌های روانم را در یک اپیزود کوچک دیدم. تسلیم نشدن به راه‌های قدیمی تنظیم احساساتم و صادقانه دنبال جواب اصلی کوچک گشتن، این چیزی‌ست که دوست دارم هیچ‌وقت دوباره گم نکنم.
.
خوشحال اشکی. خسته و پیژامه‌ای. رفتم دستمال برداشتم های های گریه کردم و از چاله‌ای که خودم برای خودم کنده بودم آمدم بیرون. احساس قدرت کردم.
احساس کردم می‌دانم در مرزهای ناشناس با خودم چه کنم. با مهر. بی‌سرزنش. با کنجکاوی. عجب رهایی دل‌انگیزی.
شناخت مرزها قدم اول و قدم بعدی مطرح کردنشان و قدم معاصرم، توقف کردن و تماشای مرزهاست. این‌که می‌دانم چیزهای جالب روی مرزهاست، خوشایند است. کنجکاوی به آن‌ورتر از خودم. می‌دانم که درست همین پروسه، کاری بوده که غریزی در نوجوانی انجام می‌دادم اما فرقم با الان این بود که چشم‌هایم را می‌بستم، گوش‌هایم را می‌گرفتم و جیغ می‌کشیدم و می‌دویدم، بعد یک چشمی نگاه می‌کردم ببینم کجا هستم. خوش‌شانسی‌م این بود که جاهایی که کشف کردم، جای خیلی عجیبی از آب درنیامد. جز چند ترامای ملایم و ملو و دو سه تا دردناک و گاهی غیرقابل اجتناب، خیلی زخم جدی نخوردم.
.
دوست دارم اگر یک چیزی را از جوانی‌م ببرم روی مرز میانسالی با خودم، آن چیز همان میل و شور به دیدن باشد و کنجکاوی برای شناختن.

۵ فروردین ۱۴۰۳

مشتاق تدریج تقلا

 وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمی‌خواستم جز زنان چهل ساله باشم. از این‌که سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمی‌خواستم که سختم باشد. دلم می‌خواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمی‌خواستم چهل سالم شود. 

الان که مدتی با چهل سالگی زندگی کردم، کم‌کم ازش خوشم آمده. قبل از این‌که چهل ساله شوم، شش ماه آخر سی‌ونه‌سالگی اگر کسی سنم را می‌پرسید، می‌گفتم چهل که شوکه نگاهم کند و بگوید خوب ماندی. بعد می‌گفتم نه سی‌ونه. بعد آن‌ها آهی می‌کشیدند که کو تا چهل و بهت نمیاد و غیره. این مسخر‌ه‌بازی را بارها تکرار کردم. گمانم راه باریکی برایم بود که به زور سعی می‌کردم همراهش ناگزیری چهل‌سالگی را پیشاپیش تجربه کنم. 
موقع تولدم، تمام مراسم نمی‌خواهم چهل سالم شود را اجرا کردم. شش ماه بود اطرافیانم می‌گفتند چهل سالگی را می‌خواهی چه کنی؟ مهمانی؟ شام؟ صبحانه؟ جواب تمام سؤال‌ها را مثل عقب‌انداز اعظمی که هستم، عقب انداختم.
به جایش در نهایت با قطار رفتیم ایتالیا. از وقتی گار رم زندگی می‌کند، رم برایم شده اصفهانِ وین. بعد از رم و فلورانس رفتیم  ویچنزا، پادوئا و ونیز. تمرکز سفر و دیدنی‌ها را گذاشتیم روی معماری. یک فاز پالادیو داشتم. محشر بود. هنوز یکی از بهترین سفرهایی است که رفتم. سی‌ونه‌سالگی‌م را جا گذاشتم و با چهل برگشتم. گمانم لیاقتش را دارد که تبدیل به سنت شود. هر سنی را یک شهری جا بگذاری و بروی.
.
توی این مدتی که چهل ساله بودم و کشتی گرفتم که ذهنم به سنم برسد، وقت زیادی داشتم که درباره‌ی آن چیزی که بهش مقاومت نشان می‌دهم، فکر کنم.
جوان بودن مثل سرمایه‌ای‌ست که مانند شن داغ از لای انگشت‌های آدم می‌ریزد. زیبایی و ظرافت و لطافت و شگنندگی همراه با بی‌باکی و باور که همیشه همین خواهد ماند. من اواخر سی را به تقلا برای نریختن شن‌ها گذراندم. 
.
این چندماه گذشته یکی از سخت‌ترین شغل‌هایی که تا به امروز داشتم را برعهده گرفتم. سختی‌ش برایم بیشتر به خاطر این است که مدیر بودن و کارهای آشغال اداری همراهش را دوست ندارم. کارها را با بخش خلاق و ایده و آزادی عمل و اجرا و پول تبلیغ می‌کنند و وقتی واردش می‌شوی مدام مدیریت عواطف و اگوی دیگران است و دالان‌های بیهوده‌ی اداری و صدها جنبه‌ی جهنم نظم اداری و بروکراسی‌ست که انرژی آدم را می‌بلعد. بارها از وقتی این شغل را گرفتم، گفتم و نوشتم که «من کِن هستم و شغلم ایمیل است». دوستان و همکارانم می‌خندند. من جدی‌ام. بی‌معنایی بروکراسی همان‌قدر گریبانم را می‌گیرد که بی‌معنایی تکرار در معلمی.
.
به الف می‌گفتم انگار که برای اولین بار در عمرم دارم با مشاغل مختلف می‌روم دیت. هرکدام یک اشکالی دارند و هیچ‌کدام آنی که می‌خواهم نیست. 
یکی به قدر کافی پول نمی‌دهد، یکی پول می‌دهد اما حوصله‌سربر است، یکی را از نظر سیاسی دوست ندارم چون مدام باید عقایدم را برای خودم نگه دارم. یکی خیلی کند در پروسه‌های اداری جلو می‌رود. یکی خیلی سریع پیش می‌رود. یکی هیچ استراکچری ندارد، یکی بروکراسی آهنین و کهنه انیستیتو‌ها را دارد. 
در معلمی مدام حوصله‌م سر می‌رود چون صدای خودم را می‌شنوم که چیزی که برای خودم تکراری‌ست را درس می‌دهم. در موزه کلافه می‌شوم چون کاری که می‌خواستم اجرا کنم باید از صدها فیلتر و هیرارشی و دالان عواطف و اگوهای دیگران بگذرد تا به اجرا برسد و امر فوری را نمی‌شود اجرا کنم. در گالری امر فوری‌ست اما هیچ‌وقت پول نداریم. در بینال سرعت تصمیماتی که باید بگیرم بسیار بالاست اما تحت فشار زمانم. شانس و موقعیت و پول داریم، اما وقت نداریم و تا چانه در امور اداری و وقت نداشتن فرو رفتیم. 
نمی‌دانم. کماکان دیت با مشاغل مختلف خواهم رفت.
.
اول مارچ رفتم چشم‌پزشکی و دکترم گفت چشم‌هایم ناگهانی خیلی ضعیف شده. گفتم که شغلم ایمیل است. گفت بالا را نگاه کن و چپ را نگاه کن و راست و پایین. کردم. دیومتری جدید چشم را داد. عینک جدید همه‌چیز را صاف و صوف کرد و حروف دوباره مرز داشتند. عینک را درآوردم و عینک تار خودم را زدم. آخر دوهفته گذشته صدها عینک زدم که خود جدیدم را پیدا کنم با عینک نو. نشد. تکراری بودگی باید درون تو باشد نه عینکی که از پشت آن می‌نگری. رفتم همان عینک قبلی را برداشتم، با شیشه‌ی نو. سر شیشه یک ساعتی با عینک‌شناس حرف زدم و قانع شدم که عینک تدریجی را امتحان کنم. یادم افتاد که مامانم خیلی تقلا کرد که عینک دو دیدش را بپذیرد. عینک‌شناس گفت که اگر الان شروع کنی به عینک تدریجی بهتر یاد می‌گیری که چطور با تغییر شیشه‌ها همین‌طور که چشمت ضعیف‌تر می‌شود، کنار بیایی. خیلی ناچار و ناگریز-وار به ‌پیرچشمی.
حالا کنجکاوم که چقدر مقاومت می‌کنم تا یاد بگیرم با این عینک ببینم. دوهفته باید منتظر عینکم بمانم. 
.
پایم کماکان در آتل است. در عکس‌هام وقتی خودم را می‌بینم حیرت می‌کنم چطور به این وضع عادت کردم. دکترم فعلا گفته سه هفته‌ی دیگر باید آتل را بپوشم و اگر نشد، جراحی. این‌جای سلامتی‌م هم نمی‌خواهم در این نوشته بمانم. اما جدی‌ترین مسئله‌ی حال حاضر زندگی‌م است.
.
بغرنج‌ترین جنبه‌ی سن‌ام برایم سلامتی‌ست. گمان می‌کردم مسئله‌ام زیبایی جوانی باشد اما نیست. لااقل هنوز نیست. سلامتی‌ست. انگار ماشینی هستم که نو و تروتازه و بی‌دردسر نیستم. وارد پیچیدگی‌های سلامتی‌م نمی‌خواهم بشوم. جنبه‌هایی دارد که هنوز دوست ندارم درباره‌ش بنویسم اما آنچه عمومی، آبسترکت و قابل نوشتن است، این است که باید از خودم مراقبت کنم. پذیرفتن این امر که اگر از خودم مراقبت نکنم باید تاوانش را بدهم، جدی‌ترین کشمکش با خودم بوده. بارها در هر عرصه‌ای که می‌شد از خودم تا جای ممکن مراقبت نکنم، نکردم. آن‌قدر نکردم تا مجبور شدم. 
اگر آن سوال محبوب نصیحتت به خود بیست ساله‌ت چیست، را بخواهم جواب بدهم این است که انقدر مقاومت نکن درباره‌ی مراقبت کردن از خودت. 
مراقبت از همه نظر. 
.
دست آخر این‌که افتضاح بزرگسالی برایم این‌جاست که حتی برای کارهایی که خودم دوست دارم برای خودم بکنم، دلم می‌خواهد بهم پول بدهند.

۲۳ اسفند ۱۴۰۲

تبارشناسی وقارشناسی دست‌های سیمانی

در دهه‌ی هشتاد دفتر دانشگاه هنر برای انجام کارهای اداری حوالی میدان فاطمی، خیابان حجاب یا فلسطین بود. – آفرین چقدر خوب دارم آدرس می‌دم. این متن رو بهتر از این نمی‌شد شروع کنم– دنبال کارهای اداری خرید مدارکم بودم که از ایران خارج شم. مانتوی خاکستری و  مقنعه تنم بود چون کار اداری. دو موتورسوار نکبت موقعی که سعی کردم عرض خیابان را رد بشم، سعی کردند به تنم دست بزنند. من با حرکات هیستیریک سعی می‌کردم دستشان به من نخورد. مردها اول قهقهه و بعد متلک‌های رکیک می‌گفتند و وقتی صدام را بلند کردم فحش‌های تحقیرآمیزی به اندام‌های جنسی‌م که به زور داشتند سعی می‌کردند بهشان دست بزنند، می‌دادند. شما باید تجربه کرده باشی که بفهمی چقدر صحنه‌ی ابزوردی‌ست. در نهایت فریاد زدند سلیطه‌ی مادرجنده کس و کون و کیر که بالاخره معلوم نبود این اندام‌ها چی؟ کس‌ها و کون‌ها و کیرها چی؟ کیرهای خودشان در مشتشان قهقهه زنان میان ماشین‌ها دور شدند. من و کاسبین محل ماندیم و آبجی و خواهر و نگاه‌های سرزنش‌بار. 
نه اولین بار بود. نه آخرین بار. 
.
در تهران من از وقتی هجده سالم شد، هرجایی که طرح ترافیک نبود، رانندگی می‌کردم و از آ به ب می‌رفتم.
تمام آن سال‌ها فکر می‌کردم رانندگی می‌کنم چون زن توانا و برو بریم‌ای هستم. الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم، ماشین قفس آهنی بود که من را از اجتماع جدا می‌کرد. در فضای ایزوله‌ی خودم جابجا می‌شدم و آسیب اجتماعی به حداقل خودش می‌رسید.
در پارکینگی که به سرعت کنترل از راه دور-دار شد، هم سیمپتوم نگرانی پدر و مادری بود که می‌خواستند ما که شب از مهمانی برمی‌گردیم، از ماشین پیاده نشویم و‌ در خانه را باز نکنیم با پای پیاده. مبادا کسی حمله کند و باز کیر و کس و کون و جنده و غیره. به محض نشستن توی ماشین در را با آرنجم قفل می‌کردم. 
سال‌هاست نکردم این کار را. خوش‌شانسم.
.
موضوع «سلیطه» احساسات و خاطرات و تراماهای زن ایرانی بودن و خشم فروخفته‌ای را بیدار کرد. هم برای خودم و هم میان دوستان زن ایرانی ساکن دیاسپورام در سطح خیلی خصوصی و تنها و رنج‌آوری دیدم که هرکداممان در خفای خودمان خاطراتمان را مرور می‌کنیم. احساس کردم که دوالیته نجیب و سلیطه همه‌مان را از دم یک دور روشن‌خاموش کرد.
موقع جوانی و نوجوانی من «نجیب» مصرف نمی‌شد. گار به درستی کانسپت «وقار» را یادم آورد. وقار. زن باوقار. دختر باوقار.
دعوت به وقار در آن اجتماع نام دیگر سرکوب حق‌خواهی ما بود. چیزها را باید با نام اصلی‌شان صدا کرد. قشنگی‌ش این بود که ما می‌فهمیدیم غلط است اما رنجش آن‌جا بود که به عنوان نوجوانان «عاصی» یاد نگرفته بودیم هنوز فهم و درک و احساساتمان را صورت‌بندی کنیم.
.
حتی منی که در خانواده‌ای بزرگ می‌شدم که امتیازهای زیستی، فرهنگی، اجتماعی زیادی نسبت به هم‌سالانم برایم فراهم می‌کرد و مدام بهم یادآوری می‌کرد که وظیفه‌ی اولم آگاهی‌ست، در برابر بی‌عدالتی جنسیتی، سکوت و ایزوله کردن خودم را یاد گرفتم. در حالی که روسری را سر می‌کردیم که از در خانه برویم بیرون، داد سخن برابری و عدالت می‌دادیم و می‌شنیدیم. کسی نمی‌گفت شما در هر لحظه‌ی زندگی تحت ظلمی. من می‌فهمیدم عصبانی‌ام. زندگی در ایران برایم تنگ شده بود هرچی بزرگ‌تر می‌شدم، کلافه بودم، اما نمی‌فهمیدم چطوری ظلم آپارتاید جنسیتی را با اسم اصلی‌ش نام ببرم. 
.
زن زندگی آزادی درهای جدیدی را برای فهم رتروسپکتیو نابرابری و بی‌عدالتی برای من باز کرد. در حالی که آگاهم از موقعیت غرق در امتیازی که الان دارم، فکر می‌کنم رهایی و آزادی برای من، موقعی ممکن است که گذشته‌ی خشونت‌بار را کندوکاو کنم، عمیقا بفهمم و ناتوانی و نادانی خودم را در مواجهه با آن بپذیرم. 
.
همین من، از روی همین منبر زن زندگی آزادی شخصی و مطیعم، بارها و بارها خودم را در موقعیتی پیدا می‌کنم که «وقار» نهادینه را در عرصه‌های مختلف زندگی‌م پیاده می‌کنم. هربار خشم و بیزاری و ناتوانی را هم احساس می‌کنم همراهش اما وقار، محکم، قدیمی، نهادینه و حرف آخر روی همه‌چیز-وار جواب‌های سؤال‌های زندگی شخصی و کاری و اجتماعی‌ام را می‌دهد. 
وقار از یک طرف عصیان و حق‌طلبی و عدالتجویی را کُند می‌کند و از طرف دیگر خرده نان‌های تشویق و ارزش پوچ و تهی پتریارکی را جلوی ما ‌زن‌های مطیع فرمانبردار می‌پاشد. 
ما زن‌های خوب که در قلبمان سلیطه‌ای از طلا داریم، خرده‌نان‌ها را با وقار دانه‌دانه جمع می‌کنیم و به محض این‌که پایش را از روی گلویمان برداشت که برود، پشت سر مرد میهن آبادی‌وارش انتقاضه‌وار پرتاب می‌کنیم.
.
ما به عقب برنمی‌گردیم.

۱۹ بهمن ۱۴۰۲

Ein chaotischer Walzer auf dem schmalen Grat des Unglücks

 این دفعه داستان این‌طوری بود که صبح یکشنبه ساعت ده صبح زمین تنیس رزرو کرده بودم. شاید مثلا چهار ماه بود راکت رو دستم نگرفته بودم. خیلی تو مودش بودم. تمرکز و ویلیامز. ساعت ده و ‌‌پنجاه دقیقه، ده دقیقه بود که داشتیم یه توپی رو روی هوا نگه می‌داشتیم. قصدمون فقط خوشی و هارمونی دیونگ دیونگ توپ روی راکت بود. غولاند یه توپی رو زد و همین‌طور که زد گفت ببخشید چون بدجا. توپ نیمه‌ی جلویی سمت چپ زمین بود. دویدم سمتش، باید بک‌هند می‌زدم اما می‌خواستم فورهند بزنم چون کنترلم بهتره روش که کجا فرود بیاد. پریدم هوا، توپ رو در پرفکت‌ترین جای راکتم گرفتم اما وقتی اومدم پایین پای چپم کاملا روی لبه‌ی بیرونی‌ش فرود آمد.  نگاهم به توپ بود، ندیدم چطوری دارم فرود میام. در سرم فقط یک چیز بود. توپ. اول لبه‌ی بیرونی پام خورد زمین و بعد پام طوری پیچید که سطح روی پام، شن زمین رو بوس کرد. پام رو صاف کردم و نشستم همو‌نجا روی زمین. دستام شنی. محکم روی پام رو گرفته بودم. باورم نمی‌شد. یادتونه وقتی در انیمه یکی آسیب می‌دید، یه رعد می‌زد از آسمان به زمین؟ زئوس در برابرش هیچی. به هیچی فکر نمی‌کردم. فقط پام رو فشار می‌دادم از روی کفش. سکوت مطلق.

غولاند که منو دید، دوید طرفم. دیدم از روی تور پرید. گفت چی شد؟ افتادی؟ اونم چشمش به توپ بود و ندید من چطوری سقوط کردم.
گفت بریم خونه؟ اول فکر کردم نه. چرا بریم خونه؟ خوبم. خوبم! خیلی خوب بودم. خوب شد اون عقل داشت. اگر روی اون پا بازی می‌کردم چی می‌شد؟
.
توی خونه ژل سرد گذاشتم روش و خیلی زود بی‌حس شد. داشت ورم می‌کرد اما به خاطر این‌که خیلی سریع یخ گذاشته بودم کبود نشده بود هنوز. دوشنبه روز کاری سنگینی داشتم. گفتم از خونه کار می‌کنم. تصور دونه‌دونه قرارهایی که داشتم رو کنسل کردن و قرار جدید فیکس کردن، بدتر از تصور رفتن توی قرارها بود. تمام روز از این زوم به اون زوم.
شب تراپی داشتم. روی زوم. گزارش دادم چه کردم و الف گفت اگر امشب درد از خواب بیدارت کرد، صبح برو دکتر. حرفش تمام صبح تو فکرم بود چون نخوابیده بودم از درد. صبح افتادم در ژورفیکس و قرار و کوفت و آپریشن از پشت میز آشپزخانه. 
.
ساعت دو بعداز ظهر سه‌شنبه بالاخره رفتم بیمارستان و فهمیدم استخوان میانی پنجم پای چپم است که شکسته. کاملا جدا شده بود اما پوزیشن عوض نشده بود. شانس در بدشانسی. 
با گچ شکاف‌دار – گچ یک – برگشتم خانه. گچ شکاف‌دار برای این تجویز می‌شه که وقتی اطراف شکستگی ورم می‌کند، فضا داشته باشه. شکاف گچ، اول هفته یک نخ باریک است و آخر هفته پس از ورم‌ها شبیه جوب‌خیابان ولیعصر می‌شود. این را از گچ‌های قبلی بلدم.
دکتر ضمن فرو کردن آمپول ترومبوز کنار نافم نسخه را فشار داد توی دستم و گفت هر روز به خودت سر همین ساعت آمپول ترومبوز بزن. سوزش سوزن. می‌بینی درد میاد و می‌سوزه؟ هردو عادیه. کبود هم خواهد شد. کبود هم شد. کنار ناف پس از ده روز خال‌خال است. گفت هفته‌ی دیگه بیا که گچ را عوض کنیم. میان آه کشیدن از درد فکر کردم «چشم».
سه‌شنبه‌ی پیش بعد از یک هفته، صبح رفتم بیمارستان. انتظار و انتظار. 
بالاخره وقتی که صدام کردند، بهم گفتند که یک گچ مناسبِ درازکشیدن (مخالف گچی که باهاش می‌شه راه رفت) خواهم گرفت.
سه هفته.
دنیا روی سرم خراب شده بود. منتظر گچ قابل اتکا بودم که بتوانم رویش بایستم. 
دو ماه دیگر افتتاحیه‌ی بینال است. 
گریه‌ی مختصری کردم وقتی روی یارو به مانیتور و تصویر پام خیره بود ولی زود اشک‌ها را پاک کردم و کماکان «حفظ کردم» خودم رو. موقع بستن گچ – گچ دوم– یک کارآموز استرسی مشغول پای من شد. معلمش یا هر کوفتی که بود، بهش توضیح می‌داد چطور گچ بگیره و او می‌گرفت، پایین پای من یک دریاچه از آب و گچ درست شده بود. فکر کردم آخ منصف جون بالاخره یک جایی کارآموزها باید یاد بگیرند. عیب نداره.  غلط کردم. گچ رو چنان کج و‌کوله و سفت روی مچ پام گرفت که ظرف پنج دقیقه دادم درآمد و التماس می‌کردم زودتر گچ را باز کنند. گچ را با منقار و قیچی کوفتی مخصوصشان باز کردند. گچ خیس را تا به حال باز کردید؟ شلوار. 
خلاصه.
یک نفر گچ‌کار دیگر آمد و پام را گچ – گچ سوم– گرفت. گچ سوم صاف و صوف بود اما لبه‌ی پشت ران را بلند گرفته بود و وقتی پام را جمع می‌کردم، عصب پشت رانم را فشار می‌داد، گچ هم کلا سفت بود. فکر کردم به خاطر عادت به گچ شکاف‌دار بعد از یک هفته، طاقتش را ندارم و برم خانه، بهتر می‌شود. 
نشد.
.
آمدم خانه و چند تلفن زدم دنبال ویلچر. داشتم سعی می‌کردم بپذیرم. ویلچر را پیدا کردم اما همین‌طور که می‌گذشت، دردم هم بدتر می‌شد. فشار گچ عادی نبود انگار. غولاند که رسید چنان درد داشتم که دوباره رفتیم بیمارستان. 
روی میز گچ که دراز کشیدم، گچ‌کار (!) بعدی آمد و باز با همان منقار کوفتی سعی می‌کرد گچ من را که کماکان نیمه‌خیس بود را باز کند. – شلوار دوم خدمت شما– با همان منقار/انبر/کوفت فلزی روی سطح پام را فشار می‌داد عوض اینکه طرف گچ را فشار بدهد. فحش بد. جوری فشار داد که فکر کردم الان استخوان روی پام هم با گچ خرد می‌شود. دادم درآمد. تصورم از خودم این بود که من واقعا از درد داد نمی‌زنم. اما این هفته یاد گرفتم، دردی که ازش داد بزنم، تا به حال نداشتم.
این هم درس جدیدی بود که کاش نمی‌آموختم.
.
گچ‌کار بعدی پرحرف و شوخ بود. گچ‌کار قبلی را در غیبتش فحش‌کاری و مسخره و تحقیر کرد و گفت او فقط به درد عوض کردن تایر تراکتور می‌خوره نه کار ظریفی مثل گچ گرفتن. من کاری ندارم که من هم باهاش موافق بودم، به نظر فروتن بنده، شنیدنش برای من خیلی بد بود. 
پام رو که باز کرد، پام کاملا آبی بود و یخ. شما بگو ماهی که از آب گرفته باشی. انگشت‌هام مورمور می‌شد. نمی‌دونم اگر گچ سوم روی پام می‌ماند چی می‌شد؟ گریه‌هام را قورت دادم. همکارش را صدا کرد که همه دمای انگشت‌های پای من را ببینند و با هم تعجب کنند. انگار نه انگار که من سوژه‌ی مطالعاتی یخ کردن انگشت پا نیستم. تمام مدت گچ گرفتن وراجی و هروکر و مسخره‌بازی و ادعا و ادعا که گچی می‌بندد که سه هفته اصلا نفهمم گچ دارم. همین‌طور که منتظر گچ مخصوص دراز کشیدن بودم، وسایل گچ راه‌رفتن را آورد. گفتم ببخشید چطور شد؟ گفت غلط گفتند بهتون. هیچ‌وقت لزومی ندارد برای چنین شکستگی چنان گچی بعد از هفته‌ی اول بست. من هم خوشحال شده بودم هم عصبانی. چون چطور ممکن است اشتباه به این بزرگی؟ این‌طور شد که –با گچ چهارم – فکر کردم خب لااقل شانس در بدشانسی، با این‌که سخت گذشت اما از این‌جا که بیرون بروم، خواهم ایستاد. 
خیر. هنوز که دو روز بعد است، جوری که می‌خواستم، نایستادم.
تمام که شد، متوجه شدم گچ باز هم کمی سفت است. به گچ‌کار ‌وراج گفتم مرد خوشحال این گچ سفت است. گفت نه نیست. همان‌طور که می‌دانید، بعضی آدم‌ها اصلا دوست ندارند یک کاری را اشتباه کرده باشند. من هم با خودم فکر کردم، من دکترم؟ بانداژیستم؟ نه. گچ‌کارم؟ نه. نه. پس چی؟ پس وقتی می‌گوید سفت نیست، قبول می‌کنم. اشتباه.
.
آمدم خانه و گچ از همان ساعت اول ناراحت بود. خسته بودم. شب بود. نمی‌توانستم تصور کنم باز برگردم بیمارستان. غلط کردم. 
از اینجا به بعد شیب افتضاحات با همین تصمیم، فزاینده شد. تا صبح درد و کابوس. ساعت شش صبح طوری حمله‌ی اشک و درد که حرف نمی‌توانستم بزنم. غولاند بغلم کرده بود، می‌گفت فقط باید آروم شی که بتونم لباسات را تنت کنم ببرمت بیمارستان. نمی‌تونستم. اول های‌های بعد زار زار و آخر هق‌هق گریه. بس کردم بالاخره. تنم کرد. رفتیم. به محض ورود گفتم که به خاطر گچ تنگ آنجا هستم. توقعم: بلافاصله سه نفر بیایند سراغم. اما علی‌رغم وضعیت بحرانی سه ساعت در اتاق انتظار نگهم داشتند. مثل پروتاگونیست فیلم‌های فرانسوی که لحظه‌به‌لحظه میزرابل‌تر می‌شوند. من هم افتاده بودم در سرازیری. خبری از شانس در بدشانسی نبود. خیلی بیشتر بدشانسی در بدشانسی و تباهی و درد با قلم بود. 
.
توی بیمارستان از آن روزهای پر از دست و پا شکستگان بود. سرو پا و دست شکسته و آه و ناله و پر و خالی شدن اتاق گچ. همه جز من.
 از یک جایی به بعد اشک‌هام همین‌طور می‌ریخت. آن‌قدر انتظار طول کشید که غولاند باید می‌رفت یک جلسه‌ای. صدام را محکم کردم و گفتم برو. تنهایی می‌مونم. گفتم تو که کاری نمی‌توانی بکنی این‌جا. غلط کردم. باید می‌گفتم بمان و دستم را محکم توی دستت نگه دار تا صدایم کنند. دفعه‌ی بعد خواهم گفت.
.
بالاخره من را بردند روی میز گچ و این بار یک گچ‌کار جوان‌تر و مهربان سراغم آمد. صدام کرد، دستم را بلند کردم و گفتم نمی‌توانم تنهایی به اتاق گچ بروم. آمد طرفم. نشست و صورتم را نگاه کرد. من چون بالاخره نوبتم شده بود، بدتر ناراحت بودم از انتظار و باز در آن وضعیتی بودم که حرف نمی‌توانستم بزنم. فقط می‌توانستم گریه کنم. گچ‌کار شوکه شده بود از اشک‌هام. گفت چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفتم گچم سفت است و های‌های. می‌گفت باز می‌کنم برات الان، گریه نکن. هی دلداری و‌ مهربونی اما من آن خط خودداری را دیگر رد کرده بودم. فقط در جواب هر سوالی که می‌پرسید بلندتر گریه می‌کردم. واقعا خودم هم چنین اشک‌هایی ندیده بودم از خودم. قلپ قلپ. خیلی انیمه‌وار. شاید هم واقعا وقتش بود اشک‌دان داشتم که همه را برای تحقیقات بعدی دانشمندان درباره‌ی ماکسیمال اشک تولیدی توسط انسان، تقدیم به علم کنم. 
.
سعی کرد با منقار و قیچی گچ را باز کند اما نمی‌شد. چنان تنگ بود که قیچی نازک گچ هم توش نمی‌رفت. ناگهان خودش کلافه شد و رفت یک اره برقی آورد. هم من استرسی شده بودم هم او. هی می‌گفت نترس اما خیلی دست‌پاچلفتی بود و اره از دستش در می‌رفت. هردومان ترسیده بودیم. اما از نظر من ترس او خیلی وحشتناک‌تر بود. 
بالاخره با اره چندنفری گچ را باز کردند. روی سطح پام به خاطر فشار گچ کبود شده بود. درد. اما رهایی هم بود. گچ‌کار مهربان و ناکارآمد بود. با مهربانی‌ش حتی اجازه نمی‌داد از دستش عصبانی باشم. دستش را گذاشته بود روی شانه‌م، قول می‌داد نجاتم بدهد از آن وضع. من در جواب همه چیز فقط اشک. 
وسایل گچ بعدی را آورد. –گچ پنجم– شل‌تر گرفته بود. درد می‌کردم. همه‌جا درد می‌کرد. علی‌رغم همدردی و مهربانی‌ش که خیلی خوب بود، گچ گرفتنش مبتدی بود. گچ را روی پاشنه‌ی پام طوری گرفته که زیر پاشنه‌ام یک درز برجسته دارد. شکستگی پام طوری است که فقط می‌توانم روی پاشنه راه بروم. پاشنه را اما به فنا داده گچ‌کار مهربان. نوک گچ را هم جای هلال زیر انگشتان، کاملا باز گذاشته، طوری که انگشت‌هام در هر قدم در هوا بلاتکلیف دنبال زمین می‌گردند. درد. راه رفتن؟ زیاده‌خواهی. من وقتی خوابیدم هم از سه‌شنبه تا حالا درد می‌کنم. الان که شب شده، این گچ هم می‌فشاردم.
من فقط در زندگی‌م می‌خواستم در یک کانتکست فشرده شوم که این نیست. 
این گچ را باز هم باز باید عوض کنم. باورم نمی‌شود فردا باز خدمت بیمارستانم.
شما ممکنه فکر کنید این کارها چی بود؟ می‌رفتی یک دکتر خصوصی. به عقل خودم هم رسید. زنگ زدم و اولین وقتی که پیدا کردم، دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده‌ست. آن را هم گرفتم که اگر تا آن موقع نشد، بروم.
آمبولانس ارتوپدی این بیمارستانی که می‌روم، میان بیمارستان‌های وینی خوش‌نام است. اما من ظاهرا همان یک دانه بیماری هستم که قرار است مجموعه‌ای از اشتباهات تکست‌بوک و بدشانسی و ناغافل بودگی‌های بیماری را، همه با هم تجربه کنم.
.
صبح یک دور قبل از جلسه و یک دور بعدش گریه کردم. ممکن است بپرسید مرخصی چی؟ هستم. اما دو ماه قبل از افتتاحیه است. یک ساعت یک بار یکی با آدم کار دارد. 
الان نمی‌بینم در خودم که امروز بروم بیمارستان. شاید باید بروم. نمی‌توانم. به جایش این را می‌نویسم چون هم نوشتنش آرامم می‌کند و هم حواسم را متوجه کلمات می‌کند.
یک اصطلاحی هست که می‌گوید رنجی که با دیگران شریک شوی، نصف می‌شود. این را این چند روز یاد گرفتم. برای اولین بار در عمرم بی‌خجالت کمک خواستم. از دوستانم. از خانواده. از همکارهام. 
خیلی فکر کردم با این تجربه چه کنم. دیدم تنها راهم نوشتنش است. 
شاید بهتر که شدم از بیمارستان شکایت کنم.
فکرش باز دوباره به گریه‌ام می‌اندازد.

خواهش می‌کنم اگر تا این‌جا خواندید، «اما باید فلان کار را می‌کردی» برایم ننویسید.
هرکاری «باید» می‌کردم، کردم.

۴ مرداد ۱۴۰۲

Welcoming Horrendous Emotions with Curiosity

 دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو می‌خوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستان‌هاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز می‌گشتند که توی خونه‌شون از این‌ور می‌دوید اون‌ور. صحنه‌ی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینه‌ی زندگی حقیقی‌شون هم بود. مک‌اوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی می‌خواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. هم‌ذات پنداری شدیدی هم می‌کردم. می‌خواستم ببینم چی می‌شه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو‌ ملایم لمس کرد و با یه صدای پیس‌پیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم. 

.
چند روز پیش یه ملخ اندازه‌ی سر من آمده بود توی خانه. صدای جهیدن/پرواز کردنش لرزه به اندام من انداخته بود. با جیغ قلی رو صدا کرده بودم که یالا ملخ رو دستگیر کن. او هم با یه Tupperware افتاده بود دنبالش. در یک دستش ظرف و در یک دستش در ظرف. قلی از این آدم‌هایی‌ست که تمام حشراتی که ناخواسته وارد فضای زندگی ما می‌شوند را زنده شکار می‌کند. تکنیک ساده‌ای دارد. معمولا با یک لیوان دنبال حشره می‌افتد. بعد معمولا روی یک دیوار لیوان را می‌گذارد روی حشره و کاغذ را آهسته سر می‌دهد جوری که روی لیوان سرپوش بگذارد. بعد معمولا توی تراس حشره را رها می‌کند. حالا می‌خواست همین تکنیک را روی ملخی اندازه‌ی سر من پیاده کند. ملخ به کلفتی دو انگشت و درازی چهار بند انگشت و به جای لیوان و کاغذ با یک ظرف تاپرور و درش. من از ورودی هال داشتم تماشاش می‌کردم. یک دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشته بودم که اگر ملخ حمله کرد به طرفی که من بودم، سریع بروم توی راهروی بین اتاق‌ها و در را پشت سرم ببندم. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. ناگهان دیدم مرحله اول را با احتیاط اجرا کرد، ظرف گرد را گذاشته بود روی ملخ. ملخ خودش را با تمام قوا به دیوار و دیواره‌های ظرف می‌کوبید. آرام در ظرف را وقتی برای یک لحظه ملخ آرام گرفت، سر داد روی ظرف. هنر والا! با یک قیافه‌ی پیروزی برگشت و نگاهم کرد. من از سنگرم آمدم بیرون. ملخ خودش را می‌کوبید به ظرف، صدای بی‌نهایت هولناکی بود. رفت توی تراس، دستش را تا جایی که می‌شد در هوا دراز کرد و در ظرف را باز کرد و ملخ جهید بیرون و سقوط. خانه‌ی ما طبقه‌ی بیستم است. یه لحظه با خودم فکر کردم چقدر پریده طفلی تا برسد طبقه‌ی بیستم و مثل مارپله پرتاب شد جای اولش. بعد خوشحال شدم که دیگر توی خانه‌مان نیست.
.
داستان را که می‌خواندم، ضمن این‌که موش صدبار منزجرترم می‌کند هم یاد ملخ افتادم و هم یاد خفاش. یک بار هم یک خفاش آمده بود توی خانه‌مان. (چشمک) توی داستان جایی بود که داشتند یک دیواری درست می‌کردند که راه فرار موش فقط یک سوراخ باشد و بتوانند کنترل شده، گرفتارش کنند، بعد ناگهان آن زن صدا-ماری پرید جلوم و گفت هالو. از جیغ من، او هم جیغ کشید و بعد گفت حسابی همو ترسوندیم. گفتم آره. دوتامون قاه‌قاه خندیدیم. در عرض یک صدم ثانیه جهت را کاملا عوض کرد و موقعیت انسانی که تجربه کرده بودیم را هدر کرد و مثل یک کارمند خوب مارکتینگ شرایط را در دست گرفت و گفت تو واقعا نمی‌خوای برای نجات اقلیم کاری بکنی؟ گفتم ها؟ عین مسیحی‌های افراطی که یقه‌ی آدم را می‌گیرد که بیا تا خدا نجاتت بدهد چون آخرالزمان نزدیک است. همان انرژی. با خودم فکر کردم لاله واقعا نمی‌خوای اقلیم را نجات بدهی؟ به فکر ملخ افتادم. هیچ راهی نبود که بفهمیم زنده رسیده روی زمین یا نه. یک آن لاله‌ی گوشت‌نخوار، کم‌پروازکن و آگاه به موقعیت محلی خودشیفته‌ام زد بالا و با خودم فکر کردم از این مواظب اقلیم‌تر نمی‌توانم باشم. ولم کن. تو چی می‌خوای به من یاد بدی که من بلد نیستم جوجه. (اوه اوه) سریع برطرف شد احساسات خودپسندانه اما قبل از ناپدید شدنش متاسفانه باهاش آشنا شدم برای چند لحظه‌ی کوتاه. خوشبختانه چیزی نگفتم. به راهم ادامه دادم. اصلا نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. می‌خواستم در فضای ذهنی خودم بمانم. باهام آمد. گفت من فقط می‌خوام یه لحظه باهات حرف بزنم. قول می‌دم مکالمه‌ی خوبی باشه. گفتم هست ولی نه. نگفتم می‌خوام ببینم موشه چی می‌شه. نگفتم من هم توی تیم شما هستم. نگفتم برو سراغ یک طعمه‌ی واقعی. گفتم عجله دارم. گفت نداری. باز خندیدیم دوتامون. عصر بود. گفت بمون دیگه. گفتم نه. باز اصرارکرد، با تحکم این‌بار گفتم رها کن منو. ایستاد. حالش گرفته شد. منم رفتم سراغ موشه. سرنوشت موشه خیلی بدتر بود. ما در این وبلاگ spoil کننده‌ی سرنوشت موش‌ها نیستیم ولی می‌توانم در این حد بگویم که سهمناک و هراس‌انگیز بود و در جای عجیبی از موقعیتی که تصویر کرده بود، شفقت آدم رو برمی‌انگیخت. واقعا مک‌اوان جادوگر است. اعجاز سابجکتیویتی حرفه‌ای و دقیق و فروتنانه. 
همه‌ی این‌ها را چرا گفتم؟ روی اکانت زندگی روزمره‌ی وینی این گفتگوی پایین را دیدم و یاد نایستادن خودم افتادم:

فعال گرین‌پیس(به آلمانی): وای خیلی ممنون که ایستادید.
توریست(به انگلیسی): ببخشید ما آلمانی صحبت نمی‌کنیم.
ف‌گ: آه! پس برای همینه که مهربونید.

۱۳ تیر ۱۴۰۲

Radical (Self-)Care

 زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرت‌وپرت‌هایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینی‌م. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟

چند روزی که دوبرا هستیم، کسی جز در دریاچه «حمام» نمی‌کند. ریچوال دوبرا این است که مظاهر شهرنشینی و اجبار را کنار بگذاریم. حمام تعطیل، لباس تعطیل، غذای که روی آتش نشود، تعطیل، خواب روی جای نرم تعطیل، مظاهر مدرنیته تعطیل، تلفن و اینترنت و از همه مهم‌تر ساعت و وقت به مثابه تقسیم کننده تعطیل. برنامه‌ریزی و دانستن قدم بعد تعطیل. 
بیشتر این‌طوری‌ست که خوابمان می‌آید، می‌خوابیم، گرممان می‌شود می‌پریم توی دریاچه، گشنه‌مان می‌شود، یک چیزی کباب می‌کنیم، حوصله‌مان سرمی‌رود کتاب می‌خوانیم. باقی اوقات کنه‌های همدیگر را می‌جوریم و با احتیاط یک پیچ می‌دهیم و می‌کشیم بیرون و با حیرت به دست و پای نفرت‌انگیزش نگاه می‌کنیم و «شانس» می‌آوریم باز.
.
این بار برای خاموش بودن تلفنم روی این حساب کرده بودم که آنتن نداریم، کمی داشتیم. به محض این‌که رسیدیم، تلفنم را خاموش کردم. کم پیش می‌آید در زندگی‌ام که تلفنم را خاموش کنم. خیلی کم. می‌ترسم خانواده‌ی اولم به محض این‌که تلفن را خاموش کنم، بمیرند. اضطراب تلفن خاموش مهاجر دارم. این‌بار اواسط دوبرا یک لحظه‌ای شد که دیدم فقط دارم به دورازجان نکنه مردنشان فکر می‌کنم. روشن کردم فوری تلفنم را که نمرده باشند. نمرده بودند. باز با خیال آسوده برگشتم به خاموش. یاد گرفتم این لحظه‌های اضطرابم را بپذیرم. سرزنش نکنم که چرا تلفن خاموشم مضطربم می‌کند و مگر قرار ما این نبود که در دوبرا خاموش؟ اما اگر یک چیزی را درباره‌ی خودم فهمیده باشم این است که قرار، باید با من و برای من روان باشد. در دوبرا و  هرجا مناسب دیوانگی‌هایم اجازه دارم هرکاری می‌خواهم بکنم وگرنه ریچوالم برعکس خودش می‌شود. پس از این منبر قربان خودم و رفلکت‌هایم بروم، باز برگشتم به مکانی که با تنم در آن بودم یعنی دوبرا. دوباره نفس از نو. شالاپ.
.
دریاچه انقدر زیباست که اصلا نمی‌شود کتاب خواند. کتاب انقدر خوب است که نمی‌شود پرید توی دریاچه. درخت انقدر سبز است که مدام باید نسیم را لای برگ‌ها تماشا کرد. باد انقد لطیف است که باید موج‌های مورموری درخشان روی آب را با کف پا نوازش کرد. خیال انقد فرّار است که مدام باید مثل پروانه دنبالش دوید. آغوش انقدر نرم است که مدام باید چرت زد. هر چرت از روز یک روز نو می‌سازد.
.
روی اسکله چوبی درازکشم. یک دست روی سطح آب. کمترین تماس. روی موج‌های گرم‌شده از آفتاب. شیرجه عمیق که بزنی می‌خوری به موج‌های سرد. گاهی یک ماهی می‌پرد بالا. نفس می‌گیرد؟ از موج‌های سرد فرار می‌کند؟ از همه بهتر، نکند دارد بازی می‌کند؟ صدای شالاپ نرم لطیف. می‌افتد توی آب. عمق آب ذهنم را مشغول می‌کند. هیچ‌جا ننوشته عمقش چقدر است. سایه‌ی ابرها روی سلولیت‌های ناشی از باد روی سطح دریاچه. انگار ران و شکم کسی که زندگی را دیده و چشیده. موج‌های ریز و درهم لای موج‌های بزرگ و برهم گاهی ناشی از یک قایق کوچک روی آب. شالاپ کوتاه یک ماهی دیگر.
.
خیلی منتظر بودیم که باران ببارد. نبارید. اصلا انگار «شانس» با ما بود. توی راه عقب نشسته بود روی کیسه‌خواب‌ها. چندباری آسمان گرفت و منتظر رگبار چشم دوختیم به ابرهای خاکستری. نگاه به آتش، نگاه به ابرها، نگاه به آتش، به ابرها، انداختن یک چوب بزرگ در آتش یعنی فکر می‌کنیم که باران نمی‌بارد. شالاپ نرم و کوتاه ماهی. ابرهای خاکستری نگاهمان کردند و دامن‌کشان رفتند. آتش زبانه، زغال گداخته. گشنگی. باد که می‌پیچید لای برگ‌های درختان توس، انگار صدها هزار پولک در تنالیته‌های سبز در آسمان می‌رقصیدند. رنگ، صدا، بو. 
خاطره. خاطره. دود. 
.
از بس روی اسکله‌ی شناور دراز کشیدم، مثل موقعی که از کشتی پیاده می‌شوی، تنم موج را با خود برداشته و به خشکی برده. موج سرخودم. گهواره‌وار. انگار یکی مدام و ملو تکانم می‌دهد. کرانیو ساکرال. خوشایند. ووومب وومب اشیای ناشناسی در دوردست. شالاپ ماهی. ظهر. چرت.
.
شب که دراز کشیده بودم توی چادر، کمی بالا سمت چپ، فکر کردم درست مثل پارچه‌ی چادر که لای نخ‌های کِشنده و چوب‌های [آهنی] نگه‌دارنده کش آمده و فضای خوابیدن ما را فرم داده و ایجاد کرده، جهانم را با کش دادن روزهام در دوبرا فرم دادم تا جا شوم. انگار سایزش همان بماند تا دفعه‌ی بعد که ببینیم چقدر گوشه‌های جهانم را بیشتر می‌توانم بکشم. بتوانم توی آن جهان کوتاه خلاصه صاف بایستم و کش و قوس بیایم و دست‌هایم نخورد به لبه‌هایش. معلوم نیست.
باز حواس پرت پی ابر و آب و برگ‌های رقصان درخت توس لای نسیم، پولک‌های هستی مواج لای باد نیستی رقاص. 
عجیب هم نیست واقعا که انقدر قشنگ است. ساده‌ترین قانون برق زدن بدون برق زدن این است که پشت و روی چیز برق‌زننده در تنالیته رنگی با هم باشد اما کنتراست داشته باشد مثل خواستنی و نخواستنی بودن. باد بوزد، خواستنی و نوزد، نخواستنی باشد/باشی/باشم.
.
هدف غایی: سررفتن حوصله. لژر مطلق: سر رفتن حوصله. کلیشه است. می‌دانم. کم پیش می‌آید برایم. خیلی خوشحال می‌شوم وقتی میانه‌ی سررفتن حوصله متوجه می‌شم حوصله‌ام است که دارد سر می‌رود. ذوق‌زده می‌شوم. الان است که سر برود. الان. الان. الان؛ انگار از یک مرز سختی که به ندرت در مسیرم است، رد می‌شوم. لحظه‌ی شکستنی کوتاهی‌ست. بی‌نهایت خوشایند.
گفت فراغت برای تو یعنی چی؟ گفتم یعنی در سفر روزی برسد که ندانم چندشنبه است. ندانستن چند شنبه بودگی و رهایی از وقت به مثابه کمال رهایی.