۲ آبان ۱۳۸۶

خوابم کنید ولی شما بیدار بمونید ....آره ...همین خوبه ... خوابم کنید و بیدار بمونید و به گوشم از کرامات قورمه سبزی بگید . من گوش خوب خوابی می شم براتون . من توی خوابم می شم مارکوپولو ... من کی خوش خواب ترین دختر جهان بودم؟ ... سه هزار سال پیش؟ هفت هزار سال پیش؟ ... یادم نیست . من یادم نیست داشتم دنبال چی می گشتم که یهو یادم رفت ... بعد که خودمو نگاه کردم ، دیدم شدم دن ژولانت . دلم خواست بخوابم و تو خواب بشم مارکوپولو. شدما ...ولی مجبور شدم برم یو سی ال ای که پژوهش هنر بخونم وتوی سه ماه پایان نامه سر هم کنم . شدا ...یعنی شدنیه ها ...ولی الان بیشتر نمی فهمم اون موقع که خوابم ، دن ژولانتم و اون موقع که بیدارم، مارکوپولو یا برعکس؟ یا شاید مثه کنکورهای سال های شصت و هفتاد ، هر دو و هیچ کدام توی گزینه های من هست
پ.ن
دن ژولانت= دن ژوان+ من+ دن کیشوت
اگر به جای این مزخرفات یه خورده دن خوان داشت ، خوب بود. خیلی خوب

۱۱ مهر ۱۳۸۶

چرا بین عجیب ترین و سنگین ترین معایب عصر ما از سکوت باید نام برد؟
...
ما ساکت بوده ایم. ساکت بوده ایم ، به خاطر اعتراض و از سر خشم. ساکت بوده ایم تا به والدینمان بفهمانیم که کلمات سنگین آنان دیگر به درد ما نمی خورد. ما کلمات دیگری در کیسه داشتیم . ساکت بودیم؛ لبریز از اعتماد به کلمات تازه ی خودمان. آن کلمات تازه مان را می بایست خرج کسانی می کردیم که آن ها را می فهمیدند. از سکوتمان سرشار بودیم .اکنون از آن شرمساریم و اندوهگین و کم ارزشی آن را می فهمیم . از آن هرگز رها نشده ایم. آن کلمات سنگین کهنه که به کار والدینمان می آمدند، سکه های غیر رایج اند و هیچ کس قبولشان ندارد. و کلمات نو را هم متوجه شدیم که ارزشی ندارند و جیزی با آن ها نمی شود خرید. به درد برقراری ارتباط نمی خورند. سست ، سرد و بی حاصلند . به دردمان برای نوشتن ، برای وابسته نگاه داشتن شخص عزیزی به خودمان و نجات یک دوست نمی خورند.
....
دو نوع سکوت وجود دارد: سکوت با خود و سکوت با دیگران. هر دو شکل به طور مساوی رنجمان می دهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بی ارزشی برای روحمان گریبان خودمان را گرفته است.
...
معمول ترین وسیله برای رها شدن از سکوت ، رفتن نزد روانشناس است.
لاینقطع صحبت کردن از خود برای شخصی که گوش می کند و پول گرفته است تا گوش کند . برملا کردن ریشه های سکوت خود. بله، این شاید موقتا خاطر را آ سوده کند. اما سکوت ، جهانی و عمیق است. به محض خروج از در اتاق آن شخص که برای گوش کردن پول گرفته است و گوش می دهد ، سکوت را دوباره می یابیم. دوباره بلافاصله در آن می غلتیم. بنابراین آن آسودگی خاطر یک ساعته به نظرمان سطحی و بیهوده می رسد.سکوت روی زمین است، این که فقط یک نفر از ما برای یک ساعت از آن رهایی یابد ، به درد همه نمی خورد.
...
ابزاری که برای رها شدن از سکوت به ما عرضه شده است دروغین است. به ما القا می شود که با خودخواهی در مقابل نومیدی از خود دفاع کنیم. اما خودخواهی هرگز هیچ نومیدی را چاره نکرده است.
...
سکوت همچون تن آسایی و همچون هوسبازی ... است ... میوه تلخ عصر ناسالم ماست
پ.ن
نقل خراب شده به مضمون از ناتالیا گینزبورگ

۱۰ مهر ۱۳۸۶

هنوز خواب بودم وقتی از خونه راه افتادم ... توی اتوبان که دستم به فرمون بود ، دیدم هنوز رد ملافه ها و بالشم روی دستمه ... تو آینه ی لاغر روی شیشه خودمو دیدم و سلام دادم ... همونم ... چشم های همیشه گود افتاده ... از گریه یا از گرسنگی مخفیانه که مرض جدیدمه ...نمی دونم ... خود توی آینه به سلامم اعتنا نکرد ... چشم دوخت به ماشین ها که بی ترتیب ترافیک زشتی درست کرده بودند . می رسم ؟
عزاداری و لباس های سیاه و چشم های غمگین و اشک آلود بلتوبیا یادم میاد ... من ایستاده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ...
یکی از سخت ترین بخش های مرگ عزیز آدم ، گذاشتنش توی خاک سرده ... همونی که روی مبل جلوی تلویزیون می نشست ، شام می خورد ، بانک می رفت ، عصبانی می شد ، می خندید ، کنار ما بود ، زندگی می کرد ... دیگه نیست و باید لای یه ملافه ی سفید ، گذاشتش تو خاک و ازش ، از تن خوب عزیزش برای همیشه خداحافظی کرد . آدم اون لحظه فکر می کنه الانه که منم بمیرم ... دیگه طاقت نمیارم که این رو ببینم ... ولی تحمل می کنه ... به طرز عجیبی تحمل می کنه
از عزاداری با بوق ممتد یه پرشیای سیاه میام بیرون ... فکر می کنم اون به نظرش کارش مهم تر از دیگرانه و من نمی تونم قانعش کنم که منم می خوام برسم به کارم و حالم از این که می پیچه جلوم که پنج متر بره جلوتر ، به هم می خوره
مثل همیشه عقبم از کارهایی که انتظار دارم از خودم که انجام بدم ... مثل همیشه ... پایان نامه؟ کار؟ پرچ؟کاتالوگ تبریز؟قرض الحسنه؟ طرح فیروزه؟ رویش ؟ ...ول کن بابا ... هیچ دلم نمی خواد برم دانشگاه ...چند روز در هفته می رم سر کار... خیلی ملو ... چیزهایی رو یاد می گیرم که یاد گرفتنشون رو همیشه پشت گوش انداخته بودم ... حسنش فقط همینه
این ترافیک بی پیر تمام نمی شه ... با سرعت مورچه ای که باری هم وزن خودش می کشه ، دارم می رم جلو . می رسم ؟
سوپی (سپهر) رفت سمنان ... سوپی که دیروز داشت بازی می کرد با اسباب بازیاش ... سوپی که با آهنگ خلیج ابی زار زار گریه می کرد و می چپید توی بغل مامان ... سوپی که جرثقیل می دید ، می گفت مثلق ! حالا رفته سمنان که عمران بخونه ! که تنها زندگی کنه و دیگه اینجا نیست ... ما خیلی تنها شدیم ... یه نفره ولی یه نفری که توی خونه ی ما اون فقط شلوغ می کرد بعد از لنا ... لنا که رفت خونه ی ما خیلی یواش شد ... آخه خواهرکم همیشه جیغ جیغو و پر سر و صدا بود ... و حالا سپهر هم رفته ... خونه ی ما انگار میوت شده ... با مامان و بابا نشستیم و هیچ کس کنترل رو بر نمی داره که تند تند کانال عوض کنه دنبال جدیدترین آهنگ ها بگرده یا دنبال خوشگل ترین داف ها ! ما سه تا ساعت ها اخبار نگاه می کنیم ... به هم نگاه نمی کنیم و همه مون می دونیم که اون یکی داره فکر می کنه الان اگه سوپی بود چی می گفت ؟ چه کار می کرد ؟ چی می خورد !؟
همینه دیگه ... و من هنوز نرسیدم ... یواش یواش دارم به قطعیت می رسم که نمی رسم ! شایدم برسم ... می رسم ؟


۲۹ مرداد ۱۳۸۶

امروز آخرین روزیه که من در انج هستم . اینم تموم شد . از این به بعد منم و یه کار سبک سه روز در هفته از اول شهریور . البته اینجا هم که داشتم می اومدم ، گفته بودم سه روز میام ! ولی خوب ... بماند ... بعدا حتما خواهم گفت که کار سه روز در هفته از اول شهریور ( به جز هنرستان ) تبدیل می شه به چی ! اما من سعی خواهم کرد . مسئله اینه که من مال کارم یا کار مال منه!؟

۲۸ مرداد ۱۳۸۶

۲۷ مرداد ۱۳۸۶

نوشتن و نوشتن و باز نوشتن از چیزهایی که شبیه چیزی که در ذهن ما وجود داره ، نیست ، چه سودی داره؟ (می دونم جمله ی مزخرفی شد ولی عوضش نمی کنم !) کی رو راضی می کنه؟
فکرها و ایده ها تا مجردن، درست هستن . درست به مفهوم افلاطونی درستی . ولی وقتی فکرها ، کلمه می شن ، چیزهای دیگه ای هستن که دورن ... که حقیقت ندارن ... نوشتن به چه دردی می خوره اگر بازهم بیان نشیم؟
انگشت های درازم روی کیبرد تند و تند حرکت می کنه ( و اولین خوبی کیبرد اینه که بهتر از با دست نوشتن ، با سرعت ذهن آدم حرکت می کنه ... همیشه روان نویس ها به سرعت ذهن آدم نیستن ...) بعد دستم رو میذارم روی کلید کشیده بالا سمت راست و همه چیز پاک می شه ... یک صفحه ... دو صفحه ... ده صفحه ... پاک می شه و ناپدید می شه ... یه خط عمودی همه ی کلمه های منو می بلعه ... انگار هیچ وقت نبوده . ( و دومین خوبی کیبرد اینه که می تونی نوشته هات رو کاملا محو و ناپدید کنی ! حسی که هیچ وقت با پاره کردن یه سری کاغذ به آدم دست نمی ده ! ) چیزی که شبیه مفاهیم انتزاعی ذهن ما نیست و وقتی نوشته می شه ، صدها بار تغییر کرده و دور شده از چیزی که قرار بوده باشه ، همون بهتر که نوشته نشه ... همون بهتر که پاکش کنم و به ذهنم وفادار بمونم . من مرض لاعلاج وفاداری دارم . همون بهتر که توسط یه خط عمودی سرکج بلعیده بشه تا من بنویسم و بنویسم و بنویسم ولی اونی که باید باشه ، نشه .اما آیا اینا بدیهیه؟

۲۲ مرداد ۱۳۸۶

صدای جیرجیرک ها مثل لالایی توی گوش من
درخت های نارنج و پس زمینه ی آسمون آبی آبی آبی
کرختی تعطیلی سه روزه
آرامش خالص
فستیوال پشه
هلوهای خنک توی بشقاب سفید ملامین
کرم مالیدن روی پوست آفتاب سوخته و دمر دراز کشیدن
دست ها زیر بالش
ایوون آب پاشی شده
خوابی که بی صدا چشمامو پر می کنه
ساعت چهار بعد از ظهر
بیدار شدن از صدای پیچیدن باد لای برگ درخت ها و پیدا شدن چند تا لکه ابر سفید
کاش این لحظه ها منجمد می شد
کاش طول می کشید
نگرانی های من کجا هستند؟
شیخ کجاست؟
خواهرکم کجاست؟

۱۶ مرداد ۱۳۸۶

فیلم هامون از عزیز ترین فیلم هایی که من دیدم ... دیالوگ هاش میلیون ها بار برای جواب دادن و روایت کردن وتوجیه کردن میاد تو ذهنم ... هنوز که هنوز می ارزه به تکرار و شنیدن دوباره و چندباره ... من به طور کل آدم فیلمی ای نیستم ولی این فیلم بدجوری در حافظه ی من ثبت شده ... یه صحنه ای هست با آدم مثالی زندگیش علی عابدینی خلوت کرده ... ازش حال و احوال زنشو می پرسه ...هامون می گه تو هنوز خوشبینی؟ علی عابدینی می گه : خوشبین ، امیدوار (بعد مکث می کنه و لحنش یه خرده غمگین می شه و یه تخم مرغ با شدت می شکنه توی ماهیتابه) بدبخت ... نا امید (و پوست تخم مرغ رو پرت می کنه) و جالب اینجاست که فقط یه صحنه های خاصی به این وضوح حک شده و بقیه ش محوه ... آخرین باری که دیدم این فیلم رو اقلا باید شش سال پیش باشه ... نمی دونم شاید توی سن خاصی دیدمش که اینجوری دلبستگی دارم بهش ... نمی دونم ... یه جای دیگه داره عزت الله انتظامی که وکیل خسرو شکیباییه بهش می گه : میدونم به قلبت ری... شده ولی باید قبول کنی ! آخه فکر کنید با قلبی که این وضعیت رو پیدا کرده ، آدم چطوری می تونه قبول کنه!؟
بی نظیره ... همین

۱۳ مرداد ۱۳۸۶

تمام روز حاشیه رفت ... گل های قالی رو شمرد ... لیوان ، لیوان آب خورد ... بی حرکت رو به کتابخونه نشست ... روی تخت چمباتمه زد ... از برج کتاب هایی که باید می خوند ، یکی رو برداشت و ورق زد ... کانکت شد ... اینویزیبل ... آشناهاشو دید که پرسه می زنن ... میل باکسش رو نگاه کرد ، دید چهل و نه تا این باکس داره ... یه نگاه سرسری ... هیچ کدوم رو باز نکرد ... استینگ بهش گفت آم نات ا من ویت تومنی فیسز / د مسک آی ور ایز وان ... به استینگ گفت منم همینطور ... نیمه تاریک شد و هنوز حوصله نکرده بود چراغی روشن کنه ... تا وقت خواب بشه یه کمی روزنامه خوند ... فکر کرد : چه حوصله ای دارن ... یه کمی هم تلویزیون تماشا کرد ... حتی به قیافه ی یه خواننده که خیلی داشت شدید می رقصید و تمام بدنشو می لرزوند ، لبخند زد ... هیچ تلفنی رو جواب نداد ... حدود ساعت یک و بیست دقیقه ، رفت مسواک بزنه ، همینطور که تند و تند برس مسواکش رو به دندوناش می مالید یه گوله اشک درشت لیز خورد رو گونه ش ... به روی خودش نیاورد و باز مسواک زد ... یکی دیگه لیز خورد رو گونه ش و افتاد توی کاسه ی روشویی و قاطی آب شد ... هنوز به روی خودش نمیاورد ... مسواک می زد ... حالا سطح رویی آسیا هاشو مسواک می زد ...سرشو برد جلوتر و توی آینه به آسیا های بالاییش نگاه کرد ... اشک سرتق لیز خورد و از چونه ش راه افتاد رو گردنش ... با دست چپ پخشش کرد رو گردنش ... با خودش فکر کرد : گردنم چه باریکه . و یهو هق هق بی امان افتاد به جونش ... دهنش رو شست ... فکر کرد : کی تا حالا وسط مسواک زدن زده زیر گریه؟ جواب داد : خودم ...خود خرم ... تمام روز به خودش گفته بود که گریه کنی ، باختی و همه کار کرده بود جز گریه ... تمام روز از هر چی که ممکن بود به گریه بندازتش دوری کرده بود ... روز رو کاملا هدر داده بود و اون وقت مسواک ... همین مسواک ارال بی که هیچ کس رو تا به حال به گریه ننداخته ، به گریه انداخته بودش