۱۰ بهمن ۱۳۸۵

مرا چه می شود؟ کدام نابسوده ای تخم لق بی قراری به دلم کاشت ؟
کتاب "پیکر فرهاد" که عباس معروفی نوشته ( از یو نو! ) این جوری شروع می شه : " نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم ؟ با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری که پس از آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم ، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا می گذارید ، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است ، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام ؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم ، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام ، از کجا آمده ام ، و چرا این قدر دل دل می زنم ، مثل گنجشکی باران خورده ؟ ... " و این طوری می شه که نمی شه این کتاب رو زمین کجاست و لابلای هر سطر کتاب از خودت می پرسی واقعا یک مرد اینها رو نوشته ؟ چطور چنین بی قراری شناسانه نوشته ؟ و اگر ذره ای آداب بی قراری رو بلد باشید ، سخت ازش لذت می برید .همین

۹ بهمن ۱۳۸۵

همانا اجسام از آن چه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند و این نشانه ای است برای خردمندان

۸ بهمن ۱۳۸۵

من نمی دونم چرا باید در مقاله ی تحلیل جامعه شناسانه هنر که با رویکرد جبریت اجتماعی هنر می نویسم برای خزعبلاتی که قبول ندارم و بدیهیاتی که بدیهیه ! دلیل بیارم ؟! مثلا : آیا جامعه وجود دارد ؟ آیا هنرمند در جامعه است ؟ آیا هنرمند کور است و نمی بیند دور و برش چه می گذرد؟ آیا هنرمند ها چشم هایشان را می بندند ودر یک کپسول ایزوله می نشینند و هرچی به نظرشان می آید (که شاید ناشی از سو هاضمه باشد) را به جامعه غالب می کنند و زبانشان هم دراز است ؟ آیا همه ی هنرمند ها حواس پرت هستند و اسم های مهم را فراموش می کنند؟ آیا ما اصلا هنرمند داریم ؟ آیا هنر وجود دارد ؟ آیا هنرمندان از مریخ آمده اند؟ اگر نه ، پس از کجا آمده اند؟ ثابت کنید چرا هنرمندان از مریخ نیامده اند ؟! آیا هنر؟ آیا هنرمندان دم و سم دارند ؟ آیا هنرمندان وقتی تمام پیاده رو ها خاکی و در دست تعمیر است ، چهل سانت بالای زمین حرکت می کنند که کفششان خاکی نشود و برای همین در آثارشان ردی از خاک پیاده رو های ولیعصر نیست ؟ آیا ایده ها در ذهن هنرمندان از عدم به وجود می آید؟ آیا نانوا درست به اندازه ی هنرمند در خلق اثر نقش ندارد؟ ها؟ گفتی ندارد؟ بی خود می کنی ! دارد ! اگر پرویز آقا که رنگ و بوم و مقوا و چسب می فروشد ، در دکانش را تخته کند ، هیچ نقاشی نمی تواند به حیات هنری خود ادامه دهد؟ آیا اگر پسرچه ی نقاش ، زن های برهنه بکشد و نتواند در مملکت اسلامی به هیچ کس نشانشان بدهد مثل این است که این زن ها نقاشی نشده اند؟ پاسخ در این مقاله باید بله باشد! خلاصه اینقدر چیز هایی که نمی فهمم نوشتم و اینقدر هنرمند را مثل هویج بررسی کردم که خل شدم و خود جامعه شناس ها با افتخار معتقدند که هنرمند را با این شیوه از برج عاج پایین می کشیم و زمینی می کنیم ! و به نظر من فقط فرقشون با آدم خوارها اینه که آخرش هنرمند ها رو نمی خورن ! وگرنه بقیه کارها اعم از شستن و پهن کردن و در دیگ پختن رو انجام می دن ! و من بی نوا در این مقاله ازشون دفاع می کنم تا این انگل های بی وجدان اجتماع !( بخوانید هنرمندها که فقط بلدند از امکانات جامعه استفاده کنند و چیز بنویسند ونقاشی بکشند و به اسم خلاقیت کارهایشان را با قیمت گزاف غالب کنند و درست مثل سرمایه دارها که ارزش اضافی تولید شده ناشی از کار کارگر را هلف هلف می خورند ، از کار نانوا و بقال و پرویز آقا در خلق اثرشان سو استفاده می کنند و خودشان تنهایی زیر کار را امضا می کنند) ، بفهمند که نه تنها هیجان انگیز نیستند ، بلکه خیلی پرت و ناجور و مزاحم و هویج هستند ! و لاغیر

۵ بهمن ۱۳۸۵

بعد از اون کابوس بی قراری ، الان بهترم . هیچ چیز نمی تونه آرامشم رو بهم بزنه و به سبک خیامی و دم غنیمت ! دارم صفا می کنم ... لباس خواب بلندی که با بی عاری تمام روزمی پوشم و به نظر مولی خیلی شیتیل پیتیله ، پروژه های نصفه نیمه ترم پیش، چای یخ کرده ی دیروز یا پریروز روی میز ، تمام کتاب هایی که روی هم چیدم که بخونم تا آخر ماه و هنوز دست نزدم بهشون ، روغن موتور که هشتاد و یک هزار و خرده ای کار کرده و عوضش نکردم ، ورقه های ترم پیش که صحیح نکردم ، مقاله ای که قرار بود به استاد خفنم بدم سه هفته پیش و ندادم ، کارتریج های شارژ نشده ، موهام که همین طور داره مثل علف هرز رشد می کنه و شبا نمی ذاره بخوابم ، سیم تلفنم که بیش از یک ماهه خر خش می کنه (یعنی هم خرخر میکنه ،هم خش خش می کنه) ، مشقایی که ننوشتم ، تلویزیون گنده ای که زیر میز تحریرمه و منظره اتاقمو زیبا تر کرده ، تاپ تاپ طبل های عزاداری ، سریال های در پیت فرندز و اد والیس ویانگ اند رستلس یا حتی دیز آو آر لایف! و ... که دو روزه تماشا می کنم ، هیچ کدوم تاثیری به حال خوبم ندارن ... فقط هستن . من قهرمانانه بعد از مدت ها مشغول تنبلی هستم ... الان در دوره ی کمیابی از زندگیم هستم که هیچ گونه عذاب وجدانی ندارم ... احساس می کنم حقمه که بی خود باشم چند روز ... جریان بلتوبیا خیلی انرژی گرفت ... هنوزم از فکر پاره کردن کمرش با تیغ دکتر"خ" و در آوردن اون استخوان ها از اونجا و دوختنش و اون چند ساعت بی هوشی و لرزش بی امان تنش وقتی دوباره ایستاد ، حالم خراب می شه ... و جراحی برای من تبدیل به یک چیز واقعی شد ... با این که در این زمینه ندید بدید نبودم ! اما این چیز دیگه ای بود ... سخت بود وهمون روز باید یه امتحان تحلیلی تخیلی که با بهترین کیفیت ذهنیم هم امتحان سختی بود ، می دادم و خود بخوان حدیث مفصل را که نگارا( که من باشم !) ناگهان با چه حجم هیجانی روبرو شد ! و بس که در تمام روزهای پیش از جراحی به لحظه ای که دکتر "خبیث !" کمرشو پاره می کنه فکر کرده بودم ، دچار او.آر فوبیا شده بودم و تا یک روز قبل ازروز موعود نمی دونستم اون امتحانه و جراحی بلتوبیا همزمان شدن ! و شما تا وقتی که کمر بلتوبیایتان پاره نشود نمی فهمید من از چه چیز عذاب آوری حرف می زنم ! تازه بد ماجرا این بود که وقتی با دکتر کمر پاره کن حرف زدم ، گفت که شکاف روی کمرش بسیار بزرگتر(بلندتر) از تصورات من بوده ! و از تراشیدن اسنخوان ها و سوزاندن زایده ها و رفع چسبندگی و اعصاب جگری رنگ و ملتهب حرف زد و این باعث ادامه دار شدن این افکار دیوانه وار شد ودر روزهای بعد مدام به شکاف جدید فکر کردم وبه خونابه ی مخوفی که از کمرش درون ظرف چین چین می ریخت نگاه کردم و فکر کردم که این چک چک سرخ که خون بلتوبیاست کی قطع می شود؟
...
گاهی چیز هایی هست که مجالی برای نوشنتشون پیدا نمی کنم واون وقته که در ذهنم شروع می کنن به بیات شدن وبعد از مدتی سراشیبی فسادشون در ذهنم بسیار سریع می شه ولی نمی تونم فراموششون کنم ،ضمن این که نمی تونم بنویسمشون ، یعنی وقتی می نویسم مثل اولش باکره و تمیز نیستن ...مثل خوابی که می بینیم و چند بار که برای دیگران تعریفش می کنیم از اون چه که واقعا بوده فاصله می گیره و نمی فهمیم کجای کار خرابه ولی وقتی داریم برای چندمین بار تعریفش می کنیم اصلا شبیه ذهنیاتمون نیست و مذبوحانه سعی می کنیم اونو شبیه اصلش بکنیم و نمی شه ...این اتفاقیه که وقتی بعضی چیز ها رو نمی نویسم به سراغم می یاد ...پس بنابراین با این وضع ، یا باید کلا از خوابیدن صرف نظر کنم و در ساعاتی که یک انسان باید بخوابه بیدار باشم و کارهای عقب افتاده رو پیش ببرم یا باید به این لاشه های ذهنیاتم بسنده کنم ! و من اصلا نمی دونم الان از کجا شروع کردم به نوشتن ، که رسیدم به اینجا و بر خلاف آدم ها منطقی که از آ شروع می کنن و می خوان به ب برسن و می رسن (!) ، من از پی شروع می کنم و می خوام به اف برسم و از ال سر در می یارم ! ... هو کرز؟

۳ بهمن ۱۳۸۵

بعد از تمام اون دلهره ها ، با یه قاشق اغماض ، امروز کمی آرومم . رشته ی افکارم از دستم در رفته کاملا . فقط اومدم بگم باید دید منتقدانه رو حفظ کرد ، نباید وا داد! مطلقا درست وجود نداره

۲۵ دی ۱۳۸۵

اوضاع خوب نیست ... شیخ مریض شده ، جون جون حالش خوب نیست ، بلتوبیا درد داره ، بی بی جی نیستش ، پلقچه بپر ، بپر نمی کنه ... اوضاع خوب نیست

۲۴ دی ۱۳۸۵

در جهان من هیچ چیز قطعیت ندارد و من آگاهم که یقین نداشتنم ناشی از بی قراری بیست و سه سالگی نیست ... کما این که با افزایش سنم عدم قطعیت به طور فزاینده ای در من رشد کرده و تمام سیاه و سفید ها و میلیون ها خاکستری هر لحظه در حال عوض کردن جایشان با هم هستند وسوژه ها اغلب در ذهنم با معیار هایی متفاوت با دانشم نسبت به آن ها دسته بندی می شوند ... زمانی که از همیشه بیشتر تظاهر می کنم که در حال تحلیل سوژه و قرار دادنش در یک طبقه ی مشخص هستم ، بیشتر از هر لحظه ای در حال دور شدن از تحلیل دقیق و قطعی هستم و گاهی این نگرانم می کند و آز آدم های زیادی که در من زندگی می کنند ونظراتشان با "من" اریجینال متفاوت است و مدام در حال زایش "من "های جدید هستند ، وحشت زده می شوم ... اما این تنها لحظه ی کوتاهی ست و من دوباره با شور و شوق دست به خلق و زایش "من " های دیگر می زنم
برای من ، دیدن آدم هایی که قاطعانه چیزی را انکار می کنند ، همزمان ، تعجب و تحسین تولید می کند ...هستی برای من سرشار از امکان است ... و به سختی سعی می کنم بفهمم مردم چه طور از میان تمامی ممکن ها یکی را انتخاب می کنند و به آن وفادار می مانند . من در چشمان دختر همسایه مان به یک اندازه امکان هرزگی ونجابت می بینم و نمی فهمم چه طور تن به نجابت می دهد ، وقتی تا این حد هرزه است و هرگز قادر به گفتن این که چنین یا چنانم ، نیستم و به تمام آدم هایی که می دانند چه هستند و راضی هستند و تصمیم دارند همان چیزی که هستند ، بمانند ، غبطه می خورم اما نمی خواهم شبیه هیچ کدامشان باشم

۲۳ دی ۱۳۸۵

اصلا من کاری به اون نداشتم ، یه کتاب طراحی پارچه های آرت نوو ( از اون کتابایی که به قول شیخ ما جز کتاب های خوشگل تقسیم بندی می شه ) رو ورق می زدم ... اون شروع کرد به دلبری ... من سرم به اون کتابه بند بود ... اصلا تو مایه های عاشقیت نبودم ! ولی خوب منم که آدمیزاد هوس باز ، یک دل نه صد دل عاشقش شدم ! اون هم کم نذاشت ... به قول شاملو دلبری تمام عیار! الان که فکر می کنم ، احتمالا ظرف دو دقیقه یا کمتر تسلیم شدم . ناراحتم نیستم . شیخ با من بود ... وقتی فاتحانه رفتم پیش صاحبش تا اونو درخواست کنم ، نگاه هاج و واج شیخ رو پشت سرم حس کردم ! وقتی برگشتم ، شیخ پرسید :" رفتی چی گفتی ؟ گفتی یه دونه از اینا بدین ؟ "( یه دونه از اینا بدین به نظر شیخ کفرآمیزه ... بدون شناخت ... بدون این که ته توی قضیه رو از ایترنت درآورده باشی... خیلی کفرآمیزه ... خیلی !) گفتم آره ! سر تکون داد . توی ماشین که هی کاست "به تماشای آب های سپید" رو می زدم عقب تا اون قطعه ی" دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران ، مست و گیسو افشان می گریزد" رو برای هزارمین بار گوش بدم ، همونی که توی شهر کتاب عاشقش شده بودم ، از بلتوبیا عذر خواهی کردم که مدام همون دو دقیقه ی آخر قطعه رو می ذارم ... خندید و گفت آخه تو همین جاشو خریدی

۲۲ دی ۱۳۸۵

دی ماهه ، فصل امتحانات و مسلما مناسب ترین فصل برای این که من از افاضات متولدین سال 69 و 70 در هنرستان گاف بگم...گاهی باورم نمی شه که توی ورقه ها جدی این مزخرفات رو نوشته باشن! اما حقیقت داره ! و این ها که می نویسم فقط افاضات امسالی هاست و تاپ تن نیست! و خیلی ناراحتم که اسناد افاضات قبلی رو نگه نداشتم ، چون گاهی که برای دیگران تعریف می کنم فکر می کنند که اغراق می کنم...اما باور کنید حقایق محضه...مثلا خوب یادمه که سال پیش توی امتحان تاریخ هنر ایران یه سوالی داده بودم و این بود که مفرغ چیست ؟ و جواب فهیمانه یکی از نخبه ها این بود :"ریزه کای های منتج به سبک های یونانی را مفرغ می گویند!" و خود بخوان حدیث مفصل را
و اما امسال و امتحان کتبی مبانی هنر های تجسمی
سوال: از چرخش مثلث حول محور عمودی خودش ____ و از حرکت دورانی مربع و مستطیل _____ حاصل می شود. گفتن نداره ولی جوابش مخروط و استوانه هست دیگه
جواب ها: (هرم- مکعب) (مربع_دایره) (دایره_بیضی) (مستطیل_زوزنقه) (دقیقا با همین املا!) (مخلوط_منشور) (خودش_دایره) و نه این که فکر کنید این ها جواب های 6 نفره و 6 تا شاگرد این مدلی در یک کلاس عجیب نیست...این ها با مزه ترین ها شه
سوال:مقصود از نقطه در هنرهای تجسمی چیست؟
جواب: " مقصود از نقطه در هنرهای تجسمی چیز های دیگری است" و ما نفهمیدیم چه چیزهای دیگری
سوال: کیفیت های بصری را با ذکر مثال توضیح دهید. توی کتابی که این بچه ها می خونن دو تا تعریف هست یکی عناصر بصری مثل نقطه و سطح و حجم و ... و یکی کیفیات بصری که یعنی اپلای کردن عناصر درترکیب ، هارمونی ، بافت و کنتراست و غیره
جواب ها : "مثلا چیزهایی که به طبیعی در زندگی ما وجود دارد و ما می توانیم از آن ها استفاده کنیم مثلا درخت های یک جنگل بسیار کیفیت خوبی دارد برای کشیدن نقاشی" یا یکی دیگه نوشته " کیفیت های بصری نیز در طبیعت وجود دارد را گویند کیفیت های بصری را از نظر اندازه ابداع شکل ، تغییر رنگ ، تیرگی و روشنی می توان بررسی کرد." یا نخبه ی دیگه معتقده " کیفیت های بصری در واقع همان میزان نظم و هماهنگی تصویر هستند{..}به عنوان مثال در تصویری که تمام اجزا مشخص باشد و بیانگر چیزی مانند صراحت . پویایی و یا به میزان تفکر به وجود آورنده ی آن تصویر نیز بستگی دارد." و در نوشتن اینها رحم ندارن
سوال: فضای همزمان (تلفیقی) چگونه فضایی است؟ اشاره ی این سوال به فضاهای موجود در آثار کوبیستی هست که به جای پرسپکتیو مکانی ، پرسپکتیو زمانی دارند و با مثال هایی از کار پیکاسو، مارک شاگال(من و روستا) و اشاره به نقاشی ایرانی بحث می کنه
جواب ها : " فضای همزمان فضایی است که واقعیت ندارد و اسب و موجودات به شکل موازی و هم زمان آن ها را در کنار هم قرار داده است ." یا یکی نوشته " فضای هم زمان و یا تلفیقی فضایی است که هنرمند افکاری را در ذهن خود مجسم می کند و می خواهد تمام این افکار را در یک زمان و با هم روی کاغذ بیاورد و ممکن است چند چیز به طور هم زمان روی کاغذ کشیده شود و با استفاده از ابزار های مناسب و افکاری که مربوط به این نوع نقاشی است رسم شود و در این فضا ممکن است شکل ها هیچ رابطه ی خاصی با نگاه اول با هم نداشته باشند اما با تفکر در آن می توان روابط بین شکل ها را پیدا کرد." و شاهکار بعدی که به نظر من بیشتر شعر اومد تا جواب سوال ! نوشته که " مثلا یک باغچه پر گل می شود فضای هم زمان و همگی یک کاری را انجام می دهند" و این ها آینده سازان این مرز و بوم هستند

۱۹ دی ۱۳۸۵

گاهی اطرافیانم چنان راحت از خصوصی ترین لحظات و تجربیاتشون برام می گن که جا می خورم...اطرافیان که می گم ، ابدا منظورم دوستان صمیمی نیست ، دقیقا منظورم اطرافیانه! ادعا نمی کنم شنیدنش خالی از لطفه، اما عجیبه ... این که آدم ایماژپردازی باشی و برات از لحظاتی بگن که باهاشون کاملا نا آشنایی ، ناگهان آدم رو به جهانی پرت می کنه که توش هیچ قرابتی احساس نمی کنه ولی از منظر نزدیک ترین آدم اون اتمسفر داره باهاش مواجه می شه و نمی دونم چرا این روزا خیلی ها تمایل دارن چنین لحظاتی رو برام ایجاد کننن و من فقط گوش می دم و گوش می دم و گوش می دم

۱۸ دی ۱۳۸۵

مارکس می گه:"هوا یا جوی که در آن زندگی می کنیم،با نیرویی معادل 20000 پاوند بر هر یک از ما سنگینی می کند،ولی آیا کسی آن را احساس می کند؟" ها؟ مارکس جان!فقط هوا!؟
صبح اون روز که بیدار شدم و راه افتادم به سمت هنرستان "گاف" (بعدا توی یه فرصت خوب براتون از افاضات اهالی اونجا خواهم گفت تا متوجه بشین که گاف اون قدرا هم بی مسما نیست!)خیلی سعی کردم خوش اخلاق باشم، چون حدس می زدم موقع ژوژمان حسابی از دست این جوجه ها و تنبلی مستمر شون از کوره در برم...ولی این جوری نشد...به جز برف بی امانی که روی کارهای بچه ها که توی حیاط مدرسه روی زمین چیده بودن می بارید و کارها رو خیس می کرد و رنگ هاشون توی هم می دوید و قر و قاطی تر از اون چیزی که بودند، می کردشون و به جز ناظم مدرسه که 10 دقیقه یک بار لیست هایی از بچه هایی که پدر و مادرشون یا سرویس هایی که منتظرشون بودن اعلام می کرد و از من می خواست نمره شون رو زودتر بدم که برن دیگه!و جز این که اون روز چندین بار آرزو کردم که کاش از من دو،سه تا دیگه هم بود! و جز اون دانش آموزی که قبل از ژوزمان (سر امتحان کتبی) از تمام مفاصل بدنش صدا در می آورد و موفق شده بود حواس همه رو پرت کنه و جز سرمای گزنده ی حیاط مدرسه که می تونست انگشتای یه معلمی رو که دستکش یادش رفته بود فریز کنه وجز آویزون شدن دانش آموزها یه کاپشنم که فقط خانووووووم های کشیده گفتنشون الان تو ذهنم مونده و جز دیر شدن و با عجله دیدن کارهای آخر برای این که به کنسرت ویلن کوچولوی دوستم توی دانشکده ش برسم تا ملانکولیک رو از دست ندم و باز شدن سر درددل یکی از همکارا در همون زمان و از سر گذروندن یه تصادف تخیلی در راه ملانکولیک... بقیه ی چیز ها به خوبی گذشت.معلم شدن این حسن رو داره که نیروی 20000 پاوندی که به آدم وارد می شه رو اکیدا احساس کنی!خوبه دیگه!چی می خوای؟

۱۶ دی ۱۳۸۵

این روزا اغلب هم ورودی هام موضوع پایان نامه شون رو می دونن اما من هم چنان نمی دونم... این که یه پروژه ی صرفا تئوری رو می خوام جمع کنم برام تبدیل به یه هیولای ناراحت کننده شده! دلم نمی خواد مثل بیشتر پایان نامه های پژوهش که تا حالا دیدم،برم سراغ میترا و هوم و آناهیتا و بندهش ویادگار زریران یا زروان و جشن های باستانی و نقوش عتیقه ها... ویا بزو درخت و آب و ماهی در کاسه،کوزه ها و مارلیک ، سیلک ، حسنلو وشهر سوخته... یا یزد و کوچه ی آشتی کنون و خانه ی بروجردی ها و اندرونی وبررسی نماد های ژیستانگ! در ابنیه ی دوره ی رازی! و این قصه ها...نمی خوام بزنم به فاز نقاشی که بعله!شاهنامه شاه طهماسبی فلان و بهمان است و صنیع الملک عجب پدیده ایست یا کیفیت خط در آثار رضا عباسی و رنگ های غنی بهزاد...به به!یا برم سراغ بلاد کفر و در مدح اکشن پینتینگ و اکسپرسیونیسم انتزاعی و پکیج های کریستو حرف های این و اون رو تکرار کنم و دست آخربا ترجمه سر و ته قضیه رو هم بیارم!...نه!من می خوام یه جور دیگه بنویسم و تقریبا می دونم چی نمی خوام بنویسم!... از اینا که بگذریم ،اوضاع بد نیست وبه جز این میل شدید به نق زدن، بقیه ی چیزها به طور طبیعی کار می کنن

۱۱ دی ۱۳۸۵

یک حقیقت وجود داره و اون اینه که الان دو،سه ساعتی از ژانویه ی 2007 گذشته و من در واقع موفق نشدم به 2006 برسم!اما علی رغم تمام بررسی ها و تلاش های ی من جهت صداقت و مطرح کردن این نکته ی ظریف در پروسه ی خلق و نشر یک بلاگ، تاریخ اون پست قبلی 2006 شده.من که زورم به اون پی ام ساعت نرسید!ولی خوبه!خوش گذشت