پُست- تهرانیسم. دو
پست قبل را که هوا کردم یک دوستی درآمد که غربتش جنسش خوب بوده، زود تو را گرفته و فحوای حرفش این بود که که ما هم مثل تو هستیم اما هیچکدام از کارهایی که تو کردی را نکردیم. اشارهش به برخورد من با تومان بود و بخشی که دربارهی میدان ونک نوشته بودم که تنها که راه افتادم توی خیابان ترس من را گرفت.
طبعن من ناراحت شدم. هم کنایه بود هم از آدمی بود که من فکر نمیکنم غرض و مرضی با من داشته باشد و گیرم که زبان تلخی دارد گاهی اما من میدانم که نیت بدی نیست پشتش با این وجود یک چیزی ته این حرف بود که من را رنجاند. چرا؟ چون احساس کردم که من نوشتم مثلن فلان جایم درد میکند بعد آمده دستش را فشار داده رویش و گفته حضار محترم طرف میگوید اینجایش درد میکند بیایید با هم فشارش بدهیم ببینیم درد میکند یا نه.
خب بله. درد میکند. هر چه هم توضیح داد که این انتقاد است و کنایه نیست، من دیگر دردم آمده بود و نمیتوانستم به اینکه دردم آمده فکر نکنم و احساس میکردم که رفتارش با من منصفانه نبوده.
شاید من خوب توضیح ندادم.
من همیشه اینطور بودم که یک کل را ول کردهام و چسبیدهام به جز و راجعبهش نوشتهام. وقتی عاشق شدم اینطوری بوده وقتی درس خواندم اینطوری بوده و وقتی به تهران رفتم هم اینطوری بوده. یک لحظهای توی دو هفته از تهران بودن من چنین اتفاقی افتاد و برایم چیز عجیبی بود و نوشتمش.
شاید بهتر است که یکبار دیگر بگویم این رفتار کلی من نبوده و نیست. این بخشی از یک اتفاق است و من همیشه همینطوری نوشتهام و اگر بخواهم باز بنویسم که میخواهم بنویسم، خوب است آدمها این را دربارهام بدانند تا برداشت غلطی بهوجود نیاید. این از این.
دوم اینکه بارها در اینباره حرف زدیم و زدید و زدند که آدمی که میرود فلان است و آدمی که میماند بیسار است و تو چی هستی و داری چهکار میکنی و داری کجا میروی. به تعداد موهای سرم آدمهایی را دیدم که میگویند مهاجرت آدم به آدم فرق دارد. پای عمل که میرسد قضاوت ارزشی در کار است اگر تجربهی آدم شبیه چیزی نباشد که دیگران انتظار دارند.
منی که سالها توی ایران زندگی کردم و کار کردم و درس خواندم، طبعن زندگی توی ایران را میفهمم. در این برهه از زمان به نظرم بهتر است که اینجا زندگی کنم. این نسخهای فقط و فقط برای لاله است. من میبینم و میدانم که میشود سالها و سالها توی ایران خیلی خوب زندگی کرد. چیزی اگر مینویسم قصدم تعمیم به همهی آدمها نیست که آی آدمها الان همهتان بیایید از ایران بیرون زندگی کنید چون توی ایران نمیشود زندگی کرد. نظر من اصلن این نیست. دوست ندارم این برداشت غلط بهوجود بیاید. دوست داشتم این را روشن کنم.
در تجربهی مختصر من وقتی آدمی که بالغ است و جهانبینیش تقریبن شکل گرفته است، تازه مهاجرت میکند، مثل من، دو حالت وجود دارد: یکی اینکه خودت را سفت بگیری، سعی کنی با تمام وجود با ارزشهایی که تا به حال برای خودت ساختی زندگی کنی و حالت دوم این است که کمی شل کنی و اجازه بدهی چیزهای تازه وارد زندگیت بشوند و گاهی حتی پایههای افکارت را بلرزانند. انعطاف نشان بدهی نسبت به چیزهایی که شبیه تصور تو از فرهنگ و اجتماع و جامعه نبودهاند و باهاشان درگیر بشوی.
من دومی هستم. قطعن من نمیتوانم مثل آدمی باشم که اینجا بار میآید، یک چیزهایی در من نهادینه است اما برای اینکه این احساس خارجی بودنم را کمتر کنم برایم بهتر است که خودم را باز بگذارم که چیزهای جدیدی که گاهی همخوانی با دادههایم ندارند وارد بشوند. سعی کنم بشناسمش. آدم که نمیتواند تا ابد خودش را توی یک حباب از افکارش نگه دارد و خودش را دور از اجتماع نگه دارد. یعنی توانستن که میتواند اما این چیزی نیست که من از زندگی اجتماعیام میخواهم.
بعد وقتی اطلاعات مفصلی از محیط گرفتی و تجربه کسب کردی و دهها بار پریدی توی آب یخ، ناامید شدی و خوشحال شدی و زندگی کردی توی شرایط جدید، کمکم انتخاب میکنی که چه چیزهایی را نگه داری چه چیزهایی را دور بریزی. اما همهی اینها به زمان احتیاج دارد تا توی وجود آدم تهنشین شود.
احساس میکنم باز هم نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. احساس میکنم توضیح دادن این دورهی گذاری که حالا تویش هستم مثل دست و پا زدن توی یک باتلاق است. اینطوری نیست که یک دورهای باشد که گذرانده باشمش و افق دید بازی نسبت به آن چیزی که اتفاق میافتد داشته باشم. مگر من چند بار چنین زندگیای را تجربه کردم؟ دفعهی اولم است. با همین ایدههایی که دارم میخواهم زندگی کنم و برنامهم است که خوب زندگی کنم و بسیار تجربه کنم و دلم نمیخواهد سرم به سنگ بخورد اما اگر بخورد هم خورده دیگر.
درعین حال دوست دارم محافظهکار نباشم و بیایم بنویسم. فکر میکنم این تجارب توی خیلی آدمها مثل من هست و همیشه وقتی آدم تصمیمهای این چنینی میگیرد و راه میافتد دوست دارد نشانههایی ببیند که دلگرم شود. مثلن بارها وقتی از مواجهههای سختم با زبان نوشتم آدمهایی آمدند و بهم گفتند که آنها هم توی همین چالهای هستند که من هستم و این احساس خوبیست که فکر کنی تنها نیستی که فکر کنی من احمق نیستم و سوار یک زبان شدن طول میکشد و آدمهای دیگری مثل من هستند که دورههای اینطوری را گذراندهاند و حالا راه افتادهاند.
بله. من بد بودم و هستم هنوز هم. هیولای خیلی باهوشی هم نیستم که یک ساله توانسته باشم خیلی خوب بشوم. خیلیها خیلی خوبند. قوی هستند و بهتر از من یاد گرفتهاند و تپق نمیزنند و خجالت نمیکشند و وقتی هول میشوند حالشان خوب است با زبان جدید اما خب برای من سخت بود و هست هنوز هم. وقتی توی خیابان این اتفاق برایم میافتد خجالت میکشم، جمع میشوم توی لاکم اما وقتی میآیم اینجا مینویسم خوشخیالیم این است که کسی نیاید مسخرهم کند که وای تو هنوز زبانت مثل آدم نشده؟ یک سال بیشتر است که آنجایی هنوز تپق میزنی؟
گفتم که خوشخیالی من است اما من این خوشخیالی را کنار نمیگذارم. اغلب اوقات هم از این خوشخیالی نتیجه خوبی گرفتم و آدمهایی که نوشتههام را خواندهاند خیلی بهم لطف داشتند و باهام مهربان بودند و خواندن تکتک چیزهایی که برایم نوشتهاند خوشایند بوده.
بنابراین قصد من این است که از این پروسه بنویسم. با اشتباهاتی که همراهش دارد. با قبول کردن اینکه آدم ضعیفی هستم گاهی. که جو زدهام بعضیوقتها که چیزهای ساده هیجان زدهم میکند که ناامید میشوم. اما دارم زندگی میکنم. یک احساس خیلی خوبی که دارم این است که دارم زندگیم را زندگی میکنم. با یک غلظت زیادی. زمان فقط بهم نمیگذرد. فقط روزها و شبها را نمیگذرانم.
شاید ده سال بعد اینجا را خواندم و حالم مثل دیدن عکسهای دورهی بلوغ بود که دوست داری پارهپوره و گم و گورشان کنی که کسی نبیند. ولی نمیتوانم ننویسم. این دوره توی زندگی من وجود دارد و من نمیخواهم خودم را سانسور کنم. تا وقتی وجود دارد، من انکارش نمیکنم و به نظر خودم این یک رفتار مسئولانه در قبال احساسات و زندگی و نوشتن خودم است.
دست آخر هم میدانم باید برای پذیرفتن انتقاد بازتر باشم. واقعن سعی میکنم.
پ.ن
بالاخره یادم ماند فونت را درشتتر کنم. هار هار هار درشت را میتوان با لهجهی معتادی خواند یعنی فونتمو درشت کردم داداش.