از وقتی که اعدامها شروع شده، فقط مختصر میتوانم توییتر را باز کنم. توان دیدن و خواندن و شنیدن ندارم. دلایل خوبی دارم برای خودم اما از نداشتن توان، خودم شرمزده و عاجزم. در عین حال میدانم که باید مراقب روح و روانم باشم. گستاخی دانستن اینکه وقتی میخواهم، میتوانم مراقب خودم باشم از این اخبار و گستاخی انجام دادنش و گستاخی نوشتن دربارهش، شرمزدهام میکند. منتها شرمی که فکر میکنم باید جمعی دربارهش حرف بزنیم. فقط به قصد معاشرتهای خصوصی و کوتاه زمانی را در مستقیم و زمان کمتری را در حلقهی سبز –لیزر سبز میگذرانم. بعد علیرغم تمام دادار-دودورها، عذاب وجدان.
.
آخر هفته خیلی معمولیای را میگذرانم. کتاب مردم معمولی را میخوانم. با تبختر فصل اولش را خواندم از بس که مردمش «معمولی» بودند، بعد گرفتارش شدم. غرق شدن در یک رمان روی مبل، گذشتن یکشنبه، برف بیرون. چای. صدای شسته شدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی و بوی کدوتنبل که از فر درآمده و چنگال زدن به تن نرم تکههای کدویی که توی دهان آب میشود. کجای این تصویر ناهنجار است؟ همهجا؟
.
صبح غولاند رفت با یکی از دوستانمان صخرهنوردی. من هم قرار بود بروم. شب قبل زیادهروی کرده بودم و اصلا در موقعیت و روحیهی از دیوار بالا رفتن نبودم. گفتم دیرتر میپیوندم. یاد روسری که «اشتباهی» یادش رفته بود سر کند، افتادم. چقدر زور؟ عجب زنی واقعا. بعد من از روی مبل منزلم خبر اعدام را هم نمیتوانم بخوانم. «خواستن توانستن است.»
.
در فکر بهمن هم هستم. گار گفت در قلبم یک حفرهی خالی به شکل بهمن ایجاد شده. فکر کردم بهمن. خود بهمن.
.
با لنا حرف زدم، گفت رفتم مصاحبه، با خشم و بیزاری گفت روسری سر کردم. گفت نمیخواستم اما فکر کردم باید سرم کنم که شاید. گفت نفرت دارم. گفت میدونی چی میگم؟ گفتم میدونم. یاد آخرین شغلی که در ایران داشتم افتادم. رییسم هوادار و رانتخوار احمدینژاد بود. احساس میکردم دارم ترک میخورم از کار کردن برایش. یک تحقیری را هر روز احساس میکردم که فقط میخواستم بهش پایان ببخشم.
.
توی کتابم یکی از کاراکترها از روی سفر اینترریل در اروپا برای یکی دیگر از کاراکترها نامه مینویسه. از وین رد میشوند. خیلی دوست دارم وقتی وین را از چشم دیگران میخوانم. تهران را هم. یک جاییش توی نامه کاراکتره مینویسد که داستان نوشتن را شروع کرده و دوستش مینویسد اگر داستانهات به خوبی نامههات باشند، باید بدی بخونمشون. بعد صادقانه جواب میدهد که داستانها به خوبی نامهها نیستند. (احساس کردم با من است؟) بعد مینویسد که با قدرت نوشتن آشنا شده و اینکه میتواند تجارب را در کلمات حبس کند. یاد شاهرخ مسکوب افتادم. روزها در راه این روزها خیلی هوادار دارد. دوست دارم یک بازی بود که یکی نقلقولهایی از او را لابلای نقلقولهای معاصر مردم برایم میخواند و کارم این بود که حدس بزنم کدامشان مسکوب و کدامشان معاصر است. بینگو-وار. خیلی سخت میشد.
.
«بدبختی این است که هر کس به قدرت میرسد، بسته به زورش، همین آشغال میشود. در نظامهای اجتماعی یک جایی فسادی هست که آدمیزاد را مثل موریانه میجود و تف میکند. فساد در نظامهای اجتماعی (دموکراسی یا دیکتاتوری) است یا در ذات آدمی، در آدم بودن؟»
شاهرخ مسکوب. روزها در راه. ۲۸.۰۶.۱۹۹۳
.
گاهی هم واقعا ملال را در این پیدا میکنم که از سی سالگیم، زیادش رفته و کمش مانده. نمیدانم. گمانم با خیال راحت گفتن اینکه «نمیدانم»، جدیترین علامت میانسالی برای من است.
.
در مکالمهی خیلی روزمرهای به فرامرز گفتم از کی فلان شد؟ (یک اتفاقی در زندگیش)، گفت همون اوایل که مهسا امینی را کشتند. اول، جملهش برای نشان دادن زمان خیلی برایم عادی بود. بعد ناگهان به عجیب بودن عادی بودنش فکر کردم. مبدا زمان بسیار مشخص و دقیق؛ یکجوری که انگار جهان از جایی که عزیز آدم میمیرد به قبل و بعدش تقسیم میشود و یک قرارداد نگفتهای میان ما که آن زمان مشخص چنان برجستهتر از سایر اوقات است که برای نشان دادنش از هیچ نشانهی دیگری لازم نیست استفاده کنیم.
.
امید؟ امید.