۲۰ آذر ۱۴۰۱

نهنگی هم برآرد سر

 از وقتی که اعدام‌ها شروع شده، فقط مختصر می‌توانم توییتر را باز کنم. توان دیدن و خواندن و شنیدن ندارم. دلایل خوبی دارم برای خودم اما از نداشتن توان، خودم شرمزده و عاجزم. در عین حال می‌دانم که باید مراقب روح و روانم باشم. گستاخی دانستن این‌که وقتی می‌خواهم، می‌توانم مراقب خودم باشم از این اخبار و گستاخی انجام دادنش و گستاخی نوشتن درباره‌ش، شرمزده‌ام می‌کند. منتها شرمی که فکر می‌کنم باید جمعی درباره‌ش حرف بزنیم. فقط به قصد معاشرت‌های خصوصی و کوتاه زمانی را در مستقیم و زمان کمتری را در حلقه‌ی سبز –لیزر سبز می‌گذرانم. بعد علی‌رغم تمام دادار-دودورها، عذاب وجدان. 

.
آخر هفته خیلی معمولی‌ای را می‌گذرانم. کتاب مردم معمولی را می‌خوانم. با تبختر فصل اولش را خواندم از بس که مردمش «معمولی» بودند، بعد گرفتارش شدم. غرق شدن در یک رمان روی مبل، گذشتن یکشنبه، برف بیرون. چای. صدای شسته شدن ظرف‌ها توی ماشین ظرفشویی و بوی کدوتنبل که از فر درآمده و چنگال زدن به تن نرم تکه‌های کدویی که توی دهان آب می‌شود. کجای این تصویر ناهنجار است؟ همه‌جا؟
.
صبح غولاند رفت با یکی از دوستانمان صخره‌نوردی. من هم قرار بود بروم. شب قبل زیاده‌روی کرده بودم و اصلا در موقعیت و روحیه‌ی از دیوار بالا رفتن نبودم. گفتم دیرتر می‌پیوندم. یاد روسری که «اشتباهی» یادش رفته بود سر کند، افتادم. چقدر زور؟ عجب زنی واقعا. بعد من از روی مبل منزلم خبر اعدام را هم نمی‌توانم بخوانم. «خواستن توانستن است.»
.
در فکر بهمن هم هستم. گار گفت در قلبم یک حفره‌ی خالی به شکل بهمن ایجاد شده. فکر کردم بهمن. خود بهمن.
.
با لنا حرف زدم، گفت رفتم مصاحبه، با خشم و بیزاری گفت روسری سر کردم. گفت نمی‌خواستم اما فکر کردم باید سرم کنم که شاید. گفت نفرت دارم. گفت می‌دونی چی می‌گم؟ گفتم می‌دونم. یاد آخرین شغلی که در ایران داشتم افتادم. رییسم هوادار و رانت‌خوار احمدی‌نژاد بود. احساس می‌کردم دارم ترک می‌خورم از کار کردن برایش. یک تحقیری را هر روز احساس می‌کردم که فقط می‌خواستم بهش پایان ببخشم.
.
توی کتابم یکی از کاراکترها از روی سفر اینترریل در اروپا برای یکی دیگر از کاراکترها نامه می‌نویسه. از وین رد می‌شوند. خیلی دوست دارم وقتی وین را از چشم دیگران می‌خوانم. تهران را هم. یک جاییش توی نامه کاراکتره می‌نویسد که داستان نوشتن را شروع کرده و دوستش می‌نویسد اگر داستان‌هات به خوبی نامه‌هات باشند، باید بدی بخونمشون. بعد صادقانه جواب می‌دهد که داستان‌ها به خوبی نامه‌ها نیستند. (احساس کردم با من است؟) بعد می‌نویسد که با قدرت نوشتن آشنا شده و این‌که می‌تواند تجارب را در کلمات حبس کند. یاد شاهرخ مسکوب افتادم. روزها در راه این روزها خیلی هوادار دارد. دوست دارم یک بازی بود که یکی نقل‌قول‌هایی از او را لابلای نقل‌قول‌های معاصر مردم برایم می‌خواند و کارم این بود که حدس بزنم کدامشان مسکوب و کدامشان معاصر است. بینگو-وار. خیلی سخت می‌شد.
.
«بدبختی این است که هر کس به قدرت می‌رسد، بسته به زورش، همین آشغال می‌شود. در نظام‌های اجتماعی یک جایی فسادی هست که آدمیزاد را مثل موریانه می‌جود و تف می‌کند. فساد در نظام‌های اجتماعی (دموکراسی یا دیکتاتوری) است یا در ذات آدمی، در آدم بودن؟»

‏شاهرخ مسکوب. روزها در راه. ۲۸.۰۶.۱۹۹۳
.
گاهی هم واقعا ملال را در این پیدا می‌کنم که از سی سالگیم، زیادش رفته و کمش مانده. نمی‌دانم. گمانم با خیال راحت گفتن این‌که «نمی‌دانم»، جدی‌ترین علامت میانسالی برای من است. 
.
در مکالمه‌ی خیلی روزمره‌ای به فرامرز گفتم از کی فلان شد؟ (یک اتفاقی در زندگیش)، گفت همون اوایل که مهسا امینی را کشتند. اول، جمله‌ش برای نشان دادن زمان خیلی برایم عادی بود. بعد ناگهان به عجیب بودن عادی بودنش فکر کردم. مبدا زمان بسیار مشخص و ‌دقیق؛ یک‌جوری که انگار جهان از جایی که عزیز آدم می‌میرد به قبل و بعدش تقسیم می‌شود و یک قرارداد نگفته‌ای میان ما که آن زمان مشخص چنان برجسته‌تر از سایر اوقات است که برای نشان دادنش از هیچ نشانه‌ی دیگری لازم نیست استفاده کنیم. 
.
امید؟ امید. 

۱۰ آذر ۱۴۰۱

Trauerfeier


 یک پرنده‌ی له‌شده که مثل کاغذ صاف شده بود، توی خیابان و درست جلوی خط عابر پیاده افتاده بود روی زمین و چراغ عابر قرمز بود. من خیره شده بودم بهش. خوب نمی‌دیدم. نمی‌خواستم خوب ببینم؟ ماشین‌ها که رد می‌شدند پرهاش به آرامی از باد عبور تایرها تکان می‌خورد. باقی تنش محکم چسبیده بود به زمین. کبوتر بود گمانم. سعی کردم سرش را پیدا کنم. گردن کشیدم روی خیابان که تماشاش کنم. اصلا معلوم نبود سرش کجاست. پنجه‌های لااقل یک پایش هم رو به هوا بود. چقدر کوچولو بود حیوانکی. ناگهان با بوق ترام و فریاد عابر بغلی به خودم آمدم و سرم را کشیدم عقب. ترام از روبروم رد شد. ترسیدم. 

از دیدن پرنده‌ی له‌شده یاد هرویگ افتاده بودم. 
یادش این‌طوری‌ست که مثل اجل معلق بهم ظاهر می‌شود. گاهی وقتی یک صحنه‌ی خشن و بروتالی می‌بینم، گاهی مواقع خیلی خیلی معمولی و روزمره، گاهی وقتی دارم یک چیز خیلی سالمی می‌خورم، گاهی دارم روزنامه می‌خوانم، ناگهان می‌بینم هیبتش روبروم در آسمان معلق است. با موهای آشفته و‌ خنده‌ی همیشگی. حرف نمی‌زند. چیزی نمی‌خواهد به من بگوید. هست فقط. بعد یاد پیکر بی جانش و رگ‌های بریده و تن خالی از خونش می‌افتم. احساس می‌کنم به خاطر فقدان اوست که دوست دارم کریسمس امسال «خیلی» کریسمس باشد. هرسال یک روزی بین کریسمس و سیلوستر توی کافه جمع می‌شدیم. تا قبل از این‌که بمیرد آنجا کافه بود. از وقتی مرده بین خودمان بهش می‌گوییم کافه‌ی هرویگ.
گاهی تنها که باشم به خودم با صدای بلند می‌گویم هرویگ مرده. هرویگ خودکشی کرده. هربار تعجب می‌کنم هنوز. 
.
فکر پرنده از خاطرم نرفت. چند روز گذشت و چندبار فکر کردم به کاغذ شدن اون پرنده. اون پرنده تو بودی؟ 
دیشب ماگدالنا این عکس رو برام فرستاد. یک زنی قصه‌ش را نوشته بود که رانندگی می‌کرده و دیده سنجاب توی خیابان دراز کشیده. زده کنار. یک زن و یک سگ هم آنجا بودند. سه تایی از سنجاب خداحافظی کردند. آخرش نوشته بود امیدوارم احساس کنی ما تو را دیدیم و با این گل‌ها یادت را گرامی داشتیم. بماند باقی قصه‌ی او که خیلی هم قشنگ است. قصه‌ی او را نمی‌خواهم تعریف کنم. آدرسش را می‌گذارم روی عکس، که اگر خواستید، قصه‌ش را پایینش بخوانید. ماگدالنا نوشت می‌دونم بی‌ربطه اما یاد هرویگ افتادم.