۹ دی ۱۳۸۶

یک . یادم می آید وقتی در دبستان فاطمه زهرا درس می خواندم یک کاپشن قرمز و یک کلاه بافتنی آبی آسمانی داشتم که باید به دستور اکید زیبا بانو هر روز روی مانتوی سورمه ای و مقنعه ی سفید دبستانمان می پوشیدم خوب یادم هست که وقتی مسابقه ی محله به مدرسه مان آمد هم همان ها تنم بود و بعدا توی تلویزیون خودم را از روی همان کاپشن و کلاه شناختم ! یا لااقل فکر کردم که شناختم وقتی دوربین دور تا دور حیاط مدرسه مان می گشت و حلقه تنگ بچه های هیجان زده که ما باشیم را در حال یک و یک و یک... دو و دو و دو ... نشان می داد. حالا بگذریم از مسابقه ی محله و این که من همیشه فکر می کردم آقای مجری خیلی بانمک است و دلم می خواست با من هم چند تا شوخی بکند ولی وقتی آمد مدرسه مان دیدم خیلی هم بداخلاق است. این ها به کنار. از یادآوری کاپشن و کلاهم که علائم یخ کردگی است، می خواستم به این جا برسم که از آرزوهای بچگی من این بود که دو تا آتروپات داشته باشم و هر کدام را بگذارم توی یکی از جیب هایم. چون این یخ کردگی انگشتان ریشه ی تاریخی در من دارد و گاهی فکر می کنم اصلا شاید رفتار آتروپاتانه ی بلتوبیا باعث شد که ما این جور باشیم که هستیم و نه آن جور که نیستیم ! و الان فکر می کنم آرزوی دو آتروپات برای کودکی ام در بزرگسالی ام به چه آروزیی بدل می شود؟
همچنین یادم هست وقتی در کتاب علوم خواندیم که خزندگان خونسردند من از خانممان پرسیدم یعنی مثل ما که در سرما یخ می کنیم؟ برایم توضیح داد که من و مار فرق داریم! و این هم دما شدن با محیط در من ده، دوازده ساله با آن هم دما شدن مار با محیط فرق دارد ولی خیلی خوب می دانم که آن زمان هم قانع نشدم تا مدت ها! و بعدتر فهمیدم که روشش فقط این است که بلتوبیایی بیابید که واقعا خونگرم باشد و به طور موقتی این دست های فریز شده ی ما را گرم کند و ها کند بلکه دمی ولرم شویم.
دو . تازگی فهمیده ام که هرچه من عتیقه تر و امل تر می شوم، پدر و مادرم جدیدتر می شوند. پدر و مادرم به شدت با زمانه پیش می روند و من پس. عجیب میل زندگی و کار و تغییر و معاشرت و فعالیت دارند این دو نفر. عجیب یک نفس بحث می کنند و مهمانی می دهند و مهمانی می روند و در عزا و عروسی دوستان بی پایانشان شرکت می کنند و صبح های تعطیل نهایتا ساعت هشت بیدار می شوند و بعد از انجام دادن کارهای خانه و لباسشویی و رفت و روب و صبحانه خانوادگی و خرید و سر زدن به پدر و مادرشان می گویند امروز استراحت خوبی کردیم! همیشه فکر می کنم به چهل سالگی نمی رسم. چه رسد به پنجاه و آستانه شصت. نمی توانم خودم را زنی سنگین و چهل ساله و با ثبات مجسم کنم که تصمیمش را گرفته که در این زندگی چه کاره است. نمی توانم تصور کنم که بالاخره مسئولیت زندگی ام را پذیرفته ام و احتمالا دو، سه توله و مردی در زندگی ام دارم و احتمالا هروقت می خواهم پروژه ی تازه ای را به سرانجام برسانم، مثلا کتاب جدیدی بنویسم ، باید فکر مرد و توله هایم باشم که باید ببرمشان کلاس زبان و موسیقی و مدرسه و مسافرت و قورمه سبزی و ماچ و مهمانی و کوفت و زهرمار. دلم می خواهد هزار سال با همین کاپشن رنگارنگ و کوله و کفش های کتانی سر کنم و موقتی باشم. من می ترسم. می ترسم علایقم در چهل سالگی به مصایبم تبدیل شوند و برای همین اصلا میل ندارم به این چهل سالگی مخوف برسم. بلتوبیا چند ماهی است که سی ساله شده و من همه اش در او دنبال علائم افسردگی سی سالگی می گردم. چون فکر می کنم شش سال دیگر در روزی که سی ساله می شوم بسیار خشمگین و دلخور خواهم بود. گمانم کم کم دارم این شوخی را در مورد سن خانم ها می فهمم! این که می بینی کسی از تو چندین سال جوان تر است و از آب و گل درآمده و چه بسا آدم حسابی شده است کمی سوء هاضمه در تو ایجاد می کند چون تا همین چند وقت پیش اگر کسی از تو جوان تر بود یعنی هنوز بچه بود و امروز شرمنده ام از گفتنش ولی نه تنها بزرگ شده است بلکه کاملا بزرگ شده است
سه .هدفم از شماره سه روشنگری درباره ی زنها و دخترهای ملو است! "نه" در فرهنگ عاشقی بسیاری از زن های ملو گاهی کاملا معنی عکس دارد. اما این گاهی را هرگز نمی توان فهمید کی هست! مگر علم غیب داشته باشید یا خودتان ملو باشید! احتیاج زن ها به این که مردها علم غیب داشته باشند، مصیبتی است که به نظر می آید به شدت عالم گیر باشد. خودمانیم زن جان ها ! کداممان هست که تا به حال به مردی نگفته است که فلان کار را نکن اما در دلش منتظر انجام شدن فلان کار بوده است؟ کداممان هست که وقتی نرینه ای! پرسیده که بروم؟ جواب داده ایم برو و وقتی رفته به خودمان گفته ایم از پس امتحانش برنیامده !؟ الان باید می ماند و التماس می کرد؟ کداممان دقیقا آن چه را که می خواسته ایم گفته ایم؟
الان روشنگری کردم؟
چهار . زمستان خوبی اش به این است که حمام زود بخار می کند. زود یعنی در فاصله ای که آب را تنظیم می کنی تا این که آب های چرخ شده از دوش پایین بریزند و خیس شوی. زود یعنی فاصله آن نفسی که در سینه حبس می کنی، چون همیشه اول آب های یخ کرده در لوله رویت می ریزند و تو با بیست و چهار سال سن هنوز یاد نگرفتی کنار بایستی تا آب های یخ بروند و آب های گرم بیایند و بعد تو شنگولانه زیر دوش بایستی منتظر تا آب های بخار ایجاد کن رویت سرازیر شوند. حالا کارکردهای بخار بماند
پ.ن
این که روشنگری و دبستان و آتروپات و چهل سالگی و بخار چه ارتباطی به هم دارند، را هم از من نپرسید! چون این ها را یک نفس نوشتم و باید کمترین ربط را به هم پیدا می کردند!ولی نکردند! در پست های قبل بهانه ام این بود که نوشته هایم هر کدام مال یک روز هستند! و کاری از من ساخته نیست. یک رازی را همین جا فاش می کنم. من خیلی دلم می خواهد گاهی شماره شماره ننویسم، اما از بس دو پارگراف پشت سرهم که می نویسم از هم دور می شوند، می بینم وجدانا نمی شود در پاراگراف اول آن را بگویی و در پاراگراف بعد این را بگویی ! این شد که برای انکار پرت بودن مطالب به هم این جور شد که هست

۳ دی ۱۳۸۶

یک داستان خیلی کوتاه هست که بارها خواستم اینجا بنویسم اما حوصله ام نمی آمد. حالا حوصله آمد. داستانی هست از عباس معروفی
یک یادآوری کوچولو
يانوشکا دراز کشيده بود و از پنجره ي مورب به آسمان نگاه ميکرد. چراغ را خاموش کردم، نور کمرنگي از پنجره ي سقف به درون ميريخت. نگاه کردم، برف هنوز روي شيشه ننشسته بود. هنوز همه جاي اتاق مهتابي بود. صورت يانوشکا هم مهتابي بود. گفتم:يادت ميآيد که آن شب هيچ رقم گرم نميشدي، بعد آنقدر گرمت بود که هي ميگفتي پنجره رابازکن؟ گفت::يادم بيار
یک. الان که اینجا نشستم هنوز فک و لب و دندانم بی حس است و سردرد بدی دارم. یک لیوان زهرمار درست کردم و با طرف چپم ذره ذره می خورم. لیوان را که به لبم می چسبانم ، طرف راست لبم نمی فهمد که این لیوان است و من احساس می کنم لب هایم مزه پنبه و گاز استریل و تلخی داروهای دندانپزشکی را می دهند و زهرمار هم کمک نمی کند که احساس نکنم. رفته بودم توی سوپر همیشگی و می خواستم برای زهرمار شیر بخرم ، هی کلمات توی دهانم کش می آمد و خجالتم می آمد. وقتی از من می خواهد که دهانم را بشویم و زور لبم نمی رسد که دهانم را بسته نگه دارد تا آن مایع ماژنتای ضدعفونی توی دهانم بماند ، حرصم می گیرد. وقتی بی حسی می رود و درد می آید حرصم می گیرد ولی وقتی تنها می شوم توی ماشین تا به خانه برسم از طرز رفتار لب و زبانم خنده ام می گیرد ولی درد تندی می آید و امان به خنده نمی دهد و من همیشه بعدش می آیم توی رختخواب مچاله می شوم اما الان اینجا نشستم و می نویسم که مچاله نشدم. من هنوز وقتی می خواهد آن آمپول فلزی بزرگ را توی دهانم فرو کند، چشم هایم را می بندم و می فهمم که درد سیال گرمی توی فکم حرکت کرد و تا چند لحظه دیگر لب و لوچه ام آویزان است و آن صدای سرد فلزی توی مغزم خواهد پیچید و او می پرسد دردت آمد؟ و من دروغکی می گویم نه و وقتی آخرش می گوید کارهای سخت و زیادی را یک باره برای دندان هایت کردم. من می دانم که یعنی بی حسی که برود ، درد زیادی به جایش می آید. دهانم را توی آینه باز می کنم و یاد جمله اش می افتم که گفت لثه روی دندان عقلت را چرخ کردم ! و من از این جمله خیلی چندشم شد و یاد آوری اش باعث شد دهانم را ببندم و برگردم پای کیبرد ولی تمام این ها همراه یک خوبی بزرگ است و آن این که تا مدتی لازم نیست به مطب کوچولوی چوبی دندانپزشک عزیز بروم
دو. مدتی است بلوارمان را شخم می زنند! یک روز صبح نشستم توی ماشین تا بیرون بروم. سر کوچه مان که رسیدم ، دیدم وسط بلوارمان را حفر کردند و از این به بعد خانه ی ما که خانه ای نبش کوچه بود تبدیل شد به لانه ای که ته کوچه و دم خندقی است که روز به روز حفرتر می شود! هرچند این امر باعث شد سر فعلی (ته سابق) کوچه مان را بشناسم اما مشکل اینجاست که سوپر همیشگی آن طرف خندق است و مسلما وقتی جایی خندق حفر می شود، دور و برش پر از خاک می شود و مشکل دوم این است که فصل بارندگی است و حفاری و بارندگی با هم تشکیل خندق بلا می دهند و ما برای خریدن هر چیزی باید از وسط خندق بلای مذکور رد شویم . غم این که خانه ما هم اکنون در انتها ی بن بست زشتی واقع شده ، بماند. خلاصه به نظرم می آید که کوچه مان شبیه بینی های بد عمل شده ای است که همان قوزدارشان بهتر بود
سه. ترانه "پرواز" از گروه "اکیسم آو چویس" یکی از کارهای واقعا خوب است که می شود بارها و بارها شنید و لذت برد. می شود تنها آهنگی باشد که در مدیا پلیر باز می کنی تا هی خودش ، خودش را تکرار کند و لذت ببری. شگفتا که جادویش نه در کلام شیرین که در صدای بازیگوشانه خواننده اش است." نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان آیم در غربت خود، بال جادویی شعر، بال رویایی اش می رساند به افلاک مرا ... " تمام "مرا " ها در این ترانه فوق العاده اند و کاش، کاش ، کاش انتهای شعرش هم به اندازه ابتدایش فردی بود و ناگهان تصمیم نمی گرفت بشریت را نجات بدهد
چهار. از ولایت تشنه ی دیدن فیلم می آید و ما شب های هزار فیلم داریم. از ولعش متعجبم. می گویم سمنان قحطی است؟ می خندد. و در شب های هزار فیلم تا کسی به کسی می گوید: هو سیت. بی استثنا فوری می گوید: یه صندلی بخور و باز با همان صدای بم از خنده غش می کند و من هم می خندم و فکر می کنم چرا من صدها بار از این شوخی به شدت خنده ام می گیرد؟
می رسانمش . هر و کر کنان با دوستش راهی ولایت می شود و من به سمت دندانپزشکی می روم

۳۰ آذر ۱۳۸۶

خواب می بینم که خاکم می کنند . خواب می بینم که تمام خاطرات خوبم ، به شکل بدی تمام می شوند. خواب می بینم به ته دره سقوط می کنم. خواب می بینم خیسم . خواب می بینم در تخت قرن هفدهمی بزرگی هستم . ملافه ها نامرتبند اما تمیز و لباس خواب سفید و بلند و دست و پاگیری تنم است . سرخ و تبدار و در حال احتضارم ... و می میرم و خواب می بینم که خاکم می کنند. ایستادم کنار قبرم و فکر می کنم چرا وقتی خاک می ریزند توی دهانم سرفه نمی کنم؟ من که این روزها همه اش سرفه می کنم. به خودم می گویم مرگم مثل تمام مرگ هایی است که این سال ها دیدم . فقط فرقش این است که مرگ من است. صدها بار در خواب می میرم و بیدار می شوم. دست می زنم به کمرم. خیس است و گرم. ترسم بر می دارد که خون است؟ نه ... نه من شناورم در این تب بی صاحب که صاحبش شدم. چشمم را باز می کنم . تاریک است اما لا اقل خاکم نمی کنند. کر شده ام یا در این خانه همه ساکت شده اند؟ گوش می خوابانم که صدای پایی ، پچ پچی ،نفسی بشنوم. چه وقت شبانه روز است؟ همه جا ساکت است. گرمم است و می لرزم. نمی دانم این پتوها پس کارشان چیست اگر نمی خواهند مرا گرم کنند. باز چشمانم را می بندم و خاکم می کنند و هی خاک ها را به سر و صورتم می ریزند و من ساکت نگاه می کنم و در دلم می گویم هان ای تن خاکی ... دست خنکی به پیشانیم می چسبد . چنگ می اندازم که بگیرمش. به زحمت با این وزنه هایی که به پلک هایم وصل کردید ، چشم باز می کنم . لیوان آب و چند دانه قرص. می گویم این ها مرا خوب نمی کنند و گریه ام می گیرد. حال من که خوب بود . من که داشتم لاف می زدم که دو سال است سرما نخورده ام. سرما خوردگی که آدم نمی کشت. پس چرا هی من می میرم؟ باز می میرم و باز می میرم . چرا از چشمانم آتش می بارد؟
می دانم
آخر کسی با تبر به سینه ام کوفته است. مرا نصف کرده اند و دوباره به هم چسبانده اند. من خوب می دانم. جایش هنوز درد می کند وقتی سرفه می کنم. درست به اندازه ی سر تبر توی سینه ام درد هست. می ترسم دلم شکسته باشد و هی سرفه می کنم . گونه های من چه داغند. کاش خیسی خنکی روی گونه ام بود. مثل وقتی من به او آب می دهم و او خیس و خنک و تابستان می شود و چشم هایش پر از خنده می شود. کاش خیسی خنکی
...

۲۸ آذر ۱۳۸۶

یک. بدون ذره ای فروتنی و تردید به دمیرشار گفتم من آن قدرها هم از خودم ناراضی نیستم و فکر نمی کنم چندان بر خطا باشم . گفت هیتلر هم از خودش ناراضی نبوده ، با خودم فکر کردم که چه هیولای هیتلرانه ای هستم و خودم نمی دانستم
دو. بعضی آدم ها دائم می پرسند : خوبی ؟ کجایی؟ با که هستی؟ کی برمی گردی؟کجا می روی؟ کی می روی؟ چرا می روی!؟
ماجرا اینجاست که جوابم به هیچ دردشان نمی خورد . هیچ خوشم نمی آید بهشان جواب بدم . حالت" به تو چه " به من دست می دهد وقتی کسی مدام حاضر غایبم می کند . بعضی آدم ها که باید گاهی بپرسند کجایی ؟ خوبی؟ ... بیش از حد مبادی آدابند و هیچ وقت نمی پرسند مبادا آزرده شوم ! آدم که بی مقدمه نمی تواند برای کسی توضیح دهد که کجا است و چه می کند و چه می خواهد بکند. می تواند؟
سه . از آن روزهایی است که حالت نطق شدید به من دست داده است . هنرستان که می رفتم گاهی این طور می شدم و آن قدر سر کلاس حرف می زدم که بچه ها دیوانه می شدند و حتی فرصت نمی کردند بگویند خسته نباشید! (به معنی خفه شو ، خسته ایم !) و از آن بدتر تمام راه برگشت را می خواستم برای او حرف بزنم و او خوابش می آمد و به اتوبان کرج نرسیده بودیم که می دیدم کله اش لق لق می خورد و خواب است و من همه اش سعی می کردم توی دست انداز نیفتم که بیدار نشود و وقتی بیدار می شد نق می زدم که چرا می خوابی؟ و او هفته ی بعد تا دنیای فلز بیدار می ماند و ما می خندیدیم و من از خودم می پرسیدم آدم ها چطور توی ماشین خوابشان می برد و حتی خرخر می کنند؟
چهار. من در زندگی دومم خواننده می شوم ! الان اصلا نمی خندم و خیلی جدی هستم
پنج. گاهی یادمان باشد و ممنون باشیم که دوستی در زندگی مان داریم که حواسش به کوچکترین خواسته های ماست و برایمان بی آن که آب از آب تکان بخورد آرامش فراهم می کند و چنان در سکوت مواظبمان است که گاهی حتی نمی فهمیم چطور شد که برای زدن فلشمان به پشت کیس لازم نیست خم شویم
شش. ای یقین گمشده، ای ماهی گریز و لیز هر طور عقلت می رسد وخودت بلد هستی راهی به من بجو
هفت. افلاطون هم می دانسته که همواره مردمی هستند که آماده اند تقریبا هر نظری را قبول کنند . لیکن اشخاص دیگری نیز هستند که از آن چه در نظریات آنان غیرمنطقی به نظر می آید آشفته و مشوش می شوند و از این که نمی فهمند چرا این نظریات بایستی مورد قبول باشند یا چرا درست و حقیقی هستند ، نگرانند. به نظرم افلاطون ضمن ساختن مدینه ی فاضله اش، که آرتیست ها را به فرانسه و ایتالیا تبعید کرده (!) در کمال تاسف این دسته اول را به ایران فرستاده است. این افراد با شادمانی تئوری " هرچه پیش آمد ، خوش آمد" را ابداع کردند و به طورکل راضی بوده و هستند و صد البته خودتان می توانید نواده هایشان را پیدا کنید؟ هان؟
هشت. من ازداشتن وقت زیادی که ناگهانی نصیبم شده ، جدا هل شده ام و از خودم می پرسم چرا یادم رفته بود ؟
نه . جایی خواندم که قبل از این که ذن را مطالعه کنیم کوه ، کوه است و رود ، رود. هنگامی که آن را مطالعه می کنیم کوه دیگر کوه و رود دیگر رود نیست. اما وقتی مطالعه ذن کامل شد کوه بار دیگر کوه و رود دوباره رود می شود
ده . وقتی می گویند " هنگام حمله مغول ها انسان های بی شماری کشته شدند." یک چیز خیلی کلی گفته شده است . اما وقتی می گویم" در سال هزار و دویست و هجده (م) چنگیز خان به خوارزمشاهیان حمله کرد و بیش از نیمی از جمعیت ایران کشته شدند." آدم می تواند فکر کند یعنی از هر دو نفر ، یک نفر مرده . یعنی مثلا اگر خانواده شما چهار نفر است دو نفرش بمیرد. مثلا دور از جان شما و ما ! پدر و خواهرتان یا مادر و برادرتان... یا از بین شما و دوست پسر یا دوست دخترتان یکی بمیرد. یا انگار کن تمام مردان یا تمام زنان که حدود نصف جمعیت کشورند ،بمیرند ... "و کف شهرهایی مثل نیشابور "رودهای خون" جاری شده باشد ." وقتی از رود خون حرف می زنیم یادتان بیاید ، روزی که توی آزمایشگاه دو لوله ی ناقابل از شما خون می گیرند و غش می کنید و ضعف می کنید و تا ظهر آب میوه و شیر و عسل و اسنیکرز می خورید که حالتان جا بیاید و وقتی از رود حرف می زنم، اگر رود را در زندگی شهریتان به یاد نمی آورید، مثلا جوی آب پنجاه سانتی که آبی تویش با شتاب حرکت می کند را به یادتان بیاورید و در دلتان وقتی می خواهید از رویش بپرید بگویید به جای این آب، خون روان باشد " و سرهای مردان و زنان و کودکان به صورت توده های هرم مانند در جایی که جنازه های سگ و گربه های شهر نگهداری می شده، روی هم چیده شده بودند و در طول سال های هزار و دویست و بیست تا هزار و دویست و شصت (م) جمعیت ایران بر اثر گرسنگی و نابسامانی از دو میلیون و پانصد هزار نفر به دویست و پنجاه هزار نفر رسید." حتی نمی خواهم مثالی بزنم که بهتر بفهمید
یازده. آه ! چهارشنبه ها ... چهارشنبه ها ... چهارشنبه هایی که هیچ روز هفته نمی آیید حتی چهارشنبه ها! یا اگر می آیید رفتار دوشنبه را می کنید! چهارشنبه هایی که گول نمی خورید و سه شنبه نمی آیید ... چهار شنبه های ولو شدن ... چهارشنبه های سرتق ... چهارشنبه های بیعار و بیعور کجایید؟
پ.ن
تنها بخش کوچکی از بی نظمی و بی ارتباط بودن مطالب بالا به ذهن مشوش من برمی گردد! بقیه اش به خاطر این است که هر کدام از این شماره ها ، یک روز نوشته شده اند و مسلما من نمی توانم مرتبط با روزهای دیگرم باشم. ضمنا پست را بعد از چهار روز مریضانه ای که داشتم می فرستم و به طبع مطالبش از دهان افتاده است . مطالب از دهان نیفتاده در روزهای بعد ارسال خواهد شد

۱۲ آذر ۱۳۸۶

یک . تفاهم چیز سختی است . نباید تعجب کنیم ، وقتی همدیگر را نمی فهمیم . موضوع اینجاست که ما هیچ وقت دقیقا از یک چیز حرف نمی زنیم . ما فکر می کنیم که از یک چیز حرف می زنیم . حتی وقتی راجع به چیزهایی حرف می زنیم که همگی تجربه تقریبا مشابهی درباره شان داریم مثل خوردن ، مثل نفس کشیدن ، مثل خوابیدن و چیزهایی نظیر این ... باز هم تولیدات ذهنمان به طرز غم انگیزی متفاوت است . حتی وقتی کبری و قلی همدیگر را می بوسند ، در یک زمان واحد و در یک بوسه ی واحد ، تجربه و خاطره ی آن هامتفاوت است . چه برسد به مفاهیم و خواسته های پیچیده ی زنانه مان ، وقتی اصرار داریم آن ها را با مردی شریک شویم
خوبی اش این است : اتفاقی که می افتد ، واحد است . بدی اش این است : از یک اتفاق واحد ، روایت های متفاوتی تولید می شود و گاه کاملا ضد و نقیض ... چهل روز که بگذرد ، شک می کنی که کدام روایت درست است و اتفاق چه بوده و آیا روایت اصیل وجود دارد و چه و چه
...
دو . در هر بیست و چهار ساعت ، سه ثانیه وجود دارد که ما خل می شویم . سه ثانیه خیلی کوتاه است اما آن قدر هست که بتوان کار احمقانه ای کرد . گاهی در این سه ثانیه خوابیم و هیچ اتفاق بدی نمی افتد . گاهی در دستشویی محل کارمان هستیم و مشت مشت به صورتمان آب می زنیم و ریمل هایمان روی گونه مان راه می افتد و روسری مان خیس می شود. گاهی جلوی تلویزیون نشستیم و جایی که زن ومرد ماجرا همدیگر را می بوسند و روی صورت مادرمان خنده ی ملیحی نشسته ، کانال را عوض می کنیم . گاهی در حال رانندگی ، گلاب به رویتان انگشت وسطمان را به راننده ی قلچماقی که جلویمان ویراژ داده ، نشان می دهیم و از نگاه غضبناکش ستون فقراتمان تیر می کشد ومجبورمی شویم پنجره را بالا بکشیم که فحش های رکیکی را درباره ی خانواده مان نشنویم . گاهی وقتی می خواهیم به عزاداری برویم ، در سه ثانیه عقلمان را از دست می دهیم و احساس می کنیم روزی است که دلمان می خواهد لباس سرخابی بپوشیم و لحظه ای که چشممان به لباس های تیره ی دیگران می افتد ، به صرافت پیراهن سرخمان می افتیم . اما گاهی ظرف همان سه ثانیه تصمیمی می گیریم که بقیه ی عمرمان را تحت شعاع قرار می دهد . دوستی می گفت احتمالا در یکی از همین سه ثانیه ها مردم تصمیم می گیرند برای بار دوم ازدواج کنند
سه . خواهر خیلی خوب است . توی جیب آدم است . توی دل آدم است. خودش می فهمد و لازم نیست توضیح بدهی . خواهر نرم و ملوس و مهربان است . خواهر خوشگل است . هیچ بی خواهری نمی فهمد که با خواهری لازم است ... که بی خواهری غیر ممکن است و فقدان بزرگی است
چهار . ظاهرا گاهی لازم نیست سعی کنیم مدام پیشنهادهای خوب ( از نظر خودمان خوب) ، بدهیم . اگر به ما نیاز باشد خودشان می گویند. این را " دمیرشار" می گوید . دمیرشار دوست جدید ماست که سعی می کند ما کارهای احمقانه نکنیم و دلداریمان می دهد . گاهی بهترین کمک این است که ساکت باشیم و این کار اغلب از تکاپو برای کمک کردن بهتر است و کمتر انرژی می گیرد و سودمند تر است وباعث می شود عبارت " نه ! مرسی ! " را نشنویم . اما سخت تر است . مخصوصا اگر با عاشقمان طرف باشیم که می خواهیم هر طور شده (!) ، جهان بهتری برایش بسازیم
پنج . مادرعزیزم ملتفت شده هرکجا می نشینم تخم می گذارم ! کتابی ، دفتری ، دست نوشته ای ، مدادی ، پوست نارنگی خشک شده ای ، پاک کنی ، دستمال مچاله شده ای ، کلیپسی ... و او باید مدام دنبال من در حرکت باشد و تخم هایم را جمع کند . گاهی وقتی از روی مبل پذیرایی بلند می شوم تا به اتاقم بیایم ، صدایم می زند و می گوید لاله باز تخم گذاشتی ... و من قبول کردم که مادرم به همه ی اشیای من بگوید تخم ! و گاهی از جدیتش در حالی که روزنامه می خواند و ناگهان مرا صدا می زند و بدون این که سرش را بالا بیاورد ، می گوید باز تخم گذاشتی ، خنده ام می گیرد . انگار می داند که دائم تخم می گذارم اما نمی توانم رویش بخوابم و مرا همین طور پذیرفته است . واقعیت این است که دوست دارم همه چیزم را دور و برم پخش و پلا کنم و کار کنم . دوست ندارم برای برداشتن گوتا ، رنگ یا هر چیز دیگری از جایم بلند شوم . دوست دارم دستم را دراز کنم ! خوب یادم هست سر پایان نامه ی کارشناسی ، اتاقم تمام شده بود . یعنی پر شده بود و من به میز ناهارخوری مهاجرت کرده بودم . زیبای ما خوب می داند . فقط به آهستگی و به شیوه ی خودش سعی می کند کمتر ریخت وپاش کنم
شش . من شتابزده زندگی می کنم