خب سیساله شدم و تمام شد. احساس رسالت میکنم که بیایم اینجا،
راجعبهش یک چیزی بنویسم.
به نظرم احساس آدم راجعبه سن و سال خودش خیلی تدریجیست.
چون هیچ لحظهای از سِنَت مرخصی نگرفتهای. خب بنابراین تعجبی ندارد که بعد از سی
سال، سی سالت میشود. برای من یک سال اخیر خیلی عجیب بود. چون موهام شروع کرد به
سفید شدن. حالا نه که الان گرد فلان بر سرم نشسته باشد. نه. بعضی حالتهایی که فرق
باز میکنم یک موی سفیدی میدرخشد. بعد یکجور دیگر فرق باز میکنم که سفیده را
نکنم توی چشم، بعد از یک جای دیگر فرق باز میکنم که خب باز یک سفید دیگری توی آن
یکی فرق هم هست. یک حالات معنوی هم بهم دست داده که موهام را رنگ نمیکنم و احساس
میکنم خیلی طبیعیام و اینها. قلی هم با این عشق چیزهای طبیعی داشتنش بی تقصیر
نیست توی این میل من به طبیعی بودن.
بعد موی سفید را میگفتم. اینطوری نیست دیگر که یک موی
سفید داشته باشم مثل چهار پنج سال پیش که اولین بار بعد از یک جدایی تلخی دیدم کف
کلهم یک موی سفیدی هست و خیلی جو زده شدم و احساس کردم گرد دلشکستگی مویم را
سفید کرده. نه. یک تعداد نامحدودی موی سفید دارم که بهشان آگاهم و نه انقدر کمند که بشود
نادیدهشان گرفت یا شمردشان و نه انقدر زیادند که فکر کنم باید یک کاری کنم که نبینمشان. هستند برای خودشان.
یک چیز دیگری که درباره سی سالگی هست این بود که من از شش
ماه پیش شروع کردم تمرین که وقتی ازم میپرسند چند سالت است، گفتم سی. بعد از ده
نفر، نُه نفر خیلی تعجب میکنند که من سی سالهام. بعد این مکالمهی وای اصلن بهت
نمیاد سی سالت باشد و اینها را داریم. بعد توی شش ماه گذشته وقتی مکالمه به اینجای
خستهکنندهش رسیده، من همیشه گفتم، نه خب بیست و نه سالهام و آپریل سی سالم میشود
و بعضیها کماکان دست از سرم برنداشتند که وای اصلن بهت نمیآید و بعضیها هم
گفتند خب وقتی بیست و نه سالت است چرا میگویی سی؟ خلاصه از این چرت و پرتها.
حالا اما دیگر سی سال واقعیم است.
راستش را بگویم احساس میکنم تاریخ انقضای یک سری چیزهام سر
آمده با سی سالگی. بخشیش که خوشایندم است، این است که با خودم رودربایستی ندارم
که همهی حالتهای ممکن را امتحان کنم. توی خیلی چیزها مشخصن میدانم چی دوست
دارم، یا چی میخواهم و انجامش میدهم. لِم خیلی کارها و علایقم را بلد شدم.
طبیعیست که یک عالم چیزهای نو هم هست که روزانه دوست دارم
تجربه کنم اما یک چیزهایی واقعن حالت حنای فلان برای من رنگ ندارد، دارند. خوب هم
هست.انتخابهای آدم را محدود میکند.
کم امام بودم و منبر میرفتم. سی سالم هم شده، یکی با ماله
باید از روی منبر بتراشدم. چون به این آسانیها کندنی نیستم.
هر کی دور و برم سی سالش میشد، یواشکی برایش غصه میخوردم
قدیمها. این را میشود الان اعتراف کرد که خودم هم اینور خطم. فکر میکردم، یک
دورانیش سرآمد دیگر. خب واقعن هم یک دورانی سرمیآید.
مامان ایریس همخانهم بهم گفت سی تا چهل سالگی بهترین
دوران زندگیست. لابد توی تولد چهل سالگیم هم میگوید چهل تا پنجاه بهترین است. چه
میدانم اما حرفم این نیست. من از نظر خودم توی سرم از هفتهی پیش یک هفته بزرگترم.
برای من خیلی تدریجی میگذرد. بنابراین خیلی احساس عجیبی نیست که الان دیگر جز
بیست سالهها نیستم و جز سی سالههام. اسمش عوض میشود، من همان منم. فقط یککم
آدم فکر میکند باید خودش را جمع کرده باشد تا اینجا. که من الان در اولین روز
رسمی سی سالگیم مایل نیستم به این سوال جواب بدهم که خودم را جمع کردهم یا نه
ولی این فکر ناگزیر است. آدم دلش میخواهد بتواند دستاوردهاش را بشمارد و دستاوردها یک رقم قابل قبولی
باشند.
در کل خوشم آمده تا اینجا. انگار یک باری از دوشم
برداشته شد که سی سالم شد.