تمام شد؟ گمانم تمام شد. هر چند تا ویزام را توی دستم
نگیرم، احساس نمیکنم که تمام شد. پدرم را در آوردند امسال سر ویزا. امروز
آخرین مدارکم را نگاه کرد و ساعت هشت خودشان بهم وقت داده بودند و ساعت نه بالاخره
صدام کرد که فغا پورکاتای منسف بیا تو و همهچیز را تیک زد، گفت بیست و ششم بیا ویزاتو
بگیر. وقتی از پلهها آمدم پایین فکر کردم که خب اینم از این.
امتحانها کماکان سر جاش است. استرس. کار. درس. یک مگس هم
آمده توی خانهمان که خیلی عجیب است. احساس میکنم خیلی وقت بود مگس ندیده بودم. دوشنبه
یک تحویل دارم. سهشنبه یک امتحان دارم. چهارشنبهی بعدش یک امتحان دارم که از
فکرش بغضم میگیرد. بس که نکبت سخت است. باید پاس کنم. یک درسی هم دارم که نه میدانم
چی باید تحویل بدهم، نه میدانم کی باید تحویل بدهم. منهای اینها دو سه تا مقاله
هم هست. بعد هم اول آگوست باید یک مقالهای بنویسم که انقدر لاف زدم که خوب مینویسم،
که حالا که به واقعیت نزدیک شده و باید بنویسم مایلم کلهم را بکنم زیر برف.
جز اینها دلم میخواهد مسافرت کنم و نمیشود.
شاید به حق پنشتن آخر تابستان بروم تهران. یک سری هم دوست
دارم بروم پیش عمو و داییم. فروزان جان عشقیم حالش بد است الان و من هنوز باهاش
حرف نزدم. یک سر دیگری هم دارم که مایل است به دریا رفته و هفتهای بر لب ماسهای
دریا لنگر بیاندازد و فلوریداسانشاینش گرفته. یک سری هم دارم که باید یکسر برود
سفارت ایران. تصدیقم را هم باید خارجی کنم. این کارت ملی من هم آخر نیامد. الان یک
سال است که سفارش دادم به سفارت. گفتند سه ماه طول میکشد باید برود ایران صادر
شود، بیاید. از آن سه ماه الان نه ماه گذشته.
این مگسه هم عجیب بودنش لوس شده و الان صرفن روی اعصاب است.
دو تا از جینهام هم پاره شده. ها. اسبابکشی هم دارم. خانه
هم هنوز ندارم. هوا هم این آخر هفته خیلی قشنگ است بعد از یک هفتهی بارانی نکبت
خاکستری و من اصلن بیرونبرو نیستم. ناخنهام هم عین سکینه خانوم کُلفَتِ خستهی دربار است.
دلم میخواهد بروم تا سر کوه بدوم تا ته دشت. الکی گفتم.
دوست دارم این همه کار توی صف نباشد که من انجامشان بدهم و من و فقط خودم مسئول به
انجام رسیدنشان باشیم. دامنم هم باید روی استخوان لگنم بایستد، دو قدم که راه میروم
تا خرتناقم میآید بالا. روتختیم را هم شستم، باید ملافهی تمیز پهن کنم جاش. از
همه بدتر غذا ندارم امروز بخورم.
اما خب مثلن دیروز هم بود. ماماناینها امامه بودند همهشان
مست و ملنگ و شپنگ بهم زنگ زدند و با همه حرف زدم. بعد رفتیم با قلی و سایرین گریل
کردیم و نوشیدیم و فوتبال تماشا کردیم و هر و کر کردیم و تظاهر کردیم فردا هم کاری
نداریم. بعد من خیلی خوابم گرفت آمدیم خانه. بعد صبح دوباره همهچیز برگشت سر جاش.
رفتم مگیسترات امآ سیوپنچ و بهم گفتند بیا بیست و شیشم و حالا هم باید بروم سر
مشق و زندگی. چهار هم میروم کار. فردا هم نا قورمهسبزی میپزد. بده؟ حال هی نق
بزن. نه. میخواهم بدانم قورمهسبزی بده؟