۷ تیر ۱۳۹۱


خَر زَخمو
از روی دوچرخه‌م پرواز کردم خوردم زمین دیشب. اومدم چراغ عقبم رو چک کنم، چرخم رفت توی ریل ترام گیر کرد. دوچرخه‌م وایساد ولی من اینرسی حرکتی داشتم هنوز. واسه همین لحظه‌هایی تو هوا پرواز کردم بعد با زانو رفتم رو زمین. زانویی دارم بنفش و زخمی و مچ پام هم ورم کرده و جابه‌جا خر زخمو هستم. بدترش این بود که ساعت یک و نیم شب بود و هیچ راهی جز پازدن تا خانه نداشتم.
دوچرخه‌م هم صدای بچه‌گربه می‌ده از تصادف به بعد.
رفته بودم حمام الان، بعد آب که می‌ریخت روی زخم‌ها خیلی می‌سوخت. وایساده بودم زیر دوش آخ و اوخ می‌کردم، یاد مامانم افتادم. یک جامون که زخم می‌شد، خیلی نق می‌زدیم، می‌گفت زخم شمشیر که نخوردی مامان‌جان. خوب می‌شه.
زیر دوش فکر کردم حالا زخم شمشیر که نخوردم. ولی آی. آی. مادر جان. آی. وای.
ولی خدایی زخم شمشیر آخر متافور بود. چه‌جوری من وقتی هفت ساله‌م بود باید زخم شمشیر می‌خوردم آخه که بتونم ناله کنم؟ مامان؟
پ.ن
خودم می‌دونم که هی هر پستی می‌نویسم خواهرمادربرادرپدر می‌شه. دلم تنگ شده. وقتشه. وقتشه برم وطن بقرآن.

۱ تیر ۱۳۹۱


خواهر مادر
کلاس اول بودم. امتحان ریاضی داشتم. اولین بار بود تو عمرم امتحان داشتم. لنا کلاس چهارم بود. بهم گفت خوندی؟ گفتم آره. فقط یادم می‌ره همه‌ش کله‌ی نُه کدوم وریه. گفت آسونه. کله‌ش سمت چپه. گفتم چپ رو یادم می‌مونه اما هی یادم می‌ره کدوم ور سمت چپه. گفت با کدوم دست می‌نویسی؟ گفتم راست. گفت من هر وقت می‌خام یادم بیاد راست و چپ کدومه تو هوا یه لنا می‌نویسم با انگشتام. بعد یادم می‌یاد این‌ور راسته. چون همیشه با راست می‌نویسم. تو هم می‌تونی همین‌کارو بکنی.
سر امتحان سر نُه که رسید تو هوا نوشتم لنا و با اعتماد به‌نفس کله‌شو گذاشتم اون‌وری که برعکسه با روش لنا.
تا سال‌ها وقتی می‌خاستم یادم بیاد چپ و راست رو، تو هوا می‌نوشتم لنا. نمی‌نوشتم لاله که. می‌نوشتم لنا.
قلبن می‌خاستم بنویسم لاله ها، اما وقتی هول می‌شدم، می‌خواستم سریع یادم بیاد می‌نوشتم لنا تو هوا. کسره‌ش رو هم می‌ذاشتم.
خاخرمو می‌خام.

۲۶ خرداد ۱۳۹۱


تمام شد؟ گمانم تمام شد. هر چند تا ویزام را توی دستم نگیرم، احساس نمی‌کنم که تمام شد. پدرم را در آوردند امسال سر ویزا. امروز آخرین مدارکم را نگاه کرد و ساعت هشت خودشان بهم وقت داده بودند و ساعت نه بالاخره صدام کرد که فغا پورکاتای منسف بیا تو و همه‌چیز را تیک زد، گفت بیست و ششم بیا ویزاتو بگیر. وقتی از پله‌ها آمدم پایین فکر کردم که خب اینم از این.
امتحان‌ها کماکان سر جاش است. استرس. کار. درس. یک مگس هم آمده توی خانه‌مان که خیلی عجیب است. احساس می‌کنم خیلی وقت بود مگس ندیده بودم. دوشنبه یک تحویل دارم. سه‌شنبه یک امتحان دارم. چهارشنبه‌ی بعدش یک امتحان دارم که از فکرش بغضم می‌گیرد. بس که نکبت سخت است. باید پاس کنم. یک درسی هم دارم که نه می‌دانم چی باید تحویل بدهم، نه می‌دانم کی باید تحویل بدهم. منهای این‌ها دو سه تا مقاله هم هست. بعد هم اول آگوست باید یک مقاله‌ای بنویسم که انقدر لاف زدم که خوب می‌نویسم، که حالا که به واقعیت نزدیک شده و باید بنویسم مایلم کله‌م را بکنم زیر برف.
جز این‌ها دلم می‌خواهد مسافرت کنم و نمی‌شود.
شاید به حق پنش‌تن آخر تابستان بروم تهران. یک سری هم دوست دارم بروم پیش عمو و دایی‌م. فروزان جان عشقی‌م حالش بد است الان و من هنوز باهاش حرف نزدم. یک سر دیگری هم دارم که مایل است به دریا رفته و هفته‌ای بر لب ماسه‌ای دریا لنگر بیاندازد و فلوریدا‌سان‌شاینش گرفته. یک سری هم دارم که باید یک‌سر برود سفارت ایران. تصدیقم را هم باید خارجی کنم. این کارت ملی من هم آخر نیامد. الان یک سال است که سفارش دادم به سفارت. گفتند سه ماه طول می‌کشد باید برود ایران صادر شود، بیاید. از آن سه ماه الان نه ماه گذشته.
این مگسه هم عجیب بودنش لوس شده و الان صرفن روی اعصاب است.
دو تا از جین‌هام هم پاره شده. ها. اسباب‌کشی هم دارم. خانه هم هنوز ندارم. هوا هم این آخر هفته خیلی قشنگ است بعد از یک هفته‌ی بارانی نکبت خاکستری و من اصلن بیرون‌برو نیستم. ناخن‌هام هم عین سکینه خانوم کُلفَتِ خسته‌ی دربار است.
دلم می‌خواهد بروم تا سر کوه بدوم تا ته دشت. الکی گفتم. دوست دارم این همه کار توی صف نباشد که من انجامشان بدهم و من و فقط خودم مسئول به انجام رسیدنشان باشیم. دامنم هم باید روی استخوان لگنم بایستد، دو قدم که راه می‌روم تا خرتناقم می‌آید بالا. روتختی‌م را هم شستم، باید ملافه‌ی تمیز پهن کنم جاش. از همه بدتر غذا ندارم امروز بخورم.
اما خب مثلن دیروز هم بود. مامان‌این‌ها امامه بودند همه‌شان مست و ملنگ و شپنگ بهم زنگ زدند و با همه حرف زدم. بعد رفتیم با قلی و سایرین گریل کردیم و نوشیدیم و فوتبال تماشا کردیم و هر و کر کردیم و تظاهر کردیم فردا هم کاری نداریم. بعد من خیلی خوابم گرفت آمدیم خانه. بعد صبح دوباره همه‌چیز برگشت سر جاش. رفتم مگیسترات ام‌‌آ سی‌وپنچ و بهم گفتند بیا بیست و شیشم و حالا هم باید بروم سر مشق و زندگی. چهار هم می‌روم کار. فردا هم نا قورمه‌سبزی می‌پزد. بده؟ حال هی نق بزن. نه. می‌خواهم بدانم قورمه‌سبزی بده؟

۲۴ خرداد ۱۳۹۱

یک درسی دارم این ترم اسمش "ساخته‌ی بالیوود" است. در طول ترم درباره هند حرف زدیم و خداها و نمادها و بعد کلی فیلم هندی تماشا کردیم سر این درس. من فیلم هندی زیاد ندیده بودم. این ترم به قدر طول عمرم فیلم هندی دیدم. برایم در مجموع بد و گاهی تا حد خفگی خنده‌دار و مسخره بود. حالا عرضم این نیست. امروز استاد گرامی برداشته بود یک معلم مدرسه‌ی رقص را دعوت کرده بود که معلم رقص هندی بود. بعد آمد و اولین جمله‌ای که گفت این بود: همه‌ی آدم‌ها سعی می‌کنند که خودشان را بیان کنند که خوشحال باشند. ما هندی‌ها سال‌هاست خودمان را با رقص بیان می‌کنیم. ترجمه‌ی حرف‌هاش به قشنگی و دلنشینی اصلش نشد ولی اصلن رفت یک جایی تهِ دلم نشست.
راجع‌به فلسفه‌ی رقص هندی حرف زد. حالا رقصی که او درس می‌داد مال یک جایی جنوب هند بود که یک رقص آیینی‌ست. اول گفت باید کف دست‌هامان نقاشی بکشیم که آماده‌ی رقص بشویم. یک رنگ سرخ گیاهی با خودش آورده بود. بعد اول یک نقطه کف دستمان کشیدیدم بعد دور نقطه گلبرگ‌های لوتوس را کشیدیم. گل لوتوس با هشت‌پر با هشت تا نقطه دورش. کف دو تا دستمان و انگشت‌هامان را هم تا بند اول رنگ کردیم. رنگ سرخ نشان قدرت زنانه‌ست.
بعد رقصیدیم. یک شعری می‌خواند و بعد باهاش دستش را تکان می‌داد، بعد ما می‌خواندیم و دستمان را تکان می‌دادیم. هر تکه‌ی آوازش یک حرکت مشخصی داشت. اسم حرکات هاستا مودراس است. یک ویدئو ازش پیدا کردم گذاشتم.
خلاصه خیلی خوش گذشت. اول با یک دست رقصیدیم. بعد گفت دست چپ و راستتان را بگذارید کنار هم. احساس می‌کنید دست راست و چپتان یک فرقی دارد. من با ناباوری دست‌هام را گذاشتم روی پام. یک دستم که باهاش رقصیده بودم، شنگول بود. به وضوح دستم خوشحال بود. بعد گفت باید تعادل برقرار کنیم، با دست چپ می‌رقصیم حالا. بعد با چپ رقصیدیم. بعد با دوتاش. بعد با پا بعد با دوتا پا. بعد با صورت و چشم. بعد با دست و پا و صورت و چشم. یعنی انقدر مفرح شدم دو ساعتی که امروز بالیوود داشتیم که تمام ترم حوصله‌سربرش را جبران کرد. فکر نمی‌کردم انقدر خوشم بیاید. 
همیشه من رقص هندی را که تماشا کرده بودم، برایم یک سری حرکات پر اغراق بود که زیبایی خاصی هم نداشت. بعد توی این دوساعت یک سری حرکاتی که مرتب توی رقص‌ها می‌بینی را برایمان توضیح داد که چه معانی دارد. دندان‌های آدم می‌ریزد. پشت تمام اداها و ننربازی‌هاشان یک عالم داستان هست. داستان‌هایی از آدم‌ها، از غم، شادی، عشق و هجران و مرگ. از راه‌هایی که به می‌شود به رنج فائق آمد.
به‌نظر من وقتی آدم به احساسات به شکل مجموعه‌ی واحدی نگاه می‌کند، بهتر می‌فهمدشان. اگر آدم دلش شکسته است، باید بداند دل هزاران‌هزار آدم قبل از او با همین کیفیت شکسته است. هزاران نفر همین غم را تجربه کردند و باهاش زندگی کردند و آدم نمی‌میرد. پشت این‌ها می‌تواند یک فهم جمعی از غم و شادی باشد. اگر آدم خودش را جزیی از این کل احساس کند، یاد می‌گیرد که سخت نیست. که توی این احساسی که خودش را این‌جور بزرگ به آدم نشان می‌دهد، نه اولین نفر است نه آخرین نفر. ما اغلب آدم‌های خیلی "خود مرکزِ جهانی" هستیم. وقتی یک احساسی داریم، فکر می‌کنیم هیچ‌کس چنین چیزی را تجربه نکرده. هیچ‌کس نمی‌فهمد ما چه می‌کشیم، چه می‌گوییم. ولی این‌طوری نیست. واقعن نیست. آن‌قدرها هم آدم یونیکی نیستیم ما. هزاران نفر هستند که مغلوب احساساتشان نشده‌اند و راه‌هایی به طول عمر جهان هست برای مغلوب نشدن. مرحله‌ی اول به گمان من این است که بپذیریم این اتفاقی که برای احساسات ما می‌افتد طبیعی‌ و تکراری‌ست. تنها نمونه از چنین احساسی نیست. بعد آدم راهش را پیدا می‌کند که مغلوب نشود. بعد آدم احساس می‌کند آدم قوی‌ای‌ست. بعد حالش خوب می‌شود. بعد برنده‌ و امام جهان می‌شود. الله و اکبر.

۱۶ خرداد ۱۳۹۱


یک. انا به سپهر ویزا ندادن.
دو. صاحب‌خانه‌هه هم الان برایم نوشت که با دوست‌پسرش نمی‌خواهد زندگی کند و هاپ‌هاپ و توی خانه‌ش می‌ماند. خانه هم ندارم از آخر ماه بعد. ایشالا که با هم آشتی کنند. همه‌ی جوان‌ها. به‌خدا. خانه‌هه را هم بدهد به من.
سه. وزن کردم. شش‌و‌نیم کیلو کتاب آوردم خانه که بنشینم مشق‌هام را برای دوشنبه بنویسم. هفته‌های کذایی‌ست. هر هفته دو تا امتحان. دو تا مهلت تحویل. مقاله. استرسِِ مزخرف.
چهار. مهلت تحویل دادن مدارک اصافه‌ای که برای ویزای خودم خواستند، دقیقن وسط آشوب این امتحانات است.
پنج. کلن ناراحت نیستم. فقط استرس دارم. قبلن در این مواقع ناراحت هم می‌شدم. یعنی استرس منجر به نگرانی و اضطراب و بعد ناامیدی و در نهایت ناراحتی می‌شد. الان نه. از بی‌ویزایی سپهر فقط ناراحتم. حیوانات.
شش. یکی از کتاب‌هایی که برایم فرستادند مامان و لنا برای تولدم، کتاب ویران ابوتراب خسروی است. به دلم می‌نشیند این ابوتراب خسروی. خیلی.
یک داستانی دارد: یک داستان عاشقانه. آخرش یک تکه‌ای درباره‌ی مرگ دارد که نقل قول می‌کنم: "سال‌ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ‌کس گریه نمی‌کند و طوری در گذشته صحبت می‌کنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آن‌جا نیست." درباره بابابزرگ‌هام. درباره عمو ایرج و عمو خُسنگم این احساس را دارم.
پست لیلا خانوم را که خواندم درباره‌ی برادرش، از طرزی که درباره‌ی مرگ نوشته بود یاد این‌جای کتاب افتادم. گفتم بنویسم.
شش. زورق نوشته بود که مسابقه‌ی سفرنامه‌نویسی ناصرخسرو است. خواستم بنویسم مسابقه نمی‌خواهد. حالا به‌من‌چه. من کی هستم اما خواستم نظرم را به شما بگویم: میرزا پیکوفسکی. به‌نظر من مجموعه‌ی سفرنامه‌نویسی‌های اخیر میرزا عالی بود. هیچ‌وقت در زندگی‌م این همه با اشتیاق سفرنامه نخوانده بودم. سفرنامه‌ی پر کشش، با ارجاعات لازم و کافی، نه طوری‌که مستند یونیورس شود نه طوری که نفهمی چی بود کجا بود و جهت مطلب را از دست بدهی و در عین حال شوخ‌طبع و خوشمزه و در نهایت خواندنی. سفرش که تمام شد ناراحت شدم اصلن.
هفت. ماست تو دریا می‌ریزم با قاشق چایخوری.