۹ مرداد ۱۳۸۸

بهترین راه گفتن یک چیز، گفتن آن چیز است

یعنی اصلن خوب که فکر کنی می بینی هیچ راه دیگری ندارد. هم بهترین راه است هم تنها راه است. آدم باید برود آن چیز را بگوید. تمام شد و رفت. حالا اگر خواست می تواند بردارد آن چیز را بنویسد. چون این جور چیزها، چیزهایی هستند که گاهی دهانت را که باز می کنی بگویی، پشیمان می شوی، نمی گویی. یک مزخرفی می گویی اما چیزی نیست که قرار بود باشد. همین است که من این طور مواقع برای این که مچ ور محافظه کارم را بگیرم می نویسم. لزومن نتیجه گفتن ها/ نوشتن ها هم خوب نیست. یعنی خیال برتان ندارد که بردارید یک چیزی را بگویید، حتمن نتیجه ش یک چیز بهتری می شود از نگفتنش ولی خب گاهی نمی شود نگفت. بعد وقتی آدم به این نتیجه می رسد که باید بگوید، هیچ راهی ندارد برای این که آن چیز را بدون گفتن بفهماند. یعنی نمی توانید با خودتان قرار مدار بگذارید که من این چیز را با رفتار خیلی خاصم می فهمانم. این چیزها فهمانده نمی شوند. این چیزها باید گفته شوند. باید آدم برود بگوید. چاره ای ندارد. آدم گاهی یک آدم بیچاره ای می شود که باید برود یک چیزهایی را بگوید. آدم هرچه راه بهتری بجورد، راه بهتر پیدا نمی شود چون بهترین راه گفتن یک چیز، گفتن آن چیز است هر چند که گفتن سخت است. شنیدن سخت است. سخت است کلن.

۸ مرداد ۱۳۸۸

سانتی مانتال مزخرفی که آدم می شود گاهی

یادت کردم امشب. داشتم زهرمار درست می کردم. شیر داشت تو یخچال خراب می شد. خودت که می دونسته بودی شیر جز چیزایی نیست که ممکنه من برم سر یخچال و برش دارم و بخورم اما اومدم آب بخورم دیدم پاکت بیچاره ی شیر اون جاست. داره خراب می شه. مامان اینا اغلب خانه نیستند. باز تابستون شده. همه ش الفند. لنا می گه بابا یه زن گرفته اون جا. مامان هم یه شوهر کرده اون جا. تهران نمی بینیشان. سوپی هم ترم تابستان برداشته و ولایت است. گاهی آخر هفته ها قول می دهد بیاید تهران. دم آخر دبه می کند و این جوری می شود که منم و خودم. این شده که خودم را بیشتر مسئول یک پاکت شیر توی یخچال می دانم. بعد این ها را ولش کن. شیر را می گفتم. دیدم خراب می شود. فکر کردم منصف نظرت راجع به یه لیوان زهرمار چیه؟ فکر کردم زهرمار و یادت افتادم... یاد این که وقتی هم می زدی صدای قاشق از توی لیوان نمی آمد. چند هزار سال پیش بود؟ همیشه داشتی یه نق لایتی به لایف استایل من می زدی. حتی به هم زدنم. به خدا صدا نمی داد هم زدنم. تو خیلی گیر می دادی...

بعد هی همین جور خاطره های خوردنی آمد. یادم آمد یه بار کشک بادمجون درست کرده بودی. شور بود. یادته؟ یادم آمد نشسته بودیم برای مهمانی دوره ما مزه درست می کردیم. ساعت شیش اینا بود و دوتامان سرمان گرم بود و انقد خندیده بودیم که فکم درد گرفته بود. من دامن صورتی و سرخابی تنم بود. شال باریک خیلی بلندی انداخته بودم گردنم. همان ها که مامان مولی بهش می گه سرما صاف کن. مزه که درست نکردیم آن روز من و تو. آن کاری که ما می کردیم هر چیزی بود، جز این. بعد تو مرخرف می گفتی. بعد تو همیشه موقع مزخرف گفتن جدی بودی. من نمی دانم چه طور آن ها را می گفتی و جدی بودی. به مامان و بابایم لبخند می زدی و زیر لب با من شوخی های هرزگی دو عالم می کردی و من می مردم از خنده از اون قیافه ی غلط اندازت. بعد یکی از در می آمد تو، پا می شدی سلام می دادی. آخ آخ... جنتلمنی که تو بودی. دست می دادی. لبخند. روبوسی. کمپلیمانی چیزی می دادی احیانن به خانم ها. بعد سرتو اون جور که همیشه سر به سرت می ذاشتم کج می کردی، می گفتی: "فدای شما!" لابد چشماتم می بستی. اون جور که ما همیشه به استاد ادبیات می گفتیم که عین خروس چشماشو می بنده و می خونه. یادت بخیر گلابی. یادت هست چقدر سر به سرت می ذاشتم که لباتو غنچه نکن انقد وقتی حرف می زنی. غشِ خنده می شدی. بعضی وقت ها می گفتی نه. بعضی وقت ها می گفتی اونجوری اونجوری. من هم می گفتم اونجوری اونجوری. خودت که می دونی بعدش چی می شد.

یادته دل جیگریه لای نون بربری سوسکی؟ یادته گشنه تشنه از مدرسه می آمدیم می رفتیم شاورمایی برگر زغالی ای دهکده ای جایی. ولو می شدیم. غذا می خوردیم تند تند. بعد تو خانه هم غذا می خوردی. آخ چه معده ی عجیبی داشتی. شعبه داشت تو پاهات. من مطمئنم. یادته آخرین تولدم که این جا بودی. از دم کلاس آمدی با هم رفتیم هایلند. من کلافه بودم. یادم نیست چرا. بعد لای عطرها بودم شاید یا شایدم داشتم ریتر برمی داشتم. لنا بهت زنگ زد، گفت بریم آن جا لپ تاپش ترکیده. بعد من نق می زدم. دلم می خواست بریم سینما. بعد رفتیم. در را که باز کرد، همه بودند. یادته از در نمی تونستم برم تو انقد هول شدم وقتی دیدم همه هستند و این سورپرایز تولدم بود؟ یادته دستت رو گذاشتی روی گودی کمرم، بیخ گوشم گفتی برو تو و هلم دادی یواشِ محکم؟ من که راه نمی تونستم برم. من که واقعن داشتم وا می رفتم. خیلی زیادی هیجان داشت... اسکنرم این جاست. رو میزه. هنوز که هنوزه باهاش نگاتیو اسکن نکردم. اسکنر تو خوبه؟ دیگه قرض نمی دی؟ اگه می دی اون همه توصیه می کنی که چه جوری مواظبش باشن؟

یادته اون سال عید کلاردشت؟ کمرتو عمل کرده بودی. چه ریش مزخرفی داشتی. بابام هیچ ریش دوست ندارد. ریش دو روز مانده وا مصیبتا. ریش بلند که برو بیرون! تو استثنا بودی اون روزها که اصلاح نمی کردی. که گوریل خور خور پشمی بودی. یادته تو ایوون خوابیده بودی؟ بقیه شم یادته؟ من یادم نیست... بعدش چی شد؟ یادته یه سال دیگه ش دستمال من زیر درخت آلبالو گم شد؟ یادته هیچ وقت توی سه سال ما دوتا نتونستیم کنار هم دراز بکشیم و یه فیلمو تا ته ببینیم؟ منظورم سینما نیست. خودت می دونی. واقعن نتونستیم! تو می تونی یه فیلم نام ببری که با هم دیدیم؟ باشه! حالا جز اون فیلم. اصلن اون که حساب نیست. اونم نصفه دیدیم حتی.

یادته من آکام شهر بودم، زنگ زدی گفتی شد. یادت نیست این جاهاشو... نبودی. من یادمه. من نشستم روی پله های دم ورودی. یادم نیست چند ساعت. همین جور نشستم. بی حس بودم. باور کن می تونم همین الان دیتیل ویلای روبرویی و حتی برگ های تازه ی شمشادهایی که روبروم بود رو بکشم. باور کن بوی تابستون و دوچرخه و علف تازه چیده شده و قلیون میاد تو دماغم. بوی کولر گازی میاد. بوی دریا میاد. بوی فلز زنگ زده ی تاب توی حیاط میاد. بوی تن آفتاب سوخته میاد. بوی نم میاد...

بعد؟ بعد من آمدم تهران. تو هم آمدی تهران... من بقیه ش یادم نیست. من داشتم زهرمار را یواش یواش هم می زدم.

۷ مرداد ۱۳۸۸

سرکاری ها- نمی دانم چند (عدد بده) یا ناتمام ها یا موسی کو تقی؟

یک عدد تقی گم شده است. از یابنده تقاضا می شود تقی را به نزدیک ترین صندوق پستی بیاندازد. تقی فوق الذکر یک عدد تقی با وقار و وفادار دو عالم بوده است که از پری ظهر تا کنون مراجعت نکرده است. تقی ای هم نیست که بخواهم بگویم گوشه موشه ها خوابش برده. در این باره شاعر در یکی از حزن آلود ترین لحظات زندگی ش فرموده که:

دلبر جانان من، برده دل و جان من

بعد شاعر این جا دیده آن چنان حوصله ای هم ندارد و مایل است که فقط روی همین موضوعی که در مصرع اول گفته، تاکید کند، پس در ادمه سروده:

برده دل و جان من، دلبر جانان من

خب این طوری شاعر هم فحوای حالش را گفته. هم دوبار گفته. هم دلبر جانان، او را مستترن در این جا پالیده است.

پس ما همه با هم می خوانیم که:

دلبر جانان من، برده دل و جان من

برده دل و جان من، دلبر جانان من

نگارنده به تنهایی و بدون راهنمایی کسی برای سوزناک تر شدن ماجرا به انتهای این بیت هفت عدد تقی اضافه می کند:

پس می شود:

دلبر جانان من، برده دل و جان من

برده دل و جان من، دلبر جانان من

تقی تقی تقی تقی تقی تقی تقی

(با این لحن های سماع و دراویش و فیلان و با تکان های روحانی و معنوی کله خوانده شود. چنان چه زلف لولی وشانه ندارید خواندن این بیت توصیه نمی شود)

نگارنده به روی خودش نمی آورد که چه تحریف ها که کرده نشده است. مهم تحریف نیست. مهم حال است که هست. مهم کارهای کرده نشده است که هست. که کرده می شوند. مهم استندبای امروز است که هست. که موس را تکان می دهی و نجات پیدا می کند. که اصلن لابد لازم است که هست. قضیه همان عددی ست که بالای یک پستی می وزد و اگر وزیده، حتمن باید یک دلیلی داشته باشد که وزیده وگرنه وزیدنش برای چی بود اگر تا آخر پست بلایی سر آن عدد نیاوریم؟

پ.ن

میرزا جان شما بودی یک باری نوشته بودی هزار سال پیش انگار، که می شود یک گربه سفیدی را لای ملافه های سفیدتر گم کرد و اگر همین کار را هم نشود کرد، فلان؟ اگر آره تو رو به خدا بردار توی یک خانه سفیدی لای ملافه های سفیدتری گربه ی سفیدترینی را گم کن. بعد هم فرمول گم کردنش را برای من نامه کن. من باید یک چیز نرم و نولوک خواستنی ای را گم کنم. بلد نیستم.

۵ مرداد ۱۳۸۸

هایپر گرافیا یا روزی که دگرگون صفت ابتری ست

یک ظهر روز پنج مرداد هشتاد و هشتی در زندگی آدم هست که زندگی آدم به قبل و بعد از آن تقسیم می شود. یعنی دقیق تر بخواهم بگویم یک تلفن و یک ایمیل زده می شود و زندگی تو همان جا دو پاره می شود. که تلفن را که قطع می کنی می بینی لازم داری راه بروی و نفس عمیق بکشی و بشماری. که می شود روزِ "تصمیمت را بگیر". روزِ "وقت نداری". که این "وقت نداری" را چنان با تمام قوا نشان آدم می دهد که می بینی هر لحظه ای که نقشه خوان خوب نخواند، خودت و کارت و همه چیز با هم منفجر شده اید. که می بینی باید شروع کنی دویدن. که وقت فکر کردن و لاس زدن با تصمیماتت نیست. که لازم نیست یادآوری کنم که نقشه خوان خودتی عزیزم دیگر. ها؟

این قدر دور سرم ابر کارهایی که باید انجام بدهم و استرس و دلهره و آخ چی می شود و دگرگونم و کی کجا باید بروم و آخ آخ باید ده جا بروم و وقت بگیرم و دکتر بروم و پرینت بگیرم و طراحی کنم و جمع و جور کنم و غیره تشکیل شده که نمی توانم جایی را ببینم. حرف که می زنم با مردم، در واقع بیشتر دارم بلند بلند فکر می کنم. احساس نمی کنم حرف دارم می زنم. نمی توانم افکارم را چند دقیقه خاموش کنم که یک تلفن جواب بدهم. که دفتر کاهیه دستم است و راه می روم و می نشینم و حرف می زنم و می نویسم. که نگاه می کنم به موبایلم که روشن خاموش می شود و اسم آدم ها تاریک و روشن می شود.

توضیح من؟ هایپر گرافیا آقا. هایپرگرافیا. یک بند می نویسم. هرکدامش یک سر است. منظورم این است که هر کدام از این کارهایی که دارم یک سر این شهر است. بعد بابایم را گیرآورده ام که برایش حرف بزنم. یعنی از در که می رسم همین جور که دارم روپوشم را می کنم و مقنعه ام را پرت می کنم، ور ور حرف می زنم. روزنامه می خواند. بعد از این که همه چیز را برایش می گویم و دست آخر می گویم که وقتم کم است و به حالت دگرگون می گویم که نمی دانم چه کنم، با خونسردی می گوید: برنامه ریزی بابا جان و باباها این طور آدم هایی هستند.

بعد هم که دگرگون جماعت هستیم دیگر. یک باره ناغافل در می آیم که اوه اوه! این زندگی م است ها. خود زندگی م است. شغلم است. خانواده ام است. رختخوابم است. سوادم است. اندک دوستان مانده ام است. همه ی چیزهایی ست که بلدمشان...

درستم؟ های افلاطون! بیا پاسخ گو باش. "درست" چیه؟

پ.ن

یک. من در فروپاشی مغز و ملاجی به سر می برم. عذرخواهی برای فرکشن های کلامی و موضوعی و غیره.

دو. این بی ویرایش است.

سه. من از ده می خواستم بخوابم.

چهار. […] ولش کنیم. تمام امروز با خودم قرار بود راجع به این سه تا نقطه ی اول سطر بین کروشه بنویسم. نیامد.

۲ مرداد ۱۳۸۸

Used to be

توی پیچ لشکرک بودم. دیروز. داشتم به وین فکر می کردم. داشتم به امتحان فکر می کردم. یادم افتاد فرهود آن جا رفته بود خانه ی ناهید این ها. فکر کردم فرهود و پرت شدم به اراک. سال هفتاد مثلن. من می شد هشت سالگی م. لنا می شد یازده سالش. فرهود ده سالش. حمید هم یازده. کارخانه رنگین سرام را داشتیم. با اون سگ سیاهه. کارخونه ای بود که موزاییک تولید می کرد. ما خیلی بچه بودیم. چیزهایی که من یادم هست یک سگ سیاه بود که روی پاهاش می ایستاد و بستنی لیس می زد اما من خیلی ازش می ترسیدم بس که سیاه بود و زبانش دراز بود. سوله ی بزرگ بزرگ بزرگ را یادمه و تمام آن قالب ها و دستگاه ها و بوی پلاستیک و سیمان و این ها. تاریکی آن تهش. پروژکتوری که تقّی صدا می کرد و خیلی نور داشت. یادمه آن چیزی را که تویش ملات موراییک قاطی می شد. کارگاه نجاری عمو سیامک را یادم است. کف محوطه ش را یادمه. محصولات آماده را یادمه که روی هم می چیدند. یادمه یک سری موزاییک شکسته یه جا بود. که من می نشستم ساعت ها کنار هم می چیدمشان. یکی از کارگرها را خوب یادمه. چشماش سبز بود فکر کنم. بعد من بودم و لنا و حمید و فرهود. یادم هست آن شب را که برف بود توی محوطه و دقیقن یادم است که مامان این ها نشسته بودند روی صندلی فلزی سفید ها توی یک ایوان مانندی. صندلی فلزی ها خیلی سرد می شد اما تشکچه داشت. به تشکچه ها نخ آویزان بود که گره می خورد پشت صندلی ها. گل گلی بود. یادم است که امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام را می خوندند. عمو حسین را یادمه که بود. که وسطش شاید می گفت گل های بادمجان. عمه سوسن را. پیام را. مامانم را. حتی یادمه یک سیگاری دستش بود مامانم و من احساس می کردم حوشحال است. مامان درست یادمه؟

بعد من و لنا و فرهود و حمید زندگی معرکه ای داشتیم توی سوله. جدی ترین تفریح ما مربوط می شد به یک جک پمپی قرمز. از این ها که دسته اش را بالا پایین می بری بالا می آمد. بعد بازی این طوری بود. یکی روش می ایستاد. یکی می کشید. بعد معرکه آن جا بود که در حالی که داشت می کشید دسته را بالا پایین می برد که بالا هم بروی. یعنی می مردم از خوشی. روی این جک می ایستادم. فرهود من را می کشید. حتی من و لنا را. حمید هم بود. حمید از همه مان بهتر می دانست کدام قالب ها کدام موزاییک ها را زده. من قشنگ یادم است که عمو سیامک من را برد و نشانم داد که قالب هر موزاییک کدام است. بعد من نگاه کردم گل های توی قالب برعکس موزاییک چاپ شده (چه می دونم چی باید بگم! خب موراییک درست شده!) بود. من عاشق موزاییک های صورتی بودم. من قشنگ یادم است که تابلوی رنگین سرام را می دیدیم، داد می زدیم که رسیدیم. تابلو را اولین بار مامان مولی نشانم داده بود. می پیچیدیم توی آن خیابان خاکی و بعد در کرم رنگش بود که خودش در پارکینگ بود و یک چرخ هایی زیر در داشت که به نظرم در را کاملن جادویی می کرد و بعد توی در بزرگ یک در کوچک بود که بارها پای خودم آن جا زخم و زیلی شده بود. چون یادم می رفت پایینش یک تکه آهن دارد. پایم را می کوبیدم بهش. بعد یک ماشینی بود که مثل همان جک بود. دو تا سیخ جلویش داشت. یک بار من ایستادم روش و بعد حمید من را برد بالا. به نظرم در عالم بچگی جک پمپی را دیدی؟ این ماشینش بود. فقط زرد بود. بعد توی سوله که می رفتیم کف دستمان سفید می شد. من خیلی خوشم می آمد. دستم را می مالیدم همه جا. کف دست هام سفید سفید سفید می شد. این را که می نویسم قشنگ یادم است که به کف دست هام نگاه می کردم و سفید بود. بعد یادم است که روی در چرخ دار می ایستادیم و در را باز و بسته می کردیم. من همیشه دوست داشتم زیاد بمانیم. کم می ماندیم. می آمدیم خانه مامان مولی. فتیر داشت و دلمه و لواشک هایی که خشک نشده همه شان را با انگشت می خوردیم. شب ها بود که همه رامی بازی می کردند. همان باری که من به بابام گفتم بابا چرا ژوکر رو می ذاری این جا و همه غش کرده بودند از خنده... که هی می گفتم بابا تو الان پاکیسی؟ و هیچ نمی فهمیدم که این که می گویم یعنی چی ولی می فهمیدم یک چیز خوبی ست. همان موقع که عمه سوسن پیش هانیبال الخاص کلاس پرتره می رفت و همه مان را زشت می کشید اما عمو سیامک می گفت خیلی هم قشنگ می کشد... چند هزار سال پیش بود؟