من اگر بخواهم طبیعی باشم درحال جویدن جزییات چیزها هستم. وقتی به کلیات توجه می کنم یا درباره کلیات حرف می زنم در حال فشار آوردن به ذاتم هستم. من گاهی سعی می کنم تربیت شده و آگاهانه به کلیات بعضی چیزها توجه کنم ولی می دانم که بی شک اگر در آن لحظه خودم را کنترل کردم و نرفتم خودم را توی جزییات غرق کنم، چیزی به طرز دلتنگ کننده ای، کم است
۱۰ اسفند ۱۳۸۶
من اگر بخواهم طبیعی باشم درحال جویدن جزییات چیزها هستم. وقتی به کلیات توجه می کنم یا درباره کلیات حرف می زنم در حال فشار آوردن به ذاتم هستم. من گاهی سعی می کنم تربیت شده و آگاهانه به کلیات بعضی چیزها توجه کنم ولی می دانم که بی شک اگر در آن لحظه خودم را کنترل کردم و نرفتم خودم را توی جزییات غرق کنم، چیزی به طرز دلتنگ کننده ای، کم است
۹ اسفند ۱۳۸۶
من از هفت وادی کم می دانم. همین قدر که ترتیبشان این است: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا. وادی به معنای رودخانه و رهگذر است. از طرفی این "ابر غزل" مولانا هم که همه مان بهش ارادت خاصی داریم. با اجرای دل انگیز ناظری هم که دیگر واویلا! جایی خواندم که هفت بیتش گویای هفت شهر عشق یا همان هفت وادی است. دروغ چرا؟ خودم دلم می خواهد بگویم فلان بیتش به نظرم بیشتر عشق است تا طلب یا بهمان بیتش حیرت است نه فقر و فنا! ولی خوب در این باره سواد قابل اتکایی ندارم که بخواهم بحث کنم! در حد لذت بردن باقی می مانم
غزل شماره 1855 دیوان کبیر
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
طلب
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
عشق
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش های گوناگون
معرفت
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
استغناء
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
توحید
چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون
حیرت
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
فقر و فنا
۸ اسفند ۱۳۸۶
خودش درباره شخصیت هایش می گوید: " شخصیت های رمانی که نوشته ام، امکانات خود من هستند که تحقق نیافته اند. بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانم می کنند. آنان هرکدام از مرزی گذر کرده اند که من فقط آن را دور زده ام... "گاهی احساسات غیر یکپارچه ام درباره خودم دقیقا مرا به سمتی می برد که می خواهم شخصیتی از منِ تجربی ام بسازم که خلاصم کند. که از او رها شوم و در عین حال حفظش کنم و این برای من یگانه جادوی نوشتن است و وقتی این جمله های بالا را خواندم، احساس کردم چقدر می فهممشان. انگار کن چهل سالگی ام است. انگار کن که من در یکپارچه کردن خودم موفق شده باشم و دم قیچی های شخصیتم کتابی باشد. نوشته ای باشد. که بدهم کسی بخواندش و مثل من که امروز با کوندرا... فردا تو با من... ذره ذره بخوانی مرا و من رها شوم از من هایم و تو به این فکر بیفتی که منیت خودت را یکپارچه کنی و مدام در هم تکرار شویم
۷ اسفند ۱۳۸۶
یک. وقتی عینک را زدم و دیدم تمام حروف ناواضح لرزان، واضح و خبردار جلوی چشم هام ایستادند، از این که با چشم خودم نمی توانم واضحشان کنم غصه م گرفت. اما غصه خنده داری بود. چون از این که حروف توانایی دارند که این همه واضح باشند و من این همه لرزان می دیدمشان، خنده م گرفته بود
دو. من فهمیدم که به چیزهایی که گم می کنم، یک چیز اضافه شده است وآن، همانا عینک است و در این شناخت خود خیلی سرعت عمل داشتم
سه. به نام خدا. عینک پر از پیچ های زیادی است که ممکن است شل باشند و آدم مجبور می شود دوباره برگردد عینک سازی و درستش کند. پس عینک را تا تحویل می گیری، پیچ هایش را کنترل کن
چهار. این عینک چقدر زود کثیف می شود و آن وقت است که بی عینک خیلی بهتر می بینی
پنچ. عینک را با دودست می زنید و با دودست برمی دارید. این ژست ها که تو فیلم ها می بینید، که یک دسته اش را می گیرند و با همان یک دسته از چشمشان خیلی فهیمانه درش می آورند و آویزان با یک دسته نگهش می دارند، همه ش اشتباه است! اگر این رفتار را بکنید، کج می شود آقای عینک خانوم! * فهمیدی؟
*
جنسیت عینک چیست؟
پ.ن بی ربط
اگر دیروز چهارشنبه بود که به قطع یقین و با دلیل و مدرک می توانم ثابت کنم چهارشنبه بود! پس چرا امروز سه شنبه است؟
یعنی فردا دوباره چهارشنبه است؟ چه خوب می شود ها! آن کسی که می دانی من از چه حرف می زنم، مگر نه!؟
۴ اسفند ۱۳۸۶
۳ اسفند ۱۳۸۶
جوابم فقط این است
گوگل ریدر همانا قوطی بگیر و بنشان است
فکر می کنم به همین زودی کارکرد تلویزیون که این همه باهاش مشکل دارم را توی زندگیم پیدا می کند. کم کم مجبور می شوم حذفش کنم. مثل بیشتر روزهایی که خانه ام و صبح از خودم قول می گیرم تلویزیون را روشن نکنم. معتقدم باید تا جایی که می شود از چیزی که فقط سرگرم می کند، پرهیز کنم. این راه چهارم رستگاری است
۳۰ بهمن ۱۳۸۶
۲۲ بهمن ۱۳۸۶
نمی دانم چه شد که من کنعان را دوست داشتم
نمی دانم
یا من اشکم در مشکم جمع شده بود
یا دل نازک شده بودم و قوه فاهمه ام را از دست داده بودم
یا خسته بودم
یا زیاد توی صف ایستاده بودم و وارد سینما شدنم خیلی شانسی با بلیط هزار و پانصد تومانی در عوض بلیط هشت هزار تومانی رخ داده بود و احساس ظفر به من دست داده بود
یا کسی که بخواهد از همه چیز ایراد بگیرد توی سینما بغل دستم ننشسته بود
یا این عاشق پیشه هه خیلی مدل عاشق پیشه هایی که ما دوست داریم بود
یا این دیالوگ: " - حالا حامله شدن چی بود الان دم طلاق؟ - دلم سوخت براش " اثرش روی ما خیلی شدید بود
یا هی می گفت : " می خوام بندازمش ... میندازمش" و بندازمشی که می گفت پر از بی حسی بود
یا این که تمام فیلم هرجا پیش عاشق پیشه هه بود، خواب بود
یا ابروهایش که وقتی گریه می کرد شبیه من وقتی گریه می کنم با هم تشکیل یک هشت را می داد
یا این که حامله شدن را از روی حال به هم خوردن نشان نمی داد. هرچند که به قول دوستی توی فیلمی اگر ترانه علیدوستی برود آزمایشگاه کودک ناخواسته ای را باردار است
یا این که کریستف رضاعی کولاک کرده بود با آن موسیقی خوبش که انگار رابطه مسقیم با مشک ما داشت
یا گریمش با آن گودی زیر چشم هایش و" خوشتیپ شدی" گفتنش به عاشق پیشه هه خوب درآمده بود
یا یک طرفه رفتنش توی خیابان و نشستن بیخودش توی خانه ی عاشق پیشه ی ده، پانزده سال پیشش که هنوز توی زندگیش رفت و آمد می کرد و حسرت و نشدن را تداعی می کرد، برایم آشنا بود
یا جیبش که عین جیب ما پاره شده بود و نذرش کرد ... و ما که یادمان افتاد توی یک داستان خوب اگر برگی از درخت می افتد باید دلیل داشته باشد و مثلا یک نفر آن برگ را بردارد یا حتی لگد کند یا حتی به آن برگ خاص بی توجهی کند یا خلاصه افتادنش بیخود نباشد و این بود حکمت جیبی که پاره می شود و بعدتر نذر می شود و ما از این که درسمان را فهمیدیم خوشحال شدیم ! و یا حتی اصلا روغن ریخته نذر حضرت عباس!؟
یا اریژینال گریه کردنش و بغضش و بازی خیلی خیلی خوبش وقتی عکس قبر مادرش و کس و کار خواهرش را می دید که به خدا از همان جا بود که من هم متوجه شدم اشکم همگام با کریستف رضاعی و آذی و مینا در مشکم است
یا خوشگلی انگشتر مروارید شلخته اش که بیعار روی انگشت باریکش لق می زد
یا تاریکی سی ثانیه ای صحنه و صدای ناز شدگی و دلداری داده شدگی اش توسط عاشق پیشه هه و پناهنده شدن آدمیزاد به کسی که می خواهد هفته ی دیگر از او طلاق بگیرد و روشن شدن صحنه بعد با صورت مظلوم خوابیده اش و این که آدم فکر می کند گاهی عجب خلاقیتی دارند بعضی آدم ها برای نشان دادن نوازش توی فیلمشان از دست این معیارهای استسلامی بر وزن استعماری! سینمای ما و البته همگی معتقدیم که صدای خوب خوب خوب فروتن هم خلاقیتشان را خوب پرزانته می کند
یا این که آخر مگر می شود یک نفر صورتش گرد باشد و استخوان های گونه اش برجسته نباشد و این قدر مظلوم باشد؟
یا دلنشینی عاشقی مرتضی با آن موهای جوگندمی
یا گذشته از همه چیز خوب درآمده بود واقعا
۱۷ بهمن ۱۳۸۶
امروز خیلی تصادفی سر از پرلاشز در ویکی پیدیا درآوردم و تصمیم گرفتم همین جا اعلام کنم که اگر راهم دادند، در پرلاشز مرا بمیرانید اصلا، که خیلی باحال تر است! آدم می میرد هم در پرلاشز خاکیده بشود! فکر کن که با این، به صورت ویرچوال می آیید سر خاکم! قبل تر، پرلاشز برای من فقط یک اسم بود که قبرستان بود و هدایت آن جا خوابیده بود.گیرم که اسمش چون "پ" و" ل" و "ش" داشت کمی خوش آوا هم بود. کمی هم ما را یاد خودکشی می انداخت و از آن جایی که یک کلمه فرانسه سرمان نمی شود، حتی ص ک ثی هم بود! بعد دیدیم که به به! علاوه بر تمام ویژگی های خوب ذکر شده، ساعدی خان، پروست جان، وایلد والا مقام، دلاکروای رمانتیک، بالزاک ساغری و کامی پیساروی رنگی، جیم موریسون که د مست کاریزماتیک فرانت من این هیستوری آو راک میوزیک هست ( البته به نظر من این توضیح فردی مرکوری است) ودیگرانی که به آشناییشان می ارزند هم، که آن جا هستند! این شد که هوس کردیم آن جا بمیریم. حتی حتی با چشم خودمان دیدیم پروست توی قطعه هدایت می باشد! خودتان بروید نقشه اش را ببینید. حالا گیرم که پروست سی سالی زودتر از این آقای عشقی ما هدایت خان آن جا خوابیده! ما هم یک صد سالی دیرتر می خوابیم. توفیرچندانی نمی کند ولی گمان می کنیم که شب ها آن جا خیلی خوش می گذرد. جیم موریسون آن بالا فرانت منی می کند! پروست هم دستش را زده زیر گونه به سوان فکر می کند، ساعدی دنبال بیل می گردد، صادق هدایت هم به من رو نمی دهد بروم باهاش سلام علیک کنم و پیسارو جان دارد لکه رنگی می گذارد روی بوم با حساسیت فراوان و الخ
پ.ن
۱۵ بهمن ۱۳۸۶
۱۳ بهمن ۱۳۸۶
چی می شود که دلش می خواهد مواظبش باشد تا همیشه؟
چی می شود که یک کسی که روزی غریبه ی خوش قیافه ای بیشتر نبوده، می خزد لای زندگی آدم؟
چی می شود که به جای هرکسی آدم ترجیح می دهد با او حرف بزند؟
چی می شود که گوش مهربانی برای ناکامی هایمان می شود؟
چی می شود که سرمان را که می گذاریم روی سینه اش دیگر گریه مان نمی آید و عوضش دلمان می خواهد بلند شویم بدو بدو کنیم؟شلوغ کنیم؟ بخندیم؟
چی می شود که وقتی دارد یک کار معمولی می کند، مثلا فیلم تماشا می کند، رویمان را برمی گردانیم و تماشایش می کنیم و خواستنی است؟
چی می شود که می خواهیم همه چیزهای خوشمزه را به او بدهیم؟
چی می شود که یک نفر برای آدم شیرین می شود میان این همه آدم بی مزه؟
چی می شود که از لحظه ای که ازش خداحافظی می کنیم دلمان شروع می کند تنگ شدن؟
چی می شود که دلتنگی اش هم دوست داشتنی است؟
چی می شود که در همه ی دنیای خاکستری اطراف یک نفر رنگی می شود با تمام جزئیاتش؟
چی می شود که آدم با همه جایش همه جای یک نفر را دوست می دارد؟
چی می شود که آدم از این همه علاقه و میل خودش می ترسد؟
چی می شود که می خواهد ضمانتی برایش درست کند؟
چی می شود که هیچ قراردادی نیست؟
چی می شود که هرچه محکم تر بغلش می کنی بیشتر از دستش می دهی؟
چی می شود که وقتی فضا بهش می دهی، می بالد؟می رقصد؟ زیبا می شود؟
...
واقعا چی می شود که آدم یک نفر را خیلی دوست می دارد؟
۱۲ بهمن ۱۳۸۶
یک. این که بگویم من حالم خوب است واقعا. این مشکل نوشتن من است یا شاید طرز من است که همه چیز را دراماتیک می کند حتی چای خوردن در حیاط سرد دانشگاه را ! برای این که یک مثال از ذهن دراماتیزه شده ی خودم بدهم، شما را ارجاع می دهم به ترکیب "حیاط سرد دانشگاه"! که وجود کلمه "سرد" در ترکیب مذکور منطقی نیست و در واقع اضافی است! معنی عبارت به طرز غم انگیزی بدون آن هم تکمیل بوده است! پس شما به شناخت خفیفی از یک ذهنی که درصد درامش بالاتر از نرمال است ، دست پیدا کردید
دو. آن قدر از عاشقیت بنویسم که حال همه را به هم بزنم! پس بخوانید
عاشق به وصال رسیده است و حالا خسته و کوفته روی بالش نرم معشوق ولو شده و بوی آشنایی که خیال می کند تصاحب کرده پیچیده در مشامش... اما ته ته ته چشم خوابالویش یک سوالی هست که نمی خواهد بپرسد ... می خواهد خودش نشانه شناسانه جوابش را بفهمد ... شیرینی اش در این است که نپرسد ... که معشوق هم اگر در چشمانش سوال را دید برایش نشانه هایی بچیند تا با خوانشی معنادار! برساندش به آن جایی که عاشق ها را اگر در چشمانشان سوال بود، باید ببری ... پس عاشق فعلا انگشت هایش را می کشد روی تمام منحنی های جهان که کنارش آرمیده و هیچ کاری با نشانه شناسی و فزران سجودی ندارد