۸ فروردین ۱۳۹۱


روزمرگی
مرغابی‌ها و غازها و قوها و حتی یک فلامینگو چاق و تنبل توی پارک شهر ولو شدند. گاهی که کسی با سر و صدا رد می‌شود سرشان را بلند می‌کنند و با شماتت نگاهش می‌کنند. همه‌چیز توی پارک شهر در چاقی لمیده‌ی بی‌حد و حصری به سر می‌برد و همه‌ی این‌ها به خاطر آفتاب است.
من پیرهن گول‌گولی تنم کردم و با تلاش ستودنی (به‌خدای مجید راس می‌گم که ستودنی! الان می‌گم چرا) سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که چقدر خسته‌م.
برنامه‌ی زندگی من این است که روزهای هفته دانشگاه دارم و آخر هفته‌ها کار می‌کنم. الان ماه‌هاست تعطیلی را نمی‌فهمم. زمان را به‌کل از دست داده‌م. اوایل که کار نمی‌کردم، اشکال این بود که یکشنبه برایم روز دوم هفته بود و تا جا افتاد بالاخره برایم که یکشنبه آخر هفته‌ست، رفتم سر کار. سرکار رفتن همان و آخر هفته را از دست دادن همان.  
هفته‌هایم به هم چسبیده است. قطاری از روزهایی‌ست که همیشه‌ش یک مشغله‌ای دارم. هیچ روز خالی و تنبلی نمی‌آید که مثل این مرغابی‌ها باشم. حالا اشکال ندارد. توجیه خودم هم همیشه این است که بابا جان زندگی همین است. مگر فکر کردی مردم چه‌کار می‌کنند؟ خدا را شکر کن یک سقفی بالای سرت هست و خلاصه خودم را می‌بندم به رگبار تو خوشبختی خیلی و خاک بر سرت که نمی‌فهمی.
اشکال این‌جاست که سر کار استرس دانشگاه را دارم چون مشق‌هام را مثل زنجیر به پایم می‌بندم و همه‌جا دنبال خودم می‌کشم، بلکه یک ساعتی گیر آوردم که کمی مخش بنویسُم آی مخش بنویسُم. تمام مدت در حال ایمیل‌نگاری با استادها برای دو هفته بیشتر وقت گرفتنم. کثافت‌کاری خلاصه. به‌طرز  سر و ته به‌هم به‌دوزی با سرعت یک لاک‌پشت پرنده درس می‌خوانم.
این‌ها را دارم الان سر کلاس "هنر آوونگارد اتریش از سال هزار و نهصد و چهل و پنج به بعد" می‌نویسم و استادم دارد فکر می‌کند که چه خارجی خفنی هستم و دارم مثل بنز نوت برمی‌دارم. نوت برداشتنم وقتی واقعن نوت برمی‌دارم فاجعه‌ای‌ست. آلمانی، فارسی، انگلیسی. گاهی وقتی می‌خواهم دوباره بخوانم اصلن نمی‌فهمم. این اتفاق هم اتفاق نادری‌ست چون اغلب وقت ندارم نوت‌هام را بخوانم. اما نوت نوشتن کمکم می‌کند یک ایده‌ای توی مغز و ملاجم بماند.
الان داریم یک فیلمی نگاه می‌کنیم سر کلاس از یک مردی که جز جنبش اکسیونیسموس است. فیلم مال سال هفتاد این‌هاست.  پروفسور می‌فرماد که توجه کنیم یارو موهای همه‌جاش را تراشیده که نقاشی‌ش تحت تاثیر مو نباشد. می‌پرد توی رنگ، می‌پرد روی کاغذ. شاش می‌کند توی یک لیوانی. شاشش را می‌خورد. بعد معلوم نیست چی خورده که شاشش آبی شده. خیلی نکبت است. همه خیلی راحت دارند نگاه می‌کنند به مردک شاش‌خور. من حالم بد شده. بعد سرم پایین بود داشتم تایپ می‌کردم نمی‌دانم رنگ پاشیده رو خودش یا خودش را زخم کرده که با خون نقاشی بکشد یا چی، خلاصه چنان کثافت‌کاری‌ای دارد می‌کند که اصلن نمی‌دانید. یک سری هم ساکت نشسته‌اند تماشا می‌کنند. هنرمند مزبور هم این‌ور آن‌ور می‌پرد یک‌هو جیغ می‌کشد و خلاصه وضعیتی‌ست.
مخاطبین دوم هم همه‌ی این ده دوازده‌تا هم‌کلاسی من هستند که یکیشان هم چهره‌ش تو هم نمی‌رود وقتی یارو این حرکات را می‌کند. من چرا انقدر حالم بد می‌شود، نمی‌دانم. فکر می‌کنم کلن با فهمیدن هنر آوونگارد مشکل دارم. ده سال آزگار است که دانشجو ام. دانشجوی هنر! زکی! عمیقن نمی‌فهمم. معلممان می‌گوید این‌ها آوونگاردهای کلاسیک اتریشی هستند. من فکر می‌کنم کلاسیک. کلاسیک توی مغز من رنسانس است. خیلی پرتم. 
درسمان تمام می‌شود. بساطم را باید جمع کنم بروم سر کلاس "انگیزه". کلاس بعدی راجع‌به این است که انگیزه هنرمندها از هنرشان چی بوده؟ این درس دومی را اختیاری برداشتم. وقتی برش می‌داشتم، فکر کردم بعد از ده سال باید بالاخره بفهمم انگیزه‌ی آدم چی‌ست از هنر. جلسه‌ی قبل یک پسری آمده بود، عوض این‌که هنرمندهای تاریخی و "مهم" را معرفی کند، خودش را معرفی کرد و راجع‌به انگیزه‌های خودش توضیح داد. بد نبود. فقط خیلی احساساتی بود. توضیح که می‌داد درباره‌ی نقاشی‌های خودش اشک توی چشم‌هاش جمع می‌شد، مکث‌های طولانی می‌کرد، بعد می‌گفت آره هویت و انگیزه من را حتی این میزی که توی اتاق است می‌سازد. دلت می‌خواست شانه‌هاش را بگیری تکان بدهی که بابا تو چرا انقدر توی ابرهایی؟
من خودم کلن آدم توی ابری هستم اما این آن بالا بالاها بود. خیلی بالا بود. نشد شانه‌هاش را بگیرم تکان بدهم. باید نیم‌ساعت زودتر می‌رفتم که بروم سر کار. کلاس خالی شده. مستخدم آمده که در سالن را قفل کند، باید بروم.

۲۸ اسفند ۱۳۹۰


یک. بوی عیدی فرهاد گوش می‌کنم. فازش را که بگیری، شنیدنش دلنشین است. به‌طرز معجزه‌آسایی قرار شد عید خانه‌ی من باشد. بی‌خانمان‌ها از همه‌جا این‌جا جمع می‌شویم. خوشحالم. ارتفاع سبزه‌هام از مچ دستم تا نوک انگشتم شده. خیلی افتخار می‌کنم به خودم که سبزه دارم. احساس می‌کنم یک چیزی‌ست که خیلی منحصر‌به‌فردانه مال من است. فکر می‌کنم در اشل بزرگ‌تر زاییدن مثل این است. این همه آدم زاییدن اما خود آدم اگر بزاید، خیلی فرق دارد.
دو. صبحی بیدار شدم یادم افتاده بود که من راهنمایی بودم، سپهر دبستان بود. بعد من که تعطیل می‌شدم می‌رفتم دنبالش با هم می‌رفتیم خانه. بعد هار بود، دوست داشت بدو بدو کند، همیشه دسته‌ی کیفش توی دست من بود. بهش می‌گفتم این افسار توئه که دست منه. می‌دویید دسته را می‌کشیدم. گاهی خودم هم باهاش یورتمه می‌رفتم. دو کله‌پوک با هم می‌رفتیم خانه. احساس می‌کردم خیلی وظیفه‌ی مهمی دارم که سپهر را از مدرسه بردارم ببرم خانه. ناهار گرم می‌کردم، دوتایی می‌خوردیم. چقدر این ناهار را می‌سوزاندیم. گمانم مادرم از اولین آدم‌هایی بود که توی ایران مایکروویو خرید فقط به خاطر همین. اما ما حتی موفق شدیم توی مایکروویو هم غذا بسوزانیم.
سه. هم‌خانه‌ی گیجم آمده یک نامه داده دستم که لاله این برای توست. نامه‌ایست که باید بروم اداره‌ی پست یک بسته بگیرم تاریخش مال یک ماه پیش است. بسته‌م توی پست نیست. از مامان پرسیدم مامان تو برام بسته فرستادی؟ گفت وای مامان ببخشید مامان! امروز فردا می فرستم. قربانش بروم. تا می‌گویم پست اصلن بقیه‌ی حرفم را گوش نمی‌کند که بابا پست چی؟ بسته‌ی چی؟ فکر می‌کند خودش باید برای آدم یک چیزی بفرستد. حالا غرض که جان من اگر این‌جا را می‌خوانید برایم بنویسید که شما بودید؟ خودم به دنزی/ عروس دومادو ببوس یالا، مشکوکم. کی برای من چی فرستاده؟
چهار. روزانه حالم خوب است، خوشحالم اما یک غم بی‌معنی سمجی در اعماگِ تَهِم (با لهجه‌ی ترکی) هست. گاهی یک بیل برمی‌دارد و من احساس می‌کنم از دلتنگی یکی دارد دلم را بیل می‌زند. به طور فیزیکی توی سینه‌ام است. قشنگ احساس می‌کنم یکی بیل می‌زند. می‌دانم تهران بودم، احساس می‌کردم عید وظیفه‌مان است اما آدم هر چی نیست را می‌خواهد. الان هم دلم آن وظیفه‌مان را می‌خواهد. دلم لنا را می‌خواهد که همیشه سال تحویل زر زر می‌کند. بعد می‌خندد. بابام که عیدی به آدم می‌دهد. بعد مامانم بگوید سیروس بیشتر بده! بابام هم بگوید ای توام. خودم می‌دانم. چندتا بگذارد روش.
پنج. دیروز پوست آدم‌ها را دیدم. هوا گرم شده. دیدن زن‌ها توی پیراهن‌های رنگ‌وارنگ خیلی خوب است. تماشا کردن پهن شدن آدم‌ها توی آفتاب خوشایندترین بخش تمام شدن زمستان نکبت طولانی وین است. یعنی قطعیت که دوباره آن جور سرد و خاکستری و سرها در گریبان نیستیم تا پنج ماه.
شش. هم‌خانه‌م می‌خواهد ازدواج کند با دوست‌پسر مصری‌ش. خیلی مسلمان است پسره. من نگاهشان می‌کنم و هی فکر می‌کنم چطور ترمزش را بکشم. کشیده نمی‌شود. مادرش دیوانه شده از ناراحتی که این چه‌کاری‌ست دخترش می‌خواهد بکند. عاق والدینش کرده. هرچه فحش بلد بوده را هم کشیده به سر تا پای عرب‌ها. گفت نمی‌دانستم مادرم نژادپرست است. خیلی وضعیت اره‌به‌ماتحتی‌ست. از وقتی از مصر برگشته فقط تلویزیون تماشا می‌کند و می‌خوابد. دلم برایش می‌سوزد و از دستش متاسفم.
هفت. با نا به این نتیجه رسیدیم که من هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شوم. من همیشه ناراحت یا متاسف می‌شوم. عجیب است یک آدمی عصبانی نشود؟ عصبانیت‌های من انقدر کم بوده توی زندگیم که می‌توانم بشمارمشان. کیفیت عصبانی شدن ندارم. کیفیت؟
هشت. یک‌بار مریم مومنی نوشته بود که توی وین مردم خیلی دوست دارند کتاب‌های علمی تخیلی و هیجانی بخوانند. تا دسته حق دارد. به‌ندرت دست آدم‌ها کتاب‌هایی غیر از این‌ها می‌بینی. این را که خواندم با خودم فکر کردم چطور تا حالا نفهمیده بودم خودم. وقتی خواندم فکر کردم دقیقن. این سبک مطالعه به قول طاطا تخمی، گریبان من را هم گرفته. از یک طرف این‌جور کتاب‌ها را خواندن، مثل مسکن می‌ماند. حواس آدم را از استرس‌های روزانه پرت می‌کند. می‌روی توی یک دنیای فانتزی. قطع می‌شوی از روزمرگی. توی ایران هم اغلب استعاره آدم را بغل می‌کند یا می‌کرد. هر کی دوست دارد یک جوری فرار کند آقا جان. این‌جا با رمان‌های علمی تخیلی. کتاب دن براون دستم بود. طاطا گفت این چیزها چیه می‌خوانی؟ قایم کن. قایم کن آبرومون را بردی.
نه. نوروز باستانی را پیشاپیش به شما و خانواده محترمتان تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم. امضا: کارمند سخت‌کوش کم‌درآمدِ درون. دیری‌دیری‌دیم (سرنا و دهل).

۲۶ اسفند ۱۳۹۰


من فکر می‌کنم که زن‌ها شاید، دو دسته هستند. یک دسته زن‌هایی که چیزها را ریز و نازک خُرد می‌کنند، یک دسته زن‌هایی که چیزها را درشت خرد می‌کنند. من همین اول بنویسم که من دسته‌ی دومم. من از این‌هایی هستم که کاهو را با دست خرد می‌کنم، هر کدام یک اندازه. خیارها توی سالادم انقدر بزرگند که باید سه تا گاز بزنی تا یکیش تمام شود. سیب زمینی سرخ شده؟ هر کدام قد انگشت یک مرد چاق.
اما این زن‌هایی که چیزها را ریز خرد می‌کنند از این‌هایی هستند که با غذاشان همیشه باید سالادی ترشی‌ای چیزی باشد. ماست را نمی‌توانند معمولی بخورند. باید حتمن ماست‌خیار درست کنند.
اگر یادشان بیاید که باید گلدان‌هاشان را آب بدهند، محال است با چیزی غیر از آبپاش گل‌ها این کار را انجام بدهند. ما زن‌های دسته‌ی دوم اما یادمان می‌آید که گل‌ها را آب ندادیم، لیوان آب بغل دستمان را برمی‌داریم، ضمن مسواک زدن توی دستشویی پرش می‌کنیم و گلدان‌ها را آب می‌دهیم. شده ده بار مسواک به دهن با یک لیوان ده تا گلدان را آب بدهیم اما نمی‌کنیم برویم آبپاش را برداریم.
زن‌های دسته‌ی اول هرگز در خانه‌داری گیج نمی‌شوند. همه‌چیز در یک نظم آهنین خدشه‌ناپذیر است. یواشکی که در کمدشان را باز کنی، می‌بینی همه‌چیز را در تقارن چیده‌اند. اصلن "تقارن" امامت می‌کند. توی لباس پوشیدن این‌طوری هستند که تنالیته‌های یک رنگ را می‌پوشند. از این‌هایی هستند که وقتی دارند غذا می‌پزند، به غذا نوک بزنی، می‌زنند روی دستت. که تا چند تا میوه ته کشوی یخچال بماند، سریع کمپوتش می‌کنند.
با همه‌ی این تنشی که برای خودشان در زندگی روزمره ایجاد می‌کنند، تماشا کردنشان دلنشین است. همه‌چیز در دنیایشان در عین نازکی چنان استوار است که آدم کنارشان احساس امینت می‌کند.
من اما این‌جور نیستم. گیجم. هیچ‌وقت تا قبل از این‌که توی سوپرمارکت باشم، نمی‌دانم چی می‌خواهم بخرم. اصلن برایم مهم نیست چه غذایی بخورم. از موقع ناهار فکر نمی‌کنم که شام چی بخورم. نمی‌فهمم این آدم‌هایی که برای خوردن برنامه‌ریزی می‌کنند. نمی‌فهمم چرا باید مغز خودت را درگیر این بکنی که چی بخوری. نه که از غذای خوب لذت نبرم. اوه اتفاقن که چرا. خیلی هم خوب بلدم لذت ببرم. اما به هیچ عنوان دوست ندارم خودم را درگیر این کنم که چی بخورم به طور روزمره یا ساعت‌ها وقت بگذارم برای این‌که یک غذای فوق‌العاده بپزم. نه که هرگز. اما گاهی. ماهی یکی دو بار. همیشه فکر می‌کنم که حالا یک چیزی می‌خورم دیگر. مهم نیست. می‌شود جور دیگری غیر از آشپزی وقتم را تلف کنم.
اگر فکر کنم مسئول سیر کردن یک نفر دیگرم، انقدر استرس می‌گیرم که از همه‌ی کارهام باز می‌مانم. یک شب که بخواهم برای چند نفر آشپزی کنم، تمام بعدازظهرم از بین می‌رود، چنان درگیر می‌شوم که نمی‌توانم به موازاتش کار دیگری انجام بدهم. آشپزی کردن حالت طبیعی‌م نیست. حالت طبیعی‌م این است که یک هفته غذای سرد بخورم.
سبک زندگی کردن است. مثلن من دوست دارم که مادرم جز دسته‌ی اول باشد. دوست دارم آدمی که مواظبم است آن جور باشد اما خودم نمی‌توانم آن‌جور باشم. من سریع و شرتی‌زرتی و ناگهانی هستم. بله.

۱۷ اسفند ۱۳۹۰


آی عدس‌ها! عدس‌ها! رشد کنید
زندگی روی دور تند است. خیلی تند. تصاویر از گوشه‌ی چشمم رد می‌شود و در هم محو می‌شود. تا می‌آیم از یکی بنویسم خیلی خیلی ازش گذشته. قدیمی شده. سرم را بندازم پایین، کلی چیز را از دست می‌دهم. کار کار کار. درس درس درس. وسط‌ها یک‌هو یک سفری. کوتاه. فشرده. همه‌چیز مثل برق و باد.
احساس می‌کنم وقت نمی‌کنم زندگی کنم. بیشتر از هر وقتی دلهره و مشغله دارم. سنت سالانه‌ی ویزا دارم که نگرانم می‌کند.
حالا یک لحظه‌ی کوتاهی‌ست بین دو تا کلاس. دیشب تا دو کافه بودم. پریشب تا یک. صبحش دانشگاه داشتم هر دو روز. ساعت چهار یک کلاس دیگر دارم که اسمش را حتی هنوز نمی‌دانم.
میان همه‌ی این‌ها اما سبزه‌ی عدس انداختم. اولین بار در عمرم است که سبزه می‌اندازم. جوانه زده. خانه که باشم انقدر نگاهشان می‌کنم که رشدشان را احساس می‌کنم.
دلم می‌خواهد خودم را چند برابر کنم و هر کداممان برویم یکی از کارهایم را انجام بدهیم. چهار برابر اگر بشوم راضیم. وسط این‌همه خستگی باید تولید محتوا هم بکنم برای پروژه‌ها عقب‌مانده از ترم پیش. موفق و پیروز باشم.
الان تفریحم این است که یکی از من بپرسد هم‌خانه‌هات کی هستند من بگویم "مونالیزا". آدی رفت. جاش لیزا آمده. مونا هم که از قبل بود. شده مونالیزا. هار هار هار چقد من بامزه‌ام. باید بروم. یکی را باید استخدام کنم چیزهای توی سرم را بنویسد. خلاصی در نوشتن است دوست گرامی. قبلن زندگی چطوری بود؟ ساعت‌ها نوشتن و ویرایش کردن یک تجملی‌ست که چند وقتی‌ست توی زندگی‌م نیست.
پ.ن
این‌جا دارد بهار می‌شود. این را می‌شود از نپوشیدن دوتا جوراب‌شلواری روی هم فهمید.