روزمرگی
مرغابیها و غازها و قوها و حتی یک فلامینگو چاق و تنبل توی پارک شهر ولو شدند. گاهی که کسی با سر و صدا رد میشود سرشان را بلند میکنند و با شماتت نگاهش میکنند. همهچیز توی پارک شهر در چاقی لمیدهی بیحد و حصری به سر میبرد و همهی اینها به خاطر آفتاب است.
من پیرهن گولگولی تنم کردم و با تلاش ستودنی (بهخدای مجید راس میگم که ستودنی! الان میگم چرا) سعی میکنم به روی خودم نیاورم که چقدر خستهم.
برنامهی زندگی من این است که روزهای هفته دانشگاه دارم و آخر هفتهها کار میکنم. الان ماههاست تعطیلی را نمیفهمم. زمان را بهکل از دست دادهم. اوایل که کار نمیکردم، اشکال این بود که یکشنبه برایم روز دوم هفته بود و تا جا افتاد بالاخره برایم که یکشنبه آخر هفتهست، رفتم سر کار. سرکار رفتن همان و آخر هفته را از دست دادن همان.
هفتههایم به هم چسبیده است. قطاری از روزهاییست که همیشهش یک مشغلهای دارم. هیچ روز خالی و تنبلی نمیآید که مثل این مرغابیها باشم. حالا اشکال ندارد. توجیه خودم هم همیشه این است که بابا جان زندگی همین است. مگر فکر کردی مردم چهکار میکنند؟ خدا را شکر کن یک سقفی بالای سرت هست و خلاصه خودم را میبندم به رگبار تو خوشبختی خیلی و خاک بر سرت که نمیفهمی.
اشکال اینجاست که سر کار استرس دانشگاه را دارم چون مشقهام را مثل زنجیر به پایم میبندم و همهجا دنبال خودم میکشم، بلکه یک ساعتی گیر آوردم که کمی مخش بنویسُم آی مخش بنویسُم. تمام مدت در حال ایمیلنگاری با استادها برای دو هفته بیشتر وقت گرفتنم. کثافتکاری خلاصه. بهطرز سر و ته بههم بهدوزی با سرعت یک لاکپشت پرنده درس میخوانم.
اینها را دارم الان سر کلاس "هنر آوونگارد اتریش از سال هزار و نهصد و چهل و پنج به بعد" مینویسم و استادم دارد فکر میکند که چه خارجی خفنی هستم و دارم مثل بنز نوت برمیدارم. نوت برداشتنم وقتی واقعن نوت برمیدارم فاجعهایست. آلمانی، فارسی، انگلیسی. گاهی وقتی میخواهم دوباره بخوانم اصلن نمیفهمم. این اتفاق هم اتفاق نادریست چون اغلب وقت ندارم نوتهام را بخوانم. اما نوت نوشتن کمکم میکند یک ایدهای توی مغز و ملاجم بماند.
الان داریم یک فیلمی نگاه میکنیم سر کلاس از یک مردی که جز جنبش اکسیونیسموس است. فیلم مال سال هفتاد اینهاست. پروفسور میفرماد که توجه کنیم یارو موهای همهجاش را تراشیده که نقاشیش تحت تاثیر مو نباشد. میپرد توی رنگ، میپرد روی کاغذ. شاش میکند توی یک لیوانی. شاشش را میخورد. بعد معلوم نیست چی خورده که شاشش آبی شده. خیلی نکبت است. همه خیلی راحت دارند نگاه میکنند به مردک شاشخور. من حالم بد شده. بعد سرم پایین بود داشتم تایپ میکردم نمیدانم رنگ پاشیده رو خودش یا خودش را زخم کرده که با خون نقاشی بکشد یا چی، خلاصه چنان کثافتکاریای دارد میکند که اصلن نمیدانید. یک سری هم ساکت نشستهاند تماشا میکنند. هنرمند مزبور هم اینور آنور میپرد یکهو جیغ میکشد و خلاصه وضعیتیست.
مخاطبین دوم هم همهی این ده دوازدهتا همکلاسی من هستند که یکیشان هم چهرهش تو هم نمیرود وقتی یارو این حرکات را میکند. من چرا انقدر حالم بد میشود، نمیدانم. فکر میکنم کلن با فهمیدن هنر آوونگارد مشکل دارم. ده سال آزگار است که دانشجو ام. دانشجوی هنر! زکی! عمیقن نمیفهمم. معلممان میگوید اینها آوونگاردهای کلاسیک اتریشی هستند. من فکر میکنم کلاسیک. کلاسیک توی مغز من رنسانس است. خیلی پرتم.
درسمان تمام میشود. بساطم را باید جمع کنم بروم سر کلاس "انگیزه". کلاس بعدی راجعبه این است که انگیزه هنرمندها از هنرشان چی بوده؟ این درس دومی را اختیاری برداشتم. وقتی برش میداشتم، فکر کردم بعد از ده سال باید بالاخره بفهمم انگیزهی آدم چیست از هنر. جلسهی قبل یک پسری آمده بود، عوض اینکه هنرمندهای تاریخی و "مهم" را معرفی کند، خودش را معرفی کرد و راجعبه انگیزههای خودش توضیح داد. بد نبود. فقط خیلی احساساتی بود. توضیح که میداد دربارهی نقاشیهای خودش اشک توی چشمهاش جمع میشد، مکثهای طولانی میکرد، بعد میگفت آره هویت و انگیزه من را حتی این میزی که توی اتاق است میسازد. دلت میخواست شانههاش را بگیری تکان بدهی که بابا تو چرا انقدر توی ابرهایی؟
من خودم کلن آدم توی ابری هستم اما این آن بالا بالاها بود. خیلی بالا بود. نشد شانههاش را بگیرم تکان بدهم. باید نیمساعت زودتر میرفتم که بروم سر کار. کلاس خالی شده. مستخدم آمده که در سالن را قفل کند، باید بروم.