آختونگ پاختونگ یا چگونه از زبان آلمانی خوشم آمد
دوباره خوب کتاب میخوانم. یکی از مشکلات زبان عوض
کردن این است که دلت میخواهد به زبان جدید کتاب بخوانی اما هنوز آنقدر خوب نیستی
که روان و راحت مثل قبل کتاب بخوانی. کتاب به زبان قبلی هم که خب منطقی نیست وقتی داری تمرکز میکنی روی زبان تازه. میشوی
مثال تو جلو نرفتی، تو فرو رفتی.
نه که اصلن کتاب فارسی نخوانده باشم این چند وقت.
چرا. اما در مقایسه با سالهای قبل که توی ایران زندگی میکردم خیلی کمتر کتاب
خواندم. عدم دسترسی به نشر نوی فارسی هم هست. مگر چقدر میشود کتاب فرستاد؟ بعد هم
آدم خودش باید برای خودش کتاب بخرد. اصلن نمیدانی چی هست که بخواهی بدانی چه میخواهی.
هفت هشت ماهی شده که خیلی خوب کتاب آلمانی میخوانم.
تقریبن کتابخوانیم شبیه ایران شده. آن حرص و ولع را دوباره دارم که کتاب میخریدم
و میخیساندم. یک برجی از کتابهایی که میخواهم بخوانم روی پاتختی. از ذوق بعضی
وقتها چند تا را با هم میخوانم.
دستم آمده چطوری کتاب بخرم که خوشم بیاید. اول با
احتیاط بِستسِلِرهای کولتور اِشپیگل را میخریدم که معمولن رمانهای جذاب بود. بعد
از آدمهایی که همیشه اسم بودند برایم و هیچوقت ازشان کتاب نخوانده بودم، شروع
کردم. بعد کتابهایی که توی برنامههای مورد علاقهم معرفی میشد و طبعن گاهی هم
تو زرد درمیآید اینجوری ولی خیلی بد نیست. اما خوشم. یواش یواش گوشهی خودم را
پیدا کردم توی تالیا (کتاب فروشی زنجیرهای اتریش). میدانم کجا را بگردم حتمن یک
چیزی پیدا میکنم.
چون آدم اکستریمیستی هم هستم، رمانهایی که زبان
اصلیشان انگلیسی هست را هم الان به آلمانی میخوانم که خودم میدانم خیلی کار
خوبی نیست اما آلمانیم الان سه سالش است. باید رویش کار کنم. قبلن با علاقهتر انگلیسی میخواندم اما
الان هنوز توی فاز "میخواهم آلمانی را مال خودم بکنم" هستم. همین است
که تمرکز کردم روی این زبان.
آلمانی زبان خیلی غنیای (چرا این کلمه انقدر
کجه؟) است. آدم میتواند همهچیز را خیلی خوب و دقیق به این زبان توضیح بدهد. مثلن
برای خواندن دستورالعمل چطوری تلویزیون را روشن کنیم به خوبی انگلیسی نیست که ساده
و روان است اما از نظر تکنیکی هم میتوانی منظورت را توضیح بدهی اما برای توصیف
حالت، شرایط، صفات، موقعیت، عواطف، و به طور کلی علوم انسانشناسی، هنر و فلسفه
خیلی معرکهست. من هنوز متنهای قدیمی و خیلی سخت مثل گوته را نخواندم. طبعن فقط
میتوانم توی حوزههایی که خواندم نظر بدهم.
یک حرف خیلی عوامانهای دربارهی این زبان هست که
میگویند به آلمانی همه چیز اسم دارد. یعنی همه جایِ همه چیز اسم دارد. آدم گیر
نمیکند که آدرس بدهد کجای چی منظورش است. اسمش را میگویی. افعال هم تنوع فوقالعادهای
دارند. مثلن برای انواع صرفهجویی انواع حالتهای فعل هست. صرفهجویی معمولی. صرفهجویی
سختگیرانه. صرفهجویی در راستای ذخیره. بعد چند تا کلمهی متفاوت نیست. هستهی
کلمات یکیست. اگر بخواهی شدت یک چیزی را بیان کنی، لازم نیست بگویی خیلی. یا
بگویی وحشتناک. کلمه دارد. با چند تا پسوند و پیشوند هرچه بخواهی میتوانی بگویی.
فارسی هم خب شاید خیلی غنی باشد. مثلن صفات تنوع خوبی
دارد اما زبان که فقط صفت نیست. افعال فارسی همیشه من را رنج داده. نمیدانم. بعد
این ابهام شعرگونهی فارسی خیلی قشنگ است. بله. من هم تا جان در بدن دارم لذت میبرم
اما برای توضیح دادن خیلی سخت است. مثلن من متنهای فلسفی که توی دوران دانشجویی
توی ایران خوانده بودم را دوباره میخوانم الان و نمیدانم واقعن فقط قضیه سواد من
است که بهتر شده یا سواد مترجم خوب نبوده یا به سادگی فارسی ظرفیت حمل این بار
معنایی را نداشته. نمیدانم اما الان خیلی خوشحالم این زبان را یاد گرفتم.
هنوز هم راه درازیست برای بهتر شدن ولی گاهی به
خودم میآیم که در ذهنم یک چیزی را به آلمانی برای خودم توضیح میدهم و توجیه میکنم.
بعد گاهی تعجبزده میشوم و از خودم میپرسم چطور این زبان تا عمیقترین زوایا،
زبان روزانهی من شد. نمیدانم.
یک مثل ترکی هست که میگوید آدم تا زبانش را روی
زبانِ یک ترکزبان نمالد، ترکی یاد نمیگیرد.