۸ دی ۱۳۹۰


بشمر
یک. خواب دیدم که زیر گیوتینم. خواب دیدم که خواب بودم، بعد بیدار شدم دیدم زیر گیوتینم. بعد من از این آدم‌هایی هستم که وقتی می‌ترسم، خشک می‌شم. بعد همین‌طوری خشک شده بودم زیر گیوتین. کف کرده بودم که ئه ئه ببینا! الان سرم بریده می‌شه. مونده بودم اصلن چرا آخه یکی می‌خاد یکی مثل منو بذاره زیر گیوتین بکشه. من چه‌کار کردم؟ به کی ضرر زدم؟ بعد بیدار شدم بی این‌که بفهمم چرا زیر گیوتین بودم.
دو. درست عین مامانم با گلدونا حرف می‌زنم. عین مامانم که کاری جز این نداشتیم که مسخره‌ش کنیم چون که از در می‌آمد اول با بامبوها روبوسی می‌کرد بعد با ما. داشتم گلدونا رو آب می‌دادم ساعت یک شب. چون که یک‌هو دیدم چندتا برگش خشک شده بیچاره. یهو دیدم دارم می‌گم چی شده عزیزم؟ قربونت بشم. بعد یهو کف کردم که مامان این‌جا چی‌کار می‌کنی این وقت شب.
سه. گودر وادارم می‌کرد روزانه فارسی فکر کنم. چون دوست دارم بنویسم چیزهایی که بهم گذشته رو. حالا هیچ چیزی وادارم نمی‌کنه قشنگ و تعریف‌کردنی فارسی فکر کنم به وقایع روزانه زندگی‌م. بنابراین روزانه یه سری وقایع خارجی برام رخ می‌ده. مخاطب عمده‌م هم قلی‌ست که طبعن فارسی حالیش نمی‌شود. احساس می‌کنم نثر فارسی‌م نامرغوب/ نامرغوب‌تر (الان چقدر باید کاسه‌ی فروتنی دستم بگیرم؟) شده. نثر آلمانی‌م هم که کماکان اکابر است. گاهی یک حرفی می‌زنم می‌گوید که این را نگو. این بی‌سوادانه‌ست یا خیلی کتابی‌ست یا خیلی آلمانی‌ست. اتریشی‌ها این را این‌جور نمی‌گن. گاهی هم شانسی یک چیزی می‌گم، می‌گه که چقدر قشنگ حرف می‌زنی عیزم. مثلن یک‌باری به جای گرسنه‌م نیست، گفتم اشتها ندارم، انقدر خوشش آمد بچه. گفتم که اکابرم.
چهار. آخی هربار می‌نویسم چهار دلم برای ورد می‌سوزه. هی می‌خواد بنویسه چهارشنبه. الان اینتر زدم، نوشت. الان روبات ابلهش خوشحاله.
پنج. یک چیز خوبی که برای من اتفاق افتاده این است که الان در سنت‌های دیگری زندگی می‌کنم. مثلن بیست و شش سال عید من را خسته کرده بود. الان عید یک معنی دیگری دارد برایم. در عوض کریسمس برای من معنی خاصی نداشت. اما وقتی توی این سنت جدید زندگی کنی، بخش‌هایی را باهاش بازی می‌کنی. مثلن الان یک عالم سنت جدید وارد زندگی روزمره من شده که خب در عین حال که سنت است، جدید است. بعضی‌چیزهای خوب گاهی ضرب‌در دو می‌شود. بده؟
شش. عکاسی با دوربین آنالوگ شروع کردم. آی مزه می‌دهد. ده سال پیش با آنالوگ عکاسی کردم برای چهار واحد دانشگاه و بوم. تمام شد درش را بستیم گذاشتیم یک گوشه. عیسی برایم یک دوربین آنالوگ فرستاد و حالا باهاش لاس می‌زنم تمام وقت فراغتم را. آدم را با وسواس می‌کند آنالوگ. انگار یک کاری می‌کند که قدر تک‌تک کادرها را بدانی. مشغول آزمون و خطام. به بهانه دوربین شهر را دوباره می‌بینم. آدم‌ها را دوباره می‌بینم. صبح تا غروب توی خیابان راه می‌روم.
چیزهای توی جیبم: چربِ‌لب، آدامس، سیگار، چندتا سکه، کارت بانک، کلید و یک حلقه فیلم اضافه است. احساس یک‌لاقبایی خوبی می‌کنم با این چیزها که توی خیابانم. احساس می‌کنم یک آدم باحالی تهم هست که حیوانکی خیلی وقت است مجال بروز پیدا نکرده. هی یک کیف دادم دستش گفتم باید هدف داشته باشی. جدی باشی. امام باشی اصلن هر روز صبح که از خانه بیرون می‌روی، بعد حالا که کیف ندادم دستش، گفتم برو برای خودت بچر خیلی خوشش آمده طفلی. می‌دویدم همچو آهو می‌پریدم بر سر کوه. دور می‌گشتم ز خانه شده اصلن. (چی بود درستِ شعره؟ یادم نیست.)
هفت. یک سری چیزها هم هست که خب روی مغز و ملاج است دیگر. زندگی‌م همچین هم گل و بلبل نیست. تا آخر ماه ژانویه باید به ناگه پولدار بشوم خیلی چون باید ویزا تمدید کنم و این یعنی یک عالم پول و خودم را بچلانم هم ممکن نیست. بهش که فکر کنم شب خواب می‌بینم سرم را با گیوتین بریدند. تا همان آخر ژانویه باید خانه پیدا نموده و اسباب‌کشی بنمایم دوباره. سه تا امتحان دارم که خر تب می‌کنه سگ سینه‌پهلو و باید همه را پاس کنم چون همه‌چیز با زنجیر به هم وصل است و اگر امتحان‌ها را پاس نکنم، سر ویزام دردسر می‌شود. یک پرزنتیشن دارم ده ژانویه. صفر مقدار برایش مطلب جمع کردم. کارهای اولویت دوم هم هستند که نمی‌نویسمشان چون اگر بنویسم الان پنیک‌اتک بهم دست می‌دهد نمی‌توانم شب بخوابم اما با همه‌ی این‌ها نگران هستم ها اما ناراحت نیستم. ناراحت بودن خیلی بد است. مثلن من را نگاه کنید. من الان راحتم.
یادت بخیر ساقی! من بچه بودم اما یادمه یه بار بعد از مریضی‌ت بود، مامان این‌ها برده بودندت توی طبیعت، نمی‌دانم کوه بود؟ شمال بود؟ جنگل بود؟ چی بود؟ یادم نیست. بعد توی هوای آزاد راه می‌رفتی بعد از مدت‌ها، به مامانم می‌گفتی: می‌دونی زیبا، احساس گشادی می‌کنم. روحت گشاد شده بود از خانه درآمده بودی. مامانم هی غش خنده می‌شد می‌گفت نگو ساقی. زشته. احساس گشادی می‌کنم چیه؟ 
اما یادت بخیر... خدا بیامرزتت (هرچند که نمی‌دونم منظورم از این جمله چیه اما وقتی یاد یک مرحومی می‌افتم خدابیامرز هم باهاش میاد) خواستم بگم منم احساس گشادی می‌کنم.

۲۲ آذر ۱۳۹۰


یک فیلم خوبی دیدم دیشب. اسمش بود تازه‌کارها. یک فیلم نرم و یواشی بود برای خودش. یک کار بامزه‌ای که می‌کرد یارو این بود که می‌گفت مثلن الان سال دو هزار و سه است و خورشید این شکلی‌ست. ستاره‌ها این شکلی‌اند. آدم‌های خوشگل این شکلی‌اند. بعد عکس نشان می‌داد برای این‌ها. می‌گفت مثلن پدر مادر من سال پنجاه و فلان با هم آشنا ‌شدند. جنگ این شکلی بوده. آدم‌ها این شکلی سیگار می‌کشیدند. توی این توالت‌ها می‌توانستند سکس داشته باشند. تفریح این شکلی بود الی آخر. برای همه‌شان عکس نشان می‌داد. خیلی با نمک. زندگی یک مشت آدم بود که با چیزهای تازه‌ای توی زندگی‌شان آشنا می‌شدند و می‌خواستند باهاش مواجه شوند. برید برای خودتان ببینید. توضیحش بی‌نمک است.
پ.ن
چقدر کامنت‌های خوبی آمد برای نوشته‌ی قبلی. از خواندن تک‌تک‌شان لذت بردم.
یک توضیح کوچکی بدهم. من فکر نمی‌کنم من یک‌جور اقلیتیی هستم که بهتر از بقیه هستم. قصدم این نبود که نگاه نخوت‌باری داشته باشم. شاید دارم. تربیت من شاید این‌طوری‌ست. همه‌مان می‌خواهیم بهترینی باشیم که می‌توانیم باشیم. من بلد نیستم این را پنهان کنم. من می‌خواهم خوب باشم. گاهی هم هستم. نه دراین‌باره که در این‌باره هیچ نقشی نداشتم. صرفن شرایط زندگی‌م بوده اما کلن می‌نویسم که این‌طوری هستم. ابایی ندارم که این را بنویسم که می‌خواهم خوب باشم یا خوب هستم یا فلان چیز زندگی‌م خوب یا جالب یا خواستنی‌ست. 
بعد یک داستان دیگری هم که هست این است که توی همان اقلیتی که من ازش حرف زدم هزار شاخه هست. همه هم با هم فرق می‌کنند و به‌نوبه‌ی خودشان متمایزند. من داستان خودم را نوشتم. داستان آدم‌هایی که خودم می‌شناسم را نوشتم. قطعن ممکن است یک‌جاهایی‌ش با من همدلی بشود و یک‌جاهاییش نظرمان از هم دور بشود.
بعد هم درباره‌ی رابطه‌ی پدرم و دوست‌پسرم/دوست‌پسرهام. نه که حالا یک میلیارد نفر باشند. همان تعداد کمتر از انگشت‌های دستی که هستند، بد فهمی شد درباره‌ی چیزی که نوشتم. خواستم بنویسم که توی همین موضوع هم تناقض داریم. من و بابام هم با هم تناقض داریم ولی هیچ‌وقت بحث به مرحله‌ی اول هم نمی‌رسد که بعد حالا بیاید بخواهد تناقض‌های پدرم و من را نشان بدهد. داستان اصلن هرگز باز نمی‌شود که بخواهی حالا توی اعماقش هم بروی که ببینی چی‌ش فرق داشت؟ چی‌ش نرمال بود؟ چی‌ش خوب بود؟ چی‌ش بد بود؟
به هر حال ممنونم از یادداشت‌های همه. همیشه دوباره یک اتفاقی می‌افتد که فکر می‌کنی چه خوب که وبلاگ می‌نویسم. چه خوب که مردم وبلاگم را می‌خوانند. با هم هم‌دلی می‌کنیم. با هم نق می‌زنیم. با هم خوشحالیم.

۱۸ آذر ۱۳۹۰

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود؟ چرا... بود.
جدایی نادر از سیمین را بالاخره دیدم. آن‌طوری که شایسته بود. توی سینما. بالاخره توی این مملکت آمد تو سینما. این‌که فیلم مال پارسال بود مهم نبود. خیلی خوشم آمد از فیلم. خیــــلی خوشم آمد. فکر می‌کردم مثل این فیلم‌هایی می‌شود که همه گفتند خوب است و می‌بینم و بعد فکر می‌کنم نه. خوب نبود. خوشم نیامد. اما خوشم آمد.
دیدن فیلم بهانه‌ای شد که به این موضوع فکر کنم که باز هم این فیلمی نبود که بروم ببینم بعد بگویم وای این آدم‌ها چقدر مثل ما بودند. نشد که بروم سینمای ایرانی (و خارجی) یک فیلمی نگاه کنم بگویم ئه این خانواده‌ی ما بود. این قصه‌ی ما بود. سینمای ایران هیچ‌وقت قصه‌ی من را نگفت. قصه‌ی ما را نگفت. سینمای ایران همیشه قصه‌ی یک آدم‌های دیگری را گفت. ما همیشه اقلیت بودیم. نه که ناله کنم که چرا ما اقلیت بودیم اما خب این همه فیلم ساختند یکیشان نخواست بیاید از عشق و نکبت زندگی ما بگوید که توی ایران اقلیت بودیم. من که می‌گویم باز این‌جا نمی‌نویسم که ما چه اقلیتی بودیم. باز نمی‌توانم بنویسم من در چه خانواده‌ای بار آمدم. چرا ما اقلیت بودیم. چرا ما فرق داشتیم اما فرق داشتیم. بابای ما آخر هیچ‌کدام از قصه‌هامان دست به دامن این نشد که به‌طرف بگوید دستت را بگذار روی قرآن قسم بخور تا ما باورت کنیم. این توی زندگی ما هیچ‌وقت نبود و توی تمام این فیلم‌ها همان‌جایی که طرف دعا می‌کند، نذر می‌دهد، نماز می‌خواند، امامزده می‌رود من را از دست می‌دهد. ما را از دست می‌دهد. بقیه‌ی فیلم را با غصه تماشا می‌کنم که ای‌بابا این هم از همان آدم‌هاست که ما نیستیم. که ما هیچ‌وقت نبودیم.
نشد که یک فیلمی ببینیم راجع به زنی که شوهرش را اعدام کردند. که تنهاست و یک بچه‌ای دارد و توی زندان بچه را دنیا آورده و هیچ‌جایی دلش برای هیچ ایمان و دینی نمی‌لرزد. که همین است که هست. نشد که یکی بیاید صادقانه نشان بدهد ما از چی راضی بودیم. از چی راضی نبودیم. به چی خودمان افتخار می‌کردیم. از چی زندگی‌مان می‌نالیدیم. نیامد نشان بدهد که بعله یک خانواده‌ای هست که بچه‌هایش با ادبیات روسی بزرگ می‌شوند. توی همان ایران است. مدرسه می‌رود و تبدیل می‌شود به یک آدم دوشخصیتی. شخصیت در مدرسه. شخصیت در خانه. حرف‌های خانه که هیچ‌وقت نباید به مدرسه بروند. که خطرناک است. که هیچ‌کس تجربه‌ای مثل تو ندارد پس ساکت باش.
همیشه آخرش یک جایی تقِ فیلم درآمد. یک‌جایی مسیرش از ما جدا شد و دیگر قصه‌ی ما نبود که نبود.
نیامد بابای من را نشان بدهد که با من می‌آید برای دوست‌پسرم کادوی تولد بخریم. بعد من به دوست‌هام می‌گویم که من با بابایم رفتم کادوی تولد دوست‌پسرم را خریدم بعد همه‌شان رَم می‌کنند که وا چه بابای عجیبی داری.
که همان بابا بابایی‌ست که بهم یک روزی می‌گوید که دوست‌پسرم آدم مزخرفی بود که من را گذاشت و رفت و حق ندارم برایش گریه کنم یا حق ندارم درباره‌ش حرف بزنم. برایش کاری کنم. که با من از دست او عصبانی می‌شود و دیگر دوستش ندارد و نمی‌خواهد ببیند که من برای مردی گریه می‌کنم که من را گذاشت و رفت.
یا بابایی که تمام زندگی‌ش گفت من امکان ندارد از ایران بروم. تمام سال‌های سالی که توی ایران زندگی کردن برای خانواده‌مان دشوار شده بود تاب آورد و گفت نمی‌روم که نمی‌روم، اما من که گفتم می‌خواهم از ایران بروم، من را فرستاد این‌جا و هرکار ممکنی را کرد که من این‌جا آدم خوشبختی بشوم.
کسی داستان صبوری‌های مادرم را نگفته. داستان این‌که چه زن قوی‌ای‌ست. که چقدر کله‌خر بوده. چقدر آدم جالبی بوده. که چه‌طوری با تمام تجربیاتی که بیست و پنج سال پیش از سر گذرانده حالا رئیس یک اداره‌ی مالیاتی‌ست توی همین مملکت. که سال دیگر می‌شود شصت سالش و هنوز کار می‌کند. که با مقنعه می‌آید توی سالن می‌پرسد بچه‌ها شام چی درست کنم. خسته و کوفته. خسته و خیلی کوفته. که چقدر لامصب این آدم منعطف است. چقدر بالا پایین رفته. کسی قصه‌ی شوخی‌های مامان و خاله شوکو و بقیه دوست‌های آن‌وقت‌های مامان این‌ها را نمی‌داند. کسی نمی‌داند مامان باباهای ما وقتی می‌خواهند خاطره تعریف کنند، یک روزهایی دارند که برایمان تعریف کنند که مو به تن هر کسی را راست می‌کند و ما بارها آن داستان‌ها را شنیدیم از آدم‌هایی که دیگر میان ما نیستند. 
یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد.
کسی نمی‌داند که مادر من من را دوماهه داشت و دو ساله پس گرفت. بعد باید منِ دو ساله را قانع می‌کرد که مادرم است. که عمه‌م مادرم نیست. که همان شد که دل بریدن برای من کار آسانی شد. نه حالا آسان. اما آسان‌تر از بقیه.
هیچ فیلمی نبود نه که همه‌ش، کمی و فقط کمی از این‌ها را نشان بدهد. بی حاشیه. بی این‌که لای صد لایه متافور بپیچاند و آخرش تهش یک نذر و دعایی بچسباند که نشود داستان ما. این یک کمی بی‌انصافی نیست که هیچ باری نشود که من بروم سینما و بگویم ئه این ما بودیم؟
هیچ کس داستان نا را نشنید که هیچ‌وقت پدرش را ندید. که مادرش... ننویسم که مادرش چی. که خاله‌هاش چه کردند. که بعدها چه تنها ماند. که با چه سخت‌جانی جایی‌ست که حالا هست. نشد یکی واقعن بفهمد که بهش چه گذشته‌ست.
این داستان را پس چه کسی یک روزی تعریف می‌کند؟ بی سانسور؟ بی ترس این‌که ما یک جور دیگری بودیم. که ما را دوست نداشتند ما اما هم را خیلی دوست داشتیم.
یعنی هیچ‌کسی ما را ندید واقعن؟ ما توی خودمان که هستیم، خوب زیادیم. توی مهمانی دوره شصت نفریم همه با داستان‌های مشابه. اما می‌دانید ما فقط همان‌هاییم. هیچ‌کدام ما فیلمی نساخت. ما همه آدم‌های متافور باقی ماندیم. متافور ریشه در ترس و سانسور دارد. وبلاگ منِ ترسو سراسر متافور است. می‌دانم نمی‌شده و نمی‌شود که توی ایران فیلم ما را بسازند اما نادر و سیمین را که دیدم فکر کردم من این آدم‌ها را می‌شناسم اما باز هم ما نیستیم.چه دوغی می‌شد اگر می‌شد...
دق‌ترین جای فیلم آن‌جایی  بود که قاضی به بچه‌هه (بابا این پرستوئه نیاین بگین نیست) گفت خب حالا تصمیمت را گرفتی؟ بعد بچه‌هه می‌گفت با اشک که باید یعنی "همین الان" بگم؟ بعد هی دلش می‌خواست این لحظه‌ی لعنتی را عقب بیندازند. که دیگر عقب‌تر از این نمی‌رفت. عجب فیلم خوبی بود.

۱۰ آذر ۱۳۹۰


شیپور
بیشتر از هر وقت دیگری توی زندگیم احساس دوری می‌کنم. دوری یعنی دورم از خانواده‌م. از زندگی قبلی‌م. دورم. فاصله دارم اما دوریِ بی‌بغض است. نه حالا به این شدت بی‌بغض اصلن کلن اما یه‌طور خوبی. الان که به دوره‌ی اول مهاجرتم فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر حالم بد بود. انقدر گریه می‌کردم. انقدر گریه می‌کردم که حال آدم به‌هم می‌خورد. همه چیز به گریه‌م می‌انداخت. این‌که جمعه بود و توی خارج جمعه چهارشنبه‌ست. این‌که پیرزن‌ها شکل مامان مولی بودند. احساس عذاب وجدان که خودم پول درنمی‌آورم. این‌که نمره‌م کم می‌شد توی دانشگاه. این‌که برای گفتن یک کانسپت ساده سختی می‌کشیدم. بهم می‌گفتند یک سال دیگر که بگذرد باورت نمی‌شود چقدر راحت داری همه‌ی این‌کارها را می‌کنی. می‌گفتم زهرمار. گریه می‌کردم.
دیروز داشتم می‌آمدم خانه. شب کافه بودم. روزهای جمعه و شنبه اوبان تمام شب می‌رود، مهم نیست ساعت چند تعطیل کنیم. می‌توانیم با اوبان برویم اما یکشنبه‌ها و سایر روزهای هفته آخرین اوبان ساعت دوازده و نیم است. من دوست دارم با اوبان بروم که حقوق یک ساعتم را ندهم به تاکسی. عوضش بروم چلوکباب بخورم. بنابراین یکشنبه‌ها و روزهای معمولی هفته استرسی‌ست. من می‌خواهم همه را تا دوازده بیرون کنم که بتوانم با اوبان بروم که بعدنش بی‌عذاب‌وجدان بروم چلوکباب بخورم. همیشه یک گروهی ساعت یازده و نیم می‌آیند و ما می‌گوییم که فقط یک راند می‌توانند بنوشند، بعد آن‌ها می‌گویند باشه. بعد که تمام می‌شود می‌گویند حالا تو را به‌خدا یک دور دیگر. بعد ما می‌گوییم باشه. بعد به اوبان رسیدن استرس می‌شود و همه‌ی این‌ها برای خاطر پانزده یورو چلوکباب و دوغ و ماست‌موسیر است.
دیشب یک سردرد وحشتناکی داشتم. کلن هوا گاهی باعث می‌شود که من سردرد وحشتناکی بگیرم. داستانش را گفتم دیگر. همان که فکر می‌کردم میگرن گرفتم بعدن فهمیدم از هواست. هوا که مه می‌شود، این‌طوری می‌شوم. دود توی کافه هم مزید بر علت. بعد بیرون که آمدم ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه بود. از کافه من شش دقیقه لازم دارم تا اوبان. ساعت دوازده و سی و دو دقیقه آخری می‌رفت. گفتم بزنم یا شانس و یا اقبال. یا می‌رسم یا نمی‌رسم دیگر. فوقش آن‌جا تاکسی می‌گیرم اگر نشد. رفتم و رسیدم. از ایستگاه دم خانه‌م هم که پیاده می‌شوم، باید ده دقیقه بیایم تا برسم خانه. با تاکسی هفت هشت دقیقه طول می‌کشد کلن. همین‌جور که داشتم راه دم خانه را پیاده می‌آمدم دیدم علی‌رغم سردرد، علی‌رغم خستگی، علی‌رغم کولی‌بازی برای صرفه‌جویی کردن برای پانزده یورو، علی‌رغم سرمایی که نفست که بیرون می‌آید قندیل می‌شود، حالم خوب است. ته دلم خوشحال بودم. هیچ گریه‌ای هیچ گوشه‌ای از مغزم نبود. پارسال اگر به‌خاطر صرفه‌جویی چنین کاری می‌کردم گریه‌م می‌گرفت. الان خوشم می‌آید از خودم. حالا هم نه که از شادی داشته باشم بمیرم اما آرامم. جایم را پیدا کردم. یک چیزهایی دارم که نگرانم می‌کند، اما می‌دانم می‌توانم. می‌دانم درنمی‌مانم. خوب است. زندگی خوب است. یک مقداری می‌دانم بعدن چی می‌شود.
دلتنگی هم می‌آید و می‌رود. نه که نباشد. مگر می‌شود نباشد اما سوار من نیست. سواری ندادن به غم خیلی خوب است. یک جایی غم از کول آدم پیاده می‌شود. آدم سبک می‌شود. راه می‌رود، می‌دود. زندگی می‌کند.
مهاجرت خوب است. اگر یکی از من بپرسد قطعن می‌گویم مهاجرت خوب است. تا خرتناق آدم بالا می‌آید. آدم صبوری باید بکند. بعد یک جایی دیگر فشار نمی‌دهد. تو منقبض و سفت و آماده‌ای که هنوز فشارت بدهد اما یک‌هو ولت می‌کند. اول فکر می‌کنی نه دوباره می‌آید اما نمی‌آید. با احتیاط زندگی می‌کنی چند وقت. بعد می‌بینی نه. مثل این‌که واقعن ولت کرده. بعد دوست داری جفتک بندازی. برقصی. دست‌هات را از هم باز کنی. نفس عمیق بکشی و هوای سرد سرد تازه برود توی ریه‌هات. احساس کنی زنده‌ای. قوی هستی. اسب سرکشت دارد به میل تو یورتمه می‌رود. آدم مغرور هم می‌شود. بد هم نیست. توی مغزت به خودت مدال می‌دهی. انگار از جنگ پیروز برگشتی. پیروزی. طعم شور و گرم و خونی پیروزی.
نوشته‌م اپیک شد خیلی. اشکال ندارد اما. گهی زین به فلان و گهی فلان به زین. بعله. بعله. دیدیری دیدیم. این شیپور شور سرور آدمی که از دست خودش خوشحال است. 
پ.ن
یکی نوشته بود صدای طبل جنگ را می‌شنوم. می‌ترسم. فکر می‌کنم حماقت یک حدی دارد. نمی‌توانند این همه احمق باشند اما هستند. سرشار از غافلگیری در شدت حماقت. من هنوز امیدوارم که صدا، صدای طبل جنگ نباشد.