۸ اسفند ۱۳۸۷

عشق اصلن مسئله ای نیست که بشود درباره اش حرف نزد...

دلم می خواهد این آشوب را برای یک نفر توضیح بدهم. دلم می خواهد یک نفر را دستگیر کنم، برایش بگویم که من خودم را نمی فهمم. نمی فهمم چون یک عشقی که داشتم، برطرف شده. درست مثل سرماخوردگی که اول عارض می شود. بعد کمی می ماند. بعد برطرف می شود. همان طوری. من نمی فهمم همه ی همه ی عشقم کجا رفته. من کجا این همه بی رگ شدم؟ یعنی این طوری است که یک لحظه ای آدم می بیند هیچ چیز در دلش نیست و تمام؟ یعنی دیگر دست و دلش نمی لرزد و این ها علائم یک عشق خفه شده است؟ آیا این حالت موقتی است؟ آیا به محض شنیدن صدایی، زنده شدن خاطره ای، بوسیدن دوباره ای همه ی حال های آدم زنده می شود؟ ... شک دارم.

یعنی آدم می تواند این همه بوالهوس باشد که من هستم؟

یعنی واقعن این که عشق آدم برطرف شود بوالهوسی ست؟

اگر از این به بعد همه ی عشق های من تصمیم بگیرند بدون هماهنگی با من برطرف بشوند، من چه کار کنم؟

من چه طوری می توانم سه هزار و ششصد سال با یک نفر زندگی کنم، اگر عشقم برطرف شد؟ حالا خیال هم برتان ندارد ها. یک نفری هم در کار نیست که از شدت فرو کردگی پا در کفش و این که می خواهد من باهاش زندگی کنم داشته باشد بمیرد! اما خب من حق دارم برای زندگی م نگران باشم دیگر. حق دارم بترسم که در یکی از این لحظه های پر شور و شری که احساس عاشقی می کنم با کیفیت سرماخوردگی، قول احمقانه ای بدهم به کسی، بعد نکند این حالت برطرف شدن به من دست بدهد؟

شما که از این قول های بزرگ داده اید، کدامتان عشقتان برطرف شده؟ اصلن اگر این جور شد، چه خاکی ریخته اید سرتان؟ من مطمئنم آدم رویش نمی شود برود به کسی بگوید تمام شد. الان خوبم. آن چیزی که بود، دیگر نیست. کدامتان؟ هان؟ کدامتان رفتید گفته اید که آن جور ِ قبلی دوستت ندارم دیگر. که رضا دادید با الفت زندگی کنید و خودتان را راضی کردید و گفتید میان ما اگر عشق نبود، الفت بود... -سلام نی سی- و بخواهید به حق الفت با کسی بمانید. به حق تمام نیرویی که روزگاری صرف به دست آوردن کسی کرده اید. صرف ساختن پی رابطه ای. که گاهی همین توان لعنتی ای که می گذاری، دست و پایت را می بندد. تمام این تاریخی که ساخته ای پشت سرت. که دلت می لرزد نباشد. که احساس می کنی به هیچ چیز بند نیستی اگر تمامش را پشت سرت بگذاری. خب گاهی هم لابد باید به خودت بگویی اوی کره بز ولش کن برود. –سلام گوسپند- ولش کن برو در واقع. "ولش کن" به نظرم خیلی کار بزرگی است وقتی آدم دارد در الفت دست و پا می زند.

حالا نمی دانم این شور همیشه می میرد یا نه ها... نمی دانم. من هر چه دیده ام، مرده. شاید فردا روز آمدم نوشتم من غلط کردم. من مثل خر قطبی هنوز متعاشقم. یعنی خوبیش این است که می توانی توی وبلاگت بنویسی که در آخرین ساعات شب اسفند ماهی احساس کردی باید نظر بدهی که عشق یک چیز موقتی است و تبصره بدهی که این نظر لزومن نظر قطعی نگارنده نیست. بعد هم صبحش هذیان های دیشبت را پابلیش کنی... بعد هم مسئولیت هیچ کدام از نوشته هات را قبول نکنی. نمی دانم... شاید آمدم بعدن گفتم عشق خیلی هم ازلی ابدی است... واقعن نمی دانم. من فقط می دانم عشق خیلی حس معرکه ای ست. همین.

خواستم برای آن یک نفری که دستگیر می کنم بگویم عشق واقعن چه چیز عجیبی است... خواستم بنویسم که چقدر دلم می خواست بفهمم. که بنویسم من هیچ فداکار نیستم و فکر نمی کنم فداکاری جز عشق باشد. ممکن است کمی تویش داشته باشد. فقط کمی. اما فداکاری یک چیز دیگری ست کلن. نسخه هایی که برای آدم می پیچند و تویش فداکاری را عوض عشق توضیح می دهند، خیلی احمقانه اند. فکر می کنم ماندن به خاطر الفت خیانت است. ایضن حماقت. خواستم بگویم به نظر من عشق اصلن چیز پیش پا افتاده ای نیست. یک چیز قوی عجیب دردانه ی درجه یکی ست. برای من هر وقت عارض شده، این طور بوده: وحشیانه، سرشار، پر شور و خواستنی. و خوب یا بد، می دانم این چیزی که حالا دارم عشق نیست. نه وحشیانه ست نه پر شور نه سرشار نه حتی خواستنی ست برایم. این یک الفت است. الفتی که می خواهم حریفش بشوم که برود... فکر کنم باید برود. لعنتی کار سختی ست.

۶ اسفند ۱۳۸۷

هر مغازه داری باید دَدولو داشته باشد یا چگونه خرید کنیم؟

مغازه دار باید آدم را بفهمد. اگر نفهمد به ضرر خود خرش است. من این جور آدمیم که وقتی یک مرتبه تصادفی سال هشتاد می روم توی یک عطر فروشی با یارو خوشحالم بس که ژانره برای خودش، فکر می کنم که هی دوباره باید بروم سراغش. الان منظورم آن عطر فروش توی گیشا یعنی آقای غنچه است که ظاهرش را نگاه می کنی یک مرد نه چندان خوش قیافه ی ناخوش تیپ است بر خلاف صنف عطر فروش ها اما من همیشه وقتی رفتم آن جا و گفتم عطر بده، بعد داده، بعد بو کردم دیدم صاف خودم را داده بو کنم. پس من آدمی هستم که از آقای غنچه هی عطر می خرم حالا شما برو خود را بِدَر در وزرا. من می روم غنچه. بعد من نه تنها مغازه هایی که ازشان خرید می کنم که آدم ها را هم همین طوری انتخاب می کنم. که بروم تویشان، بعد خوب باشد، می مانم. دوباره سر می زنم. نباشد، می آیم بیرون، دیگر نمی روم. این خوب هم که می گویم یقه نکنید آدم را که یعنی چه خوبی؟ خوب یک موقع یعنی دلنشین، یک موقع یعنی باهوش، یک موقع یعنی با معرفت، یک موقع یعنی دیسترکشن، یک موقع یعنی گستاخ، یک موقع هم یعنی یک مهربان معمولی و خیلی موقع های دیگر یعنی خیلی چیزهای دیگر که الان یادم نیست.

این را می گفتم که مغازه دار خوب باید باهوش باشد. یعنی مثل همان سوپر آفتاب که خدا رحمتش کند و من می رفتم توی مغازه ش و می دانست که نمی دانم دلم چه می خواهد و هی لای قفسه ها می گشتم که هوس یک چیزی بکنم. پس نمی پرسید چه می خواهی؟ می گذاشت من بگردم تا هوس کنم! یا می ایستادم وسط در حالی که روی سرم یک علامت سوال بود. بعد علامت سوال ناپیدای من را می دید. می گفت فلان چیز را بردی؟ می گفتم نه. می گفت ببر. می بردم. اغلب خوب بود... باید آدم بتواند برود توی یک مغازه ای و آقای مغازه دار که می پرسد چه رنگ جینی می خواهی؟ بگویی تصمیم نگرفتم کاملن اما فلان... بعد برایت سه تا بیاورد که سه تاشان خوب باشد. که وقتی برای من یک مغازه داری جین خودکار بیکی می آورد، می خواهم بدانید که من می روم بیرون و دیگر به آن جا بر نمی گردم یا ایضن جین با گلدوزی های زرد و سرخابی و سنگ های بدخشان! مغازه دار باید آن قدر آدم دیده باشد که پیشنهاد احمقانه به آدم ندهد. که باید سرتا پای آدم را نگاه کند و بفهمد که من آدمی هستم که نمی دانم گلدوزی های زرد و سرخابی روی دم پا را بگذارم کجای دلم! اگر نفهمد، خب همان بهتر که آدم بیاید بیرون و صاف برود همان جایی که پیدا کرده و هی ازش خرید می کند. که آدم باید یک مغازه هایی پیدا کند که وقتی فلان را خواست صاف برود آن جا فلان را بخرد. هی نگردد. هی نگردد. که از در که می روی تو سلام خوبی به آدم بدهد. به آدم خسته باید یک سلام خوبی داد. مغازه دار خوب یک چیزی است که خیلی کم است اما هست. که اگر خندیدی، باهات لاس نزند. که اگر شک داشتی، بهت زمان بدهد. که اگر برنداشتی، همان به سلامت درست حسابی سفت را بگوید، وقتی می گویی خدافظ. که بلد باشد دَدولو برایت بیاورد.

دَدولو می دانید چیست دیگر؟ یک جک قدیمی است. مثلن مال پانزده سال پیش.

اگر نمی دانید:

یک بار یک بابایی می رود توی مغازه می گوید: دلام. یارو می گوید سلام. می گوید: دَدولو دالید؟ زبانش می گرفته. بعد یاور می پرسد: دَدولو چیه؟ می گوید: دَدولو دیده دُشمَزَس دِرازه دِندَده! (اینجا بادست اندازه دَدولو را نشان می دهد) یارو هی فکر می کند اما نمی فهمد این چه می گوید. یکی را داشته توی مغازه که او هم زبانش می گرفته، صداش می زند که بیا ببین آقا چی می خوان؟ یارو میاد. مشتری می گوید: دلام. یارو هم می گوید: دلام. می گوید: دَدولو دالید؟ می گوید: دَدولو دیه؟ جواب می دهد: دَدولو دیده دُشمَزَس دِرازه دِندَده! یارو می گوید: آها! آله. می رود از پشت مغازه یک دَدولو می آورد می دهد دست مشتری و مشتری می رود. صاحب مغازه سر می رسد می گوید: چی می خواست؟ این دَدولو چی بود؟ می گوید: دَدولو دیده دُشمَزَس دِرازه دِندَده! صاحب مغازه کلافه می شود که برو یکی بردار بیار من ببینم. می گوید: دَمون دِکی بود دادیم لَفت دَمـــوم دُد!

سلام حمید که الان لابد غرق ژاپنی خوندنی. یادت بخیر که این جک را می گفتی من پهن می شدم کف زمین از خنده. بعد هی همیشه آخرش دلم می خواست تو بدانی ددولو چیه. چه دوری. کاش عید می آمدی. دو تا بوس از همین جا. به دو لپت.

۳ اسفند ۱۳۸۷

به زبان بیان کن بره!


دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو٬ نهان مکن
چـــــون خمشان بی گنه٬ روی بر آسمان مکن
باده خـاص خـــورده ای٬ نقـل خلاص خورده ای
بوی شـــراب می زند٬ خـربزه در دهــــان مـکن
دوش شـــراب ريختـــی٬ وز بـر مــا گـريختــــی
بار دگــــر گـرفتمـــت٬ بار دگــــر چنـــان مــکن
من همـــگی تراستم٬ مســت می وفاســـتم
با تـو چو تيــــر راســتم٬ تيـــر مـــرا کمان مکن
ای همه حلق و نای من٬ پر شــــده از نوای تو
ورنه سماع باره ای٬ دســـت به نای جان مکن
کار دلم به جان رسد٬ کارد به استخــوان رسد
ناله کنم٬ بگــــويدم: دم مـــزن و بيـــــــان مکن
هر بن بامــــداد تـو٬ جانب ما کشــــی سبــــو
کای تو بديده روی من٬ روی به ايـــن و آن مکن
باده بنـــوش مــات شو٬ جمله تن حيـات شـــو
باده چــــون عقيق بيـــن٬ ياد عقـــيق کان مکن
باده عــــــام از بــــرون، بــــاده خــــاص از درون
بوی دهـــــان بیــان کند ، تو به زبان بیــان مکن

۲ اسفند ۱۳۸۷

لورنزو!

نمی دانم قبلن هم برایتان گفتم که چقدر از ماشین های سنگین خوشم می آید یا نه. اگر نگفتم حالا می گویم. من خیلی از لودر، بیل مکانیکی، حتی تراکتور و امثالهم خوشم می آید به طوری که سوپی (آقای برادر) معتقد است که من اصلن با دیدنشان انگار ارغاثم می شوم بس که ذوق می کنم. بعد حالا احتمالن می توانید تصور کنید که با دیدن این کلیپ لورنزو خان جان با آن قیافه و همه چیز خوب خوبش چقدر، چقــــــدر خوشحال شدم. بعد اولین بار که دیدم این کلیپ را، چنان محو شدم که یادم رفت اسم خواننده هه را بخوانم از روی تلویزیون. کلی توی خماری بودم که این چی بود. کی بود؟ من اصلن چی سرچ کنم خب؟ تا این که لحظاتی پیش ناگهان دوباره دستگیرش کردم (کلیپ را)! حالا هم که دارم به شما نشانش می دهم هنوز نمی دانم توی شعرش چه دارد می گوید ولی مگر می شود توی همچین کلیپ معرکه ای چرت و پرت بگوید؟ این است که ببینید و حالش را ببرید و اگر نبینید یک مقداری از عمرتان بر فناست. من با شعار لورنزو! لورنزو! ماچو بده بیاد لامصب! اعلام حمایت همه جانبه می کنم از همچین آدمی. از همچین آدم عورت خل خوبی.

۱ اسفند ۱۳۸۷

تــــویی که همیشه آدم می افتد یا ای بابا...

من نشستم کلی از یادداشت های شخصی م را خواندم. بعد دیدم همه ش اول یک ماجرایی نوشته ام باید نیفتم توش. باید مراقب باشم با جریانش نروم. باید نیفتم توش. بعد منطقی ام کلی. آدم کیف می کند این قدر که من منطقی ام! ولی یک جایی به بعد دیگر ننوشتم نیفتم توش چون آن جا، جایی بوده که من افتادم توش. بعد واقعن خواندن این پروسه که من می افتم توی یک چیزی خیلی دردناک نه اصلن خیلی تراژیک است. به ویژه این که بس که آدم توصیفی ای هستم با خواندنشان قشنگ یادم می آید چه حالی بودم آن روزها...

من همین جا باید برای هزار و سیصد و شصت و دومین بار به خودم بگویم همه چیز در تئوری خیلی ساده تر است. پدر سگ واقعن در تئوری خیـــــلی ساده تر است. خوب است. منطقی ست.

مثلن این جمله را ببینید، وقتی به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار. ببینید این یک جمله ی ساده است. یک کار ساده از آدم خواسته است. گفته خودمان را نگه داریم وقتی به گیسوی پریشون می رسیم. کاری ندارد در تئوری. گیسوی پریشون یک سری علائم بالینی مشخص دارد که قابل شناسایی ست حتی برای یک آماتور اما حالا شما بیا عمل کن. می تونی؟ نه! می تونی!؟ د نمی تونی! د نمی تونی لامصب...

گیسوی پریشون که می بینی ضعف می کنی می افتی. د اگر نیفتادی بیا بگو دیدم، نیفتادم. البته در این صورت من هم چیزی ندارم واقعن بهت بگم وقتی نیفتادی. احتمالن احساس می کنم یک مشکل مغزی چیزی داری که گیسوی پریشون می بینی خودتو نگه می داری! و شاید بگم خوش به حالت. همین. واقعن همین.

اصلن چیزی ندارم به دفاعیاتم اضافه کنم. ای بابا...

۲۷ بهمن ۱۳۸۷

بالاخره تو کدامش بودی؟ خوبیش یا بدیش؟

زندگی یک جور چیزی ست که من همه ش سعی دارم تعریفش کنم و نمی شود. درست مثل فرانسه که سعی می کنم یاد بگیرم و نمی گیرم. بس که تا به حال هر چه به ما یاد داده النا جون تمامن استثنا بوده و هیچ جا قاعده نبوده. من چه طور می توانم زندگی کنم وقتی همه ش استثناست؟ که هر جا پایم را می گذارم شامل یک استثنایی می شود که منجر به گیج تر شدنم می شود؟

من چه طور تصمیم بگیرم لعنتی ها؟ چطور... وقتی جلویم تمامن استثنا چیده شده...

باید یک چیزهایی در زندگی باشد که آدم بتواند بگوید این ها همین جا محکم نشسته اند. این ها همیشه همین کار را انجام می دهند. به خودت بگویی من به این چیزها اعتماد دارم اما همه شان لغزانند. هر کدام یک قر و قمبیلی در می آورند... بدترش این جاست که به نظرم با مسن تر شدن هم آدم نجات پیدا نمی کند. من مدت ها به خودم وعده می دادم که به یک ثباتی می رسم. اما نمی رسم. اما ثبات به من نمی رسد. من فقط بدبین تر شده ام و هنوز همان بادبادک رها شده م که همان جوجه معمار می گفت... یعنی یک باری نخ من از سررشته رها شده و همین جور می ماند/نم؟ نمی شود آدم این وضعیت را دور بزند؟ یکی از این همه استثنا بیاید با پای خودش پیشم و به من بگوید من قاعده ام؟

من به قاعده احتیاج دارم. می دانید حالا کمی هورمونی دارم می نویسم... خودم می دانم.

به طبع روزهایی هم هست که فکر می کنم که چه جالبم من. عجب زندگی مهیج بی قاعده ای داشتم و دارم. یک کارهایی کردم. می دانم نتیجه ش چیز واضحی نبوده. ولی خب من همین ها بوده م دیگر... اما اگر به قول دود زندگی آدم بلد نشود آدم چه خاکی را مناسب ریختن بر سر خودش می تواند پیدا کند؟

نه واقعن چه خاکی؟

تمام نتایج زندگی من چیزهای ملویی بوده. یک کمی نگرانم از این بابت.

خب می دانید مقابله ی من هم این است که به کارهای بی معنی ای مشغولم. مثلن یک سیستم تعریف کردم که تویش راننده تاکسی ها را دسته بندی کردم. مثلن تاکسی های فهیم کمیاب: این تاکسی ها صبح ها رادیوشان را طوری روشن نمی کنند انگار تمام مسافران دچار وجد و سرور می شوند از اراجیف نوابغ رادیو و حتمن باید در ترافیک صبحگاهی از مزخرفاتشان مفیوض بشوند تا بتوانند روزشان را آغاز کنند. در این تاکسی ها یک سکوت دلنشینی هست. شاید یکی بگوید زیر پل عابر پیاده می شم و این آزار دهنده ترین چیزی باشد که آدم در طول مسیر می شنود... همین ها وقتی عصر شده و دلشان می خواهد مختصری رادیو گوش بدهند، آن قدر صدایش را کم می کنند که فقط خودشان می شنوند. که بلدند این را بفهمند که چهار مسافر پیکان یا حالا چه می دانم ده تای ون لزومن علاقه به رادیو ندارند و می فهمند که این را نباید تحمیل کرد... یا مثلن یک دسته هستند، تاکسی فهیم نایاب که تا می نشینی می بینی از این الدی های دل انگیز هایده مایده گذاشتند و خودشان هم ته صدایی دارند و هالالالای لالای لالایش را می خوانند باهاش. آن هم باز صداش کم است که اگر تنها بودی، می توانی خواهش کنی صدایش را برایت بلند کند و چه بسا صحبتت باهاشان به گل های رنگارنگ می کشد و یاد عمو خسنگ می افتی که با آن لحن بامزه ش می گفت گــل هــــــای بـــادمجــــــان... یادت بخیر... الان اگر بودی چند سالت بود؟

حالا از تاکسی نافهیم (که خوش چند مدل است) و تاکسی دگرگون و تاکسی شلمان و تاکسی های متکلم وحده نمی خواهم بنویسم...

هدفم این است که بگویم آدم دلش می خواهد زندگی را، آدم ها را، چیزها را، حتی تاکسی ها را دسته بندی کند و همه شان نظم سیستم را رعایت کنند. اما نیست. اما نمی شود. یادم هست یکی یک بار از این مرض کتگوری سازی نوشته بود. یادم نیست کی بود. من هی دلم می خواست انکارش کنم. اما این جوری ست. آدم دلش می خواهد مثلن بگوید همه ی عشق های من فلان جور می آیند، رشد می کنند، بارور می شوند، ثمر می دهند، کم رنگ می شوند، می روند، باز می آیند... اما این جور نیست... آدم هربار از یک جا می خورد. شاید خوبیش همین است. ها؟

۲۵ بهمن ۱۳۸۷

این یک ماکت است یا پرتقال آبادیت از درون به بیرون می رود.

جنگل پرتقال یک جای عجیبی است که زمستان آن جا سبز و پرتقالی ست. سرت را بگردانی کوه است، بگردانی بیش تر دریاست. پر است از اکبر جوجه ی شناور در کره ی محلی و کباب ترش. پر است از دویدن و دویدن و دویدن در مه. که گم شوی. که بدوی و هوار بکشی. نه هوار که نه. نعره. همان مایه های شیخ نعره همی کشید... مریدان نعره ها همی کشیدند و پرتقال خونی همی خوردند. اصلن میوه ی دزدی نوش جان و گوارای وجود میوه دزد ماهر...

زندگی همان راه رفتن روی پرتقال های گندیده ی از شاخه جدا و فرت فشت پلغ فشت فرت پلغشان است.

همان شرب مدام است. همان است که ببینی بیخود نمی گویند رامسر فلان و بیسار است. لابد هست. یک چیزی هست دیگر. نه... واقعن بیخود نمی گویند. رامسر یک خوب نهلتی (لعنتی) است.

همان است که بالاخره به خودت می آیی و می بینی شاید واقعن گفتن ندارد که کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست؟ لابد نیست... چو دانی و پرسی الاغی.

پرتقال آبادی یعنی جز ماشین های شما و ماشین پیرمرد ژیلا به ویلا آور، ماشینی توی شهرک نباشد و نگهبان عین قاتل زنجیره ای ها باشد. مرموز باشد. داد که می زنی مرسی که شیر فلکه اصلی را باز کرده، رویش را برنگرداند، همان طور که دور می شود، دست راستش را ببرد هوا چند بار تکان بدهد، یعنی خواهش. که موسیقی کلاسیک گوش کند و پشت پنجره مچش را بگیری که دارد سوت می زند و یک ساتوری چیزی تیز می کند. به ظاهر در دو سه برخورد مهربان باشد و با خودت هی فکر کنی لابد توی تمام ویلاها سر بریده و سیل خون است. همه را کشته. لابد با پیرمرد ژیلا به ویلا آور دست به یکی ست وگرنه چرا ویلای پیرمرد از تمام ویلاها خوشگل تر و مجلل تر و عمارت تر است؟ لابد خون شتک زده به دیوارها. که هی خش خش بشنوی، سایه ببینی، صدای پا بشنوی. که هی برای همه داستان های ترسناک از سرهایی که بریده بگویی با خنده. که بروی پشت پنجره سنگریزه بزنی به شیشه و قایم شوی با برادرت و به کسی که با چشم های جستجوگر می آید پای پنجره که بفهمد سنگ از کجا بود و هیچ چیز پیدا نکند، بخندی! که دست آخر خودت بترسی، جرات نکنی وقت قدم زدن شبانه تا ته تاریک محوطه بروی که لامصب صدای مار می دهد و قاتل خونی. سلام همه ی دست های خونی دبستان در تمام ردیف توالت های مدرسه ف. سلام مقنعه های خونی. سلام مستر هاید. سلام ترسناک ترین فیلم جهان. سلام تبر. سلام این جور چیزا.

اصلن می دانید، ویلای پوسیده ی پوشیده در خزه آدم را متوهم می کند. ژانر وحشت را برمی انگیزد. گیرم سر و رویش خوب، اما لشکر عنکبوت و هزارپا و مورچه خبر می دهد از سر درون. اصلن وقتی بین سنگ فرش ها، علف ها آن قدر بلند شود که سنگ فرش را نبینی یک ریگی به کفش ماجرا هست. آه ای قورباغه های خشک شده که زیر باران دوباره نرم و تازه می شوید اما مردید. اما بسی مردید و چروکید... (این یک آه بی ربط بود)

این نوشته را یک همبرگر پتویی برایتان می نویسد. همبرگری که همبرگر شده بس که این چند روز اخیر را لای دوتا پتو زیسته است. همبرگری که در پرتقال آباد کشته نشده توسط یک قاتل قد بلند و مرموز. در عسل محله آن قدر دویده که تمام ماهیچه هایش درد می کند. که کفش هایش از فرط گل سنگین شده. شلپ شلپ کرده در تمام آب های جهان. که رفته تمام قلاب فروشی های بازار تنکابن را بو کرده. که تمام سیر ترشی ها را خورده. تمام زیتون پرورده ها را در تمام تشت های بازار خموده ی بعد از ظهر مزه کرده. تمام مرغ دریایی ها را فریز کرده در یک عکس. که قزل آلای گوشت صورتی به قول آقا و نارنجی مایل به سردی از نظر خودش را چشیده و به نظرش هیچ فرقی با قزل معمولی نداشته و یارو اصلن شکر خورده که گفته این ها متفاوتند و با هر پیچی به خودش گفته آه ای تمام پیچ های خوب خوب چالوسانه که یاد آدم می آورید ماشین چرا فرمان دارد توی این روزگار اتوبان مستقیمی.

گاهی آدم به بهانه ی یک تعطیلی وسط هفته باید چند روزی خوش بگذراند وگرنه که می میرد اگر نه هم که همان قاتل خان می کشدش. زندگی این چنین چیز کشنده ای است به ذات. بعله آقا.

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

بگذارید برایتان بنویسم.

عینک نزدم و همه چیز را چپندر قیچی می خوانم. یعنی هر چیزی را هر چیزی می خواهم می خوانم. توی گودرم یک کمی گیجم. یک لحظه هایی احساس می کنم باید یک ایمیلی برای دنیا یا کارپه یا مسی یا رسولی بزنم ازشان بخوام فشرده برایم توضیح بدهند چه بر سر گودر می رود. کی به کی دارد چه می گوید. این خانم قهوه ایه کی هست که همه ش این همه داستان درباره گودال های آبش هست و می دانید می خواستم بپرسم موهاش چرا وز شده؟ از دست شماست؟ این پست هرمس چرا مثل علف هرز دارد رشد می کند؟ این پست سارای کتاب ها که نوشته آدم خودش می داند کی دارد چه غلطی می کند چرا انقدر رفته صاف همان جا نشسته که باید؟ چرا وصف حال است این قدر؟ بعد دیدم حالا فرض کن ندانم چرا. فرض کن هی بروم پست رسولی بخوانم نگو آیدا نوشته باشد یا پست آیدا بخوانم نگو رسولی یا مسی یا چمیدانم کدامشان نوشته باشد. فقط کمی احساس کلک خوردگی می کنم. این هم که چیزی نیست. چشمم کور. می خواستم جواب ایمیل فراخوان را بدهم. نه؟

یک جایی نوشته بد نیستیم. می خوانم بدنیسم! با خودم سه ثانیه تحلیل می کنم که این بدنیسم را از روی چی ترجمه کردند؟ داشتم همین طور برایش داستان درست می کردم که عجب کلمه ی با مزه ای ست و بعد می بینم نوشته شما چطورید؟ می گویم من!؟ صدای تق زدن روی پیشانی می آید. دست من است. پیشانی هم پیشانی من است. باز یک چیزی یادم افتاده لابد. یارو گفت: خانم خنده ت را کنترل کن. آمدم بگویم تو هم فلانت را. لبخند زدم. آدم که عصبانی می شود همه چیز را به فلان ربط می دهد. هنوز هم نفهمیدم چرا ربط می دهد واقعن و هنوز نمی دانم با چه قدرت ماورایی خودم را نگه داشتم و نگفتم. می دانید؟ امر به منکر ایز کیلینگ می. بابا تو خودت چقدر درستی مرد حسابی که گفتی نخندم؟ می دانی چقدر گریه کردم که عوضش پنج ثانیه خندیدم که درآمدی نخند؟ نمی دانی. به همان خدای زبری که فکر می کنی داری، نمی دانی... خیلی بدم آمد. خیلی... حالم را به هم زدی... این ها را می نویسم که فردا دیگر راجع به این که به من گفت نخند حرف نزنم.

دلم می خواهد این را هم برایتان بنویسم که یک آدمی را دیدم که اگر توی دستشویی باشد باهاش حرف بزنی، جوابت را نمی دهد. شاید حتی می گفته اهم اهم و من نمی شنیدم. خدایا آخر آدم توی دستشویی مگر لال می شود؟

خدایا ما را از شر آدم هایی که ناله می کنند محفوظ بدار. توی پرانتز: الان منظورم همکارهای این جوریست وگرنه که در دوستی باید نق زد و ناله کرد وگرنه کی کرد؟ واقعن کی کرد؟ خدایا به ما صبر بده وقتی یک منشی وسط هیگار ویگاریت جهان برای یک فکس فرستادن چون یک بار کنسل شده ناله می کند. آه و آه و آه ... نکن نازنین. وقتی یادش می رود برای بدیهی ترین بحران شرکت که الان به مرحله پیک شدن رسیده، تسهیل دار شرکت را خبر کند. شما برای همین کار آن جایی. یک نفر نفس های عمیق می کشد تند و تند. دست آخر به سرفه می افتد.

خیلی توقع زیادی ست که هر کسی فقط کار خودش را درست انجام بدهد؟

۱۸ بهمن ۱۳۸۷

ستاره های آسمان چند بچه خیاط؟

یک. مهم نیست یک کاری را چقدر خوب انجام می دهیم، مهم این است که چقدر احساس خوبی داریم وقتی انجام می دهیم. این یکی از جمله های کلیدی جهان است برای خرابکاری هایی که باید بشود. مثل همان ها که برنامه ش را دارم.

دو. چرا آدم باید دیوانه نباشد؟

ببین یک داستانی هست که همه شنیده اند لابد از فرط ایمیل. همان که یارو دم دیوانه خانه پنچر می شود و پیچ های چرخ می افتد توی جوبی جایی و یارو می ماند مستاصل و بی پیچ. بعد دیوانه هه از بالا راهنمایی که از هر چرخ یک پیج و به این ترتیب چرخ چهارم هم سه پیچ و برو شاد زی. بعد یارو درمی آید که تو که دیوانه ای از کجا می دانستی؟ بعد دیوانه هه جواب می دهد که من دیوانه ام اما احمق نیستم!

حرفم این است که مهم این است که آدم احمق نباشد جدن.

سه. یک ماجرایی شد که من فکر کنم برای ثبت در خاطرات استخرهای زنانه تهران لازم است نگاریده بشود. ما توی استخر میم بودیم. (چرا میم؟ از نظر حفظ امنیت آن استخر! اگر دارید از فضولی می میرید ایمیل بزنید اگر بشناسمتان لو می دهم کدام بود) مایو به تن و خرامان می رفتیم سمت کمدمان. یکهو یک پسری در استخر را باز کرد! تمام این ماجرا پانزده ثانیه نشد. ما ایستادیم. پسر به ما نگاه کرد. ما به پسر نگاه کردیم. من و دنزی تیمزی باز شدن تدریجی چشم ها، مردمک و از حدقه درآمدنش را کاملن دیدیم. بعد من گفتم ای وای! بعد پسره گفت اوه! رفت بیرون. حالا چطور تا دم استخر خانم ها رسیده بود خدا عالم است. این اتفاق پانزده ثانیه ای ما را به چنان غش و ریسه ای انداخته بود که بی اغراق تمام مدتی که دلستر هامان را با نی هورت می کشیدیم راجع بهش حرف زدیم و تحلیل کردیم که او چه دید و ما چه بودیم و ما چه دیدیم و این ها. که تیمزی گفت اه چرا گوش هام این شکلی از کلاه زده بود بیرون و چرا اصلن برای من عجیب نبود که آمد تو. گفتم گوش های من از تو هم بدتر بود خب! آن یکی یک چیز دیگه می گفت. بعد دنیا گفت که تو که این قدر محفوظ (منظورش همان ماخوذ بود خب بچه) به حیا نبودی که لاله! برای همان ای وای ای که مطرح کردم! که این ها را نه به حالت انسان هایی که حرف می زنند ها. به حالت انسان هایی که از فرط خنده تمام امعا احشاشان درد گرفته، می گفتیم. خلاصه همین. راستی آقاهه اگر این جا را می خوانی، دنزی گفت چقد خوب بود پسره! لوت دادم دنیا. حالا اگر پسره بلاگر باشه که وامصیبتا. هیه. راستی حکمش یک نظر حلال و این ها؟هیه(بازگشت خنده های دل درد آور!) آبرو نداریم که در هفت سر اینترنت. این هم شد داستان. نمی شد بنویسم یکی از دوست هامان این طوری شد! آن طوری آبرودارانه تر نبود. به سبک بلاگرهای ایرانی که مسائلشان را سوم شخص می نویسند؟ (الان بهترم که این را گفتم. لابد خودم هم استثنا نیستم دیگر)

چهار. تا زانو توی برف خوب و لازم است. راه رفتن خرت خرت توی برف سفید پانخورده ی مانده خوب است. گاهی ناگهانی تا زانو فرو رفتن خیلی خوب است. ملنگ زیر کرسی واقعی خیلی باحال است. با آدم هایی که کم سن ترینشان چهل و هفت هشت دارد، نوشیدن جالب است. فردا شنبه نبود خوب تر بود است. واقعن شنبه چیز بی رحمانه ایست کلن.

پنج. بدجور دلم می خواهد نامه ی سرگشاده ای بنویسم برای یک بچه خیاطی که... که بگویم چی آخر؟ من را می شناخت و حالا فراموشی پیدا کرده؟ بگویم من فکر می کردم من را می شناخت؟ بگویم فکر می کرد من را می شناسد؟ بگویم چی آخر؟ بگویم خیلی نرم بود صدایش مثل مخمل بود توی گوشم که باعث می شد گوش ندهم چه می گوید، فقط صدایش را گوش می کردم؟ شما چه می دانید من از چه حرف می زنم... هنوز مقاومت می کنم. هنوز صبرم بچه خیاط. هنوز هی می گویم لابد یک چیزی شده. اما خودمانیم شاید نامه ای بدهکاری. خوب نگاه کن توی یادداشت هات. ببین جایی از قلم نیفتادم؟

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

یک. بعضی چیزها در زندگانی هست که آدم که خر است، قدرش را نمی داند. یکی ش این است که دراز بکشی. ساعت دو بعد از ظهر باشد و آن قدر خوابت کافی باشد، که خوابت نبرد. پس به سقف نگاه کنی. این یک لحظه ی حسادت آور، رخوت آور و خواستنی است برای من. این که می تواند یکی از معمولی ترین لحظه های یک آدم باشد، امروز برای من به یک چیز عجیبی تبدیل شد که دو سه ساعتی بهش فکر کردم. بعد فکر کردم که اگر جایی دراز بکشم با تقریب خوبی نهایتن ظرف پانزده دقیقه خوابم می برد. خیلی برایم دست نیافتنی تر شد بعد از همه ی این فکرها.

دو. مامان جان که این جا را می خوانی تازگی ها و هی می آیی با من راجع بهش حرف می زنی و از من خواستی آدرس چندتا از دوست هام را که این جور (چه جور؟!) می نویسند را به تو بدهم، می خواهم بدانی که اگر باز هم به من بگویی پستی مثل پست پایینی من به خنده ت انداخت، خیلی نیامردی! هیه. الان لابد امشب می آیی خانه دعوام می کنی!؟ خب بکنی! عوضش الان که من دارم این جا را می نویسم خیلی دارم می خندم زیبیلیوکی جان. این ها را گفتم که دست آخر بگویم از نظر خودم پست پایینی خیلی هم گریه دار بود. خنده دار نبود اصلن. تو چطور خنده ت گرفت؟ خواستم بدانی مکث من وقتی گفتی خیلی خندیدم وقتی آن پست ریز ریز چهارشنبه ای ت را خواندم، برای این بود که به نظرم آن پست خنده دار نبود، نه این که ناراحت شدم که چرا من را می خوانی و هی دوست داری راجع بهش حرف بزنی علی رغم این که می دانی من دوست ندارم راجع بهشان حرف بزنم. اصلن من که نگفتم حتی خود خانم واو واو گفت: " آیا زمانی خواهد آمد که بتوانم خواندن نوشته های چاپ شده ی خود را بدون شرم، لرزیدن یا پنهان شدن، تاب آورم؟ "

سه. یک تصمیمی که در زندگی م گرفتم این است که چیزهای ریز ریزی را که از خودم شناخته ام را بنویسم. همین طور نم نم می خواهم شروع کنم... شاید این برای بعدن باشد... یعنی با مزه نیست نتیجه ی من بداند من چه چیزهایی دوست داشتم، چه چیزهای دوست نداشتم؟ اصلن من اگر جای نتیجه ام بودم خیلی با جدم حال می کردم. بنابراین می نویسم:

مثلن من دوست ندارم وقتی جوراب پایم است (که این تقریبن اغلب اوقات زندگیم است) پایم را یک جای خیس بگذارم. متنفرم که جورابم خیس بشود. به ویژه این که ناگهانی باشد.

مثلن من دوست ندارم روی توالت فرنگی یخ زده بنشینم.

مثلن من دوست داشتم (دارم؟) وقتی از کنارم رد می شود، بی هوا بنا گوشم را ببوسد.

مثلن من دوست دارم شب ها از توی یخچال میوه ی سرد سرد بردارم ببرم توی رختخوابم بخورم. یک کاسه گوجه سبز باشد، آلبالو باشد، توت فرنگی باشد، هلو باشد، هر چی... فقط میوه باشد. سرد باشد.

من دوست ندارم آدم های غریبه از من سوال های شخصی بپرسند.

دوست دارم بعضی چیزها بدون کمک من خودشان درست بشوند. جریان داشته باشند. منتظر اشاره ی من نباشند.

من دوست دارم کسی یک چای ناگهانی برای من بیاورد.

مثلن من شکر زیاد دوست ندارم.

یا چه می دانم مثلن دوست ندارم وقتی دارم حرف می زنم گریه م بگیرد. دوست ندارم کسی با گریه با من حرف بزند.

مثلن من دوست دارم چماله (مچاله) بخوابم زیر یک عالمه لحاف نرم.

مثلن من دوست دارم تند تند حمام کنم. به قول یارو سیاه بروم خاکستری بیرون بیایم.

مثلن من کلی مسائل آدامسی بلد هستم:

مثلن من هر بار آدامس هندوانه ای می خورم احساس می کنم یک عالمه خوشحالی های ریز ریز توی دهانم است.

مثلن وقتی من می خواهم از دست یک کسی عصبانی نباشم، هی نفس عمیق می کشم. مثلن آن خانم همکلاسی. همان که انگار در سال هفتاد و دو با رژ لب قهوه ای خیلی تیره فریز شده. همان که آدامس را طوری کنار گوشم می جوید که انگار یک لنگه دمپایی توی دهانش بود و آن قدر ملچ مولوچ می کرد که احساس می کردم می توانم بزنم توی دهانش. من همان موقع هی نفس عمیق کشیدم تا کلاس تمام شد.

...

از این چیزا.