عشق اصلن مسئله ای نیست که بشود درباره اش حرف نزد...
دلم می خواهد این آشوب را برای یک نفر توضیح بدهم. دلم می خواهد یک نفر را دستگیر کنم، برایش بگویم که من خودم را نمی فهمم. نمی فهمم چون یک عشقی که داشتم، برطرف شده. درست مثل سرماخوردگی که اول عارض می شود. بعد کمی می ماند. بعد برطرف می شود. همان طوری. من نمی فهمم همه ی همه ی عشقم کجا رفته. من کجا این همه بی رگ شدم؟ یعنی این طوری است که یک لحظه ای آدم می بیند هیچ چیز در دلش نیست و تمام؟ یعنی دیگر دست و دلش نمی لرزد و این ها علائم یک عشق خفه شده است؟ آیا این حالت موقتی است؟ آیا به محض شنیدن صدایی، زنده شدن خاطره ای، بوسیدن دوباره ای همه ی حال های آدم زنده می شود؟ ... شک دارم.
یعنی آدم می تواند این همه بوالهوس باشد که من هستم؟
یعنی واقعن این که عشق آدم برطرف شود بوالهوسی ست؟
اگر از این به بعد همه ی عشق های من تصمیم بگیرند بدون هماهنگی با من برطرف بشوند، من چه کار کنم؟
من چه طوری می توانم سه هزار و ششصد سال با یک نفر زندگی کنم، اگر عشقم برطرف شد؟ حالا خیال هم برتان ندارد ها. یک نفری هم در کار نیست که از شدت فرو کردگی پا در کفش و این که می خواهد من باهاش زندگی کنم داشته باشد بمیرد! اما خب من حق دارم برای زندگی م نگران باشم دیگر. حق دارم بترسم که در یکی از این لحظه های پر شور و شری که احساس عاشقی می کنم با کیفیت سرماخوردگی، قول احمقانه ای بدهم به کسی، بعد نکند این حالت برطرف شدن به من دست بدهد؟
شما که از این قول های بزرگ داده اید، کدامتان عشقتان برطرف شده؟ اصلن اگر این جور شد، چه خاکی ریخته اید سرتان؟ من مطمئنم آدم رویش نمی شود برود به کسی بگوید تمام شد. الان خوبم. آن چیزی که بود، دیگر نیست. کدامتان؟ هان؟ کدامتان رفتید گفته اید که آن جور ِ قبلی دوستت ندارم دیگر. که رضا دادید با الفت زندگی کنید و خودتان را راضی کردید و گفتید میان ما اگر عشق نبود، الفت بود... -سلام نی سی- و بخواهید به حق الفت با کسی بمانید. به حق تمام نیرویی که روزگاری صرف به دست آوردن کسی کرده اید. صرف ساختن پی رابطه ای. که گاهی همین توان لعنتی ای که می گذاری، دست و پایت را می بندد. تمام این تاریخی که ساخته ای پشت سرت. که دلت می لرزد نباشد. که احساس می کنی به هیچ چیز بند نیستی اگر تمامش را پشت سرت بگذاری. خب گاهی هم لابد باید به خودت بگویی اوی کره بز ولش کن برود. –سلام گوسپند- ولش کن برو در واقع. "ولش کن" به نظرم خیلی کار بزرگی است وقتی آدم دارد در الفت دست و پا می زند.
حالا نمی دانم این شور همیشه می میرد یا نه ها... نمی دانم. من هر چه دیده ام، مرده. شاید فردا روز آمدم نوشتم من غلط کردم. من مثل خر قطبی هنوز متعاشقم. یعنی خوبیش این است که می توانی توی وبلاگت بنویسی که در آخرین ساعات شب اسفند ماهی احساس کردی باید نظر بدهی که عشق یک چیز موقتی است و تبصره بدهی که این نظر لزومن نظر قطعی نگارنده نیست. بعد هم صبحش هذیان های دیشبت را پابلیش کنی... بعد هم مسئولیت هیچ کدام از نوشته هات را قبول نکنی. نمی دانم... شاید آمدم بعدن گفتم عشق خیلی هم ازلی ابدی است... واقعن نمی دانم. من فقط می دانم عشق خیلی حس معرکه ای ست. همین.
خواستم برای آن یک نفری که دستگیر می کنم بگویم عشق واقعن چه چیز عجیبی است... خواستم بنویسم که چقدر دلم می خواست بفهمم. که بنویسم من هیچ فداکار نیستم و فکر نمی کنم فداکاری جز عشق باشد. ممکن است کمی تویش داشته باشد. فقط کمی. اما فداکاری یک چیز دیگری ست کلن. نسخه هایی که برای آدم می پیچند و تویش فداکاری را عوض عشق توضیح می دهند، خیلی احمقانه اند. فکر می کنم ماندن به خاطر الفت خیانت است. ایضن حماقت. خواستم بگویم به نظر من عشق اصلن چیز پیش پا افتاده ای نیست. یک چیز قوی عجیب دردانه ی درجه یکی ست. برای من هر وقت عارض شده، این طور بوده: وحشیانه، سرشار، پر شور و خواستنی. و خوب یا بد، می دانم این چیزی که حالا دارم عشق نیست. نه وحشیانه ست نه پر شور نه سرشار نه حتی خواستنی ست برایم. این یک الفت است. الفتی که می خواهم حریفش بشوم که برود... فکر کنم باید برود. لعنتی کار سختی ست.