دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو میخوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستانهاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز میگشتند که توی خونهشون از اینور میدوید اونور. صحنهی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینهی زندگی حقیقیشون هم بود. مکاوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی میخواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. همذات پنداری شدیدی هم میکردم. میخواستم ببینم چی میشه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو ملایم لمس کرد و با یه صدای پیسپیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم.
۴ مرداد ۱۴۰۲
Welcoming Horrendous Emotions with Curiosity
.
چند روز پیش یه ملخ اندازهی سر من آمده بود توی خانه. صدای جهیدن/پرواز کردنش لرزه به اندام من انداخته بود. با جیغ قلی رو صدا کرده بودم که یالا ملخ رو دستگیر کن. او هم با یه Tupperware افتاده بود دنبالش. در یک دستش ظرف و در یک دستش در ظرف. قلی از این آدمهاییست که تمام حشراتی که ناخواسته وارد فضای زندگی ما میشوند را زنده شکار میکند. تکنیک سادهای دارد. معمولا با یک لیوان دنبال حشره میافتد. بعد معمولا روی یک دیوار لیوان را میگذارد روی حشره و کاغذ را آهسته سر میدهد جوری که روی لیوان سرپوش بگذارد. بعد معمولا توی تراس حشره را رها میکند. حالا میخواست همین تکنیک را روی ملخی اندازهی سر من پیاده کند. ملخ به کلفتی دو انگشت و درازی چهار بند انگشت و به جای لیوان و کاغذ با یک ظرف تاپرور و درش. من از ورودی هال داشتم تماشاش میکردم. یک دستم را روی دستگیرهی در گذاشته بودم که اگر ملخ حمله کرد به طرفی که من بودم، سریع بروم توی راهروی بین اتاقها و در را پشت سرم ببندم. قلبم تاپتاپ میزد. ناگهان دیدم مرحله اول را با احتیاط اجرا کرد، ظرف گرد را گذاشته بود روی ملخ. ملخ خودش را با تمام قوا به دیوار و دیوارههای ظرف میکوبید. آرام در ظرف را وقتی برای یک لحظه ملخ آرام گرفت، سر داد روی ظرف. هنر والا! با یک قیافهی پیروزی برگشت و نگاهم کرد. من از سنگرم آمدم بیرون. ملخ خودش را میکوبید به ظرف، صدای بینهایت هولناکی بود. رفت توی تراس، دستش را تا جایی که میشد در هوا دراز کرد و در ظرف را باز کرد و ملخ جهید بیرون و سقوط. خانهی ما طبقهی بیستم است. یه لحظه با خودم فکر کردم چقدر پریده طفلی تا برسد طبقهی بیستم و مثل مارپله پرتاب شد جای اولش. بعد خوشحال شدم که دیگر توی خانهمان نیست.
.
داستان را که میخواندم، ضمن اینکه موش صدبار منزجرترم میکند هم یاد ملخ افتادم و هم یاد خفاش. یک بار هم یک خفاش آمده بود توی خانهمان. (چشمک) توی داستان جایی بود که داشتند یک دیواری درست میکردند که راه فرار موش فقط یک سوراخ باشد و بتوانند کنترل شده، گرفتارش کنند، بعد ناگهان آن زن صدا-ماری پرید جلوم و گفت هالو. از جیغ من، او هم جیغ کشید و بعد گفت حسابی همو ترسوندیم. گفتم آره. دوتامون قاهقاه خندیدیم. در عرض یک صدم ثانیه جهت را کاملا عوض کرد و موقعیت انسانی که تجربه کرده بودیم را هدر کرد و مثل یک کارمند خوب مارکتینگ شرایط را در دست گرفت و گفت تو واقعا نمیخوای برای نجات اقلیم کاری بکنی؟ گفتم ها؟ عین مسیحیهای افراطی که یقهی آدم را میگیرد که بیا تا خدا نجاتت بدهد چون آخرالزمان نزدیک است. همان انرژی. با خودم فکر کردم لاله واقعا نمیخوای اقلیم را نجات بدهی؟ به فکر ملخ افتادم. هیچ راهی نبود که بفهمیم زنده رسیده روی زمین یا نه. یک آن لالهی گوشتنخوار، کمپروازکن و آگاه به موقعیت محلی خودشیفتهام زد بالا و با خودم فکر کردم از این مواظب اقلیمتر نمیتوانم باشم. ولم کن. تو چی میخوای به من یاد بدی که من بلد نیستم جوجه. (اوه اوه) سریع برطرف شد احساسات خودپسندانه اما قبل از ناپدید شدنش متاسفانه باهاش آشنا شدم برای چند لحظهی کوتاه. خوشبختانه چیزی نگفتم. به راهم ادامه دادم. اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم. میخواستم در فضای ذهنی خودم بمانم. باهام آمد. گفت من فقط میخوام یه لحظه باهات حرف بزنم. قول میدم مکالمهی خوبی باشه. گفتم هست ولی نه. نگفتم میخوام ببینم موشه چی میشه. نگفتم من هم توی تیم شما هستم. نگفتم برو سراغ یک طعمهی واقعی. گفتم عجله دارم. گفت نداری. باز خندیدیم دوتامون. عصر بود. گفت بمون دیگه. گفتم نه. باز اصرارکرد، با تحکم اینبار گفتم رها کن منو. ایستاد. حالش گرفته شد. منم رفتم سراغ موشه. سرنوشت موشه خیلی بدتر بود. ما در این وبلاگ spoil کنندهی سرنوشت موشها نیستیم ولی میتوانم در این حد بگویم که سهمناک و هراسانگیز بود و در جای عجیبی از موقعیتی که تصویر کرده بود، شفقت آدم رو برمیانگیخت. واقعا مکاوان جادوگر است. اعجاز سابجکتیویتی حرفهای و دقیق و فروتنانه.
همهی اینها را چرا گفتم؟ روی اکانت زندگی روزمرهی وینی این گفتگوی پایین را دیدم و یاد نایستادن خودم افتادم:
فعال گرینپیس(به آلمانی): وای خیلی ممنون که ایستادید.
توریست(به انگلیسی): ببخشید ما آلمانی صحبت نمیکنیم.
فگ: آه! پس برای همینه که مهربونید.
۱۳ تیر ۱۴۰۲
Radical (Self-)Care
زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرتوپرتهایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینیم. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟
چند روزی که دوبرا هستیم، کسی جز در دریاچه «حمام» نمیکند. ریچوال دوبرا این است که مظاهر شهرنشینی و اجبار را کنار بگذاریم. حمام تعطیل، لباس تعطیل، غذای که روی آتش نشود، تعطیل، خواب روی جای نرم تعطیل، مظاهر مدرنیته تعطیل، تلفن و اینترنت و از همه مهمتر ساعت و وقت به مثابه تقسیم کننده تعطیل. برنامهریزی و دانستن قدم بعد تعطیل.
بیشتر اینطوریست که خوابمان میآید، میخوابیم، گرممان میشود میپریم توی دریاچه، گشنهمان میشود، یک چیزی کباب میکنیم، حوصلهمان سرمیرود کتاب میخوانیم. باقی اوقات کنههای همدیگر را میجوریم و با احتیاط یک پیچ میدهیم و میکشیم بیرون و با حیرت به دست و پای نفرتانگیزش نگاه میکنیم و «شانس» میآوریم باز.
.
این بار برای خاموش بودن تلفنم روی این حساب کرده بودم که آنتن نداریم، کمی داشتیم. به محض اینکه رسیدیم، تلفنم را خاموش کردم. کم پیش میآید در زندگیام که تلفنم را خاموش کنم. خیلی کم. میترسم خانوادهی اولم به محض اینکه تلفن را خاموش کنم، بمیرند. اضطراب تلفن خاموش مهاجر دارم. اینبار اواسط دوبرا یک لحظهای شد که دیدم فقط دارم به دورازجان نکنه مردنشان فکر میکنم. روشن کردم فوری تلفنم را که نمرده باشند. نمرده بودند. باز با خیال آسوده برگشتم به خاموش. یاد گرفتم این لحظههای اضطرابم را بپذیرم. سرزنش نکنم که چرا تلفن خاموشم مضطربم میکند و مگر قرار ما این نبود که در دوبرا خاموش؟ اما اگر یک چیزی را دربارهی خودم فهمیده باشم این است که قرار، باید با من و برای من روان باشد. در دوبرا و هرجا مناسب دیوانگیهایم اجازه دارم هرکاری میخواهم بکنم وگرنه ریچوالم برعکس خودش میشود. پس از این منبر قربان خودم و رفلکتهایم بروم، باز برگشتم به مکانی که با تنم در آن بودم یعنی دوبرا. دوباره نفس از نو. شالاپ.
.
دریاچه انقدر زیباست که اصلا نمیشود کتاب خواند. کتاب انقدر خوب است که نمیشود پرید توی دریاچه. درخت انقدر سبز است که مدام باید نسیم را لای برگها تماشا کرد. باد انقد لطیف است که باید موجهای مورموری درخشان روی آب را با کف پا نوازش کرد. خیال انقد فرّار است که مدام باید مثل پروانه دنبالش دوید. آغوش انقدر نرم است که مدام باید چرت زد. هر چرت از روز یک روز نو میسازد.
.
روی اسکله چوبی درازکشم. یک دست روی سطح آب. کمترین تماس. روی موجهای گرمشده از آفتاب. شیرجه عمیق که بزنی میخوری به موجهای سرد. گاهی یک ماهی میپرد بالا. نفس میگیرد؟ از موجهای سرد فرار میکند؟ از همه بهتر، نکند دارد بازی میکند؟ صدای شالاپ نرم لطیف. میافتد توی آب. عمق آب ذهنم را مشغول میکند. هیچجا ننوشته عمقش چقدر است. سایهی ابرها روی سلولیتهای ناشی از باد روی سطح دریاچه. انگار ران و شکم کسی که زندگی را دیده و چشیده. موجهای ریز و درهم لای موجهای بزرگ و برهم گاهی ناشی از یک قایق کوچک روی آب. شالاپ کوتاه یک ماهی دیگر.
.
خیلی منتظر بودیم که باران ببارد. نبارید. اصلا انگار «شانس» با ما بود. توی راه عقب نشسته بود روی کیسهخوابها. چندباری آسمان گرفت و منتظر رگبار چشم دوختیم به ابرهای خاکستری. نگاه به آتش، نگاه به ابرها، نگاه به آتش، به ابرها، انداختن یک چوب بزرگ در آتش یعنی فکر میکنیم که باران نمیبارد. شالاپ نرم و کوتاه ماهی. ابرهای خاکستری نگاهمان کردند و دامنکشان رفتند. آتش زبانه، زغال گداخته. گشنگی. باد که میپیچید لای برگهای درختان توس، انگار صدها هزار پولک در تنالیتههای سبز در آسمان میرقصیدند. رنگ، صدا، بو.
خاطره. خاطره. دود.
.
از بس روی اسکلهی شناور دراز کشیدم، مثل موقعی که از کشتی پیاده میشوی، تنم موج را با خود برداشته و به خشکی برده. موج سرخودم. گهوارهوار. انگار یکی مدام و ملو تکانم میدهد. کرانیو ساکرال. خوشایند. ووومب وومب اشیای ناشناسی در دوردست. شالاپ ماهی. ظهر. چرت.
.
شب که دراز کشیده بودم توی چادر، کمی بالا سمت چپ، فکر کردم درست مثل پارچهی چادر که لای نخهای کِشنده و چوبهای [آهنی] نگهدارنده کش آمده و فضای خوابیدن ما را فرم داده و ایجاد کرده، جهانم را با کش دادن روزهام در دوبرا فرم دادم تا جا شوم. انگار سایزش همان بماند تا دفعهی بعد که ببینیم چقدر گوشههای جهانم را بیشتر میتوانم بکشم. بتوانم توی آن جهان کوتاه خلاصه صاف بایستم و کش و قوس بیایم و دستهایم نخورد به لبههایش. معلوم نیست.
باز حواس پرت پی ابر و آب و برگهای رقصان درخت توس لای نسیم، پولکهای هستی مواج لای باد نیستی رقاص.
عجیب هم نیست واقعا که انقدر قشنگ است. سادهترین قانون برق زدن بدون برق زدن این است که پشت و روی چیز برقزننده در تنالیته رنگی با هم باشد اما کنتراست داشته باشد مثل خواستنی و نخواستنی بودن. باد بوزد، خواستنی و نوزد، نخواستنی باشد/باشی/باشم.
.
هدف غایی: سررفتن حوصله. لژر مطلق: سر رفتن حوصله. کلیشه است. میدانم. کم پیش میآید برایم. خیلی خوشحال میشوم وقتی میانهی سررفتن حوصله متوجه میشم حوصلهام است که دارد سر میرود. ذوقزده میشوم. الان است که سر برود. الان. الان. الان؛ انگار از یک مرز سختی که به ندرت در مسیرم است، رد میشوم. لحظهی شکستنی کوتاهیست. بینهایت خوشایند.
گفت فراغت برای تو یعنی چی؟ گفتم یعنی در سفر روزی برسد که ندانم چندشنبه است. ندانستن چند شنبه بودگی و رهایی از وقت به مثابه کمال رهایی.
اشتراک در:
پستها (Atom)