۷ اسفند ۱۳۸۸


نیامرد
پدرم یک آدم خیلی صبوری‌ست در درد کشیدن. در تحمل کردن مریضی. این را برای این یادم افتاده که جراحی کرده پریشب و سنگ کلیه‌ش را درآوردند. نشان به آن نشان که قشنگ سنگریزه بود از فرط گندگی. دیدید یک آدم‌هایی آن‌قدر غر می‌زنند که هیچ‌وقت واقعن نمی‌فهمید کجاشان دقیقن چه‌قدر درد می‌کند؟ پدر من نقطه‌ی مقابلشان است. هیچ‌وقت ناله نمی‌کند. غر نمی‌زند. یعنی آدم را خل می‌کند این‌قدر که در درد کشیدن مظلوم است. بعد چنان دردی کشیده بود توی این ماجرا که من که نبودم، اما مادرم می‌گفت که دراز کشیده بود، می‌گفت آی. بابایم که بگوید آی، یعنی درد دارد. یعنی درد وحشتناک دارد. که بابای من که کلن از این مردهای عرق‌نکن است، یعنی وسط استوا هم عرق نمی‌کند، روی گونه و پیشانی‌ش از درد خیس عرق بود.
بعد تا رفتیم بیمارستان و این‌ها هیچ نمی‌دانست خجسته‌دل که قرار است بستری‌ش کنند. به‌من گفت زنگ بزن آژانس صبح بیاید من را ببرد، یعنی چنان کول بودم از سبکی که به من گفت که با شلوار گرم‌کن باهاش رفتم بیمارستان چرا که هفت صبح بود و من خیال می‌کردم نیم‌ساعت کار داریم. نشان به آن نشان که جراحی‌ش کردند چهار ساعت تمام. بعد تمام مدت قبل از پذیرش این‌قدر ما خندیدیم که فک‌درد گرفته بودیم. چون هروقت از مهمانی دوره‌ی هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه برمی‌گردد، دو سه روز شارژ است و هی چیزهای بی‌مزه‌ی آن موقعشان را تعریف می‌کند، اما آن‌قدر خودش می‌خندد و آن‌قدر بامزه می‌شود، که تو هم غش می‌کنی از خنده. این در حالی‌ست که کلن از این آدم‌هایی‌ست که خیلی آرام حرف می‌زنند. که پای تلفن صدبار باید بگی ها؟ تا بشنوی چی دارد آهسته‌آهسته می‌گوید. یعنی در رفتار نرمالش همیشه انگار توی کتابخانه است. بعد از میان این‌ها که برمی‌گردد قشنگ هجده سالش می‌شود و هر و کری.
برگردیم بیمارستان. حتی وقتی مادرم را به عنوان همراه پذیرش کردند (پذیریدند؟)، ما نوابغ نفهمیدیم این یعنی بستری. مامانم سوال جزیی‌ای برایش پیش آمد که چرا به عنوان همراه پذیرش شده و نمی‌شود تا ساعت سه بعدازظهر عوضش کرد، اما چون وسط یک تعریف خنده‌داری بود، ما به موضوع اهمیت نداده و دوباره به هرهر کرکر خود ادامه دادیم. یعنی کماکان بنده شادمان با شلوار گرم‌کن خود در بیمارستان تردد می‌کردم و به‌فکر صبحانه خوردنم بودم و کمی داشتم به این فکر می‌کردم که چه بیمارستان شیک بلایی و چه‌قدر صبح شده و چه‌قدر آدم‌های شیتان و قشنگی در آمد و شدند. بعد دکترش که آمد تازه دوقرانی ما افتاد که ماجرا پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. که اصلن جراحی سرپایی نیست. بس که خودش همیشه می‌رود کارهایش را می‌کند، تو اصلن نمی‌فهمی چی به کجا شده است. چه‌قدر جدی‌ست. چه‌قدر درد دارد. چه‌قدر نگران باشیم.
حالا هم آمده خانه، دو ساعت پیش دیدم پررو پررو عینک ببینی‌ش را زده یک سیم نمی‌دانم چی‌چی توی یک دستش و یک فازمتر توی آن یکی دستش، توی آشپزخانه نمی‌دانم چی را داشت به کجا وصل می‌کرد. این‌طور بابای عشق‌آلودی‌ست.

۲ اسفند ۱۳۸۸


چیز مهم
بعد می‌رسد وقتی که یک چیز خیلی مهمی را می‌خواهید، می‌دانید که یک جای خوبی گذاشتیدش چون چیز خیلی مهمی بوده و وقت قایم کردنش صدبار به خودتان گفتید که این مهم است، بگذارمش یک جای خوبی اما اسم معلم پرورشی دبستانتان یادتان می‌آید اما جای آن چیز مهم که همین لحظه لازمش دارید، ابدن.
پ.ن
بدیهی‌ست که اسم معلم پرورشی‌م یادم نیست. خواستم شدت بیخود بودن قضیه را نشان بدهم. این استفاده از آگراندیسمان مع‌الفارق محسوب می‌شود و با دروغ تفاوت داشته و از نظر شرعی بلا‌مانع است.

۳۰ بهمن ۱۳۸۸


توطئه‌ی خزنده
عمو عَبی یک‌باری که توی خانه‌شان بنایی و نقاشی و تغییر دکوراسیون و فلان و بیسار داشتند این اصطلاح را اختراع کرد: توطئه‌ی خزنده.
توطئه‌ی خزنده یعنی ما اول می‌خواستیم خانه‌مان را نقاشی کنیم. همین. بعد تصمیم گرفت مامانمان که آشپزخانه‌مان را هیجانی کنیم. همین‌طوری به‌طرز خزنده‌ای زار و زندگی‌مان را داریم یک بلایی به سرش می‌آوریم. الان حدود یک ماه است که ما خانه زندگی نداریم. اتاق خواب من یک هفته‌ست مثل اتاق خواب شده تازه. بقیه‌ی همه‌جای خانه‌مان منفجر است. مبل‌ها رفته روکششان عوض شود. کلن یک آشپزخانه‌ی دیگری داریم الان. مامان جوزده‌مان رفته به طور کل یک آشپزخانه خریده آمده خانه. حتی شیرهای همه‌جا را عوض کرده. در حماممان را عوض کردیم. یعنی اصلن یک کارهایی که به عقل جن نمی‌رسد. یعنی مثلن من شخصن مسئله‌ای با در حمام و توالتمان نداشتم. چرا ما عوضشان کردیم؟ پاسخ توطئه‌ی خزنده است و هیچ دلیل دیگری ندارد. الان صدای هوا بُرش توی خانه می‌آید (هوابرش نیست. من از اسم هوا برش خوشم می‌آید دوست دارم بگویم صدای اینی که می‌آید هوا برش است). من از در اتاقم که می‌روم بیرون یاد آن‌جای کنعان می‌افتم که آسانسور خراب بود، جلوی یک خانه‌ی نصفه‌نیمه‌ای باز می‌شد. بعد هی آقای فروتن فروپاشی‌ش را تماشا می‌کرد بعد می‌رفت خانه‌شان. یعنی پات را که از اتاقم بگذاری بیرون، همه چیز توی پلاستیک و ملافه و این‌ها پیچیده شده. یک‌بار پابرهنه تا دستشویی رفتم، کف پام سفید شد کاملن. گچ.
مبل نداریم. کف صندلی‌هایمان را کنده‌اند بردند که مثل مبل‌ها شیتان‌پیتانش کنند. صبح اکبرآقا داریم. آقا محرم داریم. نقاش داریم. بنا داریم. موبایل نقاشه هم مثل من بود حتی. فقط قرمز بود. یکی در و دیوار را متر می‌کند. یکی لوله‌های آب را فلان می‌کند. یکی جای شلنگ گاز را عوض می‌کند. امروز یکی آمده، هرچی نگاهش می‌کنم نمی‌توانم خودم را راضی کنم که کارگر است و آقا رضا از سر میدان پیدایش کرده که صرفن بیاید حمالی کند بنده‌خدا انقدر خوش‌تیپ و خوش‌هیکل است. بعد این وسط یک‌هو مامانم گیر می‌دهد به کفش‌های من. به‌زور من را برده تو انباری که بردار کفش‌هات را بریز دور. خب من کفش‌هام را دوست دارم. حتی اگر نپوشم. بعد ما کلن یک سوراخ دعا برای نگه‌داشتن وسایل زندگی‌مان پیدا کردیم و همانا آن‌جا الف است. کم‌کم دارد یک انباری بزرگ می‌شود. بعد وقتی می‌رویم آن‌جا انگار داریم در ده‌پانزده‌سال پیشمان زندگی می‌کنیم. چه لباس‌ها. چه وسایل. دارم نق می‌زنم اما یک‌جور خوبی است. من خوشم می‌آید. الف رفتن کم‌کم سفر زمانی محسوب می‌شود.
بعد خلاصه من مدتی‌ست صرفن دارم توی اتاقم زندگی می‌کنم. قبلن هم همین بوده ولی خب می‌دانستم این آپشن را دارم که بروم خودم را پرت کنم روی مبل سالن و بازی وزنه ول‌دادن روی یخ توی ونکوور تماشا کنم و الان از نداشتن آپشنش است که دارم غر می‌زنم وگرنه که من اصولن این‌جا توی اتاقم زندگی می‌کنم.
بعد نشستم توی اتاقم، سوپی آمده خاک و خلی و افتضاح. من با داد بهش می‌گویم چرا داره خوش می‌گذره به من با این‌که این وضعیت را داریم؟ الاغ می‌گوید تنها کسی که دارد بهش خوش می‌گذرد تویی. بعد خودش غش خنده می‌شود و شروع می‌کند نق زدن از دست مامان که یک‌هو جوزده می‌شود که بیا همه‌جا را بریزیم مرتب کنیم که خودش حوصله ندارد انجام بدهد یا نق از بابا که پنیک می‌کند و اداشان را درمی‌آورد و دوتامان پهنیم از خنده. هم‌چین زندگی‌ای داریم در عصر جمعه‌ی با اسانس پُتک و گچ و لوله و بوی رنگ و پیچ و ملافه و پلاستیک.

۲۸ بهمن ۱۳۸۸


Where the truth lies
نصفه‌شب بود و از این حالت‌هایی که می‌افتیم به مزخرف گفتن، داشتیم پرت و پلا برای هم می‌نوشتیم. قاه‌قاه می‌خندیدیم. از پسرها حرف می‌زدیم. به موقعیت‌های کمیکی که توش می‌شد بمانند و ما بخندیم گیر داده بودیم. اشخاص نامعلومی را گذاشته‌بودیم وسط سر و تنشان را می‌شستیم. قرارهای خیالی می‌گذاشتیم. این وسط مسط‌ها حال‌های کلی هم را می‌پرسیدیم.  زنده‌ای؟ ویزا گرفتی؟ رفت؟ شوهر و بچه‌هات خوبن؟ شام چی پختی؟ از این‌چیزها...
بعد یک چیزی گفت. یادم نیست چی بود. خواستم مثلن باقالی‌وار بگویم حواسم بهت هست آچغالی جون، گفتم آیا تو زن خوشبختی هستی؟ غش کرد از خنده که درد!
گفت برو از خود آقای انتقام بپرس.
گفتم هرگز! (دروغ گفتم. گفتم آی وُنت)
بعد هی حرف زدیم. بعد یک‌هو نمی‌دانم به سرش ناگهان آجرپاره خورد، چی شد که گفت تو زن خوشبختی هستی؟
سوالش یکهویی رفت توی وجودم. بلافاصله گفتم درد!
(همین‌جا فهمیدم که عکس‌العمل طبیعی آدم وسط قهقهه زدن، می‌تواند به این سوال این باشد که درد!)
فکر کردم خوشبختم؟
گفتم: ممممم... باز جوابی نداشتم. دوباره گفتم : ممممممممممممممم...
بعد گفتم بلی خوشبختم. گفت هرچند که مممم‌ت طول کشید ولی باشه.
بعد دوباره فکر کردم.
من زن خوشبختی هستم؟
من به‌قدر کافی دلیل دارم که بگویم زن خوشبختی هستم. اما همان‌قدر هم دلیل دارم که بگویم نیستم... اما هیچ دلیلی ندارم که بگویم بدبختم. یعنی آدم می‌تواند خوشبخت نباشد اما بدبخت هم نباشد. حال‌های متوسط...
حال متوسط از حال بد، شاید گاهی بدتر باشد. "شاید" چون حال من حال بدبختی نبوده هیچ‌وقت، از سر شکم‌سیری دارم می‌گویم حال متوسط بدتر است اما حالا آیه که نازل نمی‌کنم فردا روز اگر دیدم بدبختی بدتر است، می‌آیم می‌نویسم گه خوردم. والا.
اما اگر باز برگردیم به سوال بسیار دشواری که می‌پرسد آیا من زن خوشبختی هستم یا نه، باید بگویم من حال خوشبختی را تجربه کردم. حال پایداری نبوده برای من. یعنی مستمر خودم را زن خوشبختی ندانسته‌ام اما توی زندگی‌م خیلی خوش گذشته تا حالا. زیادی حتی. گیرم روزهای گند و گهی هم بوده دیگر.
بعد بقول خانم آیدا، مهم هم هست که کی و با چه لحنی و کِی و کجا و در کدام موقعیت فلان از آدم می‌پرسد که آیا تو زن خوشبختی هستی یا نه. گاهی سوالش آدم را "می گوید" (نسخه خودمانی می‌پالد). تا اعماق دسته و جان آدم را می‌گوید.
بعد چی؟
بعد ندارد.
سوال این است که آقای انتقام‌خان مغول مثلن تو خودت زن خوشبختی هستی؟ هان؟
(امیدوارم الان که این را می‌خوانی وقت بی‌جایی برای این سوال باشد.)

۲۰ بهمن ۱۳۸۸


صلح غازانه
موهایم را اولین باری که خیلی کوتاه کردم، راهنمایی بودم. البته بی‌شک اولین بارم نبود. یعنی من هم مثل همه‌ی دختربچه‌های دهه‌ی شصتی، موهام را وقتی دبستان بودم قارچی زده‌ام اما آن فرق می‌کرد. در دبستان مسئله‌ی آدم بامزگی‌ست اما پات را که به راهنمایی می‌گذاری، با آن سبیل‌ها و دماغ پف‌کرده‌ی بلوغ، مسئله تمامن خوشگلی می‌شود برای آدم.
دور نشوم از داستانم، آن موقع‌ها دخترهایی مثل ما کله‌شان را خیلی کوتاه می‌کردند، بهش می‌گفتیم تیفوسی. لنا یک‌روز که از مدرسه آمد، معتقد شده‌بود که من و خودش نباید موهامان را عین دسته جارو دراز کنیم و به‌جاش باید کوتاهشان کنیم - خواهر بزرگه و خوشگله بود. برای تاکید روی این موضوع باید بگویم که پدرم همیشه می‌گوید دختر خوشگلم لنا و آن یکی دخترم لاله!-. حرفی روی حرف لنا نبود. باید کوتاه می‌کردیم.
دمب موهام را که خانم آرایشگر چید، دلم ریخت. قرچ صدا آمد و دمب اسبی من توی دستش بود. من دختر مو درازی هستم. حالا خیلی خوب این موضوع را می‌دانم که عاشق معشوقه‌ی حافظ بودگی هستم در امر مو درازی و اگر لنا دربیاید که بیا برویم موهامان را کوتاه کنیم نه‌ی قاطعی می‌گویم - هرچند که از من بعید نیست بعد از یک جدایی بروم بنشینم زیر دست آرایشگری بگویم کوتاه کن ولی این کار در راستای عملیات انتحاری صرفن ممکن است- . خلاصه موهام را که کوتاه کرد و تمام شد رو کردم به مادر گرامی که فرست ایمپرشن بگیرم خیر سرم. تا نگاهم کرد گفت مامان جان گردنت چه‌قد درازه، عین غاز شدی و خندید. من هم خندیدم. لنا هم خندید. آرایشگر هم خندید. می‌خواهم اعتراف هولناکی بکنم. بعد از ده پانزده‌سالی که از این دیالوگ می‌گذرد، هنوز ترس از شبیه غاز بودن دارم من.
مچ خودم را وقتی گرفتم که دیدم بارها و بارها هرجای تازه‌ای که می‌خواهم بروم، موهام را باز می‌گذارم. نشان به آن نشان که جز یک دوره‌ای در هجده‌سالگی که جوزده‌ی بچه هنری فیلان بودم، موهام را کوتاهِ کوتاه نکردم. آن هم جو مواجهه با ترس‌ها و فیلان‌ها برم داشته بود. احتمالن می‌خواستم با گردن خودم مواجه شوم. ناگفته نماند که همان یک‌بار کوتاهی بود. بعد گذاشتم بلند شد و بی‌خیال مواجهه با گردنم شدم کاملن.
می‌دانید ماجرا این است که وقتی مادر آدم درکمال صداقت به آدم می‌گوید شکل غاز شدی، شما هزار سال هم که بشود، نمی‌توانی از تصویر غاز، خودت را نجات بدهی. غاز آخرین چیزی‌ست که یک دختر نوجوان می‌خواهد شبیهش باشد. حتی یک زن جوان. حتی اگر که هی به خودش دلداری بدهد که گردنش تحقیقن که نه اما تقریبن با زیبایی‌شناسی معاصر جور است.
به‌هرحال من همیشه نسبت به گردنم احساس دوگانه‌ای داشتم. تمام یقه‌اسکی‌های توی کمدم سندی بر این مدعاست. یعنی می‌خواهم بگویم هنوز وقتی موهام را جمع می‌کنم آگاهم که شاید شبیه غاز بشوم اما احتمالن جایی دارم می‌روم که من را به عنوان چیزی غیر از غاز پذیرفته‌اند. یعنی نتوانستم هنوز به این کرامت برسم که جای تازه‌ای بروم و گردن غازی خودم را نشان بدهم و آرامش داشته باشم و با گردنم خوب باشم و با همه‌چیز خوب باشم و نگران این نباشم که نکند فرست ایمپرشنم غاز باشد.
همه‌ی آدم‌ها مسائل غازی خودشان را دارند. اول داشتم یک چیزی می‌نوشتم در باب این‌که با خودم صلح کردم. از پای اورلاندو بلند شدم، چرخی توی اتاقم زدم، چشمم افتاد به گردن غازی‌م چون موهام را بالای کله‌م کپه کرده بودم. خواستم با مصداق بنویسم که این صلح چه‌جور صلحی‌ست. صلحش این‌طوری‌ست که می‌دانم کمی شکل غاز است یا نیست یا هست اما باهاش صلح کردم. می‌دانم آن‌جاست. می‌داند من این‌جام. حالمان با هم خوب است. یعنی فردا روز که با رفقا و اذناب جمع می‌شویم و همه به‌طور محسوس و یا نامحسوسی به گردنم دقت‌تر می‌کنند، من هم باهاشان می‌خندم به گردنم. منظورم از صلح این است تقریبن.

۱۷ بهمن ۱۳۸۸


در خدمت و خیانت وضعیت موقتی
گاهی زندگی آدم شرایطی را مهیا می‌کند که منتظر باشی. که زنجیره‌ی وقایعی که قرار است توی زندگی‌ت رخ بدهد، به چیزهایی بستگی دارد که وضعیت خود آن چیزها پندینگ است. که وابسته‌ای به این‌که اتفاقاتی توی زندگی‌ت رخ بدهد. که تو هرکاری باید برای اتفاق افتادنشان می‌کردی، انجام دادی و حالا منتظری. باید صبر کنی تا وقایع به جایی برسد که بتوانی قدم دیگری برداری. این وضعیت برای آدم شرایطی را ایجاد می‌کند که موقتی‌ست. که انگار نشستی روی مبل ولی نمی‌دانی تا نیم‌ساعت آینده هم خواهی نشست یا نه. که کاملن آماده‌ی جهیدن و بلند‌شدن از روی مبل نرم و نولوک هستی اما این جهیدن وابسته به زنجیری‌ست که هنوز چهره‌ی آبی‌ش پیدا نیست. که هنوز صدایش نمی‌آید.
آدمی را تصور کنید که نمی‌داند کی قرار است بلند شود از روی مبلش. اولش وقتی منتظری و قرار است بلند شوی، لبه‌ی مبل می‌نشینی. نمی‌دانی با دست‌هات چه‌کار کنی. کمی می‌گذاری‌شان روی زانوت. سرت را می‌خاری، ناخن‌هات را تماشا می‌کنی. بعد زمان می‌گذرد، خسته می‌شوی از بس لبه‌ی مبل نشستی. یکی اگر رد شود، می‌پرسد چرا تکیه نمی‌دهی؟ جواب می‌دهی که عجله داری. که قرار است همین‌حالا بلند شوی. بعد خب آدمی دیگر. یک ساعت که نشستی، کمرت درد می‌گیرد دیسکی‌جان. جابه‌جا می‌شوی توی مبلت. تکیه می‌دهی. کماکان معذب. سیخ. منتظر. گوش‌به‌زنگ. ناراحت می‌نشینی. آدم دوست ندارد جا خوش کند، بعد بهش بگویند بلند شو. اینرسی. حفظ وضعیت موجود. بعد همین‌طوری‌ست که انتظار که طولانی می‌شود اول پایت را می‌اندازی روی آن یکی پایت. بعد خسته می‌شوی، یک مدتی هی پاهایت را عوض می‌کنی. دست‌هات را می‌بری پشت سرت کش و قوس می‌آیی. بعد یکی می‌آید می‌نشیند پهلوت. سر صحبت را باز می‌کند. جوابش را می‌دهی، تماشاش می‌کنی که چه راحت لم داده روی همان مبلی که تو رویش ناراحت نشستی. این‌طوری می‌شود که کم‌کم رضایت می‌دهی که لم بدهی. فکر می‌کنی چرا روی مبل به این نرمی راحت نباشم و ور منطقی مدام می‌گوید چون قرار است بلند شوی. که اصلن می‌دانید، هرچه آدم توی این مبل وضعیت موقتی فروتر می‌رود جاش نرم‌تر می‌شود.
بعد حتی از لم دادن هم حوصله‌ت سر می‌رود، شروع می‌کنی شامورتی‌بازی روی مبلت. که فکر می‌کنی گیرم یکی من را تماشا کرد خیال کرد خل و چلم. عیبی ندارد. وقتی دارد برمی‌گردد، من دیگر این‌جا ننشستم. که زبانت را درمی‌آوری، چشم‌هات را چپ می‌کنی و دست‌هات را می‌گذاری بغل گوشت تکان‌تکان می‌دهی و صداهای شیگالا پیگالا درمی‌آوری برای کسی که زل می‌زند بهت. که اگر خوب آدمی را برای شیگالا پیگالا کردن انتخاب کرده‌باشی، او هم خل‌و‌چلی از کار درمی‌آید گاهی بدتر از خودت و حسابی می‌خندید. که امان می‌دهی آدم‌های مختلفی کنارت بنشینند. که گوش بهشان می‌دهی و با خودت فکر می‌کنی اگر روی مبل موقتی ننشسته بودم، هرگز شانسی بهشان نمی‌دادم که کنارم باشند. که فکر می‌کنی چه خوب که این‌جام. چه خوب که شانس دادم به خودم برای شناختن آدم‌هایی که خط‌کشی‌های زندگی غیرموقتی‌م بهشان امان نمی‌داد کنارم باشند هیچ‌وقت. کنار این هستند آدم‌هایی که بخواهی دعوتشان کنی کنارت باشند اما نمی‌توانی. چون بلد نیستی یادشان بدهی که موقتی هستی. که هرقدر هم در خواستنشان جدی باشی، وضعیت موقتی جایی نیست که بشود دعوتشان کرد. که ته دلت یک‌جایی می‌رسد که ترست برمی‌دارد که وقتش که برسد، صدایت که بزنند باید بجهی از روی مبل نرم موقتی‌ت، چشم برداری از مصاحبت و بروی. هرجای کلامش که باشد.
فکر کن سالن ترانزیت. فکر کن غریبه‌های جذاب تصادفی. فکر کن آدم‌هایی که می‌خواهی از دستشان فرار کنی و هی می‌خواهند سر صحبت را باهات باز کنند و خوشحال می‌شوی وقتی صدایت می‌زنند که ترکشان کنی. فکر کن غریبه‌ای که فکر کنی کاش الان که اسم‌ها را صدا می‌زنند او هم با من بلند شود.
بعد ضمن تمام خوشی‌هایی که این وضعیت برای آدم به‌بار می‌آورد، یک غمی لای زندگی‌ت محو و پیدا می‌شود. غمی که بالذات خیلی دردناک نیست. دردناک نیست اما هست. که یاد می‌گیری نادیده‌ش بگیری و صبر کنی. که توی نادیده گرفتنش خوب می‌شوی. می‌رود در دسته‌ی مهارت‌هات. مهارت‌هایی در طبقه‌ی "مهار غم‌های لایت ضمن لمیدگی در زندگی موقتی".