۹ تیر ۱۳۸۸

Be yourself is all that you can do

یک. آقای بنجوی دیشب خوابم می آمد نرسیدم بهتان بگویم که چقدر با همه جام همه جاتان را دوست دارم که این آهنگ را خواندید. یعنی من فدای آن فارسی خواندن احمقتان بشوم. یعنی قربانِ خنگِ الاغتان بشوم. ببخش که اندی صورتش این همه گرد و شکل آدم برفی است و من هر وقت هنوز می بینمش یاد بلا و آستین گشاد و یقه ی باز و سیفون کشیدن هاش با کورس می افتم و شرمنده ام. با این وجود دمش گرم. نه؟

دو. "تهران انار ندارد" آن قدر من را خنداند که می توانم بگویم جدن مدت ها توی سینما این همه بهم خوش نگذشته بود. یعنی انتخاب موسیقی. لحن صابمرده و صدای آن آقا صدا قشنگه و خودِ صدایِ من یه آدمِ معمولی هستمِ مسعود بخشی و تمام آن ریزه کاری های مضحک، عالی بود. یعنی آن جا که هی "احتمالن" را جا می انداخت محشر بود. بعد به قول خانوم دوست تازه ی عزیز موتیف هاش معرکه. پرتره ها عالی. یعنی انگار برداری با یک لحن خیلی طنزی پایان نامه بنویسی. انگار کل ماجرا یک شوخیِ جدی باشد. خیلی خب. حالا نیاید من را بزنید که ساختار نداشت و ال و بل. به من چه. من همچین فیلمی ندیده بودم و خوش گذشت و همین و نه بیشتر نه کمتر. دجرگون.

سه. آدم معاشرینی پیدا می کند که کلن لازم است باهاشان با اوهوم و در صورت توافق بیشتر با اوهوم اوهوم صحبت کند. آن قدر باهاشان هوم اوهوم می کنی که ... که چی؟ که مامان آدم می گوید لینک هاشان را بده، ببینم. آقا نجابت کنین. امشب لینک هاتون رو می دم. از ما گفتن. :ی

چهار. گاهی آدم فردا امتحان فرانسه دارد و تنها کاری که نمی تواند بکند این است که فرانسه بخواند.

پنج. بالاخره آدم می آید و توی وبلاگش اعتراف می کند که از شعر لذت نمی برد به طور معمول و جز کلاسیک های دوره خودش، یعنی ف و سین و شین (البته از لحاظ قافیه ح و میم خب همه خوانده اند دیگر) شعری نخوانده اصلن توی زندگیش. بعد اصلن یادش هم نمی آید که قبلن چه طور از شعر لذت می برده. احساس دارد که لازم است دینش را به شعر ادا کند کلن. اما بلد نیست از کجا. گرفتار این هم نیست که حتمن از شعر یک جوری تشکر کند ها. اما احساس دارد که یک پای کار لنگ است که هیچ ناراحت نیست که شعر نمی خواند.

شش. خب بعله یک هوس های تند تب آلودی هم هست که همین جا باز نشده می گذاریمشان تا یک فرصتی تا خودشان با پای خودشان بیایند نوشته بشوند.

هفت. {...} در راستای این که مامانمان گفته خیلی بی پروا می نویسی، این ها را سانسور می کنیم. همچنین از مامانمان دعوت به عمل می آوریم تا به لینک های یاد شده مراجعه و غیره کند تا دست از سر بی پروایی ما که از نظر بقیه محافظه کارانه است، بردارد. هیه.

هشت. جواب آن سوال آناناسی ت بله است. همان که گفتم پیچیده است. پیچیده نیست. من تابش را نداشتم. همین.

۶ تیر ۱۳۸۸

اکنون که قلم در دست می گیرم

حالا که دارم می نویسم از روی این دست خطم، شب شده است. من خانه ام. این دفترم را داشتم نگاه می کردم که چهار تا تیک کارهای انجام داده م را بزنم، چشمم خورد به این یادداشت. نشده بود این جا بگذارمش. مال هفته ی پیش است. الان می شود:

حالا که این ها را دارم می نویسم، نشستم روی صندلی نسبتن راحتی توی دفتر چاپ دیجیتال کهن. این کهن هم از آن جاهایی ست که باید یک مرتبه درباره ش بنویسم اما حالا نه.

چهار تا استند دادم چاپ کنند، سه تاش تا حالا از توی پلاتر آمده بیرون. سومی در واقع هنوز نیامده. هنوز عین زبان سگ تشنه آویزان است. همین حالا هم اولیشان رفت لای لمینیت. این یعنی هنوز من نیم ساعت چهل دقیقه ای باید بمانم.

یک کلمه دارم در مورد احساسم نسبت به پلاتر (و نه فقط پلاتر، هر چیزی که یک چیزی چاپ می کند به صورت عظیم): آبسسد. هیچ کلمه ی دیگری در جهان کلن بلد نیست حالم را توضیح بدهد در مقابل این دستگاه های دوست داشتنی چاپ.

به این ها دارم نگاه می کنم و فکرم پی خراب کاری امروزم است... با کسی که لمینیت می کند این وسط دو سه تا شوخی بی ضرر می کنم. می خواهم کارم را راه بیندازد زودتر. گاهی باید از روش های بدوی که همه جا جواب داده استفاده کرد که پیش برود. هوم؟

به این فکر می کنم که تاری که کوک کردم هنوز صداش در نیامده و من دل توی دلم نیست برای وقتی که صداش را بشنویم. اوایل هفته نم نم صدای تارم را می شنوید. بعد خب همان طور که می دانید مردها یک جایی دارند که در این مواقع که نمی دانند با صدای ناجور یک تاری چه کار کنند، حواله می کنند. پیک می کنند. نمی دانم چه غلطی می کنند به آن جا و ظاهرن تا بوده، جواب داده این روش. ما هم نه که خودمان نداریم، حواله می دهیم از دست چپ به اولین نرینه دم دستمان. از لحاظ کرامت و بخشش البته.

ها... گفتم کرامت، یاد کرامات شیخمان افتادم که پریروزها حسابی آمده بود نشسته بود بیخ ذهنم. از کرامات شیخ پدرسگ ما همین بس که اشتباه نمی کرد. جدی ها. جدی. یعنی این قدر اشتباه نمی کرد که حالم را خراب می کرد. بعد می خواهم بدانم خودتان اصلن تاب تحمل یک چنین شیخی را که اصلن اشتباه نمی کند، دارید؟ ما که نداریم ظاهرن. همین شده که هر چی سرمان را می چرخانیم می بینیم شیخمان دور و برمان نیست. بعد هم که چه می شود کرد؟ پیشامد کرده. دست ما نیست...

بعد در این لحظه تمام حرف هام را مثلن نوشتم، اما نه این که سی چهل دقیقه نوشتنش طول نکشیده، برای همین من ماندم این جوان های کارگر کهن که همه شان یک لهجه ای دارند که نمی شناسم. یک کمی سرم را بالا کردم. پای راستم را از روی پای چپم برداشتم. پای چپم را گذاشتم روی پای راستم. سی ثانیه گذشت. کمکی به گذر زمان نکرد. خب بعد دیدم باز کاری ندارم. این شد که دوباره دارم می نویسم. فکر کنم راجع به کاغذ و بویش و رول و بند زیاد نوشتم. پس افاضه راجع به شان را کنار می گذارم. در همین حد بدانید که من همین جا که نشستم حسابی از بوهایی که به مشامم می رسد رضایت دارم. الان مثلن حواسم پیش کار خرابی م نیست و هی دارم فکر نمی کنم که اگر چه کارها می کردم آن طور نمی شد و هی می بینم چقدر احتمال این که این اتفاق بیفتد کمتر از این است که نیفتد اما همان طور که می بینیم اتفاق افتاده است... گاهی زور درصدهای کم از درصدهای زیاد بیشتر است. بدجنسی ست. نه؟

دلم می خواهد شب بشود و من خانه مان باشم. حوصله آدمیزاد ندارم. دلم می خواهد خانه باشم و ادای این را دربیاورم که پنج شنبه ی رخوت هام رسیده... آهسته... آهسته...

می بینید؟

من تلاشم را کردم و هیچ حرفی نزدم. شما هم هیچ حرفی نشنیدید و لابه لای سطر ها گم و پیدا شدید. هیچ کس عصبانی نیست.

این طوری است.

حاشیه رفتن این طوری ست. تاریخ نشان داده که جواب هم نمی دهد در بلند مدت. منتها مسکن است...

حاشیه رفتن کاری ست که من واقعن واقعن واقعن خوب بلدم.

پ.ن

"حالا که دارم می نویسم" همان "اکنون که قلم در دست می گیرم" است.

۵ تیر ۱۳۸۸

تف

بیا من آدمی نباشم این قدر دگرگون. اه. کلافه ام. هیچ کار نمی توانم بکنم جز این که دمر خوابیده ام توی تختم و از هر کس که رد می شود خواهش می کنم یک کمی بیشتر پشتم را کرم بمالد. پارچه نرم و نولوک ملافه ها هم که کشیده می شود، پشتم می سوزد. حتی می خارد. بعد تا می خارم، می سوزد. بعد تا می سوزد، فحش می دهم.

من دراز کشیدم این جا و دارم حرص می خورم از دست آفتابش که این قدر داغ بود. از دست خودم که این همه گرمم بود و هی پیس پیس به خودم آب پاشیدم و فکر می کردم که طبیعی است که آفتاب گرم باشد. طبیعی کجا بود. اه. من از دست استخر پر کن عصبانیم که آب استخرش این همه یخ بود. اه. بس که یخ کردم از سه ساعت سر جمع چهل دقیقه هم توی آب نبودم. همین شد که این همه سوختم. سوختم؟ کباب آقا. کباب. شانه ها و کمرم تب کرده کاملن.

حالا همین طور دمر خوابیدم. همه ی شرد آیتمزها را خواندم. شده صفر. واقعنی شده صفر. یک کمی هم چرت و پرت تماشا کردم. پشتم هم همه ش می سوزد. اه. من چه طوری فردا را تحمل کنم؟ من چه طوری لباس تنم کنم. یعنی من خوش خیال که فکر می کردم عصر برمی گردم خانه شیتان می کنم ددر دودور می کنم، دمر افتادم توی تختم و کاری ازم ساخته نیست. می فرماد بکشید و فیلان. دروغه. من تکذیب می کنم. چی چی و بکشید؟ اه. اه. تف.

پ.ن

بستنی کوکی کاله و پسته و توت فرنگی و جعفری. جدا جدا نه. همه با هم.

۳ تیر ۱۳۸۸

سر کاری ها – ده یا دل بده به کار... دل بده لعنتی...

من باید یک چیزی بنویسم. شب که می خواهم بخوابم احساس می کنم همه ی ننوشته هام بالای سرم یک ابر درست کردند. یک ابری که هی غلیظ می شود. هی غلیظ می شود. من هی فروتر می روم. فروتر می روم. می دانید... اصلن مثل مه می ماند. منتها سرخوشی گرفتار شدن در مه توی جاده ها را ندارد هیچ. می ترسم این ها را ننویسم، بمیرم.

اما نمی میرم که... می میرم؟

روزها هی می گذرند و من توی دلم به خودم می گویم که من دوباره همان آدم قبلی هستم. یک کارهایی را یک کمی بلد شدم دوباره از نو انجام بدهم. بلد که نه... یک کار هایی را سعی می کنم انجام بدهم.

روزها و روزهاست که خودم را از توی اخبار ترسناکی که می خوانم پرت می کنم توی منحنی ها، فرم ها. لی آت ها. خودم را پرت می کنم لای صفحه های مجله مان. سرم را فرو می کنم توی گریبانم. من حوصله ندارم. من نمی خوام این وضعیت مال من باشد. من پشیزی مسئولیت چیزی را قبول نمی کنم. اصلن من چطور می توانم قبول کنم. من می خواهم توی سینما فیلم ببینم و وسط فیلمی که همه از نگاه کردنشان تلخشان گرفته، خنده م می گیرد. من شرمنده م ولی همینم. خب بعد یک جاهایی هم بود که توی تاریکی آن قدر دندان هام را به هم فشار دادم که احساس کردم فکم دارد می میرد از درد. بعد نمی توانستم دندان هام را به هم فشار ندهم. من مرکز احساساتم خراب شده رفته پی کارش به طور کامل.

بعد بگذارید یک اعترافی بکنم. وقتی می گویم که من تقریبن دوباره همان آدم قبلی هستم، برای این است که دوباره خودم شدم سوژه شماره یکِ زندگانی م. نه که فکر کنید دلم نمی سوزد یا چی هر چی ها... می سوزد. جدی. جدی. ولی احساس می کنم این وقایع مال من نیست. بدجور افتاده م بیرون. نمی دانم چی بشود که دوباره خودم را توی ماجرا ببینم. شاید دیدم. چه می دانم.

یک روزهایی نمی توانستم خبرها را بخوانم. می خواندم و اشک من که جوی روان بود. می خواندم و تمام روز به تمام عزیزانم زنگ می زدم که کجایی. مراقب باش. می خواندم و تمام روز به حالت دگرگون. می خواندم و می ترسیدم.

حالا؟

من حالا هیچ حالی ندارم. هنوز هم می ترسم. زیــاد. فقط دلم نمی خواهد کسی بمیرد. چه معنی می دهد که کسی بمیرد آخر؟ این قدر شرتی زرتی؟ من دلم نمی خواهد هی یادم بیفتد که نمی دانم چه کار باید بکنم.

من می روم می نشینم پشت میزم. من می روم دراز می کشم توی تختم. من لیوان یخ دار را از روی میز برمی دارم. من سیگار آتش می زنم. من به پله برقی سانی می خندم. من می روم مادرم را از خانه مادربزرگم برمی دارم و می رویم خانه. من زل می زنم به این مانیتور... من زل می زنم به این مانیتور...

۲۸ خرداد ۱۳۸۸

خرداد هشتاد و هشت یا من دیگه اون آدم قبلی نیستم ...

از آخرین باری که این جا نوشتم یک هفته گذشته... چه یک هفته ای... نظیرش را نه داشته ام قبلن، نه احتمالن خواهم داشت. من نمی دانم از کجایش بنویسم که همه ی داستان را لااقل از طرف خودم بنویسم. بنابراین چند تا بعلاوه پایین می گذارم که زحمت جمع آوریش را اغلب آیدا کشیده و بیشتر بخش دراماتیک ماجراست و شما اگر خواستید بدانید که تقریبن و نه تحقیقن چه حالی دارم، به آن ها مراجعه کنید.

گذشته از تمام اضطرابی که دارم/ داریم و من یکی تمام و کمال به دور و بری هایم وارد می کنم، می توانم با قطعیت بنویسم که روزهای خاصی را داریم از سر می گذرانیم. خاص نه از لحاظ گودی ماجرا. بلکه از لحاظ هرگز همچین چیزی ندیدن.

من در تمام این سال هایی که این جا زندگی کرده ام، چه مدرسه ای بودم، چه دانشگاهی بودم، چه شاغل بودم، همیشه احساس تنهایی کرده ام. همیشه احساس کرده ام در یک مورد کوچک هم با دور و بری هام اتفاق نظر ندارم. اتفاق نظر نداشتن با آدم هایی که باهاشان زندگی می کنی و نمی توانی وجودشان را انکار کنی، خیلی کار دشواری ست.

دشواری ش همیشه این جا برای من نمود پیدا کرده که وقتی "مثلن" رفتم میان آدم هایی که طبعن باید باهاشان بهتر هم نظر باشم، آن جا هم عذاب کشیده ام از این که حرف هم را نمی فهمیم. نفهمیدن هم دیگر مشکل تاریخی من است و یک چیزی است که من قبولش کردم جوری که هست و بحثی ندارم.

اما ربطش به این روزها چیست؟

ربط مهمش این است که در همین یک مورد من دلم می خواهد بدانم چه کار می کنند مردم. دلم می خواهد میانشان باشم. اگر نباشم احساس می کنم خبط کردم. احساس می کنم تنهایشان گذاشته ام و این در من، در همین من که هرگز مردم برایم اهمیت نداشته اند – حدس می زنم که با تقریب خوبی طی زمان کوتاهی دوباره به حالت قبلم برمی گردم- خیلی خیلی تغییر بزرگی ست. برای همین است که این بیت "پراگماتیسم عشقی" کیوسک از ذهنم نمی رود که "من دیگه اون آدم قبلی نیستم". آدم یک چیزهایی و یک روزهایی به زندگی اش می بیند که زندگی ش به قبل و بعد از آن تقسیم می شود. این ماجرا با تمام ابعادش – که من نمی دانم چقدر است و فکر می کنم باید ماه ها از رویش بگذرد تا بفهمم- زندگی من یکی را تحت تاثیر قرار داد. حداقل می توانم برایتان بگویم که من مردم را دیدم. مردم طبقه ی متوسط را. چیزی که هیچ وقت نخواسته بودم نگاهش کنم. فارغ از مخالفت یا موافقتم با رفتاری که می کنند، نه که بخواهم بگویم خودم را جزیی از آن ها می بینم، اما لااقل می دانم که امروز دارم تماشایشان می کنم. هیچ چیز که نباشم، شاهد هستم. شاهد و نگران.

+ + + + +