میخوابم توی تختم. توی ذهنم همهچیز همانقدر که من میخواهم سبک میشود و جا میشود. هی توی ذهنم همه کارها را میکنم. عملن کاری نکردم هنوز. دو تا چمدان بزرگ توی یک ابری بالای سرم همهجا میآیند.
امان نمیدهد. مدام این دوتا جا عوض میکنند بسته به معاشرین همان لحظهم...
خوب است. عجیب است.
۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
بدو بدوها- یک
- هی احساس میکنم یه چیز مهمی یادم رفته...
- همون... فقط احساس میکنی. در عوض بعدن میبینی چه چیزای بیخودی یادت مونده.
بعد؟ بعد میافتی به لیست درست کردن. کاری به لیستهایی که شامل عینکم پیچش شل شده و دندان پزشکی بروم و آنتی ویروسم را تمدید کنم و تو رو خدا بروم استخر و اینها ندارم. کار به لیست چیزهایی دارم که توی دست میآیند. سه تا دستهی بزرگ داریم که هرکدامش کلی زیرشاخه دارد:
یک. وسایل شخصی شامل لباسها، آرایشی- بهداشتیها، زلمزیمبوها و امثالهم.
دو. سوادجات شامل کتابها، جزوهها، دفترها، ذخایر دیجیتال زندگانیت و امثالهم.
سه. سانتیمانتالها شامل همهچیز از بلیط فلان کنسرت که باهم رفتیم تا نامهها و عکسها تا سازه یک در دومتری که برات ساخته بود با چوب تا بیست تا جورابی که هنوز لیبلش را نکندی و امثالهم.
جا نداری. اولین چیزی که شروع میکنی حذف کردن میدانی چیست؟ لباسهای غیر ضروری؟ خیر. کتاب هفتصد صفحهای رفرنس که تا حالا یک بار هم نخواندیش؟ خیر. سانتیمانتالها؟ بله. اصلن شک هم نمیکنیها. حالا صد سال بهت میگفتن این دکل را از توی اتاقت بردار، قبول نمیکردی که. چسبانده بودیش به خودت. ژست عشقیِ مکش مرگ مناَت هم همه را خفه کرده بود. پیراهنهای ابریشم خام به اضافه متعلقات که میدانی عمرن تنت نخواهی کرد؟ حیف است. بگذار باشد حالا.
ناچارن عشق هممممیشه در مراجعه است.
۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
Chronological order
یا
برطرف
مهمانها دارند میروند. صدای خداحافظ گفتن مادر و پدرت را میشنوی که دم در منتظرند آدمها سوار آسانسور بشوند (سلام رسولی ال پابهپا کردن منتظر آسانسوری که لخلخ بالا میآید)، میآیی توی اتاقت و توی راه دکمههات را یکییکی باز میکنی و به اتاق خوابت که میرسی نیمهبرهنهای و کفشهات را پرت میکنی گوشهی اتاق و کماکان صدای خداحافظی کردن آدمها میآید. از اینجاست که شب آرام میشود. همهمهی مهمانی دوره جایش را به صحبتهای مامان و بابا باهم میدهد. خودشان هم خستهاند. بهسرعت وضعیت پیژامه حکمفرما میشود. بعد همینجاست که یکی را داشته باشی، میآیی توی تختت تلفنت را برمیداری که آخیش... آره... رفتن... خستهم... تو خوبی؟
اگر کسی بماند، آدم خیلی نزدیک است که میشود باهاش لباس فلانی، کفش بهمانی، لازانیای مامانم، سالادی که من درست کردم را باهاش راجعبهش حرفهای بیخود زد... اگر نماند پهن میشوی توی تختت. با کاردک هم بزنند زیرت از روی تختت کنده نمیشوی.
ده ساعت قبلش؟
من همیشه مسئول مزه هستم. اصلن آیین اردورچینی داریم. یک ظرفی داریم قدیمی - نه از این قرتی بازیهای امروزی - برای اردورچینی، همیشه من باید خیلی بهطرز خلاقانهای این ظرف را پر کنم. پنجتا مثلث است. مادرم انتظار دارد که هیچ دوبار مهمانیای، مثلثهایش شبیه هم پر نشوند. پروژه. از یک هفته قبل باید همهچیز را توضیح بدهیم که چی میخواهیم باشد... چی میچینیم آن تو. تفریح من است برای مهمانیهای دوره. یک چیزهایی را قاتی میکنم. سسهای مندرآوردی رویشان میریزم، میشود ظرف خوشرنگ جینگیلی مستان. بلندش که میکنم از روی کانتر تا روی میز ناهار خوری ببرمش تلوتلو میخورم از سنگینیش. گفتم که قدیمیست.
مادرم همیشه در حال تذکر دادن است. ژامبونها را دستمالی نکن. روغن زیتونش کم است. پیازچه بیشتر بریز. فلفل سیاه یادت رفت. یعنی امکان ندارد به آشپزی من خرده نگیرد. هنوز تو غذا پختنت را تمام نکردی که درمیآید آبلیموش کمه مامان. لیمو تازه تو یخچاله. انقدر که آخر دعوامان میشود. من میگویم مگه تو همیشه درست کردی؟ بعد او میگوید که من از او یاد گرفتم و من مزهها را قدر او نمیشناسم. بعد حواسم نباشد میرود ادویه میزند به چیزهایی که من میپزم و سقف و سوت میکند خودش را. یعنی دوتامان توی آشپزخانه هم را میکشیم تا من مزهها را درست کنم و او غذاها را. خوش میگذرد.
من یک تخصص دیگر هم دارم. مدرک عالیِ چشیدنِ سوپِ جو. شیر و خامهش را که میزند، خیلی آیینی یک قاشقی را ازش پر میکند، هرجا که باشم، جلوی آینه اتاقم در حال ماتیک زدن، توی حمام، در حال جارو برقی کشیدن، تلفن زدن و دعوا کردن با دوستم، اصلن فرقی نمیکند، باید سوپ را بچشم. حالا اصلن چشیدن من خیلی هم فرقی ندارد ها. گاهی ایراد الکی میگیرم که یعنی من خیلی دقت کردم به مزهش. یا مثلن میچشم، مکث میکنم که یعنی دارم فکر میکنم که خوب است یا نه. دستپخت مامان من عالیست. من چه ایرادی میتوانم بگیرم ازش واقعن؟ گاهی الکی تذکر جعفری میدهم، او هم میگوید آخرش میریزم. من میگویم آها و بقیه ماتیکم را میمالم یا جیغچیغم را میکنم پای تلفن یا هور جارو را دوباره روشن میکنم. اینطوری مثلن میخواهد به من بگوید میداند من هم بلدم. من هم مزهها را میفهمم. با ننری تمام چیزهای همیشگی را بههم تذکر میدهیم و بالاخره هفت شب میشود و مهمانهای مرغمان که زود میآیند، دیر میروند، یکییکی میرسند.
اصلن چرا این پست را نوشتم؟
امروز عصری همهی کارها را که کردیم طبق روال همیشگی و دعواهای همیشگیمان سر پختوپز که تمام شد، اطعمه و اشربه که حاضر و آماده شد، دوتامان توی حولهی حمام خسته و ولو نشسته بودیم توی سالن و حال نداشتیم سرمان را خشک کنیم که یک ساعت بعد مهمانها میآمدند و بابامان تذکر آییننامهای میداد که بریم ماتیک بمالیم جای ولو شدن، یکباره خیلی به لحنی که مثلن معمولی بود گفت تو بری من با کی مهمونی بدم؟ تو مایهی من به پشتیبانی کی دولت تعیین کنم؟
لحظهی نوستولی بود. یک لحظه دچار بحران شدم از حرفش. سعی کردم خودم را برطرف کنم. خندیدم. ماچش کردم. گفت نچسبون خودتو به من.
کلن این پست را برای همین جاش نوشتم از اون بالا تا حالا خودم را دارم میکشم که برسم به اینجاش که از شنیدنش بعد از شش ساعت هنوز برطرف نشدم... وراج خودتی. خوب بود جای این مینوشتم من امشب برطرف نشدم؟ اصلن شما چی فکر میکردید اگر من فقط میآمدم مینوشتم من امشب برطرف نشدم؟ نمیفهمیدید که...
پ.ن
ساعت دو و نیم صبح فردای یک امروز طولانی است. چه توقعی از من دارید که این را ویرایش کنم؟ چه توقعی از من دارید راجعبه کرونولوجیکال اردر؟ نه واقعن؟
۳۰ فروردین ۱۳۸۹
آرنجِ پا
زانوم را کوبیدم به لبهی میز و دارم به تناوب حرکات کششی و انقباضی میکنم که دردش کمتر شود. فشارش میدهم و تمام اعضای بدنم همراه با زانوم ضعف میروند، چشمهام را بستم و دندانهام را به هم فشار میدهم انگار که مثلن قرار است این کارها در درد زانو موثر باشند. خورده به میز بدبخت بیچاره. خب درد میکند.
چه ربطی دارد؟
میخواهم بیایید توی اتاقم، پشت میزم و با من باشید وقتی دارم اینها را مینویسم. یعنی اینها را آدمی که در پنج دقیقهی گذشته زانوش را کوبیده به تیزی میز و آن حالاتی که شرح دادم برش گذشته، دارد مینویسد. بیایید توی حال من تا برایتان تعریف کنم بقیهش را.
دیدید هیچوقت توی رابطهمان که اشتباه میکنیم، یعنی مثلن تصمیمات غلط میگیریم و بهشان عمل میکنیم، نمیپذیریم که اشتباه کردیم و مدام میخواهیم کس دیگری را سرزنش کنیم؟ من هم سوای این قانونی که دارم میدهم نیستم. من هم قبول نمیکنم اغلب که اشتباه کردم. یعنی عقب را که نگاه میکنم، خودم را میبینم که برافروخته اشتباه آدم دیگری را دارد برایش شرح میدهد اما سعی میکند نگوید که من هم اشتباه کردم. خیلی که بخواهم بپذیرم اشتباهم را، ساکت شدم. سرم را انداختم پایین یا حتی ننداختم پایین. فقط ساکت شدم و لب گزیدم.
فکر کنم اینجا هم قبلن نوشتم و همهجای دیگر هم خواندید که حرفهای شدن یعنی تمام اشتباهات ممکن را در یک حوزهای، هرچند کوچک، انجام دادن و به این ترتیب یاد گرفتن. گاهی هم باهوشیم. خودمان را از لبهی یک اشتباه هولناکی نجات میدهیم اما در بهترین حالت میرویم تا لبهی اشتباهات هولناک و میبینیم که چه به سرمان میآید اگر آن تو سقوط کنیم. اشتباهات هولناک بخش ناگزیری از حرفهای شدن هستند. در بهترین حالتها، خودمان را ازشان نجات میدهیم و در کنارش اشتباهات کوچک و کم ضرر میکنیم.
وقتی با خودم مهربانم مثل حالا، فکر میکنم که خب چرا من نباید اشتباه میکردم؟ مگر من چندبار این زندگی را زندگی کرده بودم؟ من از کجا باید میدانستم معاشقه و نزدیکی و رفاقت و دوری این کارها را با آدم و رابطهی آدم میکند. من فکر میکردم من یک "درست" ای را برای خودم تعریف کردم و اگر مطابق آن رفتار کنم همه چیز خوب پیش میرود. خب اینطوری نیست. اینها یک چیزهایی انتزاعی توی ذهن آدم است که بعدن وقتی به نتایج غلط دادن، میرسند، آدم تازه به صرافت میافتد که شاید "درست"ش دچار نقص است.
از طرفی گناهکار بودن به آدم احساس ضعف میدهد. امپراطوری آدم را بر روابطش، بر آدمهایش، بر زندگیش دچار خدشه میکند. گناهکار بودن این حق را برای آدمی که در قبالش اشتباهی کردی فعال میکند که بازخواستت کند. بهویژه اگر اشتباهاتش به اندازهی ما نباشد. آن وقت است که آدم مجبور است برای چیزهایی که دفاعی ندارد ازشان بکند، دفاعیه درست کند.
چیزی که سعی دارم نه به شما که به خودم بگویم این است که انجام دادن کاری که در آن حرفهای نیستیم، طبیعتن همراه با اشتباهات ریز و درشت و ضعف و خسران است.
چیزی که من یاد گرفتم این نیست که چه کارهایی باید بکنم که خوب بشود همهچیز و از گل و بلبلی بمیریم بلکه دو تا کار را یاد گرفتم که نباید انجام بدهم پس از اینکه شروع به اشتباه کردن، کردم: یکی اینکه محافظهکار بشوم و دست به هیچ حرکتی نزنم مبادا اشتباه کنم. یکی دیگر اینکه وقتی اشتباه کردم بگویم خوب کاری کردم و دایناسور بشوم.
اگر همین من که دارم این را اینجا مینویسم بعدها که فسیلم پیدا شد در لایههای زمینشناسی، نه دایناسور شدم و نه محافظهکار آن وقت است که میفهمیم من خوب زندگی کردهام.
بعد یک واقعیت دیگری که هست این است که زندگی کردن واقعی و در این کیس ویژه اداره کردن روابط واقعن کار سختیست. هلو بپر تو گلو نیست. آدم زخمی میشود. اشتباه میکند و حتی یک وقتی که همه کارها را درست انجام میدهد، کسی در حقش اشتباه میکند و همهچیز باز خراب میشود اما راهش فقط همین است. یعنی مزخرف مطلق است اگر فکر کنیم با یک سری تئوری که دیگران دادند ما میتوانیم زندگی کنیم یا فکر کنیم اگر خودمان بنشینیم و یک سری تئوری برای زندگی کردن در بیاوریم و درست و مخلصانه بهشان عمل کنیم، همه چیز خوب میشود. نه. نه نه و نه. تا وقتی کلی افتضاح با روحمان به بار نیاوریم، نمیشود.
زانوی بنده درد تیر کشانهش تمام شده و حالا یک نقطهی قرمز ملتهب با یک زخم کوچولو است که در آیندهی نزدیک به کبودی بدل میشود بعد هم غیب میشود.
۲۸ فروردین ۱۳۸۹
هزار و چل
داشتم فیدم را توی گودر نگاه میکردم که ببینم ادیتی که کردم آمد یا نه. یعنی الان دارم توجیه میکنم که چرا اطراف دیتیل فیدم پرسه میزدم (عذر بدتر از گناه). حالا شوخیش به کنار. دیدم هزار و چهل نفر سابسکرایب کردند مرا. یعنی اینجا را. خواستم بنویسم خوشحالم که هربار که من اینجا چیزی مینویسم، یک عدد یک جلوی منصفانه میآید برای هزار و چهل نفر آدم که پشت مانیتورهاشان هستند. در ضمن میترساندم از اینکه اینجور بیعار اینجا مینویسم.
هزار نفر به نظر من شکل یک لشکر است از فرط زیادی. یعنی اگر بخواهم به هزار نفر آدم فکر کنم و بنویسم، شاید اصلن نتوانم دیگر اینطور ولنگار بنویسم. من صد نفرتان را هم نمیشناسم. حتی پنجاه نفر را. همین است که بهنظرم هزار و چهل نفر - که بعله میدانم از شش هزار و سه هزار و پنج هزار کمتر است - خیلی زیاد است. آدم را جو زده میکند کاملن. من را. باشد. من را جو زده میکند. یعنی هنوز نمیدانید در تمام وبلاگهای جهان آدمها چیزهایی که نمیتوانند بگویند خودشان احساس کردند را سومشخص مینویسند؟
خواستم بگویم سلام بر هزار و چهل نفر.
اَاَاَاَاَاَاَ. خیلی زیاده ها. دالی. هیه. (میکروفون را ول نمیکند)
رو میکند به هزار و چل نفر، اسکارگرفتهطور، ژستی، احساساتی:
ریگیلی بیگیلی هابیلی لیبیلی.
۲۶ فروردین ۱۳۸۹
مشترکالمنافعیت مزمن
یک توانایی که آدمها پیدا میکنند در سالهای طولانی با هم زندگی کردن، که بهنظر من زندگی را قابل زندگی میکند با یک آدم ثابت برای سالهای طولانی، این قابلیت است که گاهی حرفهای هم را گوش نمیکنند. این به این معنی نیست که چیزهای لازم را گوششان سوا نمیکند که خوب بشنودشان، بلکه به این معنی است که لازم نمیدانند همهی حرفهای هم را بشنوند و برایشان پاسخگو باشند. در عین حال این کارشان طوری نیست که طرفشان احساس بیتوجهی کند. به نمونه زیر توجه کنید.
(مامانمان یک بشقاب میدهد دست بابامان، ضمنن در حال گیاهداری لب پنجره آشپزخانهست)
مامان: الهی این جوونه زده.
(بابا مهندس کشاورزی بوده و میداند طبعن همه چی بالاخره جوانه میزند و اینهمه هیجان ندارد که جوانه زده.)
بابا: من اینو کجا بذارم؟
(مامان به نظرش بدیهیست که باید آن بشقاب برود توی چیز (چیز از کلیدواژههای مادرهاست) و میخواهد همچنان با گلدان تازهجوانه زده معاشقه کند)
مامان: تو چیز. بذار خوشیمو بکنم.
(بابا میداند تا مکالمهی مربوط به جوانه نورسته را نداشته باشد، نجات نمییابد. بشقاب بهدست ایستاده)
بابا با بی میلی: چی جوونه زده؟
(بابا قطعن میداند چی جوانه زده و این حرف را برای بهتعویق انداختن مکالمه راجعبه جوانه میزند. مامان لحن بابا را میگیرد که توی مود جوانه نیست)
مامان: مایکرویو
(من اینجا توی دلم: ها ها ها هو هو هو مایکروویو جوانه زده)
(این پاسخ سوال اول باباست. مامانمان جواب سوال اول را میدهد و دوتاشان را نجات میدهد از مکالمهی کشدار. هیچ کدامشان هم خیالشان نیست که یک صحبتی نصفه مانده)
حالا در این مکالمه اگر شوکت خانم و اکبرآقا که دو هفتهست با هم زندگی میکنند،حضور داشتند چه میشد؟
شوکت از اکبر دلخور میشد که چرا نمیداند باید بشقاب را طبعن بگذارد توی مایکروویو، بعد باز دلخور میشد که چرا جوانهها برایش جالب نیستند. بعد اکبر دلخور میشد که چرا شوکت مثل آدم نمیگوید چیز چیست و بشقاب را باید چه کند یا چرا فکر میکند جوانه برایش جالب است علیرغم اینکه میداند احساس خاصی به آن ندارد. بعد بحثهای زیادی بینشان در میگرفت درباره علاقمندیهایشان به صورت کلی. نهایتن دو تاشان خسته و کوفته از کلی جدل بشقابی که توی مایکروویو بود برمیداشتند، با بیمیلی محتویاتش را میخوردند یا دعواشان میشد، نمیخوردند اصلن.
نه اینکه پدر و مادر من یا هیچ زوج بالای سی و پنج چهل سال با هم زندگی کردهای دچار سوتفاهم و از آن بدتر بحثهای بیجا نیستند اما خیلی حالشان با هم بهتر میشود به تدریج. این خیلی نمونهی پیشپاافتادهای از این ماجراست اما میخواهم بگویم یک ظرافتی در رفتار با هم پیدا میکنند که تماشا کردنش خیلی خوشایند است. حالا کار ندارم همین دو نفر هم بارها بهوضوح حرف هم را نمیفهمندها. یعنی یک وقتهایی اکیدن تصمیم میگیرند به هم گوش ندهند ولی با این وجود گاهی که اینجا نشستم و گوش میکنم که با هم دارند حرف میزنند، فکر میکنم من چه دورم از چنین همزیستی مسالمتآمیزی با آدمی...
بعد یک فاکتور موثر این است که خودخواهیشان به طرز غریبی به تعادل رسیده. یعنی اصلن باور نمیکنید چهقدر متعادلند. چهقدر گاهی منافع مشترکشان اولویت اول زندگیشان است. خیلی کار سختیست. خیلی عجیب است و اینها چنان عادی انجامش میدهند که نمیدانید. من خودم را که میبینم، در از خودگذشتهترین حالتهایم و در کمترین سطح خودخواهیم، باز خیلی دورم ازشان. زندگی کردن با یک آدمی، زندگی کردن با این چیزهای ریز ریزش است. با همینجاهاش که فضا را تعریف میکنی. یعنی احتمالن همین جاهاش است. سخت است.
۲۰ فروردین ۱۳۸۹
ما منتظر سومیش هستیم (شعار استادیومطور)
بعد؟ بعد آدم باید یک دوستی داشته باشد در زندگانی خود که بگوید چی چی رو خوابیدی؟ بیا ببرمت دکتر خودم. بگی خب. بعد ببرد دکتر خودش. تو منتظر باشی که بگوید برو بخواب بینیم بابا اما دکترش یک دکتر قهرمانی باشد در جهان که به آدم بگوید برو زندگی کن. برو خوشحالی کن. چرا استراحت مطلق؟ میتوانی فلان و بیسار کنی در عوض. بعد آدم از جهت دعای شکرگذاری به همراه دوست مزبور و سایر رفقا و اذناب، با خارج شدن از مطب، دو روز تمام را به الواتی مطلق بپردازد. بپردازد ها. یک بپردازد میگویم صدتا بپردازد از بغلش درمیآید. هیه.
۱۵ فروردین ۱۳۸۹
مطلق خر است
مطب دکترم. برای پایم و برای کمرم که به جای دوری دارد میرود. همهمان حوصلهمان سر رفته. وقت من پنج و نیم بود. حالا شش است. دکتر دیر آمده. دو ساعت. صدای وز وز میآید. نمیدانم چرا بهنظرم میآید مردمان قراضهای با من توی مطب نشستند. احساس میکنم یکی از یکی درب و داغانترند. من هم یکیشان. نمیدانم قراضهها فقط مریض میشوند یا الان ساعت قراضههاست یا کمر درد مال قراضههاست یا چی. جوانترین آدم دور و برم چهل سالش است. من اینجا چهکار میکنم؟
شیرفلکه بینیم باز است. توی کیفم را نگاه میکنم. یکدانه دستمال دارم. از دماغم خواهش میکنم فقط در حد همین دستمال کاغذی شیر را باز نگه دارد.
همه حوصلهشان سر رفته. عقربهها راه نمیروند. یک خانمی آن سمت درست روبروی من، از شدت بیکاری دارد محتویات دفترچه بیمهش را میخواند. خیلی رقتانگیز است که آدم بنشیند بخواند توی دفترچه بیمه چه نوشته.
از چپ به راست آدمهایی که توی دیدم هستند: یک خانم که خیلی فرهنگی بهنظر میرسد. مثلن معلم زیست. حدس میزنم احتمالن شوهرش ده سال پیش مرده و این تازه رفته مکه. مانتوی روشن تنش است با روسری گلگلی که کاملن حجابناک است. کنارش یک مردیست که از دستِ نخِ آستینِ کتش کلافهست، سعی میکند بکندش و کنده نمیشود و رویش نمیشود لبهی آستینش را ببرد توی دهانش و با دندان کارش را بسازد. چشمهاش شکل بابابزرگم است. کنارش یک پیرزن است. از اینهایی که جوراب رنگ پا میپوشند. زیر چادر روسری نمیزنند و چادرشان ساتنطور است با نقش برگهای برجسته و کفشهای ورنی پاشنهدار. گفت: شش ساعت است اینجا نشستیم کاش لااقل روزه میگرفتیم ثواب میکردیم. خودش و معلم زیست میخندند. من نیمساعت است نشستم. نکته این است که من پیروزمندانه وقتِ قبلی دارم و از همه قهرمانترم. کنارش یک مرد یک و نیممتری شکمگنده است که باید باهاش پارچه متر کرد از بس دقیقن یک و نیم متر است. میرسیم در این گوشه به یک خانوادهی کُرد. استثنا ندارد. من همیشه توی مطب جراح مغز و اعصاب کُرد میبینم. کنارش یک کارگر معمولی خسته نشسته. کنار او یک خانم است که بهنظر میآید شنبهها با سهیلا جون و شهلا جون کوه میرود و کلاه آفتابی میگذارند و دستکش نخی سفید میپوشند و کرمپودر رهنوردی میزنند. بقیه در دیدم نیستند. من کنج مطبم. از نشستن درد گرفتهام. از منشی میپرسم چند نفر مانده به من؟ میگوید هشت...
میخواند اسمها را کمکم. چهارتاشان نیستند. من خوشحالم. هر کس تقریبن هفت الی دوازده دقیقه آن توست.
صدایم میکند بالاخره. پروندهم را میدهد زیر بغلم. ساعت هفت است. دکتر میبیندم. سر صبر. همهجایم را تستهای عجیب میکند. امآرآیم را تماشا میکند. من خوابیدم روی تخت و وراجی میکنم که در یک سال گذشته چه به سر خودم و کمرم آوردم. تمام میشود حرفهام. همچنان با یک چکش کوچولویی میزند به اقسینقاط بدنم. من ساکتم. میگوید بیا پایین. من میشنوم سه هفته استراحت مطلق. میگویم چی؟ میگوید تا دستشویی میروی و میآیی میخوابی. میگویم من نمیتوانم سه هفته بخوابم. من اصلن بلد نیستم بخوابم. مینویسد سه هفته توی برگه. خواهش میکنم. دستآخر میگویم من اصلن اردیبهشت اینجا نیستم. مینویسد بیست و نه فروردین امآرآی جدید بگیر بیاور. میپرسم استخر؟ میگوید مطلق. مطلق از لحاظ لغوی کمی شکل پتک است. هر چیز مطلقی پتک است و خر است. برای اولین بار میترسم از کمردردم. سقف بسیار صاف است. من بسیار افقی. اورلاندو روی پتویم است. پتویم روی پایم. من طاقبازم. این یک شوخیست و زود تمام میشود لطفن. امشب اولین شب است.
پنیکم تمام شده است الان که این را مینویسم. اولش حالم خراب شد. الان وَرِ روشن ذهنم دارد دلداریم میدهد. احساس میکنم در عوض الان خیلی وقت دارم برای کلی کتاب نخوانده و فیلم و سریال ندیده و درسهای یادنگرفته. فقط دلم به حال شرکتمان میسوزد. بیچاره همکار حاملهی در شرف سقط جنین و دنبال آن بلافاصله شیمیدرمانیم که فکر کرده من هستم او میتواند برود به سرطانش و سقطش برسد. آتلیه طراحیمان ظرف سه روز منفجر شده است. من خوبم. ما همه خوبیم.
۱۳ فروردین ۱۳۸۹
یک دشت تاخیری دلیکیتلی ددیکیتد تو رایمن
دشت را که تماشا میکردم، فهمیدم خیلی حالم خوب است. دشت چشم آدم را میبرد. روح آدم را میبرد همانجایی که آدم در زندگی روزانهش به روی خودش نمیآورد که آنجاست. تعطیلت میکند. میتوانی ساعتها پیشانیت را بچسبانی به شیشه و ذهنت برود. یک موزیک خوب و یک رانندهی کم حرف میخواهد لذت بردن از دشت. تمام کاری که باید بکنی تماشا کردن سایه روشن علفهاست. پیدا کردن یک درختی در دوردست است. دهتا پرنده است که گاهی همسرعت ماشین شما میشوند. بعد جا میمانند. مسیر عوض میکنند و برای همیشه نخواهی دیدشان. تماشا کردن ابرهای توی افق است که آهسته شکل عوض میکنند. نور از زیر بهشان میتابد و زیباترین پدیدهی جهان هستی میشوند. یک چیز دیگری هم میخواهد. داستانی، ماجرایی، کسی یا چیزی که بخواهی تمام روز را بهطرز بیماری بهش فکر کنی. به هر حرف. حرکت. نگاه. لحظه. هر تماس نوک انگشتانش با انگشتانت. که بیصبر باشی برایش. دشت به این درد میخورد. یعنی من فکر میکنم اگر به این درد نخورد پس به چه دردی میخورد؟
اگر یکی میتوانست با سرعت ذهنش وقتی دارد دشتها را تماشا میکند بنویسد، خیلی خوب میشد. من کمکم میفهمم که چرا یک تایپیست باید داشت توی زندگی. بهنظرم قدیمها تایپیست داشتن اصلن یک چیز تجملی نبوده چون من با این که واقعن آدمی هستم که سریع تایپ میکنم اما گاهی دستم نمیرسد به ذهنم. بعد کلمهها توی مغز و ملاجم انگار تنگشان گرفته (یا تندشان گرفته؟) و یک صف درازی هست برای رها شدن. دل آدم براشان میسوزد. عین دهها دختر دبستانی با مقنعههای کج و معوجند که همه توی صف دششوری هستند.
دشت با آدم این کار را میکند. کار خوبی میکند. اصلن باید آدم تند تند برود توی جادههای دو طرف دشتدار. دشت برای یبوست نوشتاری که گریبان من را گرفته خوب است. هیچوقت توی اوقات وبلاگنویسیم قدر حالا حرفها و ماجراهام نانوشته نمانده.