آواز دهل شنیدن از دور خوش است
یک. بعضی وقتها نشستم گودرم را میخوانم. یکی آن روز تو فاز دلتنگی و متنهای سانتیمانتال است و افتاده روی گودر، بعد هی اسکرول میکنم هی از این متنها میآید. من هم که قدرت انتخاب ندارم که. مینشینم همه را میخوانم بعد حرصم میگیرد. میخواهم بروم سرشان داد بزنم که بابا این صفت و موصوفهای مزخرف چیست پشت هم ردیف میکنید؟ بعد بدبختی این است که خودم وقتی ایحساساتی میشوم همانم. دقیقن همانم. صفتهای توی مایههای بهقول کیوسک "روزاتون سبز و آسمونی" میپاشند/میپاشم توی نوشته و مغز و ملاج یکی مثل امروز من به مرخصی میرود از خواندنشان. بعد هم انگار یکی مجبورم کرده که بخوانم و هی بگم وای. بسه دیگه. چقدر صفت میخواهی بنویسی توی یک جمله؟ اما خودم که توی مودش باشم چنان یک مفهومی را تشبیه و استعاره و صفتمالی میکنم که حالت بههم بخورد شمایی که آمدی یک چیز سرراستی بخوانی بروی خانهت.
باید یک مود دیتکتور درست بشود، آدم انتخاب کند که مثلن امروز حالم فلان است. لطفن متنهای بیسار نیاید جلوی چشمم برود یکجا انبار شود بعدن بخوانم. اما عدد که جلوی اسم یکی باشد، شده ماستمالی هم بکنم، باید بخوانم. این از این.
دو. لنا که عروسی کرده بود، صبحش بیدار شدم، از توی تختنم بلند شدم و ایستادم، دیدم نمیتوانم بایستم انقدر کف پام درد میکند. کفش پاشنهبلند پایم بود، تمام شب رقصیده بودم و دویده بودم و جهیده بودم.
حالم تمام روزهایی که بیدار میشوم وقتی شبش رستوران بودهام همان است. صبح که بیدار میشوم نمیتوانم پایم را بگذارم روی زمین. میخواهم هیچوقت دوباره به حالت عمودی درنیایم.
سه. گاهی یک ظرفی که دوست داری میافتد زمین میشکند. برمیداری چسب میزنی میگذاری توی طاقچه دوباره. بعد هم ظرف را میچرخانی تا ترکش دیده نشود اما میدانی آن ظرفی که آنجا توی طاقچه است یک طرفش ترک بزرگی دارد و جای چسبش معلوم است اگر برش گردانی. دوستیها هم (در دو جمله قبل از آن صنعت مزخرف تشبیه شمارهی یک استفاده شده است). میدانی دوستیای داشتی که یک جایش ترک برداشته و برای همیشه ترک خواهد داشت. گیرم بچرخانیش و ترکش را نبینی اما میدانی آنجا هست. همیشه اینکه ترک برداشته است و مثل روز اولش نو نیست حالت را میگیرد.
چهار. هر وقت مینویسم چهار، این آقای مایکروسافت ورد برایم مینویسد چهارشنبه.
پنج. این آهنگ یستردی از بیتلز خیلی غمانگیز است. آدم را میبرد. هی میگویی ولم کن، نمیآیم. اما میکشد و به زور میبردت. مخصوصن یکهو که فازش عوض میشود و میگوید که: "سادنلی آیم نات هف د من آی یوزد تو بی...". مال پنجاه سال پیش است پدرسگ. نه که حالا بگویم دارد شعر من را هم میخواند ها. نه. داشتم شماره شماره مینوشتم رادیو پخشش کرد گفتم مدتها بود در زندگی از این آهنگ متشکر بودم، بنویسم کلن که متشکرم.
شش. مادرم یک تزی دارد بسیار عزیز. معتقد است که وقتی خوب پول درمیآوری، روت سیاه اما ناخودآگاه آدم خوشحالتری هستی حالا هی بزن تو سر خودت که نه من آدم مادیای نیستم. نه من با چیزهای بزرگتری خوشحال میشوم. فلان بیسار اما نیش بازت را چه میکنی وقتی داری در را با کون باز میکنی از بس که دستت پر از کیسههای خریدهای هیجانیست؟
نظر من؟ به نظر من هیچی. قبول کن که پول درآوردن آدم را خوشحال میکند وقتی منجر به این میشود که هی بروی خرید کنی برای آدمهایی که توی ایران هستند و قرار است کمتر از یک ماه دیگر همهشان را ببینی. برو خودت را خفه کن از شدت خرید و صبحها نق بزن که وای نمیتوانم عمودی بشوم.
هفت. حالا که میدانم فلان تاریخ میروم ایران هی تقویم را نگاه میکنم و فکر میکنم وای چرا نمیگذرد؟ وای چرا یولی نمیشود. وای چرا انقدر یواش میگذرد. تا الان اصلن برایم مهم نبود ها.
هشت. گاهی یکی میآید توی رستوران بعد من خستهام. ده ساعت کار کردم و نا ندارم. میایستد جلوی بار. هی میخواهد من نگاهش کنم اما من خستهام. هی میروم و میآیم و مثلن نمیبینمش. بعد یک ربع میایستد آخر شاکی میشود. میگوید خانم من مثلن نیمساعت است اینجایم. بعد میگویم ئه! ندیدمتون.
رویکردم به رستوران خیلی عوض شده. قبلن هیچ سمپاتیای نداشتم. فقط سرویس میخواستم وقتی رستوران میرفتم. حالا اما انقدر صبورتر شدم. انقدر درک میکنم وقتی یک کلنرینی نمیخواهد من را که آنجا نشستم ببیند.
نه. یک کشفی که در مورد خودم کردم این است که مهاجرت مرا زِر زِرو کرد. من آدم زر زرویی نبودم هیچوقت. حتی از آن ور بام افتاده بودم. وقتی که منطقن چیز گریهداری هم اتفاق میافتاد گریهم نمیآمد. لنا همیشه زر زرو بود و من همیشه اذیتش میکردم که انقدر اشکش دم مشکش است. اما مهاجرت من را زر زرو کرد و من این را اعتراف میکنم. بله.