این نوشته سر و ته ندارد
حالا که بالاخره بعد از سه سال یک خانهی واقعی دارم/
داریم، میتوانم بنویسم چه چیزهایی خانه را خانه میکند. یکبار یکی نوشته بود تا
دیوار خانه را سوراخ نکنی، خانه خانه نمیشود.
من فکر میکنم برای من خیلی چیزها هست که خانه را
خانه میکند. مثلن باید روی در یخچال یک
عالم عکس و پوستر و خاطره و یادداشت باشد. نه که ورداری همه را یکباره بچسبانی.
باید ذرهذره پر شود.
باید چیزها جاهای دقیق خودشان را پیدا کنند. پیدا شدن جای
چیزها برای من یک پروسهی طولانیست. مثلن کلید، دفترچه یادداشت، نامههایی که میرسد،
زیر سیگاری، زیرلیوانی، اتو، جاروبرقی، جعبهی دستمال کاغذی و غیره. این چیزها توی
خانه میچرخد. انقدر میچرخد و میچرخد تا بالاخره یک جای فیکسی پیدا میکند. بعد
همیشه میدانی آنجاست. چون جاش خوب است. بعد از چرخیدن جای چیزها انقدر خوب و
دقیق میشود که انگار پازل است. باید همیشه همانجا باشد. جور قلفتیست.
یا مثلن باید کتری و قوری روی گاز باشد همیشه. باید
کافی باشد که بگویی زیر چایی را روشن میکنی؟ باید چایی انقدر چیز عادیای باشد.
نه که مثل من بعد از سه سال اولین کتری و قوری زندگیت، دو روزش باشد. در عوض الان
میدانم که از این به بعد همیشه روی گاز است.
.
گاهی که یک غذای سنگین میخوریم، قلی میگوید لاله
معدهی فارسیت الان چایی میخواهد؟ بعد من میگویم آره. بعد من ازش میپرسم که معدهی
وینیش، اسپرسو میخواهد؟ میگوید که بله. من براش اسپرسو درست میکنم و او برای
من چایی.
من توی غذا شیر نارگیل و خامه و کاری میریزم، او رب
و زردچوبه و زعفران. دوتامان محتاطیم. من لِم او را یاد میگیرم، او لِم من را. خوشم
میآید. من احساس میکنم گلدانهای او را اداپت کردم، او مال من را. همیشه با دو
سری پارچ پر کردن، آب دادن به گلهای من تمام میشد حالا باید چهار، پنجبار، پارچ
را پر کنم تا تمام گلدانها را آب بدهم. لباسها را که پهن میکنم، پر از تیشرت
سیاه است. بهقدر موهای سرم تیشرت و جوراب سیاه دارد. شکل جورابهاش را یاد میگیرم.
زود به زود جفت میشود وقت تا کردن.
با هم زندگی کردن عجیب است و همانقدر هم طبیعی. یک
بازی هر روزه.
.
رفته بودیم استانبول. لنا را بعد از بیش از یک سال
دیدم. یک چیزی که خیلی غمم داد این بود که اداهاش موقع حرف زدن، یادم رفته بود.
قول گرفتم بیشتر اسکایپ کنیم از این به بعد. قول داد. هه.
استانبول هم که گفتن ندارد از آدم برنمیگردد هر قدر
که آدم ازش برگردد.
.
الان پنجره را باز کردم و با جسد یک ملخ سبز گنده بین
دو پنجره مواجه شدم. سردم است و جرات ندارم برم پنجره را ببندم. حالا مرده ها ولی
خیلی گندهست.
.
روند سیال ذهنم از خودم.
.
این وسطها چرت و پرت هم میآید، نمینویسم. مثلن
یادم آمد توی استانبول شورت نخی خریدم دانهای یک لیر. رقم برای من باورنکردنیست.
از خودبیخود یک عالم خریدم. چون همانطور که میدانید یا نمیدانید، شورت نخی از
واجبات کمد هر خانمیست و اینجا ارزان نیست. لااقل یک لیر نیست.
بعد همه را شستم. کش یکیش همین دفعهی اولِ شستن، نپوشیده،
در رفت. بعد یادم آمد چرا باید یک چیزهایی یک لیر باشد. حتمن دلیل دارد. همهچیزهای
ارزان دلیل دارد. شورتها همچنان نخیست و من همچنان برنامه دارم که مواقع ارتش
سرخ چین بپوشمشان و میدانم که هربار به خودم خواهم گفت چه نرمه با اینکه یک لیر
بود ها و خواهم گفت که رنگش رفت یا کشش در رفت و از دست شورتها خوشحال و عصبانی باشم
همزمان.
.
از سفر که آمدم، قبول کردم پاییز شده. تا سفر نرفته
بودم، دلم نمیخواست تابستان تمام شود. چون معنی تمام شدن تابستان رنج و زحمت و
مشق و دانشگاه است. تا وقتی به آدم خیلی خوش نگذرد، آدم حاضر نیست تابستان تمام
شود، اما بالاخره به من هم خیلی خوش گذشت و حالا با یقه اسکی و جوراب شلواری نشستهام
توی خانه و خیلی مطیع هوا را پذیرفتهام.
.
با نا یک بحثی میکردیم امروز خیلی برایم جالب بود.
درباره فمنیسم حرف میزدیم. در مورد زوجهای ایرانی و اتریشی که میشناسیم. در مورد
رفتار زنهای ایرانی که کار میکنند و نقشی در خرج خانه ندارند و کار میکنند که
صرفن هزینهی قر و فرشان را بدهند. الان دربارهی جریان غالب که میشناسم مینویسم،
اگر شما استثنا هستید بهتان برنخورد که شما در مثال من نیستید.
نا برایم مثال میزد از زنهای جوانی که کار میکنند
و موفقند، این که شاغلند، وظایف خانه را از روی دوششان برمیدارد اما در عوض
مسئولیت دیگری را نمیپذیرند. مثلن کرایهی خانه را مرد میدهد و اینها حتی فکر
نمیکنند که هزینه را نصف کنند. خورد و خوراک ثابت را هم همینطور. بعد اینها
حقوقشان را صرف تجمل زندگی (و خودشان) میکنند. دربارهی این حرف میزدیم که ملغمهایست.
که تکلیف روشن نیست. وظایف آدمها توی زندگی مشترک مخدوش است. برای همین هم روابط
کار نمیکند. اینجا اما برعکس است. هزینههای ثابت زندگی مشترک است. کاملن دنگی.
بعد هر کی پول بیشتری دارد هزینهی تجمل سفر و کنسرت و بار و کلوب و غیره را
میدهد.
من مثال شبیه این توی خیلی دوستان خودم هم میشناسم
که براشان طبیعیست که مرد باید کرایه خانه را بدهد، اما براشان طبیعی نیست که
وقتی توقع دارند، یارو مثل اسب کار کند، اینها هم باید یک باری از روی دوش زندگی
بردارند. مثلن باید امور خانه را رتق و فتق کنند. معتقدند که خب کار میکنند و
خستهاند و این در حالیست که کار کردنشان چیزی برای خانواده نمیآورد. حقوقشان
صرف قر و فر میشود و همین است که هست. وقت حرف زدن هم توپشان پر است که کار میکنند
اما کاری که صادقانه به نظر من همراهش تعهد نیست.
اینکه این را مینویسم طبیعتن معنیش این نیست که همه
اینطوری هستند. آدمهایی هم میشناسم که اینجوری نیستند. آدمهایی میشناسم که
وظایف را صادقانه تقسیم میکنند. نمیدانم. اخیرن خیلی به چشمم میآید رفتار نسل
زن جوان ایرانی که کار کردن را یاد گرفته و حق خودش میداند اما وظیفه و تعهدی که
به دنبالش باید بیاید را نمیپذیرد.
برای من، شخصن، این که باید شریک خرج و امور خانه
باشم خیلی طبیعیست، من این مدل زندگی را از پدر و مادرم شناختم که همیشه شاغل
بودند هر دو و در عوض هم بابام قیمه میپخت هم مامانم وامی که گرفته بودیم را پس
میداد. آرام آرام اما که آدمهای اطراف را تماشا میکنم، میبینم که این چیزی که
ما بلدیم به عنوان نُرم، استثناست و چیزی که رواج توی جامعه دارد، منطقی نیست.
این حرف من معنیش هم این نیست که زنهایی را ندیدم
که مردشان بیکار است و خرج خانه را میدهند و پخت و پز و بشور و بسابشان را هم میکنند
و مردها تنبل و پای تلویزیونند همیشه. هم اینجا هم ایران. الان اما دارم دربارهی
این اکثریت به ظاهر فمنیست حرف میزنم که خیلی دلخورم میکنند. شاید هم من مثالهای
بدی دیدم. نمیدانم.
من به شخصه احترامی برایشان قائل نیستم و معتقدم حرف
و عملشان با هم نمیخواند.
نمیدانم. شاید هم این راه خیلی درازتر از این حرفها
باشد.
.
الان یواش یواش میخواهم مثل یک زن قوی بروم پنجره را
ببندم و منتظر شوم قلی بیاید، بگویم جسد ملخ سبزه را از دم پنجره بردارد. هه.