۱ مهر ۱۳۹۲



نکنید آقاجان! نکنید!
امروز یک موضوعی خیلی نظرم را ناگهان جلب کرد که چه‌طور رفتاری می‌کنم که رفتار طبیعی‌م نیست. 
یکی از آشناهام بهم زنگ زد روی اسکایپ و من برنداشتم. نه که چون نخواهم صداش را بشنوم. نه. چون که همچین گل شکوفا نبود روحیه‌م. نمی‌دانم جرا وقتی آدم‌هایی که ایران زندگی می‌کنند، بهم زنگ می‌زنند، همه توقع دارند من گل شکوفای سرزنده‌ی بهاری باشم در هر موقع و حالتی از روز. 
در حالی که این‌طور نیست. من هم می‌توانم خسته باشم، بی‌حوصله باشم و غیره. بدی‌ش به این است که اگر یک‌بار زنگ بزنند و تو گل شکوفای سرزنده‌ی بهاری نباشی، نتیجه می‌گیرند تو توی خارجِ خود، افسرده و دل‌پژمرده شدی و خارج به تو اصلن نمی‌سازد.
تهران که بودم، همین آدم‌ها خیلی معمولی بودند. می‌شد بهشان بگویم امروز حال ندارم. الان اگر بگویم امروز حال ندارم، بعدن می‌شنوم که می‌گویند لاله حالش بد است و من باهاش یک بار حرف زدم. اصلن خوب نبود. آن یک بار می‌شود مصداق جهان هستی. حالا بیا و ثابت کن که بابا من ارتش سرخ چین بودم. دلم درد می‌کرد خب. عجب بدبختی‌ای داریما.
بعد باید کلی جواب پس بدهی که چرا حالت خوب نیست. می‌بینی آدم‌های بی‌ربط حالت را می‌پرسند، قکر می‌کنی چی شده حالا یک‌هویی همه یاد من افتادند؟ گندش درمی‌آید که خبر منتشر شده که تو حالت خوب نیست. چون فقط یک بار تلفن ایران را شُل جواب دادی.
از آن بدتر این‌که خیلی آدم‌ها باهام حال احوال واقعی نمی‌کنند. همه‌چیز الکی‌ست. می‌پرسند خوبی باید بگویی خوبم و با صدای گوینده‌ی بی‌جهت سرحالِ هشت صبحِ رادیو بگویی خوبم، وگرنه عجیب است. یک سری مکالماتی توی سرشان است و همان‌ها را می‌پرسند. تو خوبی؟ دوستت خوب است؟ درست خوب است؟ هوا خوب است؟ کارت خوب است؟ همه را هم باید بگویی بله. خیلی صمیمی‌بازی دربیاورند، می‌پرسند چقدر از درست مانده؟
انم می‌گیرد از این مکالمه. قشنگ ان. این شده که گوشی را برنمی‌ندارم وقتی پیش‌بینی چنین مکالمه‌ای بکنم.گاهی هم خودم دلم براشان تنگ شده. نقشم را بازی می‌کنم خوب بلکه کمی صدایشان را بشنوم، دلتنگی‌م گشاد شود اما سناریو همان است همیشه.
طبیعتن این درباره‌ی فامیل درجه یکم و دوستان نزدیکم، صدق نمی‌کند اما به محض این‌که بابا بشود عمو و مامان بشود خاله، باید این مکالمات بی‌ثمر حوصله‌سربرِ مرگ‌بار را با آدم‌ها داشته باشی. نه یک‌بار، نه دوبار، بارها. به قدر تمام فامیل و دوست و آشناها.
نکنید آقاجان! نکنید! (به یاد سال چهل‌ودو و پستِ عروسی).
از مامان آدم بپرسید لاله خوب است؟ مامان آدم به شما می‌گوید که خوب است.

۲۶ شهریور ۱۳۹۲



این نوشته سر و ته ندارد
حالا که بالاخره بعد از سه سال یک خانه‌ی واقعی دارم/ داریم، می‌توانم بنویسم چه چیزهایی خانه را خانه می‌کند. یک‌بار یکی نوشته بود تا دیوار خانه را سوراخ نکنی، خانه خانه نمی‌شود.
من فکر می‌کنم برای من خیلی چیزها هست که خانه را خانه میکند. مثلن باید روی در یخچال یک عالم عکس و پوستر و خاطره و یادداشت باشد. نه که ورداری همه را یک‌باره بچسبانی. باید ذره‌ذره پر شود. 
باید چیزها جاهای دقیق خودشان را پیدا کنند. پیدا شدن جای چیزها برای من یک پروسه‌ی طولانی‌ست. مثلن کلید، دفترچه یادداشت، نامه‌هایی که می‌رسد، زیر سیگاری، زیرلیوانی، اتو، جاروبرقی، جعبه‌ی دستمال کاغذی و غیره. این چیزها توی خانه می‌چرخد. انقدر می‌چرخد و می‌چرخد تا بالاخره یک جای فیکسی پیدا می‌کند. بعد همیشه می‌دانی آن‌جاست. چون جاش خوب است. بعد از چرخیدن جای چیزها انقدر خوب و دقیق می‌شود که انگار پازل است. باید همیشه همان‌جا باشد. جور قلفتی‌ست.
یا مثلن باید کتری و قوری روی گاز باشد همیشه. باید کافی باشد که بگویی زیر چایی را روشن می‌کنی؟ باید چایی انقدر چیز عادی‌ای باشد. نه که مثل من بعد از سه سال اولین کتری و قوری زندگیت، دو روزش باشد. در عوض الان می‌دانم که از این به بعد همیشه روی گاز است. 
.
گاهی که یک غذای سنگین می‌خوریم، قلی می‌گوید لاله معده‌ی فارسی‌ت الان چایی می‌خواهد؟ بعد من می‌گویم آره. بعد من ازش می‌پرسم که معده‌ی وینی‌ش، اسپرسو می‌خواهد؟ می‌گوید که بله. من براش اسپرسو درست می‌کنم و او برای من چایی.
من توی غذا شیر نارگیل و خامه و کاری می‌ریزم، او رب و زردچوبه و زعفران. دوتامان محتاطیم. من لِم او را یاد می‌گیرم، او لِم من را. خوشم می‌آید. من احساس می‌کنم گلدان‌های او را اداپت کردم، او مال من را. همیشه با دو سری پارچ پر کردن، آب دادن به گل‌های من تمام می‌شد حالا باید چهار، پنج‌بار، پارچ را پر کنم تا تمام گلدان‌ها را آب بدهم. لباس‌ها را که پهن می‌کنم، پر از تی‌شرت سیاه است. به‌قدر موهای سرم تی‌شرت و جوراب سیاه دارد. شکل جوراب‌هاش را یاد می‌گیرم. زود به زود جفت می‌شود وقت تا کردن.
با هم زندگی کردن عجیب است و همان‌قدر هم طبیعی. یک بازی هر روزه. 
.
رفته بودیم استانبول. لنا را بعد از بیش از یک سال دیدم. یک چیزی که خیلی غمم داد این بود که اداهاش موقع حرف زدن، یادم رفته بود. قول گرفتم بیشتر اسکایپ کنیم از این به بعد. قول داد. هه.
استانبول هم که گفتن ندارد از آدم برنمی‌گردد هر قدر که آدم ازش برگردد. 
.
الان پنجره را باز کردم و با جسد یک ملخ سبز گنده بین دو پنجره مواجه شدم. سردم است و جرات ندارم برم پنجره را ببندم. حالا مرده ها ولی خیلی گنده‌ست. 
.
روند سیال ذهنم از خودم.
.
این وسط‌ها چرت و پرت هم می‌آید، نمی‌نویسم. مثلن یادم آمد توی استانبول شورت نخی خریدم دانه‌ای یک لیر. رقم برای من باورنکردنی‌ست. از خودبیخود یک عالم خریدم. چون همان‌طور که می‌دانید یا نمی‌دانید، شورت نخی از واجبات کمد هر خانمی‌ست و این‌جا ارزان نیست. لااقل یک لیر نیست. 
بعد همه را شستم. کش یکیش همین دفعه‌ی اولِ شستن، نپوشیده، در رفت. بعد یادم آمد چرا باید یک چیزهایی یک لیر باشد. حتمن دلیل دارد. همه‌چیزهای ارزان دلیل دارد. شورت‌ها همچنان نخی‌ست و من هم‌چنان برنامه دارم که مواقع ارتش سرخ چین بپوشمشان و می‌دانم که هربار به خودم خواهم گفت چه نرمه با این‌که یک لیر بود ها و خواهم گفت که رنگش رفت یا کشش در رفت و از دست شورت‌ها خوشحال و عصبانی باشم هم‌زمان. 
.
از سفر که آمدم، قبول کردم پاییز شده. تا سفر نرفته بودم، دلم نمی‌خواست تابستان تمام شود. چون معنی تمام شدن تابستان رنج و زحمت و مشق و دانشگاه است. تا وقتی به آدم خیلی خوش نگذرد، آدم حاضر نیست تابستان تمام شود، اما بالاخره به من هم خیلی خوش گذشت و حالا با یقه اسکی و جوراب شلواری نشسته‌ام توی خانه و خیلی مطیع هوا را پذیرفته‌ام. 
.
با نا یک بحثی می‌کردیم امروز خیلی برایم جالب بود. درباره فمنیسم حرف می‌زدیم. در مورد زوج‌های ایرانی و اتریشی که می‌شناسیم. در مورد رفتار زن‌های ایرانی که کار می‌کنند و نقشی در خرج خانه ندارند و کار می‌کنند که صرفن هزینه‌ی قر و فرشان را بدهند. الان درباره‌ی جریان غالب که می‌شناسم می‌نویسم، اگر شما استثنا هستید بهتان برنخورد که شما در مثال من نیستید.
نا برایم مثال می‌زد از زن‌های جوانی که کار می‌کنند و موفقند، این که شاغلند، وظایف خانه را از روی دوششان برمی‌دارد اما در عوض مسئولیت دیگری را نمی‌پذیرند. مثلن کرایه‌ی خانه را مرد می‌دهد و این‌ها حتی فکر نمی‌کنند که هزینه را نصف کنند. خورد و خوراک ثابت را هم همین‌طور. بعد این‌ها حقوقشان را صرف تجمل زندگی (و خودشان) می‌کنند. درباره‌ی این حرف می‌زدیم که ملغمه‌ای‌ست. که تکلیف روشن نیست. وظایف آدم‌ها توی زندگی مشترک مخدوش است. برای همین هم روابط کار نمی‌کند. این‌جا اما برعکس است. هزینه‌های ثابت زندگی مشترک است. کاملن دنگی. بعد هر کی پول بیشتری دارد هزینه‌ی تجمل سفر و کنسرت و بار و کلوب و غیره را می‌دهد.
من مثال شبیه این توی خیلی دوستان خودم هم می‌شناسم که براشان طبیعی‌ست که مرد باید کرایه خانه را بدهد، اما براشان طبیعی نیست که وقتی توقع دارند، یارو مثل اسب کار کند، این‌ها هم باید یک باری از روی دوش زندگی بردارند. مثلن باید امور خانه را رتق و فتق کنند. معتقدند که خب کار می‌کنند و خسته‌اند و این در حالی‌ست که کار کردنشان چیزی برای خانواده نمی‌آورد. حقوقشان صرف قر و فر می‌شود و همین است که هست. وقت حرف زدن هم توپشان پر است که کار می‌کنند اما کاری که صادقانه به نظر من همراهش تعهد نیست.
این‌که این را می‌نویسم طبیعتن معنی‌ش این نیست که همه این‌طوری هستند. آدم‌هایی هم می‌شناسم که این‌جوری نیستند. آدم‌هایی می‌شناسم که وظایف را صادقانه تقسیم می‌کنند. نمی‌دانم. اخیرن خیلی به چشمم می‌آید رفتار نسل زن جوان ایرانی که کار کردن را یاد گرفته و حق خودش می‌داند اما وظیفه‌ و تعهدی که به دنبالش باید بیاید را نمی‌پذیرد.
برای من، شخصن، این که باید شریک خرج و امور خانه باشم خیلی طبیعی‌ست، من این مدل زندگی را از پدر و مادرم شناختم که همیشه شاغل بودند هر دو و در عوض هم بابام قیمه می‌پخت هم مامانم وامی که گرفته بودیم را پس می‌داد. آرام آرام اما که آدم‌های اطراف را تماشا می‌کنم، می‌بینم که این چیزی که ما بلدیم به عنوان نُرم، استثناست و چیزی که رواج توی جامعه دارد، منطقی نیست.
این حرف من معنی‌ش هم این نیست که زن‌هایی را ندیدم که مردشان بیکار است و خرج خانه را می‌دهند و پخت و پز و بشور و بسابشان را هم می‌کنند و مردها تنبل و پای تلویزیونند همیشه. هم این‌جا هم ایران. الان اما دارم درباره‌ی این اکثریت به ظاهر فمنیست حرف می‌زنم که خیلی دلخورم می‌کنند. شاید هم من مثال‌های بدی دیدم. نمی‌دانم.
من به شخصه احترامی برایشان قائل نیستم و معتقدم حرف و عملشان با هم نمی‌خواند.
نمی‌دانم. شاید هم این راه خیلی درازتر از این حرف‌ها باشد. 
.
الان یواش یواش می‌خواهم مثل یک زن قوی بروم پنجره را ببندم و منتظر شوم قلی بیاید، بگویم جسد ملخ سبزه را از دم پنجره بردارد. هه.

۱۸ شهریور ۱۳۹۲

Feuchtgebiete



یک کتاب آلمانی هست که سال دوهزار و هشت توسط شارلوت روشه نوشته شده به اسم سرزمین خیس. حالا منم ترجمه کردم مثلن دیگر. عنوان هم طبعن متافور است. بعد درباره‌ی یک دختر هجده‌ساله است که تمام مدت درباره‌ی تجربه‌ش در مواجهه با بدنش حرف می‌زند. بعد یک روز صبح در حال تراشیدن موهای باسنش، خودش را می‌برد. بعد چون بواسیر دارد قضیه حاد می‌شود و مجبور می‌شود توی بیمارستان بستری شود تا جراحی شود. یک دختر پر انرژیِ غریبِ تجربه‌گرایی‌ست. یک‌جاهایی هم حال آدم را به‌هم می‌زند بس که تا ته می‌رود.
کتاب به‌طرز غریبی پرفروش شده برای این‌که خیلی نگفته‌هایی را می‌گوید که همه‌مان تجربه کردیم و فکر کردیم توی این تجربه‌ها خیلی تنهاییم. بعد طبعن الان فیلمش را ساختند. مثل تمام کتاب‌هایی که می‌خوانی و فیلمش را می‌بینی، فیلمش بد است اما اگر تنها فیلم را ببینی، اصلن بد نیست. اما خواننده‌های عصبانی کتاب به فیلمش پنج ممیز دو دادند، به‌نظر من بی‌انصافی‌ست.
بدیش این است که فیلم به آلمانی‌ست که شاید برای خیلی فارسی‌زبان‌ها اپتیمال نیست. شاید با زیرنویس باشد. نمی‌دانم.
حالا همه‌ی این روده‌درازی‌ها را کردم که بنویسم یک‌جایی توی بچگی‌هاش توی فیلمه، رفتند مسافرت بعد می‌نشیند بغل باباش، باله‌ی کمکی شناش را می‌دهد باباش که بادش کند، بعد خیلی باباش را دوست دارد توی آن حال. بعد توی بیمارستان که بستری‌ست یک روز باباش می‌آید با یک بالن شکل صفر که برای بواسیر خوب است که آدم بنشیند روش که دردش نگیرد. بعد به باباش می‌گوید که بادش می‌کنی؟ بعد باباش بادش می‌کند، طبیعتن مای بیننده یادمان به بچگی‌ش می‌افتد که همین صحنه بود. بعد گریه‌ش می‌گیرد.
{بعد خب جناب ما هم همین‌طور. از آن‌جای فیلم گریه‌مان گرفت چون دلمان مهربانی‌های نرم معمولی روزمره‌ی بابامان را می‌خواهد و دوریم و تا وقتی که رفتیم بخوابیم هی ریز ریز گریه فرمودیم. جوری که دوست‌پسرمان مجبور شد خیلی محکم بغلمان کند و لابد با خودش فکر کند چه آلت‌پریشی نصیب ما شده.}
حالا بماند که بعد دکتر می‌آید بالن را توی دستش می‌بینند و می‌گوید که بچه‌جان نشین روی این. دوباره بواسیرت می‌زند بیرون. این برای کسانی‌ست که عمل نکردند . تو عمل کردی این به دردت نمی‌خورد.
{بعد هی آدم گریه‌ش می‌گیرد و از آن حال‌هاست که انگار پترس دستش را از توی سوراخ اشک‌های تو کشیده بیرون، بعد تو هی گریه می‌کنی و اشک‌ها تمام نمی‌شود. انقدر که خودت هم با تعجب فکر می‌کنی بابا من انقدر گریه‌م می‌آمد؟ چه‌طور متوجه نبودم؟}
بعد باز همه‌ی این‌ها را نوشتم که بنویسم، دلتنگی برای من خیلی این‌طوری‌ست. من هر روز چراغ‌قوه نمی‌اندازم، تماشا کنم ببینم چقدر دلم تنگ است. روزمره خیلی گرفتار و پرتم. هر و کری. سرمشغول.  بعد گاهی حواست که نیست، یک مورچه از آن‌جای دل آدم رد می‌شود و همان مورچه بس است که احساس کنی وزن همه‌چیز درست روی تن و روان توست. که فکر کنی خاک برسرت. چهارصد روز است عزیزانت را ندیدی. اصلن ندیدی.
فرداش هم که امروز است این را نوشتم، دوباره خاموش است. اگر فکر کنید یک قطره اشکم آمد که این را بنویسم، باید بگویم که نیامد. خشکِ خشک! همین است که هست.
حالا اقلن لنا را سه روز دیگر می‌بینم وگرنه کولی‌تر از این حرف‌هام گاهی.

۱۲ شهریور ۱۳۹۲



آدمی که من باشد، واقعن خیلی تنبل است. ویندوز عوض کردم بعد دو سه روز است که با تری‌لی‎اوت سعی می‎کنم نیم‌فاصله‌م را درمان کنم و نتوانستم. بعد فکر کردم خب ندارم دیگر. الان یک سرچ سردستی زدم، دیدم چه آسان آدم نیم‌فاصله می‌نویسد بدون هیچ غلط اضافه با کنترل و شیفت و دو. دنبال بهانه‌ام که ننویسم.
چی بنویسم؟
همه‌چیز به نظرم خیلی ننر میاد. هر چیزی که بنویسم با ننره یا پز دادنیه یا خیلی بیخوده برای نوشتن به نظرم. اتفاق زیاد می‌افتد توی زندگی. بعد میام بنویسم فکر می‌کنم که چی؟ برای کی مهم است که این‌ها رو بخواند؟ بعد صبحی رفتم ببینم کامنت پابلیش نشده دارم یا نه؟ دیدم مامانم نوشته خونه‌ی نو مبارک. دلم ضعف رفت. بعد نگاه کردم دیدم نوشته این صفحه امروز سی و هفت بار بهش نگاه شده. عذاب وجدان گرفتم که آدم‌ها می‌آیند و این‌جا را باز می‌کنند و من هیچ‌چیز به‌درد بخوری نمی‌نویسم.
الان مثلن این به‌دردبخور است؟ والا نه. بلا نه.
تا حالا هیچ‌وقت به‌درد بخور بوده است؟ نه.
اما آدم خودش می‌داند دیگر. همان حال طلایی که دلت می‌خواهد ور بزنی.
این‌جا دارد پاییز می‌شود و من هیچ از این موضوع خوشم نمی‌آید. همه‌ش دو ماه تابستان. دوباره باران. دوباره یخ کردن. خیلی نکبت‌بار است. از خودم می‌پرسم چطور وقت مهاجرت به هوا فکر نکردم؟ این چیزها را کسی به آدم یاد نمی‌دهد. خیال می‌کنی آخ از این چس‌بازی‌ها. کسی نمی‌گوید حواست باشد کجا مهاجرت می‌کنی از نظر هوا. انقدر لیست چیزهایی که حواست باید بهشان باشد، طولانی‌ست که هوا توش گم است. یک زمانی که حرف کانادا را می‌زدم، پدر مادرم می‌گفتند بچه آن‌جا سرد است ها. من اصلن نمی‌فهمیدم هوا مهم است. فکر می‌کردم آخ چس‌بازی. کاپشن می‌پوشی دیگر. الان این‌جا پانزده الی بیست درجه توی زمستان گرم‌تر از تورنتوست (گرم آخه؟ کم‌تر سرد است) بعد همین هوا فجیع است برای من. هر چی می‌پوشم فایده ندارد. تمام هشت،نه ماهی که زمستان است، من انگشت‌های پام را احساس نمی‌کنم و این گناهش گردن خودم است. من این تصور را نداشتم از سرما. یعنی سرما برایم یک چیز قشنگی بود. که تویش می‌شد لباس‌هایی که دوماه در سال فقط می‌شود پوشید را بیرون بیاوری و قشنگ باشی. حالا تابستان می‌خواهم. بی‌قرار آسمان را نگاه می‌کنم بلکه آفتاب دربیاید.
یک سفری که خیلی میان اتریشی‌ها مد است که اوایل من اصلن خوب نمی‌فهمیدمش، سفر به آسیای شرقی در چله‌ی زمستان است. همه از شر بادهای رجیم و سرمای کریم پناه می‌برند به آفتاب داغ شرق آسیا. گاهی شش ماه زمستان سفرند. طبعن ارزانی هم یک دلیل دیگرش است. اما میان دوستان اتریشی‌م تقریبن کسی نیست که این سفر را نکرده باشد و من یواش یواش ضرورتش را احساس می‌کنم.
یادم نیست قبلن هم این همه از هوا نوشته بودم یا نه اما خیلی فکر می‌کنم بهش. هوا از اولین چیزهایی‌ست که آدم باید نگاه کند و من این را سه سال است یاد گرفتم. یعنی در ده درصد عمرم کلن حواسم به هوا بوده.
گفتم لااقل به این‌جا سر می‌زنید از تجارب هوایی من استفاده کنید.