وقتی خیلی دلم میخواهد بروم تهران، هی خواب میبینم یک
بلایی سر خانوادهم آمده. قبلن خیلی خواب میدیدم که مردند (دور از جان
چهارتایشان) بعد با گریه بیدار میشدم. زنگ میزدم، یک ذره با هم حرف میزدیم،
قربان هم میرفتیم بعد من میدیدم همهشان زنده هستند، حالم خوب میشد.
دیشب خواب دیدم رفتم تهران، همه عجیبند. بابام هم نیست. هی
میترسیدم بیایند بگویند بابام طوریش شذه. بعد مامانم از در آمد تو. گفتم مامان
چی شده؟ به من بگـــو (خیلی دراماتیک). بعد هی همه گفتند بهش نگو. بعد مامانم گفت نه
لاله باید بدونه. همینجور که من با وحشت به صورتش نگاه میکردم که الان چه خبر
بدی میخواهد به من بدهد، گفت که بابا گم شده. بعد من از خواب بیدار شدم با این
فکر که یعنی چی گم شده؟ کجا گم شده؟ پلیس خبر کردیم؟ تصادف؟ موبایل بیشارژ؟ یکذره هم تو خواب خیالم راحت شد که فقط گم شده، چیز دیگهایش نشده. بعد
هم بیدار شده بودم دیگر. نمیشد فهمید که چهطوری گم شده.
یک حال خیلی بیخودی واقعن. گمانم ناخودآگاهم تصمیم گرفته که برای من خیلی سخت است که خواب مرگ میبینم، واسهی همین به گم شدن رضایت داده واسه استرس دادن به من.
بعد طبق معمول اینجور خوابها،
زنگ زدم به بابام. گوشی را برداشت گفتم بابا گم شدی؟ اول نفهمید چی میگم. بس که
بی سر و ته بود حرفم. بعد که فهمید، گفت نه پیدام. خندید. بعد من خیالم راحت شد.
طبق معمول یککم لودگی و هرهر کرکر کردیم. چون آدم خوابه را که تعریف میکند، به
بدی احساسی که موقع خواب دارد، نیست. آدم خندهش میگیرد. آخه یعنی بابای آدم گم
بشود؟
بعد فکر کردم خیلی دلم میخواهد تهران بروم. طبق معمول هزار
کار نکرده دارم که قبلشان نمیتوانم بروم. صبحی سر کار با پرروگری تمام نشسته بودم
بلیط چک میکردم که چی چنده کجا؟ کیه؟ چیه؟ حالا میدانم الان نمیتوانم برومها ولی بههر حال ببینیم چنده که چیزی نمیشود.
بابام هم گفت نیمهی شعبانه، تعطیله، خانهایم. بعد یادم
افتاد بعدِ شعبون، رمضونه، بعد یاد ماه رمضونای تهران افتادم، فکر کردم یه جوری
بچینم، بیخود تو ماه رمضون نیام. یه ذره از غصهم که الان نمیتونم بیام، کم شد.
فکر کردم الانم میرفتم گرم و ماه رمضون بود و خوشحالی نمیشد کرد.
بعد با نا حرف زدیم. یک ذره تلاش کرد که قانعم کند که فوریه
بریم ایران با هم. تولد سی سالگیش هم هست. تا فوریه هنوز نصف سال داریم. در عوض
احتمالن تا فوریه این دور جدید استرسها تمام شده و یک دورهی دیگر میآید.
زندگی همینجور از این پیچ به آن پیچ. بهقول آیدا: مدام در حال "برهه حساس کنونی".
دلتنگم.
دلم پدر مادر خواهر برادرم را میخواهد.