سبزآبی کلری یا هلوییت عمیق
دو. استخر باشگاه انقلاب استخر خوب خاص عجیبی است. من بارها وقتی که داشتم برمی گشتم به سمت عمیق و یک هو عمق آب هایی که رویش شناور بوده ام زیاد شده دچار هراس شده ام. به ویژه این که موزاییک های کف استخر سبزآبی عجیبی است که خیلی همه چیز را وهمی می کند. محیط هم معمولن کمی تاریک تر از حد مجاز است چون برای ده، پانزده نفری که توی چهار، پنج هزار متر مکعب آب شناورند، تمام پروژکتور ها را روشن نمی کنند. بارها وقتی یکی بالای سرم شنا کرده و من زیر آب بوده ام، دلم هری ریخته است. بعد احساس کردم که الان چشم هایم از کاسه درمی آید و گوشهایم می ترکد از فشار آب و مثل خفه شده ها سعی کردم خودم را به سطح آب برسانم که نمیرم اما حقیقتش این است که آب های میانمان مرا به وحشت انداخته است. پیش آمده وقتی از استخر برگشتم و پوستم را بو کرده ام و بوی کلر مشامم را پر کرده، خیره شده ام به سقف خانه و فکر کرده ام توی استخر این فاصله پر از آب زیر پای من است ها. پر از آب کلری. چه وحشتناک.
سه. امسال بالاخره دوش هایش از حالت ویترینی خارج شد. یک سری پرده پلاستیکی مسخره دارد الان. بهتر از ویترین است به هرحال اما هنوز هم توی راهروی بین لاکر ها و دوش ها کوران می شود و دندان هامان تیک تیک به هم می خورد. این یعنی عیب و ایراد دارد هنوز. من اما هدف والایم این است که منتظر زمستانم. چه خوش خوشانم می شد می آمدم بیرون و همه جا برف بود و من حسابی خودم را می پوشاندم و منتظرم بود. آن موقع هنوز در چمران باز بود. آن خانم غمگینه هم می آمد. همان خانمی که یک عرض شنا می کرد و بعد با پله های لب استخر بارفیکس می رفت زیر آب و بعد دوباره یک عرض دیگر و همان بساط آن طرف. همان که خیلی لاغر بود برای سنش. همان که خودش را شدیدن لیف می زد و باور کنید من هنوز فکر می کنم می شمرد چندبار لیف زده. از این زن هایی بود که من می دانستم چله تابستان دستش را بگیری یخ است. من همیشه احساس می کردم می آید استخر که خودش را عذاب بدهد. فکر می کردی دنبال یک پروسه ی معنوی است توی آب. پروسه ای با درد و رنج و خیس شدن و تکرار. بعد هم آن طور وحشیانه خودش را می شست. ما همیشه برای هم سر تکان می دادیم. همیشه شال و کلاه که می کرد و برای خداحافظی می آمد، اولش نمی شناختمش بعد یادم می آمد که همان مایو نارنجی صورتی زرده بود این. امسال هنوز ندیدمش...
چهار. امروز زیر دوش که بودیم. لنا داشت برایم چیزی را تعریف می کرد و من فقط پاهایش را می دیدم چون دیوار بین کابین هایش نصفه است. وسط یک موضوع بی ربط یک هو گفت عجب هلوییت عمیقی داره این جا و من گفتم آره و ما باز حرف قبلی مان را زدیم. بعد من الان که فکر می کنم می بینم چقدر این عبارت مبهم است. منظور لنا این بود که این صابون های مایعی که این جا هست بوی هلو می دهد و چون همه از همین صابون به خودشان می مالند این جا بوی هلو گرفته و به جای همه ی این ها گفت هلوییت عمیق و من فهمیدم منظورش چی بود... و این ها از مصادیق خواهری است. یعنی نه که خواهری. صمیمیت. صمیمیت گاهی یعنی این که لازم نیست همه چیز را توضیح بدهی.