künstler in der krise
پریشب ساعت دو و نیم شب طاطا تز هنرمند در بحران را با ما
مطرح کرد. هنرمند در بحران هنرمندیست که میرود کنسرت یکی از همکلاسهاش میبیند
که او خیلی خوب ساز زده است و هنرمند در بحران در حالی که باید برای همکلاسش
خوشحال باشد، حرصش میگیرد که چرا خودش انقدر خوب نیست. ما آنقدر آدمهای بزرگی
نیستیم که بتوانیم مکرر برای موفقیتهای دیگران خوشحال بشویم. خوشحال شدن برای
دیگران یک زمینهای میخواهد و آن زمینه این است که خودت هم در آن دوره آدم موفقی
باشی. طاطا معتقد است که ما باید مثل الکلیهای گمنام برای خودمان یک گروهی درست
کنیم و جلساتی داشته باشیم و با هم حرف بزنیم که چرا و چقدر حرصمان گرفته و حالا
که در بحرانیم چه بکنیم. بعد چون خیلی احساس ضعف به آدم دست میدهد که نمیتواند
برای دیگری خوشحال باشد، باید خودش را در این منجلاب رذیلانه تنها احساس نکند.
کلن شرمنده بودن از احساسی که داری، احساسیست که آدم فکر
میکند اشتباه است. از خودش ناراحت است که این احساس را دارد. اما احساسه آنجاست. همینجور
بحرانزده نشستی توی سالن برای دوست و همکلاست دست میزنی و فکر میکنی الان
یازده شب شده، بروم خانه ساز بزنم؟ بروم مست کنم یادم برود که خوب نیستم؟ بروم
بمیرم؟ دست یارو را فشار میدهی که عالی زدی، همانجور توی سرت داری فکر میکنی یِیِیِ.
من هم نباید توی هفته سی ساعت کار میکردم وقت داشتم تمرین کنم و ویزاکارت خانواده
پول تمام زندگیم را میپرداخت الان حالم بهتر بود. تهترِ مغزت فکر میکنی واقعن
اگر همهچیز عالی بود و کار نداشتی و وقت داشتی، چقدر خوب بودی؟ این مسئله همان
وضعیت اره است که به ماتحت انسان فرو رفته و نه بیرون میرود نه فرو میرود.
هفتهی پیش سهشنبه داشتم میرفتم سر کلاس مکتب فرانکفورت،
یکی از پسرها بهم گفت تو تا حالا دو جلسه فقط آمدی؟ گفتم نه سه جلسه.
گفت وای خیلی لطف کردی. گفتم باید کار میکردم، همکارم نبود
و من مجبور شدم بهجایش کار کنم. با یک لحن مسخرهای بهم گفت خیلی سخته بالانس بین
کار و درست را برقرار کنی. نه؟ لبخند زدم. گفتم آره. گفت فصلی که باید ارائه کنی
خواندی؟ خواستم بگم شما پلیس تحصیلات منی؟ نگفتم. گفتم آره خواندم. دیشبش تا شب
مانده بودم کتابخانه، زده بودم توی سر خودم و والتر بنیامین.
با خودم خیلی فکر میکنم که منصفانه نیست که من نمیتوانم
در حالی که دو برابر بقیه وقت لازم دارم، نصف بقیه وقت داشته باشم. ولی خوب زندگی
من همین است. زندگی من سرشار از قدمهای مورچهایست. آرام. آهسته. خسته. این وسط
آدمهایی هم هستند که دوست دارم توقعاتشان را برآورده کنم. من کلن بیشتر وقت لازم دارم.
من کلن خیلی وقت لازم دارم اما ندارم. همین است که هست. با مدام پرس کردن خودم سعی
میکنم برسم آنجایی که باید. آن جاهه هم شناور است. هر چی شنا میکنم بهش نمیرسم.
سرم را میبرم زیر آب، شنا میکنم انقدر که جانم بالا نمیآید دیگر، میآیم روی
اب، به مقصدم نگاه میکنم و هنوز همانقدر دور است. باز عقبم. باز خیلی عقبم. میدانم
چطور میتوانم بهتر باشم اما نمیتوانم بهتر از این باشم. همین است که در بحرانم.
که باید خودم را به انجمن هنرمندهای گمنام بحرانزده معرفی کنم. که جای یک حرکت
اضافی هم ندارم. همین مجبوریها را اگر انجام بدهم از خودم ممنونم. پیشرفت، پیشکش.
خلاصه که بساطی داریم. حالا باید متاسفانه چسنالهها را
تمام کنم و کمی به سه تا ارائهای بپردازم که توی یک ماه آینده دارم. هوا بیرون
قشنگ است. به طرز بیرحمانهای بهار است. بهار من تمام شدن این پروژههاست. انگار
نشسته باشی تو قطار سریعالسیر در حالی که دلت بخواهد پیاده راه بروی. همهچیز فقط
از جلوی چشمم رد میشود. دست من به شاخههای بهار نمیرسد. نمیرسد دیگر. همین
است. من لاله، هنرمند در بحران هستم. سه دقیقهست که غر نزدم.