۲ آبان ۱۳۹۰


پ نوشته که:
 آندره مالرو، نویسندهٔ معروف فرانسوی، جزء روشنفکرانی بود که در جنگ داخلی اسپانیا وارد میدان شد و با کمک چند نفر دیگر نیروی هوایی جمهوری‌خواهان را راه انداخت. بعدها این مشارکت مالرو تبدیل به افسانه شد از بس که خودش در کتابی که بعدها در مورد تجربه‌اش در جنگ اسپانیا نوشت (امیدِ انسان؟) در تعریف حوادث بزرگنمایی کرد و تخیل پروراند. یعنی بعدها روایت‌های دیگران از آن‌چه اتفاق افتاده بود عمق بزرگنمایی‌ها را مشخص کرد.

علی شریعتی وقتی از فرانسه به ایران برگشت، دید که دانشگاه مشهد برای رشتهٔ تاریخ استاد استخدام می‌کند. درخواستش با مسامحه پذیرفته شد چون پایان‌نامهٔ دکتری‌اش مربوط به شاخه‌ای در تاریخ ادبیات می‌شد، نه تاریخ. در یادداشت‌های شریعتی این ماجرا آب‌وتاب زیادی دارد: که مخالف حضورش بوده‌اند و در نهایت پیروز شده است و دانشجویان بعد از جلسهٔ مصاحبه برای گرفتنِ شغل برای او دست‌ها زده‌اند و غیره. در کتاب «مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد: زندگی‌نامهٔ سیاسی علی شریعتی» علی رهنما (پژوهشگری که با بسیاری برای این کتابش مصاحبه کرده است) می‌نویسد که «گزارش خود شریعتی از استخدامش در دانشگاه مشهد تا حدود زیادی غیر واقعی و خیالی است.» (نک مطلب اکبر گنجی در روزآنلاین)

حتماً کسانی هم بوده‌اند که روایت‌هایشان از وقایعی که خودشان در وقوع‌شان دخیل بوده‌اند این‌قدرها هم به تخیل آلوده نشده ولی خطر مالرو/شریعتی شدن از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.

احساس کردم خیلی درست‌ئه. خواستم این نوشته جلوی چشمم باشد. رونوشت به خودم است. تخیل گاهی هم حوزه‌ی خطرناکی می‌تواند باشد. به تمام احساساتی که بعد از مهاجرت داشتم فکر کردم وقتی این را خواندم. فکر کردم چقدرش توی خیال من بوده؟ چقدر بزرگش کردم؟ خیلی پیچیده‌ست. منصفانه بودن هیچ کار آسانی نیست.

اصلاحیه‌ی ابلاغیه
چندین نفر بهم تذکر دادند که توی شناسنامه ت رو اصلن نگاه کردی؟ کجا نوشته تو شیعه و مسلمانی که میای این جا می نویسی طبق شناسنامه‌م فلان و بهمان؟
صادقانه بنویسم. نمی دانستم توی شناسنامه ی آدم ننوشته. انقدر طی این سال‌ها برایم بدیهی شده که باید بگویم این هستم که خیال می‌کردم یک‌جا نوشته شده اما کماکان فکر می کنم نکته این نیست. من در طی هجده سال تحصیل و پنج شش سال کار کردن توی ایران بارها فرم‌هایی پر کردم که دین: اسلام. مذهب: شیعه. نمی‌شد جلوی دین یک خط تیره بگذاری که یعنی به شما چه. پر نکردم یک بار. فرم‌ها را داد دستم که خانم دین و مذهب را ننوشتی.
بارها باید تاییدش می‌کردم. بارها باید توی مدرسه می‌رفتیم نماز می‌خواندیم. ده‌ها واحد احکام و قرآن و تاریخ اسلام و غیره باید پاس می‌کردیم وگرنه لیسانس نمی‌دادند بهمان. فوق لیسانس نمی‌دادند بهمان. یارو استاده شرح دروس من را دیده. می‌پرسد تو علاقه‌ی خاصی به اسلام داری؟ من خنده‌م می‌گیرد. چه علاقه‌ی خاصی دارم؟ نخیر ندارم. من جبر خاصی به اسلام دارم. احساس می‌کنم با چسب غیر قابل کنده شدنی همه‌جام نوشته شده که این هستم.
سوای این ماجرا بهای نپذیرفتن این موضوع در ایران سنگین است. منم جای سفت نشستم این‌ها را می‌نویسم وگرنه که جایی بود که زیر پایم آب می‌رفت، صد سال آزگار یک کلام نمی‌گفتم. بَره‌ی خوبی بودم تمام این سال‌ها.
موضوع جبری‌ست که در ذات قضیه‌ست. آن روسری‌ست که نمی‌شود توی عکس پاسپورت سرت نباشد اگر بهش هیچ اعتقادی نداری. موضوع رأفت اسلامی‌ست که ترکیبش حال من را به‌هم می‌زند. موضوع این است که رأفت یک کلمه‌ی تهی از معنی‌ست وقتی دنبالش اسلامی می‌آید. بحث آزادی انتخاب ساده‌ترین چیزهاست. که نیست. نداریم.
حالا شما بگو هیچ‌جا ننوشته شیعه و مسلمانی.
داغش چسبانده شده بیخ گلوی من یکی. از رگ گردن به ما نزدیک‌تر. ای بابا...

۳۰ مهر ۱۳۹۰

صبحی بیدار شده بودم. بعد آرته داشت یه فیلمی درباره‌ی حجاب توی ایران نشان می‌داد. درباره‌ی این‌که قانون چیه. مردم واقعن چه‌کار می‌کنند. توی دانشگاه چه‌طوری هستند. توی خیابان، توی خانه، جاهای خصوصی و الی آخر. فیلم منصفانه‌ای بود. از این دخترهایی که زیر موهاشون داربست می‌زنند بود تا آدم‌های واقعن مذهبی. یک آخوند بود. یک دختری بود که می‌گفت رئیس جمهور شیک و الگانت‌ئه. همه مدل آدمی بود.
یک جاییش داشت جشن تکلیف دخترهای سوم دبستان رو توی یک مسجدی نشان می‌داد. یادم به جشن تکلیف خودم افتاد. به مادر‌هامان یک نامه‌ای داده بودند که فلان ساعت بچه‌هاتون را بردارید بیارید فلان مسجد.
مامانم هم من را برد مسجد. دم در من زدم زیر گریه که اگر از من بخواهند که نماز بخونم، من بلد نیستم و به مامانم گفتم که باید بپرسی، اگر گفتند ما باید نماز بخوانیم من نمی‌‌روم توی مسجد. مامانم رفت پرسید و گفتند لازم نیست. گریه‌ی من هم قطع شد. فکر می‌کردم یکی یکی می‌برندمان بهمان می‌گویند برو جلوی همه نماز بخوان. بعد اصلن هیچ تصوری نداشتم از نماز و معتقد بودم که بعدش از مدرسه اخراجم می‌کنند چون نماز بلد نیستم. مامانم که گفت با خانم پرورشی صحبت کرده و او گفته که لازم نیست انگار یک‌هویی یک باری از دوشم برداشته شد. عکسش هست. یک مقنعه سفید سرم است. چانه‌ش رفته روی گوشم. یک لوح تقدیر (که قاب خاتم دارد طبعن) دستم است. با قیافه‌ی گوسفندواری به دوربین نگاه می‌کنم. صد و هشتاد درصد حجابم را حفظ کردم. فقط چانه‌هه روی گوشم است. قشنگ یادم است چقدر حالم خوب شد که فهمیدم نماز مجبوری نیست.
پانزده سال بعد که می‌خواستم معلم شوم، رفته بودم مصاحبه. مصاحبه چی بود؟ مرجع تقلیدت کیست؟ تسبیحات اربعه بخوان و برو تا آخر. همان حس نه سالگی بود. فقط با این تفاوت که دو هفته‌ی قبل توی توالت هم نشسته بود احکام خوانده بودم و همه چیز را حفظ کرده بودم. بعد گفتم مرجعم خمینی‌ست. بعد خانم بهم گفت که تو پنج سالت بود که خمینی مرد. مرجعت نمی‌تواند خمینی باشد. هیچ اسم دیگری یادم نبود. فکر کردم ردم می‌کند و من نمی‌توانم به دخترهای هنرستان گوهر امپرسیونیسم و اکپرسیونیسم و رضا عباسی درس بدهم. ردم نکرد. یک مانتو پوشیده بودم تا قوزک پاهام. مقنعه تا آرنج. حجاب کامل. ردم نکرد. دوسال درس دادم هنرستان.
چند وقت پیش نشسته بودیم با بچه‌ها حرف مذهب را می‌زدیم. بعد من گفتم که طبق شناسنامه‌م مسلمان و شیعه‌ام. قلی گفت من بی‌دین هستم. گفتم آن را که می‌دانم. توی کارت شناسایی‌ت چی هستی؟ گفت بی‌دین. گفت دو سال پیش رفتم درستش کردم.
انتخاب؟ ما؟ ما نداریم.
اصلن توی کله‌م نمی‌رفت که رفته خودش برای خودش عوضش کرده. هی می‌گفتم نه تو کارت شناسایی‌ت چیه؟ گفت عزیزم عوضش کردم. می‌توانی بروی عوضش کنی. گفتم ئه؟ آهـــا! انتخاب کردن این موضوع در حوزه‌ی چیزهایی که می‌شود آدم انتخابش کند، نبود توی ذهنم.
خلاصه که امان از بدیهیاتی که هیچ کدامش برای من یکی بدیهی نیست.
پ.ن
فضای غشِ خنده‌ای توی گودر حاکم‌ئه. طبق معمول که همه‌چی می‌کشد به لودگی و همه استعداد فراوان دارند در این حوزه از وقتی خبر این‌که گوگل‌ریدر با گوگل‌پلاس یکی می‌شود، یکی روضه می‌خواند یکی سینه می‌زند یکی می‌رود ته مجلس گلاب می‌پاشد چون همه آن عقب از حال رفتند که قرار است از هفته‌ی دیگر گودر نداشته باشیم.
یکی هم نوشته بود می‌دونی گودر بره خط، فیسبوک برگرده یعنی چی؟ من ترکیدم از خنده.
اما حال‌گیری‌ست. نخ نازکی بود که من را به همه‌ی آدم‌هایی وصل می‌کرد که اغلبشان برایم نوشته هستند و عملن ارتباط دیگری با هم نداریم. ببینمشان ده درصدشان را می‌شناسم اما نوشته‌های هر روزشان را دوست داشتم بخوانم. حالا به قول دنیا که می‌گفت یارو هی می‌رفت رو منبر می‌گفت امام حسین... همه گریه می‌کردند، دوباره می‌گفت امام حسین همه می‌زدند توی سر خودشان. بعد گفت بابا صبر کنید شاید خنده‌دار باشه. ما هم منتظریم ببینیم چه بلایی سر گودر می‌آورند هفته‌ی دیگر.
یکی هم وقتی بستندش دوباره بلاگ رول‌ئه؟ چیه؟ اونو به من یاد بده. من اصلن بی‌گودر نمی‌دونم چه‌طوری می‌تونم وبلاگ بخونم.

۲۱ مهر ۱۳۹۰


تیمارستان شماره‌ی بیست و نه
ما الان توی خانه‌مان خیلی زیادیم. چرا؟ داستان این‌طوری بود که ما در واقع خانه‌مان سه نفری‌ست. یعنی خدابیامرز وقتی اجاره‌ش کردم، این‌طوری بود که ما سه نفر بودیم. بعد هم‌خانه‌م برای ترم تابستانی رفت مصر که عربی یاد بگیرد. یک دختری از آلمان آمد که چهارماهی که او نیست جایش زندگی کند. اسمش چیست؟ لوسی. اجاره خیلی گران است. خیلی این‌طوری‌ست که یکی می‌آید وقتی تو می‌روی مسافرت جایت توی خانه‌ت می‌ماند.
خلاصه ما اسمن سه نفر بودیم. من و آدلینا و لوسی. رسمن دوست‌پسر هردوتاشان با ما زندگی می‌کردند چون دوست‌پسر هیچ‌کدامشان توی شهر ما نیستند و وقتی می‌آیند سه چهار روزی می‌مانند. دوست‌پسر آدلینا، تیبی‌ست و دوست‌پسر لوسی آندره.  تیبی وقتی می‌آید اقلن یک هفته ده روز می‌ماند. پس ما شدیم چند نفر؟ بعله. پنج نفر. من هم خب مهمان دارم گاهی دیگر. طبیعی. پس شدیم چند نفر؟ شش نفر. گاهی یک دوتا دوستم با دوست‌پسر/ دوست‌دخترهاشان می‌آیند. شدیم چند نفر؟ هشت نفر.
حالا هم‌خانه‌ای که مصر بود، یعنی مونا، برگشته. اول قرار بود لوسی وقتی مونا آمد از خانه‌ی ما برود. نرفت. چون‌که دوتایی با هم حرف زدند و قرار شد مونا روی کاناپه‌ی سالن بخوابد. وسایلش را هم توی اتاق قبلی خودش که اتاق فعلی لوسی‌ست بگذارد. الان دو روز است که خانه‌ی ما عین دیوانه‌خانه است. این می‌آید آن می‌رود. جمعه برای برگشتن مونا یک مهمانی دادیم. لوسی پریروز اعلام کرد که مامان بابای من پنج‌شنبه می‌آیند. جمعه که مهمانی هست، مامان بابای لوسی هم چی؟ هستند.
شدیم چند نفر؟ یازده نفر.
مونا چی؟ مونا الان در حال حاضر یک دوست‌پسر دارد که کجاست؟ کایرو. اما مونا یک استاکر دارد که الان کجاست؟ بعله روی کاناپه‌ی خانه‌ی ما. شدیم چند نفر؟ دوازده نفر.
خلاصه که زندگی شیرینی داریم. اما راستش منهای وقتی که باید بدو بدو بروی حمام یا می‌خواهی غذا بپزی و فر و گاز و مایکروویو همه پر هستند، خوب است.
اما یک سوال دیگر که ایجاد می‌شود این است: چرا استاکر روی کاناپه‌ی ماست؟
دیروز تمام روز استاکر زنگ می‌زد به مونا که تو برگشتی و من دلم برایت تنگ شده و این‌ها. مونا جواب نمی‌داد. این‌ها را طبعن اسمس کرده بود. بعد نیم‌ساعت یک‌بار زنگ می‌زد. مونا ور نمی‌داشت. ساعت شش صبح امروز دوباره زنگ می‌زند. مونا هم خواب و بیدار بوده، تلفن که زنگ می‌زند، اتوماتیک گوشی را برمی‌دارد. بعد این می‌گوید که وای تو برگشتی. من الان می‌آیم ببینمت. این هم بدبخت توی رودرواسی می‌گوید باشه.
بعد چی شد؟ من از صدای بلندی بیدار شدم. چه‌طوری؟ اول که بیدار شدم، فکر کردم یکی توی اتاق من است. چشمم را باز کردم، بعد بالش کناری‌م یک‌طوری بود که من فکر کردم یک کله‌ست. رو به بالشم کردم گفتم چی شده؟ بعد یک‌هو دیدم که این کله نیست که بالش است. من تنها هستم توی اتاقم. بعد یک‌کم گوش دادم. فکر کردم آدلینا و تیبی دارند دعوا می‌کنند. فکر کردم وای فردا صبح بدبختیم. دراما... دراما... بعد کمی گوش دادم ببینم چرا دارند دعوا می‌کنند. دیدم ئه! یکی به یکی گفت من عاشقت هستم. یهو گفتم ئه! گفت عاشقتم. این دعوا نیست. بعد یادم افتاد به استاکر که از این اخلاق‌ها داشت که آخر شب و اول صبح بیاید پیش مونا بگوید من عاشقتم. به این‌ترتیب بود که با مشورت با بالشم، فهمیدم که بیرون فقط مسائل عشقی برقرار است و من می‌توانم بخوابم.
حالا الان وضعیت چیست؟ لوسی کلیدش را لای گل کریسمس صدسال پیش که کماکان روی در خانه‌مان است جاسازی کرده که مامان بابایش می‌آیند از پشت در بردارند و بیایند توی خانه. چون خودش آن موقع که آن‌ها می‌رسند سر کار است، استاکر روی کاناپه خوابش برده. مونا حمام است چون باید برود دانشگاه بعدش. آدلینا خواب است. تیبی دارد روزنامه می‌خواند. من هم نشستم ورور این‌ها را تایپ می‌کنم، در حالی که منتظرم مونا از حمام بیاید که من بروم حمام که بروم دانشگاه بعد هم بروم سر کار. این زندگی‌ای‌ست که ما داریم فعلن.

۱۱ مهر ۱۳۹۰


Unfortunately Not easily amused
دست‌هام را گذاشتم روی کیبرد منتظر که الهامات نوشتاری بهم حمله کند. حمله نمی‌کند. به انگشت‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام را دوست دارم. یکی از اعضای بدنم است که بهش افتخار می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم. به‌به! نمی‌نویسم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم چون که همیشه این‌طوری‌ام که وقتی دارم از خودم تعریف می‌کنم برای این‌که زهر از خود تعریف کردن را بگیرم، یک کلمه‌ای به‌کار می‌برم که نقض غرض بشود. می‌نویسم چه انگشت‌های درازی دارم که شمای خواننده نیایی بخوانی بگویی با خودت ایش! آمده نوشته چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم! عن خانوم. خلاصه در نهایت این‌که در لفافه قربون خودم بروم.
واقعیت این است که نوشتنم نمی‌آید اما دلم می‌خواهد به‌زور بنویسم. نه که حرفی ندارم که دارم. توی مغزم و گاهی توی یک فایلی، چیزهایی که در مغزم بلغور می‌شود را می‌نویسم بعد دوباره که می‌خوانمش دلم می‌خواهد پاره پوره‌ش کنم. چون‌که فکر می‌کنم چرا باید حرفی را بزنم که ده‌ها بار به ده‌ها شکل نوشتم و نوشتند. چیز تازه‌ای هم اگر هست نمی‌نویسم چون احساس می‌کنم کاردهای ممیز بالای سرم است. عذاب وجدان دارم که بنویسم خیلی دارد بهم خوش می‌گذرد. بنویسم زندگی‌م خوب است. سر جام هستم. خوشحالم. آرامم. وسطش یاد تمام آدم‌هایی می‌افتم که ممکن است بخوانند و بگویند حالا عن خانوم را ببین خفه کرد ما را انقدر نوشت خوشحالم فلانم بیسارم.
اصلن تصور واکنش عن خانوم از طرف خواننده نقش بزرگی دارد.
بعد گاهی دلم می‌خواهد بعضی ایده‌ها و بعضی آدم‌ها را بشورم و پهن کنم، بعد از آن‌جایی که طبیعتن آدم بسیار نایس خسته‌کننده‌ای هستم، این کار را هم انجام نمی‌دهم. ناگفته نماند بخشی از ننوشتنم از تنبلی‌ست. این‌که یکی می‌آید بهم گیر می‌دهد و بعد من باید نظراتم را توضیح بدهم. من اصلن علاقه ندارم نظراتم را توضیح بدهم. من علاقه دارم یک جمله بگویم و بروم. این هم رفتار غیرمسئولانه‌ای‌ست. من هم که مسئول.
تازگی وبلاگ که می‌خوانم هم حتی حوصله‌م سر می‌رود. حرف‌ها و به‌ویژه غصه‌های آدم‌ها برایم جالب نیست. الحمدلله اکثریت قریب به اتفاق هم در حال ناله. بعضی‌ها را دلم می‌خواهد از شانه بگیرم تکان بدهم که چه‌کار داری می‌کنی بابا؟ نکن. منفعل نباش. 
بعد به خودم می‌گویم چرا نمی‌فهمی خب؟ ناراحته ابله! ناراحته. بیاید بنویسد خوشحالم چون تو کشش خواندن درباره غم‌های دیگران را نداری؟ ندیدی آدم نتواند روی ناراحتی‌ش عمل کند؟ آدم افسرده ندیدی؟
بعد داشتم یک باری به نا می‌گفتم که نمی‌دانم چرا دوست‌های قدیمم این‌طوری "شدند". همه ناله. همه عصبانی. همه خسته. گفت که آن‌ها جوری نشدند، آن‌ها همیشه همین‌جوری بودند، تو هم بودی اما حالا تو توی همان فضا نیستی، به چشمت می‌آید. فحوای حرفش این بود. نمی‌دانم من چقدر فرق کردم. معیاری دستم نیست.
کاش یک متری بود، آدم می‌گرفت دستش احساساتش را متر می‌کرد. بعد می‌توانست مثلن حال الانش را با حال پارسالش مقایسه کند. مثلن می‌توانست مقایسه کند کدام دوست‌پسرش را بیشتر دوست داشته. بامزه بود ها. بعد خیلی دقیق می‌شد مقایسه کرد و گراف درست کرد و تحلیل آمار و این‌ها. خب آدم باید بفهمد چه حالی بوده، چه حالی هست. اما من شخصن همیشه در حال معاصرم انقدر آدم غلیظی هستم که همیشه فکر می‌کنم حال معاصرم صرفن اصالت دارد. بقیه‌ی حال‌هام به این اصیلی نبوده‌اند. برای همین باید احساسومتر می‌داشتم (فعل می‌داشتم داریم؟)
بعله.
از این‌ها که بگذریم ملالی نیست جز دوری آن چهار نفر. آن چهار نفر. آن چهار نفر که چون چهار کله‌قند شاد و خرمند.