صبحی بیدار شده بودم. بعد آرته داشت یه فیلمی دربارهی حجاب توی ایران نشان میداد. دربارهی اینکه قانون چیه. مردم واقعن چهکار میکنند. توی دانشگاه چهطوری هستند. توی خیابان، توی خانه، جاهای خصوصی و الی آخر. فیلم منصفانهای بود. از این دخترهایی که زیر موهاشون داربست میزنند بود تا آدمهای واقعن مذهبی. یک آخوند بود. یک دختری بود که میگفت رئیس جمهور شیک و الگانتئه. همه مدل آدمی بود.
یک جاییش داشت جشن تکلیف دخترهای سوم دبستان رو توی یک مسجدی نشان میداد. یادم به جشن تکلیف خودم افتاد. به مادرهامان یک نامهای داده بودند که فلان ساعت بچههاتون را بردارید بیارید فلان مسجد.
مامانم هم من را برد مسجد. دم در من زدم زیر گریه که اگر از من بخواهند که نماز بخونم، من بلد نیستم و به مامانم گفتم که باید بپرسی، اگر گفتند ما باید نماز بخوانیم من نمیروم توی مسجد. مامانم رفت پرسید و گفتند لازم نیست. گریهی من هم قطع شد. فکر میکردم یکی یکی میبرندمان بهمان میگویند برو جلوی همه نماز بخوان. بعد اصلن هیچ تصوری نداشتم از نماز و معتقد بودم که بعدش از مدرسه اخراجم میکنند چون نماز بلد نیستم. مامانم که گفت با خانم پرورشی صحبت کرده و او گفته که لازم نیست انگار یکهویی یک باری از دوشم برداشته شد. عکسش هست. یک مقنعه سفید سرم است. چانهش رفته روی گوشم. یک لوح تقدیر (که قاب خاتم دارد طبعن) دستم است. با قیافهی گوسفندواری به دوربین نگاه میکنم. صد و هشتاد درصد حجابم را حفظ کردم. فقط چانههه روی گوشم است. قشنگ یادم است چقدر حالم خوب شد که فهمیدم نماز مجبوری نیست.
پانزده سال بعد که میخواستم معلم شوم، رفته بودم مصاحبه. مصاحبه چی بود؟ مرجع تقلیدت کیست؟ تسبیحات اربعه بخوان و برو تا آخر. همان حس نه سالگی بود. فقط با این تفاوت که دو هفتهی قبل توی توالت هم نشسته بود احکام خوانده بودم و همه چیز را حفظ کرده بودم. بعد گفتم مرجعم خمینیست. بعد خانم بهم گفت که تو پنج سالت بود که خمینی مرد. مرجعت نمیتواند خمینی باشد. هیچ اسم دیگری یادم نبود. فکر کردم ردم میکند و من نمیتوانم به دخترهای هنرستان گوهر امپرسیونیسم و اکپرسیونیسم و رضا عباسی درس بدهم. ردم نکرد. یک مانتو پوشیده بودم تا قوزک پاهام. مقنعه تا آرنج. حجاب کامل. ردم نکرد. دوسال درس دادم هنرستان.
چند وقت پیش نشسته بودیم با بچهها حرف مذهب را میزدیم. بعد من گفتم که طبق شناسنامهم مسلمان و شیعهام. قلی گفت من بیدین هستم. گفتم آن را که میدانم. توی کارت شناساییت چی هستی؟ گفت بیدین. گفت دو سال پیش رفتم درستش کردم.
انتخاب؟ ما؟ ما نداریم.
اصلن توی کلهم نمیرفت که رفته خودش برای خودش عوضش کرده. هی میگفتم نه تو کارت شناساییت چیه؟ گفت عزیزم عوضش کردم. میتوانی بروی عوضش کنی. گفتم ئه؟ آهـــا! انتخاب کردن این موضوع در حوزهی چیزهایی که میشود آدم انتخابش کند، نبود توی ذهنم.
خلاصه که امان از بدیهیاتی که هیچ کدامش برای من یکی بدیهی نیست.
پ.ن
فضای غشِ خندهای توی گودر حاکمئه. طبق معمول که همهچی میکشد به لودگی و همه استعداد فراوان دارند در این حوزه از وقتی خبر اینکه گوگلریدر با گوگلپلاس یکی میشود، یکی روضه میخواند یکی سینه میزند یکی میرود ته مجلس گلاب میپاشد چون همه آن عقب از حال رفتند که قرار است از هفتهی دیگر گودر نداشته باشیم.
یکی هم نوشته بود میدونی گودر بره خط، فیسبوک برگرده یعنی چی؟ من ترکیدم از خنده.
اما حالگیریست. نخ نازکی بود که من را به همهی آدمهایی وصل میکرد که اغلبشان برایم نوشته هستند و عملن ارتباط دیگری با هم نداریم. ببینمشان ده درصدشان را میشناسم اما نوشتههای هر روزشان را دوست داشتم بخوانم. حالا به قول دنیا که میگفت یارو هی میرفت رو منبر میگفت امام حسین... همه گریه میکردند، دوباره میگفت امام حسین همه میزدند توی سر خودشان. بعد گفت بابا صبر کنید شاید خندهدار باشه. ما هم منتظریم ببینیم چه بلایی سر گودر میآورند هفتهی دیگر.
یکی هم وقتی بستندش دوباره بلاگ رولئه؟ چیه؟ اونو به من یاد بده. من اصلن بیگودر نمیدونم چهطوری میتونم وبلاگ بخونم.