وین بس کن! (نه! از الکی گفتم بس نکن!)
تقریبن یک سالی هست که اینجام. دانشجوی هنرم. پس طبعن خیلی موزه دیدم. هنوز که هنوز یک درسی میآید و یک آدرس جدید به ایمیلم میآید که فلان استاد گفته که فلان جلسهی کلاس توی فلان موزه است و میبینم موزهایست که تا به حال نرفتم. وارد موزه میشوم و دیوانه میشوم که بابا جان موزه به این خوبی. چرا ندیده بودمش تا به حال؟
باز امروز یک درسی داشتیم که یک موزهی جدید داشت. واقعن کم آوردم دیگر. اولش میگفتم تازهواردم. جدیدم. همه چیز جدید است برایم اما موزههای این شهر تمام نمیشود. نه که موزهی معمولی الکی. موزهای که اقلن باید سه چهار ساعت بگردی تا "سرسری" همه چیز را ببینی.
نمیدانم من جای خوبی از زندگی را توی وین شروع کردم یا برای همه همینطور است. خیلی آدمهای خوب میبینم. آدمهایی که با عشق دوست دارند به آدم کمک کنند وقتی گیجبازی درمیآوری یا وقتی چیزهایی که برایشان بدیهیست را نمیدانی. همچین برای آدم توضیح میدهند انگار خودشان هم دارند لذت میبرند که بدیهیات را شرح میدهند.
گاهی فکر میکنم واقعن آدم خوششانسی هستم. حتی خوشبخت. با تمام نقهایی که میزنم که سخت است. که آی من مهاجرم. آی انگلستانیم هنوز بهتر از آلمانیم است. خانهم را ماه دیگر باید تحویل بدهم خانهی جدیدی پیدا کنم و هنوز پیدا نکردم. آی دلم تنگ است اما احساس میکنم خیلی خوب شده که حالا اینجا هستم.
خیلی عادت کردم به زندگیم اینجا. حالا وقتی یکی میآید میگوید وین شهر سردیست. ممکن است بگویم نه. خیلی خوبه. چرا اینو میگی؟ توی خیابان که راه میروم احساس درستی میکنم. احساس میکنم من باید اینجا باشم. احساس میکنم موقع درستیست برای اینکه این جایی که هستم، باشم.
ماههای آخر توی ایران که بودم هر روز دلم میخواست نروم سر کار. هر روز دلم میخواست از سفارت بهم زنگ بزنند بگویند کارت درست شد بیا برو شَرَت را بِکَن. آمدن هم نه که سخت نبود. بود. اما مطمئنم نصف، نصف چیه؟ یک دهم چیزهایی که سال گذشته تا به حال را یاد گرفتم، توی تهران اگر به زندگی سابقم ادامه میدادم، یاد نمیگرفتم.
احساس میکنم کاری کرد که "من دیگه اون آدم قبلی نیستم". کنارش چیزهایی را از دست دادم. با دوستهای قدیمیم که حرف میزنم، گاهی فکر میکنم که وای چقدر از من گذشته آن ماجراها. احساس دوری برایم آورده ازشان. احساس اینکه ااااا... هنوز باید راجعبه فلانچیز حرف بزنیم؟ انگار که ناگهان من سوار یک ترنی شدم که نه لزومن تندتر، بلکه کلن مسیر دیگری را میرود. حالم را باهاشان یادم هست. یادم هست که حرفشان را میفهمیدم. هنوز هم به این خیال باطلم که شاید هنوز میفهمم. این حامد قدسی که یک بار دیدمش همان یک بار حرف خوبی زد. گفت اینجا که میآیی نمیفهمی کی نسبت به ایران دایناسور میشوی. فحوای حرفش این بود. شاید همین را نگفت اما من ترسیدم. یعنی گاهی فکر میکنم شاید یک جاییست که من فکر میکنم همه چیزی که توی ایران میشود را میفهمم اما شاید هم نمیفهمم. حالا اما عمیقن میدانم که دور شدم.
سختترین بخشش هم گفتن ندارد، خانوادهست. من از خانوادهی خیلی دَرهمتنیدهای هستم. بارها احساس میکنم یک حفرهی خالی با من اینطرف و آنطرف میآید. بارها کلید میاندازم و میآیم توی خانهی تاریک. بارها میپرسم از خودم که جدایی و دوری ازشان به این زندگی میارزد؟
هنوز هم هیچ جواب قطعیای ندارم. امروز که این را مینویسم فکر میکنم من کاری جز اینی که کردم، نمیتوانستم بکنم. من باید این زندگی که حالا دارم را، تجربه میکردم. خیلی قدردانشان هستم که توی تمام کلهخربازیهای اینچنینیم مواظبم بودند. حمایتم کردند.
بسه دیگه از منبر میام پایین الان.
حرفم این نبود. حرفم این بود که بابا جان آخر یک شهر به این کوچکی چقدر موزهی تازه دارد که آدم برود توش، نتواند بیرون بیاید. ها؟