اولین خاطره اینه که خیلی کوچیک بودیم که فیلم زیر درختان زیتون درآمد. فیلم رو دیدیم و مامان و بابام خیلی خوششان آمده بود. من خیلی از فیلم رو نفهمیدم. قشنگ خندهی تحسین مامان و بابام را یادمه. لذتش را یادمه از دیدن فیلم. بیشتر یادم نیست.
دومین خاطره اینه که بزرگ شدیم و فیلم طعم گیلاس درآمد. حالا بزرگ هم که میگم باور نکنید الان دیدم سیزده سالهم بوده. به نظر خودم که خیلی بزرگ بودم. بابام خیلی هل میداد که فیلمهای کیارستمی را ببینیم. به عنوان یک بچه، اوایلش زودم بود. اما از طعم گیلاس به بعد زودم نبود. سر طعم گیلاس هم یادمه به بابام نگاه کردم دیدم گوشهی چشمش اشکیه. اون موقع که بابام رو نگاه کردم، خودم داشتم به پهنای صورت اشک میریختم. وقتی دیدم بابام هم اشکیه، فکر کردم خب عیب نداره منم گریه کنم. بابا هم حتی گریهش گرفت سر این. دیگه چه برسه به من. بعدم وسط اشکاش زد زیر خنده. اونجایی که رو موتور بودن. چقد این فیلم چسبید اون زمان واقعن. بارها نگاهش کردم. گمانم (مطمئن نیستم) برای اولین بارها به مرگ فکر کردم. بابام بهم گفت بابا جون ببین این راهشه. از راهش منظورش راه هنر بود.
بعد از اون بود که فکر کردم برم خانهی دوست کجاست رو هم ببینم. الان که فکر میکنم میبینم بابا من خیلی بچه بودم. حرف تقریبن بیست سال پیشه. از خودمون اگر بپرسیم کجاها شکل گرفتیم؟ همینجاهاس. توی نوجوانی. کیارستمی برای من مدل یک هنرمند بود که خوب بود آدم اونجور باشه.
سومین خاطرهی بچگیم
قهقهه بابام و عمومه که دوتایی نشسته بودن هرهر میخندیدن که
کیارستمی سر کن با یک خانمی دست داده بود. بوس کرده بودش، بغل کرده بودش.
یادم نیست چی کرده بود اما رضایت بابام و عموم ازش رو یادمه که به آرنجشه. که ج.ا. هیچ دوست نداره چنین حرکاتی دیده بشه اما کیارستمی هرکار صلاح میدونه میکنه. اون زمان این چیزا خیلی حرف بود.
چهارمین خاطره چیدمانهاش و هایکوهاش بود. نمیدونم چرا خیلی مد شده بود ملت دست میانداختندش اما من فکر میکردم ما همو میفهمیم. ما یعنی من و کیارستمی. آدم توی ذهن خودش با قهرمانان زندگیش یک رابطهی دوستی برقرار میکنه. قشنگ یادمه روبروی چیدمانش توی خانهی هنرمندان ایستاده بودم هجدهنوزده سالگی و اون موقع غول بود. با خودم فکر میکردم یعنی واقعن خودش اومده اینا رو چیده گذاشته اینجا؟ قشنگ یادمه با یک جمعی بودم که مسخره میکردن درختهاشو. منم ساکت دوستش داشتم و جرات نداشتم از خودم دفاع کنم و فکر میکردم من هم همانجایی وایسادم که اون وایساده بوده و این چیدمان رو چیده بود و این بهم خیلی لذت میداد. ذهن نوجوان و جوان من ازش یک نماد ساخته بود. همایون ارشادی هم چهرهی این نماد بود.
حالا که از دنیا رفت، فکر کردم برم دو تا ویدئوی مصاحبه ازش تماشا کنم. نمیدونم چرا فکر نکرده بودم. توی تمام این سالها برم یک ویدئو نگاه کنم که چهجور حرف میزنه و چقدر خوشایند بود برام حرف زدنش را شنیدن. توی تمام این سالها کم و بیش هرچیزی ساخت و اجرا کرد و نوشت رو تماشا کردم و دیدم و خوندم.
کیارستمی برای من به نوجوانیم پیوند خورده. به بالیدن و به پیدا کردن راهم. به پیدا کردن خودم. چقدر به دلم نشست که از پیدا کردن خود حرف میزد. اما برام طوری بود که کیارستمی هرگز با مرگ یکجا نبود. با اینکه شاید با دیدن طعم گیلاس بود که با مرگ آشنا شدم. نمیدونم چرا فکر نمیکردم ممکنه بمیره. از دایره امکان خارج بود. خیلی حیف شد.