۸ مهر ۱۳۹۳

Melone, Melone, Melone, Koko'Nanas


از یک جاهایی اواسط آگوست خوش گذشت تا الان. از ترس این‌که لنا ویزا نگیرد و نیاید و من در انتظارش خیلی بهم بد بگذرد، به هر برنامه‌ی پیشنهادی بله گفتم تمام تابستان. دلم نمی‌خواست نه بگویم، بعد لنا هم نیاید، بعد بمیرم از ناراحتی. این شد که همه را انجام دادم، لنا هم آمد. 
تا جان در بدن داشتم سفرهای کوتاه کردم. سالزبورگ رفتم. زوریخ رفتم، مایورکا رفتم. الان که خدمت شما نشستم، خیلی خوبم. به هیچ تفریحی نه نگفتم جوری که همیشه هستم. کار عقب‌افتاده هم دارم تا دلتان بخواهد اما ناراحتم نمی‌کند. 
از اسپانیا که برگشتم احساس نمی‌کردم بهم خیانت شده که می‌خواهد پاییز بشود. خودم را آماده کردم که زشت و تاریک و سرد باشد و هنوز که هنوز، گوش شیاطین کَر، نبوده.
پاییز هم تا این‌جا دلخورمان نکرده. آفتاب توی آسمان هست. راه که می‌روی توی خیابان بهترین رنگ‌ها را می‌بینی. مردم لباس‌های قشنگ می‌پوشند. هی همه‌جا بلوط و کدوحلوایی هست.
از هفته‌ی دیگر هم دانشگاه شروع می‌شود. 
به حساب بانکیم هم نگاه نمی‌کنم تا زمانی که از این وضعیت رقت‌انگیز خارج شود. شهریه هم هست. بعد از این‌که چند بار ورشکسته شدم از پرداخت شهریه در سال‌های گذشته به‌طوری که انگار تبر خورده بود وسط زندگی‌م، یک حساب پس‌انداز باز کردم که شش ماه تمام، پول واریز می‌کنم بهش، که آخر شش ماه که خوب چاق شد و احساس کردی به‌به با این پول می‌توانم یک کاری بکنم، همه را بریزم به حلق دانشگاه. زندگی همین است دیگر. دفعه‌ی اول و آخرم نیست. غیراروپایی که باشی توی دانشگاه‌های اروپا و از سوریه و عراق این‌ها نباشی که مناطق بحران هستند و شهریه آرنجی شامل حالشان نمی‌شود، باید دوبرابر هر اروپایی، شهریه بدهی. لااقل دهات ما که این‌جوری‌ست. 
اما الان این‌جا را باز نکردم که غر شهریه بزنم. بگذریم. 
زندگی خوب است اگر منصف باشم. جز غرهای ریز ریز که چرا خانه‌مان طبقه‌سوم است اما آسانسور نداریم وقتی من برنج ده کیلویی خریدم؟ چرا جَه‌جَنَوار تی‌شرت فشنگه‌م را خورد تو کمد و سوراخ کرد با این‌که صدجای کمد گلوله‌های خوشبوی ضد جَه‌جَنَوار گذاشتم؟ چرا در گنجه باز است و یا چرا دُم خر دراز است؟، ملالی نیست.
برنامه‌م هست که با همان روال قبلی درباره‌ی اینتگراسیون بنویسم. دوست داشتم چهار تا آدمی که با تجربه‌تر هستند هم یک‌کمی در این باره می‌نوشتند.
عنوان این پست از مایورکا آمده. توی ساحلِ زن‌های گوشتالودی با یک جعبه یخ پر از هندوانه و آناناس و نارگیل راه می‌روند اغلب و مدام با یک لحن تنبل و کشداری این جمله را تکرار می‌کنند. دوست داشتم صداشان را ضبط می‌کردم، بس که نرم و چاق و عشقی بود. مثال اگر بخواهید که چه شکلی بودند، خیلی شبیه زن‌های گوشتالو و نرم فرناندو بُتِرو بودند.



 


۲۵ شهریور ۱۳۹۳


اینتگراسیون؟ ای بابا...
لنا که رفت دو روز خیلی حالم خراب بود. باهام حرف می‌زدی، گریه می‌کردم. هنوز در این‌باره نمی‌دانم چه‌طوری باید به احساساتم مسلط بشوم. انگار همه چیزم از هم می‌پاشد. انگار دفعه‌ی اولم است که دارم ازشان جدا می‌شوم.
مشکلم این است که دوست دارم مثلن شش ماه گذشته که هم را ندیدیم، توی دو هفته جبران کنم. بعد رفتارم شدید می‌شد. هی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که شدیدم و سعی می‌کردم ترمز کنم اما ناموفق بود. شاید نصف روز دوام می‌آوردم و باز دوباره شدید بودم. دلم می‌خواست مدام بنشینیم و خیلی حرف بزنیم. لنا که تلفن می‌کرد یا خودم که یک کاری باید انجام می‌دادم غیر از با لنا بودن، آرامشم را از دست می‌دادم و احساس هدر کردن وقت بهم دست می‌داد و مدام لنا را تحت فشار می‌گذاشتم که تمام مدت تمام حواسش به من باشد. 
بعد آدم خودش هم کلافه می‌شود.
دلم می‌خواست توی یک شهر بودیم. نمی‌فهمم این مسئله‌ی احمقانه را که ما پیش هم نیستیم. 
احساس گناه هم هست. احساس می‌کنی تو شهرت را ترک کردی و تویی که گند زدی به همه چیز و اگر هر مشکلی توی زندگی امروزت پیش بیاید، عذاب وجدان دو چندان است. بیا! نه تنها خانه و خانواده‌ت را ول کردی که توی فلان کاری که داری انجام می‌دهی هم خوب نیستی. 
این عواطفِ آدم، همیشه بعد از دیدنِ عزیزان، دو چندان می‌شود. فکر می‌کنی که چی؟ چرا این‌جایی؟ چرا پیششان نیستی؟
مامانم کمرش را عمل کرده و من فقط از توی اسکایپ دیدمش. لنا که آمد، کمی برایم جزییات را تعریف کرد. نمی‌دانم چی بنویسم درباره‌ش. توی سر آدم یک سوال است: چرا من این‌جام و آن‌جا نیستم؟
لنا که تلفن می‌کرد با تهران، می‌دیدم حرف‌هایی که با مامان و بابا می‌زند، کاملن با حرف‌هایی که من باهاشان می‌زنم فرق دارد. همه‌چیز را با جزییات بهتری برای لنا توضیح می‌دادند. راجع‌به روزمرگی با هم حرف می‌زدند. این آمد، آن رفت. فلانی زنگ زد. راجع‌به چیزهایی که با من حرف نمی‌زنند. نه که عمدن. من اصلن از این خانواده‌هایی ندارم که چیزی را از من پنهان کنند. نه. احساس کردم من توی زندگی روزمره‌شان نیستم مثل لنا. این هم برایم خیلی سخت بود. روز اولی که لنا رفته بود، داشتم همین‌ها را برای قلی می‌گفتم و آبغوره می‌گرفتم. گفت حسودیت شد؟ نه به عنوان یک عمل بدی. یک جوری ازم پرسید انگار که حسادتم یک احساس طبیعی‌ست. بعد دیدم آره. دیدم حسودیم شده که توی این روزمرگی نیستم. طبیعی هم هست. این کار را نکینم، چه بکنیم؟
الان که این‌ها می‌نویسم، اشکم خشک شده و خیلی معمولی هستم و به زندگی طبیعی‌م برگشتم. اما این حال دگرگونم بعد از رفتن و برگشتن را نمی‌دانم چه‌کار کنم. 
گاهی فکر می‌کنم به یکی احتیاج دارم که کمکم کند با این احساسات مواجه بشوم. شاید باید از مواضعم برای تراپی عقب بکشم و یک کمک تخصصی بگیرم. نمی‌دانم.
نمی‌توانم حالم را توصیف کنم. انگار می‌افتم به یک گردابی. انگار دفعه‌ی اولم است. انگار یادم می‌رود زندگی‌م این‌جاست. انگار یادم می‌رود چه چیزهای به‌دست آوردم. انگار همان دختره هستم که شب اول توی خوابگاه تنها در تاریکی دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد. علاوه بر این‌ها، خروار خروار عذاب وجدان ار نبودن توی زندگی آدم‌های عزیزِ جان.
عجیب این‌جاست که نهایتن، بعد از یک هفته برمی‌گردم به زندگی‌م. انگار در تمام این عواطف را می‌بندم با زور. بسته که می‌شود، همه چیز خوب است. اما مثل قایم کردن هیولا زیر تخت است. بالاخره آن‌جاست. با هربار دیدن هم مثل یک دیو تنوره می‌کشد دلتنگی و تمام این احساساتی که فشار می‌دهیش پایین.
اینتگراسیون، اینتگراسیون که می‌گویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدم‌های قدیمی‌تر می‌پرسم که شما چه‌طورید؟ به شما چی می‌گذرد؟ 
جواب خیلی آدم‌ها قانع‌کننده نیست. عذاب‌وجدان بعد از چهل سال هنوز هست. دلتنگی را شنیدم که فرمش عوض می‌شود.
برای من هم فرم دلتنگی‌م عوض شده. خیلی با ماه‌های اول فرق می‌کند اما همان‌جور که گفتم، برمی‌گردد وقتی هم را می‌بینیم. نمی‌دانم چه‌کار کنم.
علمای مهاجرت جان، نصیحتی، نسخه‌ای، دوا درمونی دارین؟

۱۱ شهریور ۱۳۹۳

چرا نمی‌نویسم؟
چون لنا نشسته جلوم. از نشستنش جلوم خیلی خوشحالم. کار خاصی هم داریم نمی‌کنیم‌ها اما خوش می‌گذره. لنا مدام دارد با تهران تلفن کاری می‌کند. دیروز رفتیم موزه‌گردی، توی تمام عکس‌هایی که ازش گرفتم، دارد تلفن می‌کند. 
الان نشستیم توی آشپزخانه. از هر سه جمله‌ش دو تا را نمی‌فهمم. حرف پیچیده‌ی کاری می‌زند. می‌شنوم که بالک و ریدامپشن و هشتصد‌هزار تا و دو میلیون و هشت میلیون و پنل و فایل و  غیره. کاری که می‌کند یک شغلی مثل چندلر است. من دقیقن نمی‌فهمم دارند چه‌کار می‌کنند و کی به کی است اما می‌دانم که همه باید دم به دقیقه باهاش تلفن کنند و صدهزار چیز را باهاش چک کنند. گاهی یک غر لایتی می‌زند که مثلن من توی تعطیلاتم ها. چرا این تلفن‌بازی تمام نمی‌شود اما ته چشم‌هاش یک ذوقی می‌بینم که این‌جور سخت و شدید باید کار کند. لنا همیشه عشق این بود که خیلی مهم و کاری و مهم و مهندس و رئیس باشد که حالا همه را هست. مهم دوبار. 
صبحی داشتم دو تا کار آنلاین هم‌زمان انجام می‌دادم. بعد می‌خواست باهام حرف بزند و نمی‌فهمیدم چی می‌خواهد بگوید. چون داشتم روی یک کار دیگری تمرکز می‌کردم. کلی مسخره‌م کرد که اصلن بلد نیستم مالتی‌تسک باشم.
همین چیزهاش خوب است. کنار آدم که هست مدام آدم را نقد می‌کند و بعد یک مدل خیلی لنایی دارد که شرمنده‌ت می‌کند اما بهت انگیزه هم می‌دهد که خودت را سریع عوض کنی.
روز سوم است. 
تا امروز فهمیدم که مثل بابام شدم و وقتی می‌خواهم یکی را ببرم تفریح کند، هی بهش می‌گویم که زود باش. بعد آن آدمی که قرار است تفریح کند، در این کیس یعنی لنا، استرس می‌گیرد. 
این را که گفت تمام مسافرت‌های شمال و کوهنوردی‌های خانوادگی‌مان آمد جلوی چشمم که توی همه‌شان باید صبح خیلی زود ار خواب بیدار می‌شدیم و به‌طور خیلی فشرده‌ای تفریح می‌کردیم و ما مدام به این سیستم اعتراض داشتیم و بهمان خوش نمی‌گذشت. 
خیلی عجیب است که آدم که سنش بالا می‌رود چه‌طور به پدر مادر خودش تبدیل می‌شود. 
امروز دارم تمام سعی‌م را می‌کنم که بهش نگویم زود باش برویم تفریح کنیم. 
سخت است.