۲ شهریور ۱۳۹۱


متفرعن هم داریم؟
در وبلاگ رو باز کردم که بنویسم: "تفرعن" که این کلمه به این خوبی و توصیف‌کنندگی یادم نرود. الان اما وراجی‌م گرفته.
این چسرا تو یک پستش نوشته بود دوست دارد تفرعن اروپایی‌ها را لوله بکند. حالا کاری ندارم چرا لوله بکند؟ چی را لوله بکند؟ چه‌جوری لوله بکند؟ چه تفرعنی دیده یا چی یا هرچی و چرا انقد رفته رو مخش و چی و این‌ها؟
ولی انقد خوشم آمد این کلمه را یادم آورد.
آن جوزده‌ی درونم هم می‌خواست به چسرا بگوید نگو تفرعن اروپایی‌ها. شما که خیلی آقایی چرا بوی تعمیم میاد تو جمله‌ت؟ بعد احساس پلیسی کردم از خودم. یارو حال می‌کنه بنویسه تفرعن اروپایی‌ها. چی‌کار داری؟ پلیسی؟ والا.
بعد یاد هموطنا افتادم که می‌رن خارج. احساس می‌کنن خیلی خارجو بلدن. خودم نشستم تو یه کشوری که کلش قد تهران جمعیت نداره، از تو این آدما بگو صد نفر رو شناختم بعد می‌خام چسرا رو قانع کنم که اینا به صورت عمومی تفرعن ندارن. گیر ان. از کجا می‌دونم که چسرا به تفرعن اروپایی‌ها آگاه‌تر از من نیست؟
یه مصائبی دارم به‌قرآن. گاهی برای یه نظر دادن جونم بالا میاد. تو کله‌م دعواس که بنویسم؟ ننویسم؟ دنبال یه راه خاک‌توسری می‌گردم که هم بنویسم هم ننویسم. یعنی طوری که بعدش مجبور نشم توضیح بدم. همه خوشحال باشیم و با هم دوست باشیم. نکنه نفهمه من منظورم چی بود؟ اه. عجب گندِ گولی شد.
اصلن می‌دانید باید می‌آمدم توی وبلاگم می‌نوشتم تفرعن و می‌رفتم چون تفرعن یک حالتی‌ست که فقط با کلمه تفرعن توضیح داده می‌شود و آدم باید این را یادش بماند. خواستم یادم بیاید و یادم بماند. این همه آسمان ریسمان دارم می‌بافم که بنویسم تفرعن. گیر خاک‌توسر. اه.
الان فهمید؟ الان بیخودی اسم یارو هم نوشتم تو وبلاگم. حالا باید توضیح هم بدهم. حالا هم ول نمی‌کنم. هی اسکی می‌کنم رو اینا. اه. اه. ولش کن. ولش کن. با توام.
 آقا از اَ سر:
تفرعن.

۲۷ مرداد ۱۳۹۱


یک. من نمی‌فهمم چطور بعضی کلمات فارسی برایش سخت است و بعضی نیست. مثلن هندونه را یاد گرفته اما هنوز کلی فکر می‌کند و آخر سر به قرمز می‌گوید گیرمز. داریم هندونه می‌خوریم و تلویزیون تماشا می‌کنیم، می‌گوید "لاله هندونه است تویی." منطق فارسی حرف زدنش را نمی‌فهمم گاهی. همین بانمکش می‌کند خیلی. "هندونه است تویی" یعنی "آخرین تکه‌ی هندونه مال توست."
مثلن یاد گرفته که "ه" آخر بعضی جمله‌ها معنی "است" می‌دهد. مثل فلانی خوشحاله. بعد خیال می‌کند قاعده‌ی دیوونه هم همین است. بهم می‌گوید "نوربرت خیلی دیوون است." می‌گویم "عزیزم دیوون نداریم." می‌گوید "چرا بابا! دیوون می‌داریم."
از فارسی حرف زدن که نمی‌شود گفت اما از فارسی پراندنش که بخواهم بنویسم یک طوماری می‌شود. نمی‌دانم فقط برای من بامزه‌ست یا برای دیگران هم بامزه‌ست. عرق می‌ریزد گاهی و یک چرت و پرتی می‌گوید که برای رمزگشایی‌ش من باید کلی فکر کنم. قبلن هم نوشتم نه که من همه‌چیز را بهش یاد ندادم، وقتی حرف می‌زند من باور می‌کنم که فارسی می‌فهمد. کلماتش کلمات من نیست. همین خیلی شیرین می‌کندش. خودش درباره‌ی خودش می‌گوید من خیلی خوشمزه هستم.
دو. بالاخره حال تهران رفتنم مساعد شد. یک ماه دیگر. بلیط که بخرم یعنی تهران من آمدم. چهارده ماه پیش تهران بودم. باز هم دو هفته می‌مانم. کاچی بهتر از هیچی. ریگیلی بیگیل هابیلی بیلا.
سه. در دوربینم شکست. امیدوارم فیلمی که توش بود نسوزد. رفته بودیم بلیندن مارکت. قلی مسابقه‌ی سه‌تایی‌ها شرکت کرده بود. شنا، دوچرخه بعد هم دویدن. بچه‌م یک ساعت و سی هشت دقیقه رکورد زد. همه‌ی عکس‌ها توی همان سی و شش تا فیلم است که نمی‌دانم سوخته یا نه. آنالوگ می‌تواند انسان را چنان دقی بدهد که هیچ چیز دیگری آدم را آن‌جور دق نداده.
چهار. خانه‌ی جدیدم را دوست دارم. این وسط شهر بودنم برایم عادی نمی‌شود. خیلی خوب است. همه‌چیز تپ دم دست است. الان باید بروم تعمیرکار دوربین بیابم. همه‌جا با دوچرخه. سیبیل بابات می‌چرخه.
مجتمع زنده‌ای‌ست. وقتی می‌روی توی حیاط چهار نفر را می‌بینی که ایستادند توی حیاط با هم گپ می‌زنند و کافه می‌خورند و سیگار می‌کشند خوب است. یک باری هم می‌شنیدم که یکی فارسی خیلی قشنگی حرف می‌زد. نمی‌دانم کدام طبقه‌ست.
پنج. این‌جا دو روز است که کمی پاییز شده. من هنوز از تابستان سیر نیستم اما بوی خاک‌توسرِ پاییز می‌آید.
شش. گلدان‌هام خیلی زیبا شدند. من هیچ نمی‌دانستم آدم گلدانی‌ای هستم. فکر می‌کردم کاکتوس هم بلد نیستم نگه دارم اما ظاهرن خیلی هم آدم گلدانی‌ای هستم. عاشق کاشتن یک گیاه تازه‌م.
هفت. مدام احساس می‌کنم یک چیزی را فراموش کردم. هی همه‌چیز را می‌نویسم اما پیداش نمی‌کنم چیزی را که فراموش کردم.
هشت. استرس خر است. من تا کمتر از یک سال دیگر سی ساله می‌شوم. گاهی مچ خودم را توی آینه می‌گیری که دارم به خودم می‌گویم تو خیلی قدیمی هستی لاله. تو مال سی سال پیشی.

۲۱ مرداد ۱۳۹۱


یه خاطره‌ی سوتینی دیگه هم یادم اومد. یه بار از خونه تا سر کار یه سوتین به چترم یا شالم آویزون بود. نمی‌دونم به کدوم. رفتم دم چوب‌رختی لباس‌هام رو آویزون کنم، دیدم یه سوتین چسبیده بهم. تو اوبان همه نگام می‌کردن، بعد فک کرده بودم امروز خیلی خوشگلم. همه نگام می‌کنن.
بعد هی فک می‌کردم می‌دونم خوشگل شدم امروز اما دیگه نه انقد. ولی در طول مسیر بد به دلم راه ندادم. سوتینه هم قشنگ باهام اومد تا سر کار. آویزون.
هی فک می‌کنم مردم درباره‌م چی فک کردن آخه؟ فک کردن خیلی های‌فشن‌ام؟ فک کردن خیلی دوست دارم سوتینمو به همه نشون بدن؟ خیلی بد بود وقتی پیداش کردم. ولی خیـــلی خندیدم.

یک خاطره‌ای هم بگم براتون. خودم هنوز یادم می‌افته پهنم.
کافه بودیم با مورات و سویر کار می‌کردیم. یک لیوانی پشت بار داریم که توش نوشت‌افزاره. بعد دیلِک همکار قرتی‌مون توش یک عدد ریمل داره. بعد مورات آمد ریمله را برداشت. داشت سعی می‌کرد با زور بازو در پیچی ریمل را بیرون بکشد. من هول شدم فکر کردم الان انقدر زور می‌زند که ریمل‌ئه می‌شکنه. گفتم نکن مورات این سوتین دیلک‌ئه.
بعد اون خیلی آلمانی داغونی داره. اصلن نفهمید من چی گفتم. گفت آها. گذاشتش سر جاش. بعد من می‌فهمیدم یه چیزی غلطه. نمی‌فهمیدم چی.
نه که من گفته بودم این سوتین دیلک‌ئه و اونم قبول کرده بود، یه سی ثانیه‌ای طول کشید تا فهمیدم چی گفتم و چی شده. بعد سویر هاج و واج ما دو تا رو نگاه می‌کرد. بعد من یهو فهمیدم چی گفتم بعد می‌خواستم درستش کنم، از این خنده‌هایی بهم دست داده بود که زانوهات شل می‌شه نمی‌تونی وایسی.
افتاده بودم کف بار هرهر می‌خندیدم، سویر هم اون‌ور غش کرده بود از خنده. مورات هم همین‌جور بدتر از ما غش‌غش می‌خندید.
بعد به مورات می‌گم می‌دونی سوتین یعنی چی؟ می‌گه نه. بعد می‌گم پس تو به چی می‌خندی و سویر که این‌جا دیگه پرت شده بود از رو صندلی پایین از خنده.
خیلی خوش گذشت.
توی کله‌م این‌طوری بود که می‌خواستم بگم این یه چیزیه که مال خانم‌هاست. بعد چی مال خانم‌هاست؟ معلومه. سوتین!
خلاصه لاله منصف هستم. پسربچه هم هستم. کلاس پنجم دبستان هم هستم. بهم بگی سوتین از خنده غش می‌کنم.

۱۲ مرداد ۱۳۹۱


یک. وقتی خیلی خسته‌ام دوست دارم وبلاگ بنویسم. هیچ‌کار دیگری نمی‌خواهم بکنم. دلم می‌خواهد یک چیزی بنویسم. همین است که انبوهی از پست‌ها با خیلی خسته‌ام شروع می‌شود. حالام خیلی خسته‌ام.
دو. جابه‌جا شدم. زار و زندگی‌م آمد وسط شهر. انقدر وسط شهر خوشم. قل می‌خورم می‌روم سر کار. قل می‌خورم می‌روم دانشگاه. خانه‌هه خیلی خوب است. یک‌جور پر داستانی‌ست. سه تا حیاط تودرتو دارد. آخ این را نوشتم یادم آمد آدرسم را هنوز گزارش نکردم به هیچ‌جا. خانه‌هه را می‌گفتم. دو تا پنجره دارم  رو به خانه‌های روبرویی. آدم‌ها باحالی همسایه‌م هستند. یک دفتر معماری را از آشپزخانه می‌شود دید. تا دیروقت کار می‌کنند. خیلی هم باحالند. توی راهرو یک پنجره هست.
یک بار در را باز کردم آمدم تو. یک گلدان رزی دارد هم‌خانه‌م دم پنجره. خیلی قشنگ است. همان‌جور با کیف و کفش ایستاده بودم تحسینش می‌کردم احساس کردم یکی بهم زل زده. نگاه کردم دیدم یک پسر جوانی نشسته دم کانتر آشپزخانه. برایش سر تکان دادم که هی. برایم دست تکان داد.
تو اتاقم که باشم شش تا پنجره را می‌بینم. همه آدم‌های استایلیش با گل و گلدان‌های فراوان و بی‌پرده‌اند. یکی هم هست گمانم توی حیاط سومی‌ست همیشه دارد چلو تمرین می‌کند. تمام روز پنجره‌ها باز است. من یک دانه پرده دارم. این است که نیمه استایلیشم. سمت تخت‌خوابم پشت پرده پنهان است. پشت پرده پنهان است خیلی شعری‌ست اما من هیچ منظور شعری‌ای ندارم.
سه. چند وقت پیش قلی افتاده بود به بامزگی یا من مست بودم به نظرم خیلی بامزه بود؟ نمی‌دانم. ولی یادم هست که یک ساعت یک‌ریز ریسه می‌رفتم از دستش. دلم می‌خواست همه‌ی حرف‌هاش را بنویسم آن موقع. توی تاریکی توی حیاط نشسته بودیم. طبعن هیچیش را ننوشتم. یکیش یادم مانده یک جک گفت که یک بار دو نفر می‌روند بار مست کنند، آبجو سفارش می‌دهند. آبجو میاد و یکیشان لیوانش را برمی‌دارد می‌گوید به سلامتی. دومی عصبانی می‌شود که آمدیم این‌جا حرف بزنیم یا مست کنیم؟
حالا شاید خیلی هم بامزه نیست. شاید هم آلمانی‌ش بامزه‌تر است. شاید ذائقه‌ی جوک من ساییده شده. نمی‌دانم. ولی خیلی خندیدم.
چهار. دو تا از همکارهام هم هم‌زمان با من اسباب‌کشی کردند. یکیشان می‌گوید هربار که می‌آید کار همه‌چیز را شکل مبلمان خانه می‌بیند. چون می‌خواهد مبلمان خانه‌ش را نو کند. صبح تا شب کار می‌کند بعد توی کله‌ش صندلی می‌خرد. مقیاس پول یورو نیست. صندلی مبل و میز و این‌هاست. برنامه‌ش این است که زندگی به حالت نرمال برگردد و مقیاس پول کفش بشود. چون کفش به جای یورو مقیاس خیلی مرفهانه و خوبی‌ست.
پنج. پنجه‌ی آفتاب.
شش. اینترنت نداشتم توی خانه. دو روز. خیلی سخت گذشت. تمام روز شلافه بودم. شلافه‌ی کلافه. تمام آلبوم‌های عکس توی کامپیوترم را تماشا کردم. از همه‌چیز بک‌آپ گرفتم و توانستم ظرف یک روز تمام وسایلم جز آشپزخانه و کتابخانه باز کنم ولی خیلی سخت گذشت.
هفت. هفت‌تیرکِشَم من.
هشت. گاهی یک شعرهایی از بچگی می‌آید توی کله‌م. ضایع‌ترینشان این بود: باز از مسجد شهر صوت قرآن آید. یا نسیم سحری عطر ایمان آید. از خواب بیدار شدم داشتم این را می‌خواندم. چرا؟ هیچ پاسخی برای این سوال در دسترس نیست. مچ خودت را می‌گیری می‌بینی داری آهنگی را می‌خوانی که معتقد بودی ازش متنفری. بعله.
نه. خوشحال و مَنگول و آرامم. همه‌چیز هست. من هم هستم. نرم و یواش و زندگانی. تابستان خوب است.