وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمیخواستم جز زنان چهل ساله باشم. از اینکه سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمیخواستم که سختم باشد. دلم میخواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمیخواستم چهل سالم شود.
الان که مدتی با چهل سالگی زندگی کردم، کمکم ازش خوشم آمده. قبل از اینکه چهل ساله شوم، شش ماه آخر سیونهسالگی اگر کسی سنم را میپرسید، میگفتم چهل که شوکه نگاهم کند و بگوید خوب ماندی. بعد میگفتم نه سیونه. بعد آنها آهی میکشیدند که کو تا چهل و بهت نمیاد و غیره. این مسخرهبازی را بارها تکرار کردم. گمانم راه باریکی برایم بود که به زور سعی میکردم همراهش ناگزیری چهلسالگی را پیشاپیش تجربه کنم.
موقع تولدم، تمام مراسم نمیخواهم چهل سالم شود را اجرا کردم. شش ماه بود اطرافیانم میگفتند چهل سالگی را میخواهی چه کنی؟ مهمانی؟ شام؟ صبحانه؟ جواب تمام سؤالها را مثل عقبانداز اعظمی که هستم، عقب انداختم.
به جایش در نهایت با قطار رفتیم ایتالیا. از وقتی گار رم زندگی میکند، رم برایم شده اصفهانِ وین. بعد از رم و فلورانس رفتیم ویچنزا، پادوئا و ونیز. تمرکز سفر و دیدنیها را گذاشتیم روی معماری. یک فاز پالادیو داشتم. محشر بود. هنوز یکی از بهترین سفرهایی است که رفتم. سیونهسالگیم را جا گذاشتم و با چهل برگشتم. گمانم لیاقتش را دارد که تبدیل به سنت شود. هر سنی را یک شهری جا بگذاری و بروی.
.
توی این مدتی که چهل ساله بودم و کشتی گرفتم که ذهنم به سنم برسد، وقت زیادی داشتم که دربارهی آن چیزی که بهش مقاومت نشان میدهم، فکر کنم.
جوان بودن مثل سرمایهایست که مانند شن داغ از لای انگشتهای آدم میریزد. زیبایی و ظرافت و لطافت و شگنندگی همراه با بیباکی و باور که همیشه همین خواهد ماند. من اواخر سی را به تقلا برای نریختن شنها گذراندم.
.
این چندماه گذشته یکی از سختترین شغلهایی که تا به امروز داشتم را برعهده گرفتم. سختیش برایم بیشتر به خاطر این است که مدیر بودن و کارهای آشغال اداری همراهش را دوست ندارم. کارها را با بخش خلاق و ایده و آزادی عمل و اجرا و پول تبلیغ میکنند و وقتی واردش میشوی مدام مدیریت عواطف و اگوی دیگران است و دالانهای بیهودهی اداری و صدها جنبهی جهنم نظم اداری و بروکراسیست که انرژی آدم را میبلعد. بارها از وقتی این شغل را گرفتم، گفتم و نوشتم که «من کِن هستم و شغلم ایمیل است». دوستان و همکارانم میخندند. من جدیام. بیمعنایی بروکراسی همانقدر گریبانم را میگیرد که بیمعنایی تکرار در معلمی.
.
به الف میگفتم انگار که برای اولین بار در عمرم دارم با مشاغل مختلف میروم دیت. هرکدام یک اشکالی دارند و هیچکدام آنی که میخواهم نیست.
یکی به قدر کافی پول نمیدهد، یکی پول میدهد اما حوصلهسربر است، یکی را از نظر سیاسی دوست ندارم چون مدام باید عقایدم را برای خودم نگه دارم. یکی خیلی کند در پروسههای اداری جلو میرود. یکی خیلی سریع پیش میرود. یکی هیچ استراکچری ندارد، یکی بروکراسی آهنین و کهنه انیستیتوها را دارد.
در معلمی مدام حوصلهم سر میرود چون صدای خودم را میشنوم که چیزی که برای خودم تکراریست را درس میدهم. در موزه کلافه میشوم چون کاری که میخواستم اجرا کنم باید از صدها فیلتر و هیرارشی و دالان عواطف و اگوهای دیگران بگذرد تا به اجرا برسد و امر فوری را نمیشود اجرا کنم. در گالری امر فوریست اما هیچوقت پول نداریم. در بینال سرعت تصمیماتی که باید بگیرم بسیار بالاست اما تحت فشار زمانم. شانس و موقعیت و پول داریم، اما وقت نداریم و تا چانه در امور اداری و وقت نداشتن فرو رفتیم.
نمیدانم. کماکان دیت با مشاغل مختلف خواهم رفت.
.
اول مارچ رفتم چشمپزشکی و دکترم گفت چشمهایم ناگهانی خیلی ضعیف شده. گفتم که شغلم ایمیل است. گفت بالا را نگاه کن و چپ را نگاه کن و راست و پایین. کردم. دیومتری جدید چشم را داد. عینک جدید همهچیز را صاف و صوف کرد و حروف دوباره مرز داشتند. عینک را درآوردم و عینک تار خودم را زدم. آخر دوهفته گذشته صدها عینک زدم که خود جدیدم را پیدا کنم با عینک نو. نشد. تکراری بودگی باید درون تو باشد نه عینکی که از پشت آن مینگری. رفتم همان عینک قبلی را برداشتم، با شیشهی نو. سر شیشه یک ساعتی با عینکشناس حرف زدم و قانع شدم که عینک تدریجی را امتحان کنم. یادم افتاد که مامانم خیلی تقلا کرد که عینک دو دیدش را بپذیرد. عینکشناس گفت که اگر الان شروع کنی به عینک تدریجی بهتر یاد میگیری که چطور با تغییر شیشهها همینطور که چشمت ضعیفتر میشود، کنار بیایی. خیلی ناچار و ناگریز-وار به پیرچشمی.
حالا کنجکاوم که چقدر مقاومت میکنم تا یاد بگیرم با این عینک ببینم. دوهفته باید منتظر عینکم بمانم.
.
پایم کماکان در آتل است. در عکسهام وقتی خودم را میبینم حیرت میکنم چطور به این وضع عادت کردم. دکترم فعلا گفته سه هفتهی دیگر باید آتل را بپوشم و اگر نشد، جراحی. اینجای سلامتیم هم نمیخواهم در این نوشته بمانم. اما جدیترین مسئلهی حال حاضر زندگیم است.
.
بغرنجترین جنبهی سنام برایم سلامتیست. گمان میکردم مسئلهام زیبایی جوانی باشد اما نیست. لااقل هنوز نیست. سلامتیست. انگار ماشینی هستم که نو و تروتازه و بیدردسر نیستم. وارد پیچیدگیهای سلامتیم نمیخواهم بشوم. جنبههایی دارد که هنوز دوست ندارم دربارهش بنویسم اما آنچه عمومی، آبسترکت و قابل نوشتن است، این است که باید از خودم مراقبت کنم. پذیرفتن این امر که اگر از خودم مراقبت نکنم باید تاوانش را بدهم، جدیترین کشمکش با خودم بوده. بارها در هر عرصهای که میشد از خودم تا جای ممکن مراقبت نکنم، نکردم. آنقدر نکردم تا مجبور شدم.
اگر آن سوال محبوب نصیحتت به خود بیست سالهت چیست، را بخواهم جواب بدهم این است که انقدر مقاومت نکن دربارهی مراقبت کردن از خودت.
مراقبت از همه نظر.
.
دست آخر اینکه افتضاح بزرگسالی برایم اینجاست که حتی برای کارهایی که خودم دوست دارم برای خودم بکنم، دلم میخواهد بهم پول بدهند.