اینجا را باز کردم چون برام شده مثل گورستان رفتن. روی سنگها قدم بزنی اسمها را بخوانی. دلتنگ باشی.
یاد امواتم که میکنم دلم میخواهد اینجا بنویسم.
توی فکر عمهجان فاطمه (ساکن روی ط) بودم دیشب. تمام شب یادم بود که چهجور قشنگ موهاش نرم و سفید بود تا زیر گوشش. یکدست سفید. من یک کمی هم ازش میترسیدم چون یک خال گوشتی روی دماغش داشت. لهجهی ترکیش هم خیلی غلیظ بود. خیلی اوقات نمیفهمیدم چه میگوید اما ازش خوشم میآمد. عمهجان فاطمه با خالهجان فاطمه با هم زندگی میکردند. عمهجان خواهر بابابزرگ بود، خالهجان خواهر مامانمولی. خالهجان خودش یک پست جداست. یک جمله دربارهش اینکه: تیلیت آبگوشت را با چنگال میخورد که خیلی کم بخورد. خیلی بانمک بود.
یاد امواتم که میکنم دلم میخواهد اینجا بنویسم.
توی فکر عمهجان فاطمه (ساکن روی ط) بودم دیشب. تمام شب یادم بود که چهجور قشنگ موهاش نرم و سفید بود تا زیر گوشش. یکدست سفید. من یک کمی هم ازش میترسیدم چون یک خال گوشتی روی دماغش داشت. لهجهی ترکیش هم خیلی غلیظ بود. خیلی اوقات نمیفهمیدم چه میگوید اما ازش خوشم میآمد. عمهجان فاطمه با خالهجان فاطمه با هم زندگی میکردند. عمهجان خواهر بابابزرگ بود، خالهجان خواهر مامانمولی. خالهجان خودش یک پست جداست. یک جمله دربارهش اینکه: تیلیت آبگوشت را با چنگال میخورد که خیلی کم بخورد. خیلی بانمک بود.
عمهجان توی خاطرات من کم حرف میزند. مامان اما میگوید که خیلی هم حرف میزده و من اشتباه میکنم. شاید با من حرف نمیزده چون من بچه بودم. یعنی حتمن باید همینطور بوده باشد. سوپی که تازه دنیا آمده بود، میآمد یک ماه خانهی ما میماند. ما مدرسه میرفتیم و میآمدیم خانه غذاهای خوشمزه داشتیم که عمهجان پخته بود. من واضحترین تصویرم ازش نشستن و دلمه پیچیدن است. دلمهها همه ریز ریز، قد یک بند انگشت. خیلی ریز میپیچید. دلمههایی که من میپیچم، اغلب دوبند انگشتند. حتمن اگر میدید میگفت خیلی گَلفِس هستم.
به جکجانور میگفت جَهجَنَوار. گفتن این یک کلمه را خوب یادم است با صداش. با لهجهش. کامل. اما به جز جهجنوار توی خاطرات من چیزی نمیگوید. صامت. شاید هم این را یادم است چون تمام نوهها به جکجانور میگفتند جهجنوار که ادای عمهجان را دربیاورند. شاید همین را هم از بقیه شنیدم. نمیدانم.
یک چیز دیگرش هم که یادم است این است که بهم با اخم اشاره میکرد که دستم را از تو دماغم دربیاورم. من میخواستم براش توضیح بدهم که من باید دستم توی دماغم باشد چون یک چیزی آنجاست. اما عصبانی نگاهم میکرد و من منصرف میشدم. میرفتم زیر میز به دست توی دماغ ادامه میدادم.
خیلی لاغر بود. دستاش هم خیلی پیر بود. یک پیراهنی داشت سبز پستهای، یک جنس نرمی داشت. شاید ابریشم بود. چون خیلی یادمه سرم روی پاش بوده باشد و دامنش را بو کرده باشم. گلهای ریز ریز داشت. آستین بلند بود و تا زیر زانو بود. همیشه زیر پیراهنش یک شلوارهای بامزهای میپوشید که زیر زانو تورتوری بود. یادم هست که صورتم را ناز میکرد. دستش را خیلی خوب یادم است. دستش خیلی پیر بود. خیلی.
من ازش خوشم میآمد، فقط از خالش میترسیدم. وقتی نگاهش میکردم سعی میکردم به خالش نگاه نکنم که نترسم.
یازده سالم که بود عمهجان فوت کرد. سال هفتاد و سه. الان توی سایت بهشت زهرا پیداش کردم. خیلی پیر بود وقتی فوت کرد.
آخرین باری که دیدمش از لای در بود. آورده بودنش خانه. با سرم بهش غذا میدادند. مریض نبود گمانم. کهولت سن داشت.
عمهجان اولین نفری بود که مُرد توی زندگی من.
مرگ برای من آهسته و صامت بودن عمهجان است. یواش بودن و بعد نبودنش است.