۳۱ خرداد ۱۴۰۲

فنر

 یک میوه‌فروشی نزدیک محل کارم هست به اسم ایستگاه ویتامین. اصلا چون اسمش ایستگاه ویتامین است و من را یاد معجون‌فروشی‌های تهران می‌اندازد ازش خوشم می‌آید. یک خانواده‌ی ترک هستند که پدر و مادر و فرزندان با هم مغازه را می‌چرخانند. میوه‌ها را هم معمولی می‌فروشند هم در ترکیب‌های مختلف آب‌میوه. می‌توانی بری تو و بگویی من آب هویج با کمی لیمو و روغن زیتون می‌خواهم، می‌گیرد و می‌دهد دستت. کاری ندارد تو چه سلیقه‌ای داری. قیمتش هم خوب است. همان را توی شهر بخواهی، کلی منت سرت می‌گذارند و آخر هم آنی که می‌خواهی نیست، گران‌‌تر هم هست توی شهر چون سفارش تو به تصور آن‌ها از سفارش نمی‌خورد. بعد می‌پرسند سیب هم بزنم؟ فلان هم بکنم؟ نه نکن. من همین را می‌خواهم. ایستگاه ویتامین قضاوتی به ترکیب‌های شما ندارد و ادعای بهتردانی هم ندارد و اجازه می‌دهد باشی. 

کم‌کم شروع کردم علاوه بر یک بطری آبمیوه که گاهی می‌خریدم و می‌بردم کار، میوه و سبزی و صیفی را هم از آن‌ها خریدن. با این‌که معنایش بارکشی در قطار تا خانه بود. [رقص شدید با: از این چیزاش خبر دارم اما چه‌کنم دوستش دارم. کلا در همه‌ی عرصه‌های زندگی، فتانه‌ی درون]
خیلی ایرانی‌ست توی مغازه‌ش. ایرانی قدیمی. سال ۱۳۷۵-۸۰ مثلا. وقتی خرید می‌کنی و می‌شه ۱۶.۸۰ به جای آن ۱۶ تا می‌گیرد ازت. در حالی که در وین خلق همیشه رند کردن رو به بالا است. وقتی خریدت تمام شد، یه نگاهی به خریدهات می‌کند، ناگهان یک آووکادو، دوتا لیمو، سه تا پشن‌فروت هم می‌اندازد توی خریدها. ممکن است برت گرداند که فلان خیار را نبر، بهمان خیار را ببر. با عشق می‌گوید که خیارها از کجا آمده و چرا تو باید آن‌ها را ببری خانه. [ویدیوی مرد تپلی که غوره می‌خورد] خوش و بش و هر و کر. هربار با نیش باز می‌آیم بیرون. یک حال ممدآقای خاصی دارد. بعضی دوستان هیپستر هم غر می‌زنند که گران‌فروش است یا میوه‌هاش بیو نیست. واقعا به تخمم عزیزان. آن تجربه‌ی ده دقیقه ایرانی بودن بدون فارسی حرف زدن در آن مغازه برایم خیلی خوشایند است.
.
آسمان‌ریسمان‌تالیسمان.
.
دیروز عصر خیلی طولانی در کار مانده بودم و رد شدم از دم ویتامین‌جون و دیدم آلبالو آورده. دوست دارم آلبالو. دوست داشتم آلبالو. منتها آلرژی هم توی این سال‌ها پیدا کردم. می‌توانم دوتا بخورم. کمی خارش گلو را تحمل کنم اما اگر بشود پنج‌تا، نفسم می‌گیرد. دکتر اما گفت هر میوه‌ای که آلرژی داری کمپوت و مارملادش را بخور. ناگهان ستاره در آسمانم پدیدار. فکر کردم می‌خرم و می‌برم مربا می‌کنم. غولاند هم خیلی آلبالو دوست دارد. خیلی یعنی چهارتا دانه می‌خورد. [ویدیوی مرد غوره‌ای] 
بسته‌ی یک کیلویی آلبالو را که برداشتم، تمام سلول‌های مغزم با هم گفتند چه غلطا. تو و مربا؟ گفتم هیس. خریدم. هندوانه هم برداشتم. دم صندوق زردآلو گذاشت روی خریدهام. به زردآلو هم آلرژی دارم. گفتم مرسی. ناراحت می‌شود اسم آلرژی را که می‌آورم. همینش هم برایم خیلی ایرانی‌ست و با این‌که گاهی عصبانی‌م می‌کند، دوستش هم دارم. 
خانه که رسیدم هفت شب بود. شام و فلان و آن میان به مامان گفتم لطفا بگو چطور مربای آلبالو؟
مربای آلبالوی مامانم: بهشت. 
یک وویس مفصلی گذاشت. خلاصه از روی دستورش مشغول شدم و دو سه تا ایمپرووایز کوچک کردم چون فکر کردم حالا علوم هوافضا که نیست. غلط کردم. هست. شب‌تر شد و مربا روی گاز بود و مربا خیلی رقیق بود چون من غلط کرده بودم. مامان توی وویس گفته بود زود سر می‌ره لاله. مراقب باش. فکر کردم چه سری؟ داره می‌پزه دیگه. اصلا شبیه سر رفتن نیست. نشستم توی هال. سر رفت. زمین و زمان بوی شکر سوخته. ناگهان غولاند عین فنر پرید و گفت لاله دود-چک الان آژیر می‌زند. من هنگ کرده بودم. او بدو بدو با یک دست حوله نم‌دار می‌چرخاند و با یک دست با کاردک مربا را از روی گاز جمع می‌کرد. من مترسک. تمام شد و آژیر ساعت یازده شب نزد و ما کنار همسایگان سربلند. خان اول گذشت.
مربا دوباره روی گاز بود و منم قاشق به دست و کف‌جمع‌کن بالای سرش، به ساعت ایران دیر شده بود و مامان خواب بود، کمی سعی کردم روی واتس‌اپ پیدا و بیدارش کنم و نشد. [خواب است و بیدارش کنید، مست است و هشیارش کنید] مشکلم این بود که مربای آلبالو روی گاز شبیه کمپوت گیلاس بود از نظر بافت. ولی می‌دانستم که گیلاس نیست. واقعا می‌دانستی لاله؟ خسته نباشی. می‌خواستم با مامان فیس‌تایم کنم که نشانش بدهم و بگوید همه‌چیز درست است. نشد. چیزها نسبتا غلط بود. 
رفتم گوگل کردم مربای آلبالو، دقیقا بعد از ده دقیقه خواندن دستور پختن، احساس کردم عین یک آتشفشان منفجر خواهم شد. از گوگل کردن امراض بدتر به نظر من گوگل کردن دستور پخت غذا در سایت‌های ایرانی‌ست. لای صدها تبلیغ ژل چاق و لاغری و بزرگی و کوچکی کیر و  سفر ارزان به ترکیه با ما، باید بگردی و دستور پختن هرچیزی را با مراحل مهم پیدا کنی. مراحل مهم من را عصبانی می‌کند. هیچی را نمی‌فهمیدم. سوالی که داشتم، جواب نمی‌گرفت. انشاهای طولانی، جملات بی سر و ته. قصه‌ی حسین‌کردشبستری که مربای آلبالو که بود و چه کرد اما جواب سوال، نه. ذره‌ای نمی‌فهمیدم چه غلطی باید بکنم. همه‌چیز سیصد مرحله بود که «مهم» است منتها بدون اینکه ذره‌ای روشن کند چه چیزی اهمیت دارد. مراحل هم اصلا شبیه کارهایی نبود که مامان گفته بود و من کرده بودم. اگر آن‌کار را نکنیم چی می‌شود؟ اگر کار اول را نکردیم اما کار دوم را کردیم چی؟ زمانش چقدر است؟ هیچ معلوم نیست. تا آبش کم شود. خب پدرسگ چقدر کم شود؟ با چه حرارتی؟ هیچ‌کجای هیچ متنی که من دیدم، ننوشته بود زمان پختن یک مربا چقدر است. مسلمانان چقدر باید بپزد یک مربا؟ انسان در آشپزی ایرانی از روی دستورهای اینترنت باید علم غیب داشته باشد. همین من را عصبانی می‌کند. من مطلقا علم غیب ندارم. نوشته بود یک جاش که شربت مربا باید حالت فنری داشته باشد. فنری؟ فنر؟ صفحه را بستم. سعی کردم بافت مربای آلبالو در صبح مدرسه لای نان بربری را یادم بیاورم. لکه‌ی مربا روی مانتوی سورمه‌ای. مرگ بر مانتوی سورمه‌ای. زن زندگی آزادی. 
مربا را رها کردم روی گاز که خنک شود و خوابیدم. صبح بیدار شدم و چون منزلمان هم جهنم ایرانی‌هاست، نان نداشتیم که تست کنم ببینم چطور شده بعد از سرد شدن. مربا را با دانش قلی شیشه کردیم. مامان یک پیام گذاشته بود صبح که بگذار فلان‌قدر بگذرد و فلان کار را نکن. من چند مرحله جلوتر بودم. هم نگذاشته بودم فلان‌قدر بگذرد و هم فلان کار را که گفت نکن، کرده بودم. به هرحال یک شیشه مربا شد. بد نشد اما خوب هم نشد. ناراحت‌کننده‌ترین چیزش این است که مزه‌ی آلبالوی واقعی و همت و باکری نمی‌دهد. مرد غوره‌خوار نیست. شربت فنری نیست. بافت آلبالو هم وقتی گاز می‌زنی اشتباه است. 
.
پایان پروژه. نتیجه: مربای آلبالو پروسه‌محور نیست. 
.
می‌دانم بعد از این سال‌های زندگی در اتریش، نخ‌سوزن ده سال هم‌بالشی با غولاند، خلق و خویم عوض شده. چشمانم را که باز می‌کنم، فارسی فکر نمی‌کنم. این را در ده سال گذشته به عمد به خودم یاد دادم. ماه‌های اولی که پیش هم می‌خوابیدیم، بیدار که می‌شد مغزم فارسی بود. نمی‌توانستم باهاش حرف بزنم. 
حالا زندگی الانمان خوب است. فقط عیبش این است که خواب هم به فارسی نمی‌بینم زیاد. اما اگر مثلا با کسی شب فارسی حرف بزنم، یا کتاب فارسی بخوانم، ممکن است خواب فارسی ببینم. کلنگ خواب فارسی یک جای دورتری از روانم را می‌کاود که دوست دارم. گاهی وقتی کتاب انگلیسی دستم است، خواب انگلیسی می‌بینم اما کم. بیشتر آلمانی و فارسی.
ذهن و روانم سه شقه به سه زبان است و هر سه را بد و نیمه و ناراضی‌کننده بلدم. هیچ‌کدام را به هم نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد ترجمه کنم. وقتی باید یک کانسپت فارسی را برای غولاند توضیح بدهم، اول چند دقیقه از ناراحتی شیهه می‌کشم و ناله می‌کنم. موقع برعکس مدام تپق و جستجوی کلمه در ذهن.
آیرونی این اتفاق برای من این است که دوست داشتم از نوشتن ارتزاق کنم. [آیرونی، ساقه و برگ و ریشه]
خیلی فکر کردم به این وضعیت هیبریدی که تویش هستم، خاطراتم که مرا شکل داده فارسی‌ست. زندگی کاری و تحصیلی و سوادم آلمانی‌ست، بزرگسال بودنم، مسئولیت‌پذیری‌م آلمانی‌ست. وقتی می‌خواهم ساده‌ترین پروسه‌ی انجام کارها را توضیح بدهم، تمام کلمات، آلمانی به ذهنم می‌آید. وقتی می‌خواهم از گذشته و بچگی حرف بزنم همه‌ی کلمات فارسی‌ست. تراپی به فارسی که کردم، تازه فهمیدم بعد از سه سال که چه دری را محکم به روی گذشته بسته بودم. جا نبود انگار تا قبلش. انگار فارسی جا را برای آلمانی تنگ می‌کرد. دو سه سال است دوباره به فارسی رجعت کردم. شاید چون دوباره فارسی ژورنال کردم. نمی‌دانم.
گاهی هنوز کلافه می‌شوم و ترجمه‌ی کلمات را نگاه می‌کنم به فارسی. به محض اینکه خود پروفشنالم می‌خواهد چیزی به فارسی بنویسد، الکن می‌شود. همیشه کلمه را که نگاه می‌کنم، بعدش عصبانی‌تر می‌شوم چون کلمه را یادم نیامده. نه این‌که بلد نبودم. فارسی‌م این‌طوری روزبه‌روز بدتر و فرسوده‌تر می‌شود. بد نیست. چطور بگویم؟ کارهام را می‌توانم بکنم اما آن اشرافی که به کلمات و ترمینولوژی در آلمانی دارم را به فارسی ندارم. وقتی حرف می‌زنم یا حتی وقتی می‌نویسم، انگار دبیرستانی است فارسیم. 
رمان و ادبیات و گاهی تکست‌های تخصصی را انگلیسی می‌خوانم. خیلی بهتر از این‌که بنویسم یا حرف بزنم، می‌خوانم. وقتی فکر می‌کنم، پلنگ و وقتی می‌نویسم، بچه‌گربه. جاهایی که دو یا سه زبان در جریان است، از یک جایی به بعد مغزم خاموش‌ر‌وشن می‌شود و مدام زبان‌های اشتباهی حرف می‌زنم. خیلی باید دقت کنم. فرسایش.
.
مشاهده‌ی ناتوانی زبانی‌م اخیرا برایم مهم شده. قدیم مسئله را بیشتر پس می‌زدم. دوست نداشتم به جوانب آن فکر کنم. تمام تمرکزم روی این بود که آلمانی‌ام بی غلط و لهجه باشه. (هم غلط دارد و هم لهجه) تازگی اما گاهی از قصد با لهجه‌ی فارسی‌تر هم حرف می‌زنم. اعتراض. انگار بعد از این سال‌ها تازه رسیدم به خودم. این هیبریدستانی که ذهنم است را دوست دارم تماشا کنم و بفهمم چی ازش درآمده. علی‌رغم تلاشم، انگار آنچه می‌خواهم نیست. انگار یک بچه بزرگ کردم و بچه‌م چرت از آب درآمده. حالا شاید الان پدرمادرهای خوب بگویند بچه‌ی چرت نداریم که درست هم می‌گویند. نمی‌دانم اگر برمی‌گشتم عقب باید چه کاری را جور دیگری می‌کردم که فارسی‌م همان‌قدری که می‌خواستم شکوفا می‌شد. اندازه یک آدم چهل ساله فارسی‌م خوب نیست. اندازه یک آدم بیست ساله خوب است. نمی‌دانم اگر برمی‌گشتم عقب باید با آلمانی‌ام چه کار می‌کردم که می‌توانستم آن بی غلطی و احاطه‌ای که دوست داشتم داشته باشم را تجربه کنم. گاهی مثلا باید نگاه کنم ذوزنقه به آلمانی چی می‌شود؟ قطر، محیط، چگالی، شار؟ ساده‌ترین مفاهیم دبیرستانی را به آلمانی بلد نیستم. چون در دانشگاه فقط با هنر سر و کار داشتم. خیلی اکابرم می‌کند این مسئله.
از آن طرف نمی‌دانم چقدر باید بیشتر انگلیسی حرف می‌زدم. به انگلیسی جز یکی دوسال اول مهاجرت و در سفرها زندگی نکردم. نمی‌دانم چه رابطه‌ای باهاش داشتم اگر طولانی‌تر می‌شد.
.
یک شوخی هست که زیاد بین آدم‌های چندزبانه می‌شنوی، این‌که فکر می‌کردند به چند زبان می‌توانند حرف بزنند و روابط جدیدی برقرار کنند. به جایش در واقعیت به چند زبان نمی‌توانند خود را بیان کنند.
.
دست آخر اگر شما هنوز توی فکر فنر کمر یا فنر شربت/یکی هم نوشته بود شیره‌ی مربای آلبالو هستید باید بگویم که در نوشته‌ی اشتباهی دست و پا می‌زنید. این نوشته درباره‌ی نتوانستن است که ما بهش می‌گفتیم آب مربا. 

۱۲ خرداد ۱۴۰۲

مبلمان ذهن

 یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال می‌کنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی می‌کند و سر حمله به اوکراین با دقت‌تر نگاهش کردم. یک مجموعه‌ای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری می‌زنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که می‌کشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد.  زانوم را سست می‌کند و مرا می‌برد به یک جای بی‌دفاعی از خودم. نمی‌دانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزه‌ای می‌نویسد. مثلا «روتکوی تقلبی‌ام از ارگاسم تقلبی‌ام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوب‌ترینشان برای من «روتکو برای طبقه‌ی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکس‌های مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام می‌گذارد ولی لایه‌های قوی نشانه‌شناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته. 

دیدن کارهاش باعث شد که فکر کنم خودم هم روتکو بکشم ببینم چه حالی دارد کشیدنش؟ کمی جدی‌تر تکنیک روتکو را نگاه کردم و واقعیت این است که برای روتکو کشیدن کافی است که چند لایه رنگ‌های اپک و شفاف و خیلی رقیق شده را روی هم بمالی تا یک بافتی درست بشود و بعد می‌توانی با تناسب‌های مربع مستطیل انتخابی ظرف مدت کوتاهی به نتیجه‌ی بصری برسی. نتیجه‌ی بصری آن‌طور که اجینکو می‌گوید شبیه روتکوست اما روتکو نیست یا بهتر روتکو برای هال منزل طبقه‌ی متوسط است. بعد از کشیدنش چنان سرخوش می‌شود آدم که از خودش خجالت می‌کشد. البته اتاق کار من اجازه نمی‌دهد ذره‌ای به اندازه‌های اصلی روتکو نزدیک شوم که جز «چیز»های اصلی‌ست. 
اشکال دیگر اما این‌جاست که به طرز اعتیادآوری نمی‌شود بس کرد. بی‌نهایت امکان بازی و ترکیب و فلان هست و به شدت تراپیوتیک اما رنگ‌هدر‌کن است. می‌دانم عاقبت بوم‌ها سطل آشغال است اما به قول ننرهای بد استتیک دور‌وبرم پروسه‌محور. 
حالا تمام این مقدمه‌چینی را کردم که بگویم، امروز باز دوباره افتاده بودم روی روتکوی تقلبی اخیرم، ناگهان دیدم بهجت صدر درونم گفت کاردک رو بردار و رنگ‌ها رو بچین. گفتم بهجت، روتکو چی؟ گفت بچین. گفتم باشه. احصایی گفت یه چیزی بنویس، گفتم نه. بابا ولم کن. ساکت شد. گفتم اما با منحنی‌هات حال می‌کنم. ریتم می‌خوام. سهراب سپهری سریع پرید گفت می‌خوای درخت بکشی؟ بافت بوم وقتی رنگ می‌چینی شبیه درختای منه. گفتم نه. کاردک رو برداشتم. دست بهجت صدر رو گرفتم، گفتم می‌خوام با تو بیام. گفت پس خیلی قرینه بکش. گفتم نه بهجت. جنون چی پس؟ رنگ‌ها رو بارِ کاردک کردم و هی رنگ‌های زیری آمد بیرون. چیدم و چیدم. شعف. ریتم شد و ریتم شد و ریتم. وزیری مقدم گفت تو چالاکی و پالاکی. نقاشی هم کار یدی. هر غلطی می‌خوای بکن. گفتم مرسی. عربشاهی گفت هرچی رنگ داری بذار و برچین، گم کن رنگا رو. خاطره‌ی زنگ مس چی؟ خاطره‌ش رو نگه دار. گفتم چشم.‌ خوش گذشت. بعد از نمی‌دونم چندوقت نقاشی کردن دوباره خوش می‌گذرد. اصلا تردیدی ندارم که نتیجه زباله است اما عجیب خوش می‌گذرد. 
دست‌هام را که فرچه‌مالی کردم که اکریلیک‌ها از زیر ناخن‌هام پاک شود – و نشد– که قابل ارائه به اجتماع شوم و بپوشم و بروم کار، دیدم دارم فکر می‌کنم عمری باشد و از اکریلیک جنون آمیز روی بوم مالیدن و گم شدن در زمان و مکان و خاطرات بصری نان بخورم. نگاهی به بوم‌های زباله – پروسه‌محور/هاهاها– کردم و پوشیدم.