نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
خب. بعله ماچرا این است که من خودم را از رستوران که خیلی جدی و پیرهن سفید و دامن سیاه است به کافه منتقل کردم که از نظر شغلی شلوارک با بلیز عدسپلوییست. این یعنی عالی. یعنی همهجا یک بند خودمم. حتی ضمن اینکه با آدمهای هیجانانگیزتری در تماسم و کارم سبک شدهاست، پولدارتر هم شدهام که خیلی خوبتر است حتی.
خیلی خوب یادم است که مدتها توی زندگیم احساس میکردم جرا انقدر من جای غلطی هستم؟ چرا یک چیزی درست نیست؟ چند ماهیست که احساس میکنم چقدر درست است اتفاقن. چقدر من توانا هستم. کافیست یک چیزی را بخواهم تا بتوانم عملیش کنم. یک مبحثی که توی ایران عذابم میداد همیشه این بود که یک چیزهایی تصادفی خوب میشد. من نقشی نداشتم در اینکه خوب یا بد بشود. اگر بهترین سعیام را میکردم هم باید در نهایت شانس میآوردم اما اینجا اینطور نیست. میتوانم بگویم من از نقطه آ به ب میروم یک سندی پیدا میکنم که نوشته سی و سه دقیقه طول میکشد. بعد من اگر از آ راه بیفتم با تقریب خوبی اغلب سی و سه دقیقه بعد توی نقطهی ب هستم. این عوض نمیشود. این یعنی پای آدم یک جای محکم. یعنی تصادفی نیست. محیط به من تصادف و چیزهای ناخواسته تحمیل نمیکند. من قدر این را میدانم. خیلی.
احساس میکنم دارم توی یک چیزی فرو نمیروم. هنوز هم گاهی از شدت تنوع انتخابهایی که دارم تعجب میکنم. قبلن اینطوری بود که من فکر میکردم یک راه هست. من باید آن را بروم. راه شانسی. همهچیز مبتنی بر خوششانسی بود در نهایت. من هم خوششانس بودم واقعن ولی این عذابآور بود. این کنترل نداشتن روی سیر وقایع اتفاقیه خیلی سخت بود. حالا اما احساس میکنم دانای کل زندگیم هستم. احساس میکنم رئیسم. صدایم هم از جای گرم بلند میشود. نشستم توی وان. دو ساعت دیگر باید بروم سر کار. تا آن موقع من یک ماهی هستم که توی وان زندگی میکند.
گاهی هم میترسم. دلم میخواهد مدام تشکر کنم. فکر میکنم همهچیز زیادی خوب است. من جهان سومی به این عادت ندارم که زندگی اینقدر روی روال باشد. خواستن توانستن باشد. فکر میکنم واقعیت دارم؟ یعنی همهچیز ناگهان فرو نمیریزد؟ یعنی واقعن همهچیز زندگیم صرفن مبتنی بر سعی کردن است؟
با ما باشید (و بی ما نباشید).