۸ شهریور ۱۳۹۰



نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
خب. بعله ماچرا این است که من خودم را از رستوران که خیلی جدی و پیرهن سفید و دامن سیاه است به کافه منتقل کردم که از نظر شغلی شلوارک با بلیز عدس‌پلویی‌ست. این یعنی عالی. یعنی همه‌جا یک بند خودمم. حتی ضمن این‌که با آدم‌های هیجان‌انگیزتری در تماسم و کارم سبک شده‌است، پولدارتر هم شده‌ام که خیلی خوب‌تر است حتی.
خیلی خوب یادم است که مدت‌ها توی زندگی‌م احساس می‌کردم جرا انقدر من جای غلطی هستم؟ چرا یک چیزی درست نیست؟ چند ماهی‌ست که احساس می‌کنم چقدر درست است اتفاقن. چقدر من توانا هستم. کافی‌ست یک چیزی را بخواهم تا بتوانم عملی‌ش کنم. یک مبحثی که توی ایران عذابم می‌داد همیشه این بود که یک چیزهایی تصادفی خوب می‌شد. من نقشی نداشتم در این‌که خوب یا بد بشود. اگر بهترین سعی‌ام را می‌کردم هم باید در نهایت شانس می‌آوردم اما این‌جا این‌طور نیست. می‌توانم بگویم من از نقطه آ به ب می‌روم یک سندی پیدا می‌کنم که نوشته سی و سه دقیقه طول می‌کشد. بعد من اگر از آ راه بیفتم با تقریب خوبی اغلب سی و سه دقیقه بعد توی نقطه‌ی ب هستم. این عوض نمی‌شود. این یعنی پای آدم یک جای محکم. یعنی تصادفی نیست. محیط به من تصادف و چیزهای ناخواسته تحمیل نمی‌کند. من قدر این را می‌دانم. خیلی.
احساس می‌کنم دارم توی یک چیزی فرو نمی‌روم. هنوز هم گاهی از شدت تنوع انتخاب‌هایی که دارم تعجب می‌کنم. قبلن این‌طوری بود که من فکر می‌کردم یک راه هست. من باید آن را بروم. راه شانسی. همه‌چیز مبتنی بر خوش‌شانسی بود در نهایت. من هم خوش‌شانس بودم واقعن ولی این عذاب‌آور بود. این کنترل نداشتن روی سیر وقایع اتفاقیه خیلی سخت بود. حالا اما احساس می‌کنم دانای کل زندگی‌م هستم. احساس می‌کنم رئیسم. صدایم هم از جای گرم بلند می‌شود. نشستم توی وان. دو ساعت دیگر باید بروم سر کار. تا آن موقع من یک ماهی هستم که توی وان زندگی می‌کند.
گاهی هم می‌ترسم. دلم می‌خواهد مدام تشکر کنم. فکر می‌کنم همه‌چیز زیادی خوب است. من جهان سومی به این عادت ندارم که زندگی این‌قدر روی روال باشد. خواستن توانستن باشد. فکر می‌کنم واقعیت دارم؟ یعنی همه‌چیز ناگهان فرو نمی‌ریزد؟ یعنی واقعن همه‌چیز زندگی‌م صرفن مبتنی بر سعی کردن است؟ 
با ما باشید (و بی ما نباشید).

۲۴ مرداد ۱۳۹۰


نصایح امام لاله علیهاالسلام
یک گاوی که می‌خواهد اسب باشد را باید قانع کرد که گاو است. این یک تمرین خوب و واقع‌گرایانه برای گاو است.
مثلن شخصن فکر نمی‌کنم الان مشکلم این است که گاوم اما می‌خواهم اسب باشم. بودم اما توی این شرایط و علاوه بر آن این را نوشتم برای این‌که دور و برم پر است از آدم‌هایی که گاوند اما می‌خواهند اسب باشند. من دلم می‌خواهد برایشان کاری بکنم. از آن ترحم‌انگیزتر آدمی‌ست که خودش را که معرفی می‌کند می‌گوید سلام. من اسب هستم بعد تو داری شاخش را می‌بینی.
توهم چیز بدی‌ست. روبرو شدن با پتانسیل‌هایی که واقعن نداریم چیز بدی‌ست. نمی‌شود زور زد توی بعضی چیزها. گاو گاو است دیگر، اسب نیست. چه‌کار می‌خواهد بکند؟
با یک دوستی حرف می‌زدم می‌گفت یک روش درمانی روان‌شناسانه این است که به آدم‌هایی که گاو هستند و می‌خواهند اسب باشند، بفهمانی که گاو هستند و خودشان را به عنوان گاو بپذیرند. از مثالم ناراحت نشوید. چون مثلن شاید گاو توی کله‌ی شما بدتر از اسب باشد. اسب و گاو مثال است. بگذارید کبوتر و کلاغ جایش.  فرق نمی‌کند. صرفن قضیه فهمیدن این است که بپذیریم چی هستیم و چی نیستیم.
یک شرایطی داشتم یک سال پیش تقریبن. می‌خواستم خودم را تویش قانع کنم که اسبم اما گاو بودم. آقا هی زور می‌زدم. هی فرو می‌رفتم. یک جایی هم خودم باورم شده بود که بابا عجب اسب باحالی هستم. نبودم. نه آدمش بودم نه بلد بودم کارهایم را مثل یک اسب انجام بدهم نه هیچی. گاو بودنم هم خراب شده بود.
اصلن این را که داشتم می‌نوشتم یادم افتاد از قدیم یک مثل هست که کلاغ آمد راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش هم یادش رفت.
بعد وقتی می‌نویسی‌ش آسان است، توی شرایطش که قرار می‌گیری چنان کار دشواری‌ست که بفهمی داری یک کاری خلاف طبیعتت می‌کنی. بعد مثال گاو و اسب را که می‌زنی و آدم‌ها فکر می‌کنند که این یک چیزی‌ست که از نظر فیزیکی ممکن نیست، می‌توانند تعمیمش بدهند به چیزهایی که به این واضحی نیستند اما اتفاق افتادنشان به همین ناممکنی‌ست.
در عین حال یک تفاوت ظریف هم هست و آن این‌که به نظر من این با جاه‌طلب بودن تفاوت دارد. جاه‌طلبی همیشه توی ذهن من صفت مثبتی بوده اما جاه‌طلبی "شاید" باید در این راستا باشد که کمال یک گاو باشیم وقتی گاویم نه که بخواهیم اسب بشویم. به همین سادگی و به همین دشواری.

۱۱ مرداد ۱۳۹۰

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
این پست توی پرانتز است.
دیدم جلوی اسم وبلاگ خاک و خل‌گرفته‌ش توی گودر یک دانه یک آمده بعد از مدت‌ها. فکر کنم کلن یک نفر وبلاگش را سابسکرایب کرده باشد توی جهانِ گودر و آن شخص منم. الان رفتم و چک کردم و دیدم که واقعن فقط منم. عرض می‌کنم که آخرین حرکات فعالش مال پنج شش سال پیش است.
کف کردم. فکر کردم پست نوشته که این تقریبن یک چیزی‌ست مثل دیدن ستاره‌ی هالی شاید نادرتر. تو عمر آدم یک بار ممکن است اتفاق بیافتد. این بار هم چیزی نبود که من بفهمم. چند تا عدد نوشته بود. انگار می‌خواهد بلندگو بگیرد دستش. یک دو سه چهار پنج. باز کردم وبلاگش را، صرفن نوستول بود. با آن رنگ نکبت بک‌گراندش که هرگز خوشم نمی‌آمد ازش حتی وقتی از خودش خیلی خوشم می‌آمد.
یادم افتاد، تنِش گرفتم. با شدت هشت ریشتر نقدم می‌کرد لعنتی.
بعد داشتم نگاه می‌کردم چشمم خورد به این‌که آن گوشه‌ی وبلاگش لینک چهار پنج‌تا وبلاگ بود. بعد هیچ‌وقت لینک وبلاگ من را نگذاشت آن‌جا نامرد. من که بیچوره‌ی جو زده‌ی غنچه‌ی نوشکفته‌ی باغ وبلاگ‌نویسی بودم. انقدر هم در حوزه‌های عشقی ننرم می‌کرد اما این یکی را به کل نادیده می‌گرفت.  بعد اگر تو بگویی یک کامنتی، یک علاقه‌ای، یک تشویقی، یک علامتی، یک دودی از سرکوهی که یعنی بابا من صحنَه را دیدم.
ای بترکی! بعد پست‌های من صبح تا شب این بود که آفتاب ذوزنقه افتاد و توی راه کرج خوابش برد و بلتوبیا و شیخ ما بوس‌بوس‌جون...
به‌نظر خودم هم می‌آمد که چه خوب و فکر می‌کردم یک اشاره در حد نوک سوزن کردم به یک زهرماری که او بخواند می‌فهمد و می‌دانستم می‌خواند اما اگر تو بگویی یک بار به رویم آورد. بله یادم است. به جز آن بار که بماند.
می‌دانم هنوز هم همان است. ای تو روحت که نشستی نمی‌دانم کجا با آن گردنبند تسبیح چوب بود سفال بود چی بود گردنت که انقدر بوی تو را بهتر از خودت می‌داد.
دلم می‌خواست فقط بهم بگوید که خواندم. بگوید خواندم بد بود. نمی‌گفت. اصلن انگار من وجود نداشتم.
بعد لینک آن دخترهای بی‌ربط که خیلی هم بد می‌نوشتند و لوس بودند که حالت به هم می‌خورد آن‌جا بود. سین سین. با آن وبلاگ‌های نکبت رنگین‌کمان و باغ و بلبلشان. با یک سری آدم کج و کوله‌ی دیگر (بله. آدرسش را هم نمی‌دهم و خیلی هم دوست دارم راجع‌بهش حرف‌های نامردی بزنم).
اه.
هیچ‌وقت من را تایید نمی‌کرد. هی فکر می‌کردم خدایا چقدر من آخر بد می‌نویسم که این رویش نمی‌شود لینک من را حتی بگذارد آن‌جا؟ با ذوق بدو بدو رفته بودم بهش گفته بود دوس‌پسر جون دوس‌پسر جون من وبلاگ درست کردم. با خجسته‌دلی این را که گفتم فکر کردم الان بدو می‌رود لینکم می‌کند (بعله چنین آدمی بودم). بعد نکرد. فردایش نکرد. پس‌فردایش نکرد. فکر کردم می‌خواهد ببیند چه می‌نویسم که به فلان وبلاگش برنخورد که لینک من آن‌جاست یعنی تایید. بعله آن زمان این‌طوری بود. دو ماه گذشت. شش ماه گذشت. لینک وبلاگ مسقره‌م رفت توی صدتا وبلاگ که یکی‌شان را هم نمی‌شناختم. بعد فهمیدم می‌خواهد برای همیشه نادیده‌ش/م بگیرد.
الان بعد از صدهزار سالِ گوسفندی رفتم آن‌جا یادم افتاد دوباره که چقد نادیده گرفت این را. یا دیده (دیده برعکس نایدیده است) گرفت و هرگز از امتحان کنترل کیفیتش رد نشد.
برای ساده‌ترین چیزها انقدر آدم سختی بود. تکل می‌کنم بقرآن توی دهن هر کسی که بیاید بگوید کارش خیلی هم جالب بود.
نگفتم که بهش هیچ‌وقت. تا ابد عین حناق ماند تو گلوم که بابا نکبت تو چرا اصلن من را تایید نکردی؟ چرا انقد من را و این نوشتن زهرماری‌م را نادیده گرفتی؟
عشق خاک‌تو‌سری‌م با او من را وبلاگ‌نویس کرد.
پ.ن
حالا من یک چیزی نوشتم توی تیتر اما بیا و یک بار انقدر خوب توی آن رول مزخرف  فرو نرو. آن رولی که تویش همیشه نگاه از بالا به پایینت بود به همه‌ی کارهای طراحی و نوشتاری و خلاقم.
قیافه‌ت را می‌بینم وقتی خلاق را می‌خوانی.
پوزخند زدی؟ بزن. من پارچه رنگ می‌کنم.