Nothing haunts us like the things we don’t say
یک. دیدن افسرده شدن نویسندهی وبلاگهایی که مرتب میخواندم/
میخوانم، سخت است. اغلبشان را شخصی نمیشناسم. نمیفهمم چی شده که حالشان انقدر
خراب شده. اغلب آدمها از اینکه چی شده که حالشان اینطوری شده، نمینویسند. لای
صدلای متافور مینویسند که حالشان بد است. آن وبلاگصاحابی که توی سر من ازشان
بود، دیگر آنجا نیست. یک آدمی با حال خیلی خرابی پشت وبلاگ نشسته. رابطهمان هم
طوری نیست که ایمیل بزنم بهشان. دوست نیستیم که.
یک انفجاری پشت صحنه اتفاق افتاده که من ندیدم. ترکشش توی
نوشتههاست. بازی خراب شده. کلافه میشوم از وبلاگخوانی.
دو. یک مفهومی توی مهاجرت هست به اسم اینتگراسیون (یعنی
اختلاط مهاجر با جامعهی جدید). یک کنفرانسی بود توی کونستهاله وین، موضوعش این
بود که اینتگراسیون به چه مقدار فرهنگ احتیاج دارد؟ بحث جالبی بود.
بخش بزرگی از طبقهی کارگر توی وین ترکها هستند. همه نگران
فرهنگ این بخش جامعه هستند. عملن قضیه هم خیلی کند حرکت میکند.
یکی از کسانی که توی کنفرانس بود، یک خانمی بود که صاحب یکی
از کلوبهای وین است که یک کلوبیست به اسم اُست (شرق) که تمام مدت کنسرتهای
مختلف از فرهنگهای مختلف برگزار میکند. تمام دوستان موزیکر من یک بار آنجا
کنسرت دادند. این خانم یک سوتیای که داد این بود که گفت چرا وقتی من میروم تئاتر
شهر، ترک نمیبینم. انگار روی پیشانی ترکها نوشته ترک و این دوربین بهدست نشسته
توی تئاتر دنبال ترک میگردد. بعد جلسه منفجر شد، همه بهش حمله کردند.
اینجا رادارهایی که دنبال گزارههای نژادپرستانه میگردند،
بدجوری روشن است. در چنین جلسهای چندیدن برابر. بعد اشکال قضیه این بود که به نظر
من راست میگفت. منتها این حرف از دهن این آدم نباید دربیاید. کدهای اخلاقی جلسه
اینتگراسیون چنین اجازهای به این آدم نمیدهد. در ادامه وقتی همه بهش حمله کردند
که حرفت خیلی آرنجی بود، در دفاع از خودش گفت که نمیتواند نسبت به ملیت آدمها بیتفاوت
باشد. گفت این بخش در مغزش خاموش نمیشود.گفت نمیتواند بگوید چرا کارگرها به تئاتر نمیروند، از دهنش که درمیآید، میگوید چرا ترکهای کارگر به تئاتر نمیروند؟
اما آدم انتقادپذیر جالبی بود، گفت که مثلن پسر هجده سالهی من
وقتی آدمهای دور و برش را دستهبندی میکند، فکر نمیکند به نژاد، فکر میکند که
یکی عوضی است یا نه. این عوضی را خیلی طبیعی فارق از نژاد میبیند. ممکن است یارو
علی باشد اسمش ممکن است اشتفان باشد. بعد میگفت من وقتی دو تا عوضی میبینم که
پشت سر هم ترک هستند، میترسم که بگویم این دو تا عوضی بودند، ممکن است یکی در
میان بتوانم بلند نظرم را بگویم که علی و مهمت هر دو عوضی بودند، چون میترسم همه
فکر کنند از نژادپرستیم است که این حرف را میزنم، پس خودم را سانسور میکنم ولی
برای بچهی من واقعن نژاد آدمه بی اهمیت است و به راحتی نظرش را در این باره میگوید.
ممکن است بعد از دو تا ترک عوضی، پنج تا اتریشی عوضی را نام ببرد اما جامعه به نسل
من اجازه نمیدهد که فارق از نژاد نظرم را بگویم و حتی خودم به خودم اجازه نمیدهم،
نظرم را بگویم و هر تلاشی در این زمینه میکنم، مثل جملهی قبلم میشود که چرا ترکها توی تئاتر نیستند. گفت که من هم که میروم تئاتر تماشا
کنم، قیافهی تیپیکال ترک یا عرب نمیبینم. خب نمیبینم! چهکار کنم؟
واقعیت هم همین است. این را من میگویم.
توی دفعات معدودی که تئاتر تماشا کردم در وین، احساس کردم تنها کلهسیاه توی سالن
هستم. یعنی چنان شدید است که کلهسیاهی آدم بولد میشود.
اجتماع بزرگی از ترکها به تماشای تئاتر در وین نمیروند و
حرف این خانم این بود که چرا نمیروند؟ منتها همه میچسبند به کلیشههای رایج که
وای وای تو بیادب بودی، گفتی ترکها تئاتر نمیروند.
سوال اصلی این است که چه وجهی از فرهنگسازی غایب است که
این اجتماع را حتی وقتی مشکل زبان ندارند به تئاتر دعوت نمیکند. دشواری این فرهنگسازی
این است که آدمها انقدر سعی میکنند، در اینباره با احتیاط حرف بزنند و نظر
بدهند که گاهی احتیاط بیش از حد که نژادپرست به نظر نرسند، مانع میشود که مسئلهی
اصلی را دنبال کنند.
شکاف کماکان باقی میماند.
قضیه این نیست که آدم بنشیند و با یک سری خارجی، که در جامعه
حل شدند یا در حال حل شدن هستند دربارهی مشکل حرف بزند، قضیه این است که چهطور
آدمهای خیابان را به این بخش دعوت کرد و بهشان خوشامد گفت و کمک کرد که ترسشان
بریزد که وقتی وارد موزه میشوند نترسند که از یک کاری خوششان نیاید یا نفهمندش.
ببیند و خوششان بیاید یا نیاید اما دفعه دوم هم بیایند. طبعن قضیه را میشود به
امید نسل بعدی واگزار کرد. با آموزش و با قدمهای مورچهای اما همین قدمهای مورچهای
باید باشد. هرچند تغییرات خیلی آهسته اتقاق بیفتد و خب خوبیش این است که یک
چیزهایی آرام آرام اتفاق میافتد. یک جملهی معروفی هست که میگوید وقتی روزانه به
زندگی نگاه میکنی چیزی عوض نمیشود اما وقتی برمیگردی عقب را نگاه میکنی، میبینی همهچیز
عوض شده. همان.
سه. شخصیتر که بخواهم درباره اینتگراسیون حرف بزنم باید از تجربهی
خودم حرف بزنم. من هنری هستم، بنابراین جایم ممکن است که خیلی بهتر از بچهای باشد
که اینجا انفورماتیک میخواند چون به عنوان دانشجوی هنری یکی از وظایفم پیگیری
فرهنگ است. برای من هم اما این ایزوله شدن اتفاق میافتد. من هم این نقش تخیلی را
دارم که یک آدمی هستم که از ایران آمدم توی دو سه سال زبان یاد گرفتم و درس خواندم
و کار کردم و بارها همین حد برای اطرفیان کافیست که بگویند که خب لاله جان تو
خیلی حل شدی ولی واقعیت این نیست. حل شدن این است که خیلی مفتخرالسلطنه نباشم که
زبانم خوب است. که بشود یک پله جلوتر رفت و من به عنوان آدم فارق از کشورم، با
دیگران حرف بزنم. من باید اول هر مکالمهای با آدمهای جدید توضیح بدهم که از کجا
آمدم، چند سال است اینجا هستم. بعد آنها بهم کمپلیمان بدهند که چقدر زبانم خوب
است. بعد من بگویم نه بابا نیست. بعد آنها بگویند نه بابا هست. بعد آنها چند تا
مثال بزنند از آدمهایی که خیلی طولانیتر از من اینجا بوند و زبانشان به خوبی من
نیست و تمام.
در دانشگاه هم همین است. مدام پروژههایی کار میکنی، مرتبط
با کشورت و فرهنگت و هیچوقت یک رقابت واقعی را احساس نمیکنی با آدمهای همگروهت.
یک کلیشهای هست که آی من خارجی هستم و خیلی سختکوش و
پرکار و باهوشم و چقدر هم گناه دارم چون هیچکس من را نمیفهمد و در ضمن خیلی هم اگزاتیش هستم. این کلیشه خیلی هم
جواب میدهد، آدم را از هزاران موقعیت رقابتی نجات میدهد. همیشه میتوانی پز بدهی
که از یک آدمهایی بهتری و کم آدمهایی ندیدم که همین بسشان است. اما بعدش چی؟ پیشرفت
کردن، توی این موقعیتی که من دارم، خیلی کار سختیست. چون جایم گرم و نرم شده.
اطرافیانم مدام بهم میگویند که خیلی خوبم. خودم هم خستهام. واقعن خستهام. سه سال
گذشته برای من آسان نبوده. اما خب از آن طرف جایی که الان هستم، پایه طبیعیست که
هر آدمی باید داشته باشد به نظر من. طبعن از طبقهی آدمهایی که دنبال کار و تحصیل
و زندگی بهتری هستند، حرف میزنم.
واقعیت این است که به صورت نظری میتوانم همینجایی که هستم
بنشینم و هیچکاری نکنم و هیچکس هم نباشد که فکر کند من با جامعه همسو نشدهام یا
کمکار بودم یا هر چی اما این برای من بس نیست. یعنی من فقط اینطور نیستم، خیلی
آدمهایی را میشناسم که به این جا نرمه که میرسند، مینشینند. خیلی هم راحتطلبانه
و خوشایند است. من هم نشستم اما راضی نیستم. یک ور وجودم مدام نق میزند که همین؟ خوشحالی؟
که جوابش طبیعتن نه است.
چهار. من هم خیلی به این فکر میکنم که انتخابات ریاست
جمهوری (جمهوری آخه؟) چه میشود. اکبر که آمد دو روز خیالم راحت شد، بعد رد
صلاحیتش کردند. یک مقالهای میخواندم که سعید جلیلی را بهتر بشناسیم. بعد نوشته
بود از قول جلیلی که ولایت فقیه در سی و چهار سال گذشته فصلالخطاب بوده و توانسته
نظامی را سر پا کند که در همهی زمینهها پیشرو است.
چنان عصبانی شدم از خواندن این جمله که نتوانستم بقیهش را
بخوانم. رفتم هندوانه خنک از یخچال برداشتم. قاچ کردم و ضمن قاچ کردن حرص خوردم.
یاد آن جوک افتادم که از امریکاییه میپرسند که نظر شما در
مورد کمبود گوشت چیه؟ امریکایی میگوید: کمبود؟ از افریقاییه میپرسند، جواب میدهد
که گوشت؟ از هموطن ما میپرسند میگوید نظر؟
این جملهی جلیلی هم برای من همینطوریست. فکر میکنم:
نظام؟ سرپا؟ پیشرو در همهی زمینهها؟ پیشرو آخه لامصب؟ سوالی که میماند این است
که این بحث را از کجا شروع کنیم وقتی اینجور سراپا اشکال است؟
بعد یاد این آهسته و پیوسته بودن بحث اینتگراسیون توی اتریش
میافتم. یاد این میافتم که اینجا هم، حرفشان قدمهای مورچهایست. یک حزبی هم
هست توی اتریش که یک مقاله داده بود بیرون همین هفتهی پیش، نوشته بود خارجیها را
باید فرستاد خانه و یکی از دلایلش این بود که با خودشان مریضی میآورند به اتریش. یعنی
در این حد. هیچجا گلستان نیست.
حالا گیرم یک جایی مثل اتریش توی صدها سال تلاش و فرهنگسازی
خاکش حاصلخیزتر شده. مال ما هم میشود لابد.
پنج. یک سخنرانی دیدم روی تد، عنوانش این بود که الان سی
سالگی، همان بیست سالگی قدیمها نیست. یک حرفی این چند ساله مد شده که میگویند سی
سالگی توی این دوره و زمانه همان بیست سالگی قدیمهاست. این سخنرانی درباره این
بود که اصلن هم اینطور نیست. تراپیست بود. خیلی مثالهای مختلفی زد و از خودش حرف
زد و غیره. بعد گفت خیلیها میگویند که اشکالی ندارد آدم از سی سالگی تازه دنبال
شغلی که میخواهد بگردد یا چیزی را شروع کند، اما این اشکال دارد. معلوم است که
وقتی آدم از بیستسالگی کار می کند، فرق دارد با اینکه تازه سی ساله بخواهد وارد
بازار کار بشود. یا درباره رابطه میگفت و میگفت که چه فشاری به یکی از مریضهاش
وارد کرده که از یک رابطهی ناسالم بیرون بیاید ولی دختر میگفته که بابا من بیست
سالمه وقت اشتباه کردنم است. میگفت که نه. آدم باید پرهیز کند از اشتباه کردن به
بهانهی بیست سالگی وقتی خودش میداند جای اشتباهیست یا کار اشتباهی دارد میکند. همین رفتارها آیندهی آدم را میسازد و الی آخر.
برای من شنیدنش خب سخت بود. چون من هم سی سالم است. من هم
توی دورهی جدیدی از زندگیم هستم اما واقعیت دارد. فکر کردم این را بنویسم اینجا
برای بیستسالههای بیعاری که شاید وبلاگم را بخوانند. که بجنبید بابا. طبیعتن من
منکر این نیستم که آدمهایی هستند که تو سی سالگی میفهمند چه میخواهند و توی چهلسالگی
تازه بهش نزدیک میشوند اما این استثناست. قانون کلی این نیست که آدم بتواند تمام
بیستسالگیش را هدر کند، بعد فکر کند در سی سالگیش معجزه میشود.
این هم منبر امروزم.
شش. خیلی وقت است آدم غیر تکراریِ جالبِ جدید ندیدم.