مامانم بازنشسته شد.
سالهای سال که من نمیدانم چند سال است، توی وزارت دارایی کار کرد. وزارت دارایی انقدر کلمهایست که توی خانهی ما به کرات شنیده شده که مثلن یکی از خاطرات من از سپهر این است که به دارایی میگفت دایایی. خیلی بامزه میگفت.
آیدا یک پستی نوشته بود دربارهی بچهش که به محل کارش رفته بود که از نظرش جالبترین جای دنیاست و همهچی را به هم منگنه کرده بوده. خواندن همین باعث شد که یک موجی از خاطرات وقتی که دبستان بودم بهم برگردد. من عاشق دارایی بودم.
خوب که فکر کردم یادم آمد روی میز مامان خودکار و کاغذ و پرونده بود. چیزی که جالب بود الان برایم تصورش، این بود که کامپیوتر نداشت رو میز. الان میز کار بدون کامپیوتر غیرقابل تصور است. بعدتر کامیپوترهایی بود که نوشته سفید میآمد و زمینه آبی بود.
برگردیم عقب. دبستان که بودم. روز اداره که میآمد، میرفتم اداره که آسانسور داشت و میرفتیم توی اتاق مامان. مامان یک پرونده خالی میداد با کاغذ به من و من حسابدار میشدم. یک ماشینحسابی داشت که بهنظر من بهترین و جالبترین چیز جهان بود. اولن که خیلی جالبتر از ماشینحسابهایی بود که خانه داشتیم چون هر چه مینوشتی را با یک صدای خاصی پرینت میکرد، بعد هم هر چی بیشتر مینوشتی رولش درازتر میشد. خیلی کارها هم میکرد که بهنظر من بهدردنخور بود مثل محاسبات پیچیده که معلوم نبود به چه درد میخورد. من خوشم میآمد عددهای رند را با هم جمع کنم. عددهایی که نمیتوانستم بخوانم. بعد منها کنم و بشود آن عددی که قبلش بود.
بعد همه را منگنه میکردم به پرونده. خیلی احساس خوبی بود. مامان میآمد ما را سوار سرویس میکرد میفرستاد استخر.
برمیگشتیم عشقم بود که بروم پروندهای که توی کشوی مامان قایم کرده بودم را بردارم نگاهش کنم و عددها را نگاه کنم که چه با هم رند میشوند توی ضرب و تقسیم و خیلی مهم باشم و یک کاری توی کشو منتظرم باشد.
عشقم این بود که مامان کار بیاورد خانه. بعد ماشینحساب هم میآمد خانه روی یک عالم پرونده. راهنمایی که بودم، گاهی میشد که من عددها را بخوانم و مامان بزند توی ماشینحساب و من میمردم از شدت اهمیت شخص خودم که دارم کمک میکنم.
روی دیگرش این بود که ما با مادر شاغل بزرگ شدیم. مثل هر بچهای روزهایی آمد که دلمان میخواست مامانمان مثل مامانهای دیگر خانهدار باشد و پیش ما باشد و انقدر همیشه عجله نداشته باشد. ولی دست آخر مامان همیشه یه اَبَرمامان بود که من از وقتی خودم را شناختم بهش افتخار میکردم.
چند روز پیش بهم زنگ زد گفت: مامان حکمم آمد. بازنشست شدم. این دفعه که بیای همهش خونهم. گفتم مامان من از پنج سالگی آرزومه توی همیشه خونه باشی. هرچقدر این حرف بهنظر احمقانه بیاید. از دهنم در رفت.
خوشحالم براش.
مامان خسته نباشی.