اعترافات یک ایرانی که جا افتاد؟ جا نیفتاد؟ داشت جا میافتاد جا زد؟ بس که جا افتاد غرق شد؟ چی شد؟
امروز تمام روز داشتم دربارهی فیلمهای آوونگارد اتحاد
جماهیر شوروی مقاله مینوشتم. مقاله که نه. بیشتر مشق. خیلی توی یک فضای خاصی بودم
از مونتاژ و صحنه آ به علاوه صحنه بی معنای سی را تولید میکند و مونتاژ روشنفکری
و رزمناو پتمکین و لنین و پروپاگاندا و قسعلیهذا (کلمههه اومد تو مغزم دیگه باید
بنویسمش. حال هم ندارم نگاه کنم ببینم درست نوشتم یا نه). بعد خب من دو سال است
آلمانی میخوانم و مینویسم. کماکان عرقریزانم. بهویژه موقع نوشتن. مخم که حسابی
لهیده شد، رفتیم با قلی مرغابی خوردیم.
فصل مرغابیست. یک رستورانی خیلی وینی با گارسنهای بالای چهل
و پنجسال با مهمانهای عتیقه. قلی از دو ماه پیش تیز کرده بود که برویم امسال تا
فصل مرغابی وحشیست مرغابی بخوریم. بعد از کلی گشتن گفت برویم این رستوران. خلاصه
مرغابی خوردیم. شیک و مجلسی. بعد تولد جیان بود. یکسرکی رفتیم کافه. نشستیم با
تارک گپ زدیم. از شغل و کار و مرغابی و زندگی و مشکلات جهان را حل کردیم و آمدم
خانه. با خودم عهد کرده بودم یک متنی را تمام کنم بعد بخوابم، خواندم تمام شد.
گفتم بروم یک کمی وبلاگ بخوانم. دیدم بهبه یکی از مصادیق بارز تهدیگ وبلاگستان
با پستی جدید بهروز است. بلی. آیدای پیادهرو منظورم است با این پست.
خواندم و بعد از سپری کردن روز خود که شرحش را بالا مفصل نوشتم که با حال دوگانهم آشنا شوید، گیر کردم.
گیر کردم.
و فکر کردم هــا. من هنوز توی آن سهچهار
سال اولم که نوشته که خیلی آدم دارد خودش را فشار میدهد که در جامعه حل شود و
اخبار میخواند که موضوع حرف زدن داشته باشد و دوستهاش همه خیلی خارجی هستند و
دارد جاهای جالب را شناسایی میکند و با خیابانها خاطرههای جدید میسازد بلکه از
رد شدن از خیابانها یک احساسی پیدا کند و اینها.
نمیدانم اینطوریست که لزومن آدم که از ایران در بزرگسالی
خارج میشود، حتمن این احساس به سراغش میآید یا نه اما گمانم میدانم که اگر آدم
ادبیات را دوست داشته باشد، این حس دیر یا زود سراغ آدم میآید که دلتنگی زبانی
پیدا میکند. میدانم یک مرحله از بهقول آیدا جا افتادنم همین است که الان میکنم
اما خوب است یا بد یا بعدن به کجا میرود نمیدانم. اما با احساس قویای میدانم
که خیلی امیال فارسیم را سرکوب کردم و چنان سرکوبگر و در عین حال فراموشکار خوبی
هستم که به ندرت هوس فارسی میکنم در حال حاضر. یعنی یادم رفته هوسش را.
سوالهای الکی. این نامجو با این آهنگ الکی رید توی هر چی پرسش بنیادین فاس یلسفی.
نمیدانم.
داریم زندگی میکنیم دیگر.
من را که لابد میشناسید. دچار خوددرگیری که میشوم پست
نوشتنم میگیرد. بعد توی کلهم دادگاه با وکیل و دادستان و قاضی تشکیل میشود.
وکیلم میگوید که آخِی! خب دارم زحمتم را میکشم
دیگر. ببین چه سختکوش استم. درس و مشق و کار و غیره. گیر نده دیگه.
دادستان میگوید آلمانیت خوب نیست خاکتوسر. دادستانم
البته اینطوریست. وقتی آن اوایل که با همه انگلستانی حرف میزدم معتقد بود که
آلمانیم خوب نیست. حالا هم که نمیتوانم انگلستانی حرف بزنم بسکه خودم را متمرکز
کردم روی آلمانی معتقد است آلمانی و انگلستانیم خوب نیست و حتی دورهای بود که
معتقد بود فارسیم هم خوب نیست.
بعد هم گیر میدهد که نمیدانم دارم خودم را سرکوب میکنم
که جز نا معاشر فارسی ندارم یا سیستم دفاعیم است یا راه حلم است یا تنها امکانیست
که دارم یا چی.
بعد وکیلم درمیآید که آخر با کدام فارسیزبان معاشرت کند؟
اینهایی که هر کدام هرچی توی دانشگاه میخوانند ادعا میکنند بهترینش هستند بعد همهی نمرههاشان چهار است؟ اینهایی
که ایران را برداشتند آوردند اینجا؟ تخته و قلیان و چلوکباب؟ این پناهندههایی که
یک روز توی ده سال گذشته کار نکردند برای اینکه کار نکردن آسانتر است؟ اینهایی
که اهورا مزدایی هستند؟ اینهایی که اینجا بزرگ شدند معنی مراجعه را نمیدانند؟ سلطنتطلبها؟
بعد دادستان درمیآید که ایرانی خوب هم هست. چهار تا مثال
هم میزند.
بعد وکیلم درمیآید که برای حال الانم معاشر خارجی بهتر
است.
بعد دادستانم... بعد وکیلم... بعد قاضی و الی آخر.
وسط این هیگار ویگار زندگی همینم مانده که دچار تردید
افلاطونی بشوم که "درست" هستم یا نه. با درستی افلاطونی آشنایی دارید؟
بلی.
اینها را نوشتم یادم افتاد، یک روزی توی تابستان نا برداشت
یک عالم از ایرانیها را دعوت کرد، بعد تمام روز خزعبلات گفتیم. مغزم فارسی بود.
کیفیت آدمها طبعن مثل ایران نبود. عین قورمهسبزیای که اینجا میخوری. خوشمزهست
اما آن همان نیست اما هست. بعد خوشِ ملویی گذشت. من احساس غریبی داشتم که بهم داشت
خوش میگذشت. یک جایی وا دادم که همهچیز را برای قلی ترجمه کنم. بعد حتی بیشتر
هم بهم خوش گذشت.
این احساس دوگانه هست دیگر. حالا من اوایلش هستم که میخواهم
بدوم تا برسم جایی که توی فارسی بودم. اما گمانم میرسد آن روزی که حوصلهم سر
برود. برسم آنجا بعد از خودم بپرسم حالا چی؟
هنوز آنجایی هستم که وراجم. که یکی بهم میگوید چقدر تند
تند حرف میزنی بابا یواشتر حرف بزن نمیفهمم چی میگی و من خوشم میآید که یکی
نمیفهمد من چی میگویم برای اینکه از آنجایی نمیفهمد که من پیچیدهتر از فهمش
حرف میزنم و این به مذاق ور نگرانم که میخواهد آلمانیش به خوبی فارسیش باشد
خوش میآید. دارم عرق میریزم. هنوز دادستان و وکیلم تصمیم نگرفتند که از این عرقریزان
روحی من خوششان میآید یا بدشان. گاهی احساس خوب زحمتکشی دارم گاهی احساس خاکتوسر
زحمتکشی.
نمیدانم.
گذشته از زرت و پرت برای من همیشه خیلی مهم بوده که آگاه
باشم به جریان زندگیم. نگذارم آب ببرتم. آب هم برده مرا. اینطوری نبوده که
نبرده. زورو که نیستم. ولی زورم را زدم. گاهی هم حتی همهی زورم را نزدم. گذاشتم
ببردم. گاهی هم مثل اسب وایسادم و گفتم که بمیری بمانی من با سرعت دلخواهم راه میروم.
الان دستم را گرفتم به یک سنگی، تماشا میکنم پشتم چی بود،
روبروم چی هست. ول کنم، آب میبردم. چقدر سخت و چقدر آسان است این ول کردن.
آیدا این پست بود نوشتی نصفه شبی؟ فردا تحویل کار اتحاد
جماهیر شوروی دارم.
اما سر آخر پست آیدا دلچسب است و صادقانه.