I tried, and therefore no one should criticize me
بعد از مدتهای مدید در این لحظه بسیار مال خودم هستم. کار
بودم تا چهار. پنج و نیم با قلی و مامانشاینا رفتیم اسپایدرمن تماشا کردیم. بعد
قلی رفت پوکر با پسرها، من آمدم خانه. نا مریض است. زنگ زدم گفت میخواهم بخوابم
ولم کن. اوقات تلخ. از دست سرماخوردگی عصبانی. در نتیجه این شد که من الان در ساعت
نه و دو دقیقهی شب مال خودم هستم. نشستم روی مبل و همهچیزهای لازمم را چیدم دور
خودم که مبادا مجبور شوم بلند شوم. آبجو گذاشتم توی یخچال تگری بشود و تا تگری
بشود بستنی خوردم. کنسرو دلمهی برگ مو و آب تو یخچالی دم دست. یک خانه دارم که
باید جمعش کنم تا ده روز دیگر. هی نگاه میکنم و فکر میکنم چطوری آخر این همه خرت
و پرت دارم؟ از شدت پنیک که خیلی بار و بندیل دارم، دو کیسه لباس پر کردم، ریختم
دور. سه کیسهی دیگر هم از کمدم درمیآید که لباسهاییست که هرگز نخواهم پوشید. چرا
دور نمیریزم؟ نمیدانم. اگر میدانستم خیلی خوب بود. حالا انگار گیرم دو بسته
لباس است که بار اسبابکشیم را سبک میکند. خرت و پرت از سر و رویم بالا میرود.
دیدن توی کابینتها بهم استرس میدهد از بس که باید بستهبندی
کنم. چهار روز مرخصی گرفته بودم که برویم مسافرت. نه پول دارم، نه وقت دارم، نه
هوا خوب است. تمام آخر هفته نکبت بارانیست. تصمیم گرفتم بستهبندی کردن را شروع
کنم بهجای تعطیلات رفتن.
همخانههام هر دو رفتند. دو هفته آپارتمان تنهایی دارم.
اولش فکر کردم بد است. الان خوشم آمده. همهچیز مال من است. قوانین من است. میتوانم
خوک باشم، میتوانم وسواسی باشم. کلی هم صاحب چیزهای جدیدی شدم: مبل، ماشینلباسشویی،
قهوهساز، شیرکفکن، آبجوشکن، میلیاردها لیوان و گیلاس شراب، کاسه، بشقاب و
آدمی که آفتابهلگن هفتدست، شام و ناهار هیچی.
انقدر کار کردم که پول پیش خانهم دربیاید جانم از کانم
خارج شد. بهش به شکل پسانداز اجباری نگاه میکنم. برای اینکه وقتی اینطوری فکر
کنم، یکذره احساس خوبی بهم دست میدهد. مردمی که پولدارند چه حال خوبی دارند بهقرآن.
بهقول اون جوکه پول خوشبختی نمیاره ولی آدم بهتره تو مرسدس گریه کنه تا رو
دوچرخه. بعله. فرازی بود از سخنان گرانبهایی که تامبلر مایل است بکند توی استغفرالله
آدم.
دم غروب است الان. جولای هوا ساعت نه و نیم ده تاریک میشود.
همین است که آدم نمیفهمد چقدر جانش درآمده تا به اینجای شب رسیده. زمستان خاکبرسر
چهار و نیم تاریک است و این اختلاف تاریکی بدمصب پنج ساعت است. دلم نمیخواهد زمستان
بشود. حالا خیلی با دلی پر یقین میتوانم بنویسم که از زمستانهای وین بیزارم. هنوز
تا آخر تابستان راه است اما انقدر وظایف سنگینی تا آخر تابستان دارم که... ولش کن.
این آدمهایی که خیلی رو برنامه هستند اینها کی هستند؟
تابستانها خیلی پولدارند. سفر میکنند، زمستانها درس میخوانند و واحدها را تپلمپل
پاس میکنند. اینها کی هستند؟ چهطوری به این نظم آهنین رسیدند؟ من چهکار کنم که
تابستانها کاسهی "چهکنم؟" دست نگیرم؟ چرا من روی روال نمیآیم؟
اصلن بدمصبها همهچیز رو فرم. یک همخانه داشتم لوسی بود اسمش،
اینجور بود. انقدر این بشر همهچیزش سرجاش بود که خدا میداند. درسخوان محشر
بود. تز خفن انقلابیش را چهار ماه و نیمی که همخانه بودیم، نوشت. سفرش را میکرد،
کار میکرد، توی یک رابطهی بسیار سالم زیبایی بود. تمیز بود. خوشگل بود. وقت
پارتی، چنان پتیاره بانمکی میشد که خدا میداند. دیروز هم تو فیسبوک دیدم نوشته
تعطیلات ما داریم میایم. سوراخ دماغهام گشاد شد. سمت چپ را نگاه کردم دیدم توسترم
روی زمین است. چون همخانهم میز آشپزخانه را برده وقتی اسبابکشی کرده توستر را
گذاشته روی زمین، بعد من از چهار روز پیش تا حالا نکردم، توستر را از روی زمین
بردارم. طبیعتن توی چهار روز گذشته نان خوردم. اما هربار خم شدم روی زمین نان تست
کردم. با خواندن این استتوس بهصورت حرکت انقلابی رفتم توستر را برداشتم و گذاشتم
روی کانتر. این بود تمام تلاشم در راستای نظمبخشی به زندگیم که بشوم آدمی که همهچیزش
سرجاش است.
توی ایران هی همه به من میگفتند وای لالَه جان شما چه دختر
باکمالاتی هستی عیزم. همهچیت سر جاشه.
کو؟
همهش دارم میدوم. همهش. بد نه که خستهام. وقتی هم دارم
نمیدوم استرس دارم که آها الان است که دوباره شروع شود و من باید بدوم که باز همهچیز
برود سرجاش. هیچ لحظهای روی روال و نرم و قلفتی نیست. یک آدمی را تصور کنید که میدود
و اشیای خانه به دمبش بستهاند و دنبالش میدوند، سردر دانشگاه سردستهی اینها،
یک یوروساین دنبالش. کافه و آبجو دنبالترش. من بدو آهو بدو؟ خیر آقا اینها
تجملات مملکت خودمان است. آهوی ان. گربه هستم دستم به گوشت نمیرسد. بلی.
میفرمودم... انقدر دلم تنگ شده بردارم هر پری که جابهجا
میشود توی زندگیم بنویسم. مشغله اجازه نمیدهد جناب سروان. خیلی پرمشغله. خیلی.
الله و اکبر. طعنه میفرمایم. بله.
آخر هفته هم که میرویم دو تا فیلم اجاره کنیم تماشا کنیم،
اگر فکر کنید حاضرم یک ذره درد و مرض تماشا کنم. چنان در کاتارسیس روزمرهم غرقم
که احتیاج به کمدی و فانتزی دارم صرفن. حال عشقیم هم خوب است، این است که دراما و
رومنس تماشاکردنم هم نمیآید. یعنی دوباره از آن نقطههایی هستم که دارم با خودم
فکر میکنم من دیگه اون آدم قبلی نیستم؟ پاسخ تا پنجاه درصد به بلی میل میکند.
بقیه پنجاه درصد نه نیست. هنوز تصمیم نگرفته چی باشد. این است که من "تقریبن"
دیگه اون آدم قبلی نیستم. روزمرهام. بخور و نمیر خیلی اغراق است. بخور و برقصام.
شنگولم برای خودم. حالا چرا افتادم به جان خودم خودم را نقد
میکنم، نمیدانم. وسطهاش هم دلم میسوزد برای خودم چون خستهم. بقیه نقد را ول
میکنم که نخش ول شود برود به امان خدا. خودم را نازینازی میکنم. آبجوئه الان میترکد.
بروم بردارمش. حیف نیست؟