۶ مرداد ۱۳۹۱


حمال ساعتی سه یورو
از صبح یک‌ریز دارم همه‌چیز را می‌بندم و جمع و جور می‌کنم و باز خانه محشر کبری‌ست. خسته‌ی جسدم.
کمدم را خالی کردم. به‌طرز بی‌رحمانه‌ای دور ریختم. باز خیلی است. 
چند روز پیش داشتم برای یکی از دوست‌هام می‌گفتم که باید اسباب‌کشی کنم و لباس‌هام را چه کنم؟ زیادند. چمدان به‌قدر کافی ندارم و این‌ها. بعد گفت من وقت اسباب‌کشی یک ملافه پهن می‌کنم و همه‌ی لباس‌ها را با چوب‌رختی می‌گذارم توش بعد هم گره می‌زنم. بعد هم که می‌رسی خانه‌جدید زرتی همه‌چیز را از توش درمی‌آوری توی کمد آویزان می‌کنی. گفتم بقچه یعنی؟ گفت آره یعنی بقچه.
هی فکر می‌کردم یک‌طوری همه‌چیز را جا می‌کنم توی همین ساک و کیف و چمدان و کارتن‌هایی که دارم. پای عمل دیدم جا نمی‌شوند واقعن.
گفتم یا حضرت بقچه.
خاطرات محوی از مامان‌مولی‌م آمد توی سرم که آلبوم‌هاش را هم بقچه می‌کند. خیلی بقچه‌بند حرفه‌ای‌ست مامان‌مولی. سعی کردم با تکنیک‌هایی که به طور مبهم به‌صورت تصاویر تاری توی سرم بود، بقچه ببندم. اولین تجربه‌م خیلی بد شد. چون ملافه مستطیل بود و اولین درس بقچه ملافه‌ی مربع است و در صورت مستطیلی ملافه، همه‌چیز از همه‌جای بقچه می‌زند بیرون. خلاصه دردسرتان ندهم که سه تا بقچه‌ی چاق اما معلول درست کردم در نهایت. دورشان هم پلاستیک کشیدم و چسب ابرفرضی زدم که ملافه‌ها به سمت پوچی نرود فردا. این آپدیتی بود که به مغز و ملاجم رسید جهت سنت حسنه. خلاصه که دوستان بدبختی که پدر مادر بالا سرتان نیستند و باید اسباب‌کشی کنید، در نهایت این بقچه است که اسباب‌کشی را نجات می‌دهد.
من پولدار که شدم حتمن آدمی می‌شوم که نوکر خواهم داشت. بدبختی این‌جاست که دستمزد نوکر توی این مملکت از من بیشتر است و در سه ساعت آن‌ها موفق می‌شوند که حقوق عرق جبینیِ  چهار روز من را دربیاورند. این است که شاید خودم نوکر شدم.
هنوز مقادیر هنگفتی وسایل توی آشپزخانه است ولی من تمام ساک‌ها و کیف‌ها و کارتن‌ها و بقچه‌هام تمام شده. این است که تصمیم گرفتم بقیه کار را به فردا بگذارم. بله.
ولی همه‌چیز یک‌طرف بقچه یک طرف. انقدر خوشم آمده. این در حالی بود که پنج سال پیش وقتی می‌شنیدم یکی بقچه درست کرده ممکن بود خیلی جاجو بهش نگاه کرده و فکر کنم آخ این همه کیف و ساک و چمدان. بقچه چیه آخه؟ زشت و وحشتناک. ولی در این لحظه به نظرم یکی از طلایی‌ترین چیزهای جهان است.

۳ مرداد ۱۳۹۱


کافه‌چی- یک
وقتی توی کافه کار کنی یک مدت طولانی، کم‌کم مشتری‌ها را می‌شناسی، کم‌کم مشتری‌های ثابت که از در تو می‌آیند می‌دانی چی می‌نوشند، بعضی‌ها که انقدر قابل‌پیش‌بینی هستند که لازم نیست بپرسی. "همان همیشگی" را باید برایشان ببری. میان کلام که آدم‌های "همان همیشگی" حوصله‌ی من را سر می‌برند. من اگر هر روز بروم یک کافه‌ای باید تمام منوشان را بخورم و بنوشم. ماهی یک‌بار نوشیدنی مورد علاقه‌م که به‌طور مستمر در کافه‌های مختلف می‌نوشم، عوض می‌شود. دوست ندارم همیشه یک چیز ثابت بنوشم. اصلن "همان همیشگی" غم‌انگیز است و برای من که کافه‌چی هستم ترحم‌برانگیز (یا انگیزِ خالی؟) هم هست.
حالا بعد از یک سال توی خیابان که راه می‌روم نزدیک کافه و آدم‌های همیشگی را می‌بینم، بالای کله‌ی هرکس یک نوشیدنی هست. آقای اسپرسو، خانم لیموناد، الکلی‌های دم بیلا که بالای کله‌ی هرکدامشان پنج تا آبجو بزرگ است اقلن، دختر روزنامه‌نگاره که یازده صبح آورنا سفارش می‌دهد. آن دوتایی که همیشه شراب قرمز می‌خورند، انعام خوب می‌دهند. همین‌طور برو تا آخر. طبیعتن بین خودمان خیلی‌ها را هم مسخره می‌کنیم وگرنه که چه‌جوری امرار معاش کنیم؟
آن‌هایی که صد بار آب می‌خواهند. آن‌هایی که صد بار نان می‌خواهند. آن‌هایی که سه تا یخ توی لیوانشان می‌خواهند، اگر چهار تا بشود حالشان خیلی بد می‌شود. آن‌هایی که همیشه یک خواهش‌های اضافه ای دارند. یک پر لیمو. به جای لیمو، پرتقال، به جای سودا، آب، به جای پیش‌غذا یک‌خرده از غذای اصلی. یه‌ذره نعنا، یه ذره بی‌نعنا... خلاصه همیشه یک خواهشی دارند. آدم‌های طاقت‌فرسا.
صبحی کافه بودم، دو تا دختری بودند آمده بودند صبحانه بخورند، خیلی روی روان. آب دارید؟ حالا یک بار دیگه آب دارید؟ کبریت دارید؟ روزنامه دارید؟ شطرنج دارید؟ لیمو دارید؟ نان کمتر برشته دارید؟ نان بیشتر برشته دارید؟ قهوه دارید؟ شیر دارید؟ شیر سویا دارید؟
بالای صورت‌حسابشان نوشتم کارما خیلی پتیاره‌ست. خواندند و خندیدند و من هم خندیدم. گفتند معذرت می‌خواهیم. ما دو تا دیشب تا هشت صبح توی بار کار کردیم و یک‌راست آمدیم این‌جا. چون این‌جا خیلی همه مهربانند و صبحانه‌ش خوشمزه‌ست. خیلی خسته‌ایم. بعد گفتند دیشب یک گروهی مهمانی شب قبل دامادی داشتند، دیوانه‌شان کردند. تا صبح رو کله‌ی دوتاشان پاتیناژ کرده بودند و بعد هم حال همه‌شان بالاخره به‌هم خورده و گند زدند به بار و رفتند. بعد گفتند ما دوتا الان آن‌هاییم برای تو؟ من خنده فرمودم. نه نگفتم. خودشان پهن. گفتند بیا کارمای ما را پاک کن. بیا. ما امشب هم سر کاریم. اگر کارما امشب یقه‌مان را بگیرد استغفا می‌دهیم، بدبخت می‌شویم. من فرمودم که نه ایشالا که گربه‌ست.
بعضی آدم‌ها واقعن دست خودشان نیست، نمی‌فهمند. مثلن من تنهائم توی کافه، دارم کافه می‌دهم، صبحانه می‌دهم. هی هر بار رد می‌شوم، می‌گویند، ببخشید. ببخشید. ببخشید. بابا برادر. بـــــرادر! خوب خیال می‌کنی کرم؟ کورم؟ یعنی اصلن چنان مقیاس جهان هستی هستند که لحظه‌ای فکر نمی‌کنند بیست نفر آدم دیگری که توی کافه هستند هم باید سفارش‌هاشان را دریافت کنند. اغلب هم جز آن دسته‌ی کف آبجو کم باشه، یخ دوتا باشه. آب تو لیوان بزرگ باشه، هستند.
خلاصه که برای خودش داستانی دارد.
از آن طرف آدم‌های جالب و عجیب هم هستند. یکیش یک پسری‌ست که با یک خانمی با هم هستند که خانم می‌تواند مامانش باشد. الان پنج شش سال است با همند طبق گواسیپ منتشر شده در کافه. همیشه دو تایی می‌آیند. اولین بار من خیال کردم مادر و فرزند هستند. بعد رفتم سر میزشان زبان خانم ته حلق آقا بود، یک لحظه فکر کردم توی داستان ادیپ دارم آبجو می‌دهم یا چی؟ بعد رفتم پشت بار به دودو گفتم چرا؟ چرا؟ مگر مامانش نیست این خانمه؟ گفت نه دوستند. یک مرتبه‌ای هم خانم با دخترش آمد. یک دختری بود با سر و رو و مو و ماتیک و ناخن سیاه. خیلی تاریک. دارک سُل و از این صحبتا. بعد مامانش و این پسره با هم شادمانی می‌کردند، این بچه به حالت تهور و بی‌باکی تماشاشان می‌کرد. با پسره خوبه. با مامانش بده. مامانش باهاش حرف می‌زند یک رفتاری می‌کند که انگار دیوار.
الان باید بروم. لابد داستان‌های بیشتر خودمان با بقیه‌ی بچه‌ را هم می‌نویسم بعدن.

۲۸ تیر ۱۳۹۱


I tried, and therefore no one should criticize me
بعد از مدت‌های مدید در این لحظه بسیار مال خودم هستم. کار بودم تا چهار. پنج و نیم با قلی و مامانش‌اینا رفتیم اسپایدرمن تماشا کردیم. بعد قلی رفت پوکر با پسرها، من آمدم خانه. نا مریض است. زنگ زدم گفت می‌خواهم بخوابم ولم کن. اوقات تلخ. از دست سرماخوردگی عصبانی. در نتیجه این شد که من الان در ساعت نه و دو دقیقه‌ی شب مال خودم هستم. نشستم روی مبل و همه‌چیزهای لازمم را چیدم دور خودم که مبادا مجبور شوم بلند شوم. آبجو گذاشتم توی یخچال تگری بشود و تا تگری بشود بستنی خوردم. کنسرو دلمه‌ی برگ مو و آب تو یخچالی دم دست. یک خانه دارم که باید جمعش کنم تا ده روز دیگر. هی نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم چطوری آخر این همه خرت و پرت دارم؟ از شدت پنیک که خیلی بار و بندیل دارم، دو کیسه لباس پر کردم، ریختم دور. سه کیسه‌ی دیگر هم از کمدم درمی‌آید که لباس‌هایی‌ست که هرگز نخواهم پوشید. چرا دور نمی‌ریزم؟ نمی‌دانم. اگر می‌دانستم خیلی خوب بود. حالا انگار گیرم دو بسته لباس است که بار اسباب‌کشی‌م را سبک می‌کند. خرت و پرت از سر و رویم بالا می‌رود.
دیدن توی کابینت‌ها بهم استرس می‌دهد از بس که باید بسته‌بندی کنم. چهار روز مرخصی گرفته بودم که برویم مسافرت. نه پول دارم، نه وقت دارم، نه هوا خوب است. تمام آخر هفته نکبت بارانی‌ست. تصمیم گرفتم بسته‌بندی کردن را شروع کنم به‌جای تعطیلات رفتن.
هم‌خانه‌هام هر دو رفتند. دو هفته آپارتمان تنهایی دارم. اولش فکر کردم بد است. الان خوشم آمده. همه‌چیز مال من است. قوانین من است. می‌توانم خوک باشم، می‌توانم وسواسی باشم. کلی هم صاحب چیزهای جدیدی شدم: مبل، ماشین‌لباس‌شویی، قهوه‌ساز، شیر‌کف‌کن، آب‌جوش‌کن، میلیاردها لیوان و گیلاس شراب، کاسه، بشقاب و آدمی که آفتابه‌لگن هفت‌دست، شام و ناهار هیچی.
انقدر کار کردم که پول پیش خانه‌م دربیاید جانم از کانم خارج شد. بهش به شکل پس‌انداز اجباری نگاه می‌کنم. برای این‌که وقتی این‌طوری فکر کنم، یک‌ذره احساس خوبی بهم دست می‌دهد. مردمی که پولدارند چه حال خوبی دارند به‌قرآن. به‌قول اون جوکه پول خوشبختی نمیاره ولی آدم بهتره تو مرسدس گریه کنه تا رو دوچرخه. بعله. فرازی بود از سخنان گرانبهایی که تامبلر مایل است بکند توی استغفرالله آدم.
دم غروب است الان. جولای هوا ساعت نه و نیم ده تاریک می‌شود. همین است که آدم نمی‌فهمد چقدر جانش درآمده تا به این‌جای شب رسیده. زمستان خاک‌بر‌سر چهار و نیم تاریک است و این اختلاف تاریکی بدمصب پنج ساعت است. دلم نمی‌خواهد زمستان بشود. حالا خیلی با دلی پر یقین می‌توانم بنویسم که از زمستان‌های وین بیزارم. هنوز تا آخر تابستان راه است اما انقدر وظایف سنگینی تا آخر تابستان دارم که... ولش کن.
این آدم‌هایی که خیلی رو برنامه هستند این‌ها کی هستند؟ تابستان‌ها خیلی پول‌دارند. سفر می‌کنند، زمستان‌ها درس می‌خوانند و واحدها را تپل‌مپل پاس می‌کنند. این‌ها کی هستند؟ چه‌طوری به این نظم آهنین رسیدند؟ من چه‌کار کنم که تابستان‌ها کاسه‌ی "چه‌کنم؟" دست نگیرم؟ چرا من روی روال نمی‌آیم؟
اصلن بدمصب‌ها همه‌چیز رو فرم. یک هم‌خانه داشتم لوسی بود اسمش، این‌جور بود. انقدر این بشر همه‌چیزش سرجاش بود که خدا می‌داند. درس‌خوان محشر بود. تز خفن انقلابی‌ش را چهار ماه و نیمی که هم‌خانه بودیم، نوشت. سفرش را می‌کرد، کار می‌کرد، توی یک رابطه‌ی بسیار سالم زیبایی بود. تمیز بود. خوشگل بود. وقت پارتی، چنان پتیاره بانمکی می‌شد که خدا می‌داند. دیروز هم تو فیسبوک دیدم نوشته تعطیلات ما داریم میایم. سوراخ دماغ‌هام گشاد شد. سمت چپ را نگاه کردم دیدم توسترم روی زمین است. چون هم‌خانه‌م میز آشپزخانه را برده وقتی اسباب‌کشی کرده توستر را گذاشته روی زمین، بعد من از چهار روز پیش تا حالا نکردم، توستر را از روی زمین بردارم. طبیعتن توی چهار روز گذشته نان خوردم. اما هربار خم شدم روی زمین نان تست کردم. با خواندن این استتوس به‌صورت حرکت انقلابی رفتم توستر را برداشتم و گذاشتم روی کانتر. این بود تمام تلاشم در راستای نظم‌بخشی به زندگی‌م که بشوم آدمی که همه‌چیزش سرجاش است.
توی ایران هی همه به من می‌گفتند وای لالَه جان شما چه دختر باکمالاتی هستی عیزم. همه‌چیت سر جاشه. 
کو؟
همه‌ش دارم می‌دوم. همه‌ش. بد نه که خسته‌ام. وقتی هم دارم نمی‌دوم استرس دارم که آها الان است که دوباره شروع شود و من باید بدوم که باز همه‌چیز برود سرجاش. هیچ لحظه‌ای روی روال و نرم و قلفتی نیست. یک آدمی را تصور کنید که می‌دود و اشیای خانه به دمبش بسته‌اند و دنبالش می‌دوند، سردر دانشگاه سردسته‌ی این‌ها، یک یوروساین دنبالش. کافه و آبجو دنبال‌ترش. من بدو آهو بدو؟ خیر آقا این‌ها تجملات مملکت خودمان است. آهوی ان. گربه هستم دستم به گوشت نمی‌رسد. بلی.
می‌فرمودم... انقدر دلم تنگ شده بردارم هر پری که جابه‌جا می‌شود توی زندگی‌م بنویسم. مشغله اجازه نمی‌دهد جناب سروان. خیلی پرمشغله. خیلی. الله و اکبر. طعنه می‌فرمایم. بله.
آخر هفته هم که می‌رویم دو تا فیلم اجاره کنیم تماشا کنیم، اگر فکر کنید حاضرم یک ذره درد و مرض تماشا کنم. چنان در کاتارسیس روزمره‌م غرقم که احتیاج به کمدی و فانتزی دارم صرفن. حال عشقی‌م هم خوب است، این است که دراما و رومنس تماشاکردنم هم نمی‌آید. یعنی دوباره از آن نقطه‌هایی هستم که دارم با خودم فکر می‌کنم من دیگه اون آدم قبلی نیستم؟ پاسخ تا پنجاه درصد به بلی میل می‌کند. بقیه پنجاه درصد نه نیست. هنوز تصمیم نگرفته چی باشد. این است که من "تقریبن" دیگه اون آدم قبلی نیستم. روزمره‌ام. بخور و نمیر خیلی اغراق است. بخور و برقص‌ام.
شنگولم برای خودم. حالا چرا افتادم به جان خودم خودم را نقد می‌کنم، نمی‌دانم. وسط‌هاش هم دلم می‌سوزد برای خودم چون خسته‌م. بقیه نقد را ول می‌کنم که نخش ول شود برود به امان خدا. خودم را نازی‌نازی می‌کنم. آبجوئه الان می‌ترکد. بروم بردارمش. حیف نیست؟

۱۸ تیر ۱۳۹۱


یک. دیشب آمدم خانه، دیدم خانه‌مان شکل خانه‌ی ارواح شده. هم‌خانه‌م تمام پوسترهاش را از دیوارهای هال کنده بود. این همه دیوار سفید. کتاب‌هاش را از کتابخانه جمع کرده بود. کتابخانه‌ی من کماکان از مهاجرت رنج می‌برد و خیلی لاغر است. همین است که در واقع کتاب‌های او تقریبن کتابخانه‌مان را پر کرده بود. نیمه‌ی ماه می‌رود مصر. عاشق یک مرد مصری شد و عقلش را به‌کل از دست داد. حالا دنبال عشقش وسط میدان تحریر است. ما آخر ماه باید اسباب‌کشی کنیم. هم‌خانه‌ی دیگرمان هم ماه گذشته یک روز بی خداحافظی رفت. ما  دو تا فکر کردیم خیلی دیوانه است چون ما معتقدیم که این اتاق وسطی را به هر کی اجاره دادیم، حالش خراب بود. من ته دلم فکر کنم از ما بدش می‌آمد چون ما تولدش را یادمان رفت.
خلاصه خانه عین خانه‌ی ارواح است. سفید، خالی و بزرگ. من هم این‌جا تنهام. رسیدم خانه سرم توی موبایلم بود. سرم را آوردم بالا، دیدم چقدر همه‌جا عجیب است. اول نمی‌فهمیدم چی عجیب است، بعد آمدم توی سالن دیدم چه خالی‌ست.
زنگ زدم به قلی گفتم خانه‌مان شده خانه‌ی ارواح. گفت به جنبه‌های مثبتش فکر کن. می‌توانیم توی سالن فوتبال بازی کنیم. هه هه.
دو. مریضم. هوا سی چهار پنج درجه است و من گلودرد دارم و دماغم آبشار نیاگاراست. انگار که وسط زمستان است نکبت. تب هم دارم. خیلی قشنگ. سه روز تعطیل بودم. حالا تا بیست روز آینده انقدر کار می‌کنم که پس بیفتم. پول پیش خانه‌ی جدید خیلی گران است. باید پس‌انداز کنم. این میان یک کاتالوگ سی صفحه‌ای و یک وبسایت هم باید طراحی کنم. پـــول، پــــــول، اسکروووووچ. باید پول و ثروت جمع کنم. زنجیرها از دست و پاهام آویزان. خیلی اسکروچ، خیلی عالی.
سه. باید قرارداد خانه‌ی جدید را ببندم. یک خانه‌ای توی دل وین دلم را برد. کوچک است و با دوتا هم‌خانه اما پیاده تا سر کارم ده دقیقه. تا دانشگاه با دوچرخه ده دقیقه. تا همه‌جا ده دقیقه. خوشگل و تمیز و عالی. هنوز قرارداد نبستم. یک ذره دارم لفتش می‌دهم که پولدار شوم تا وقت قرارداد. بعدش بد است. تکان نمی‌توانم بخورم بعد از قرارداد بس که فقیر می‌شوم. مثل شترگاو پلنگ فکر کنم تمام تابستان را کار کنم و آخرش هم پولدار نمی‌شوم.
چهار. یک لبخند مصنوعی هم دارم که همین دیشب مچش را گرفتم و فکر می‌کنم مچ گرفتن از لبخند مصنوعی آدم اتفاقی‌ست که به همین راحتی نمی‌افتد. پشت بار کافه سرتاسر آینه است. بعد ناخودآگاه آدم سرش را که بالا می‌کند خودش را تماشا می‌کند در حالت‌هایی که با آن قیافه‌ها معمولن جلوی آینه نیستی.
رفته بودم سر یک میزی که در اعماق تهم معتقدم خیلی آدم‌های الکی‌ای هستند. یعنی انگار همه‌چی این آدم‌ها تقلبی‌ست. از این‌هایی که عینک هیپستری می‌زنند کماکان. بعد یک پیراهن مردانه تن می‌کند و دکمه‌هاش را جابه‌جا می‌بندد با کفش ده سانتی‌متر پاشنه. بزک دوزک حسابی، یعنی ساعت‌ها مالیده. بعد تریپ من آدم خیلی کره و آره‌ای هستم و اوه اصلن حواسم نبود. اصلن امروز نفهمیدم چی تنم کردم. خیلی داغون. خیلی . خیلی خسته‌کننده.
بعد زیاد می‌آیند کافه، یک مجموعه‌ای از آدم‌های الکی هستند که هر کدامشان بدون آن یکی می‌آید پشت سر بقیه صفحه می‌گذارد و کلن مهمان‌های طاقت‌فرسایی هستند. بعد از سر میزشان داشتم برمی‌گشتم پشت بار، چشمم افتاد به ریخت خودم، چنان لبخند مصنوعی مزخرفی به لبم بود که چند ثانیه به خودم خیره شدم تا حالیم شود که کی هستم. انگار یکی با چسب نواری گوشه‌های لب‌ها را کشیده بود بالا. لبخند هم نبود. شاید بهتر که بخواهم توصیف کنم شبیه یک آدمی بودم که با شدت در تلاش است که قیافه‌ی منزجر شده‌ی خودش را کنترل کند. خلاصه صورتم یک چیز مچاله‌ای بود که تا حالا ندیده بودیم هم را. خیر سر عنا این ریخت خودمان هم دیدیم.