۲۶ آبان ۱۴۰۰

منبر

 خیلی حرف می‌زنم. خیلی بیشتر از اونی که در مغز خودم به حالت ایده‌آل باید حرف بزنم. توی هفته ۲۵ ساعت درس می‌دم. یعنی بیشتر اوقات کاری‌م ایستادم جلوی یه گروهی از انسان‌های بدبخت که مجبورن به من گوش بدن و دارم حرف می‌زنم. حرف می‌زنم یعنی تدریس می‌کنم که خب با حرف‌زدن یکی نیست اما هست. وقتی دهنم باز و بسته می‌شه و اصواتی از حنجره‌ی من خارج می‌شه. این حرف زدنه دیگه. 

سیستم تدریسم این نیست که متکلم وحده باشم اما خب بعضی وقت‌ها هم مجبورم. یعنی از اون ۲۵ ساعت حداقل هفت هشت ساعتش مونولوگ می‌گم. وضعیت عجیبیه برای من. همین من. همین من خر. 
تصور من از خودم این بوده و هست که نوشتاری‌ام و نوشتاری بودن لزومن خلاف حرف زدن نیست اما نوشتن لزومن بهترین دوست آدم‌هایی که راحت حرف می‌زنن هم نیست. 
من با نوشتن فکر می‌کنم. وقتی نمی‌فهمم چه‌ام شده، اولین راه حلی که به فکرم می‌رسد اینه که بنویس تا بفهمی. یعنی نوشتن به مثابه دفاع. 
تمام این‌سال‌های بزرگسالی حرف‌های عمیق و سخت و جدی و عاشقانه و عصبانی و مهم زندگی‌م رو نوشتاری زدم. هنوز هم بعد یک عمری تدریس و حرف زدن اجباری، در موقعیت‌های شدید نمی‌تونم حرف اصلی‌مو بزنم. اما خیلی قشنگ بلدم ادای این رو درآرم که اینی که دارم می‌گم حرف اصلیمه الان. که نیست. 
شده حرف اصلی‌م که به خاطرش دارم این رو می‌نویسم این نباشه که این‌جا دارم می‌نویسم اما این رو می‌نویسم که بعدن بتونم برم اون رو بنویسم که باید بنویسم. حرفی هم که زدم هیچ ربطی به هیچ‌کدام از این دوتا که می‌نویسم، نداره. 
یعنی صد راه نشان می‌دم و صد نامه می‌فرستم تا بالاخره دستم شاید برسه به احساساتم و به کلمه درآوردن اونی که پاش رو گلومه. 
به خاطر سال‌ها تدریس هم -بدون فروتنی- خوب می‌توانم ظاهر حرف زدن رو حفظ کنم. یعنی یکی منو ببینه فکر نمی‌کنه این نمی‌تونه حرف بزنه. اما من که خودم می‌دونم حرف نمی‌تونم/نمی‌خام بزنم. اینه که شلاق رو بگیر تا بیاد. 
بعد تو بگو زن، تو که حرف زدن دوست نداری، چرا معلمی آخه؟ عقل نداری؟ 
این رو که بنویسم، باید برم یک ساعت راجع‌به تاریخچه آب شرب شهر وین حرف بزنم. 
چرا آخه؟ 
من. 
حرف. - «با این حالم» به قول اون کره‌خر.-

۱۸ آبان ۱۴۰۰

زنبور خادم

صبحی با موهای ژولی‌پولی پریدم تو قطار. قبلش برنامه‌م این بود که توی آسانسور ردیفش کنم، طبقه‌ی نوزدهم همسایه سوار آسانسور شد. نمی‌شه جلوی یه غریبه طوری رفتار کنم که انگار آینه‌ی آسانسور، آینه‌ی گنجه‌ی منزل ماست. شدنش می‌شه اما روم نشد. همون‌جور پوکرفیس با موهای جنگلی ایستادم و با همون موها سوار قطار شدم و با همون موها دارم این متن رو می‌نویسم و با همون موها داشتم ایستگاهم رو از دست می‌دادم چون رفتم تو آرشیو وبلاگ یه عزیزی و سر بلند کردم دیدم در قطار روی ایستگاهی که قراره توش کتابای کتابخونه رو پس بدم، بسته می‌شه و من هم که توی ده روز اخیر مدام انگار تو باسنم فشفشه گذاشتند. پریدم بیرون از قطار و نزدیک بود کتاب‌ها بپاشه روی سکو. نپاشید.
جریمه‌ی کتاب. 
طی پونصد سال تلمذ، یه دفعه هم کتابایی که دستم بود جریمه نخورده بود. اول پندمی، توی کتابخونه نشسته بودم با یه پاراگراف سر و کله می‌زدم که ماگدالنا گفت کشور قراره بره تو لاک‌داون. ویروس رسیده این‌جا. چه ترس غریبی بود. هرچی کتاب پهن بود جلوم و یک خروار دیگه رو بردم ریختم جلوی کتابدار و گفتم همه رو می‌برم. همونا رو امروز پس دادم. تاریخ کتاب‌ها مارچ سال دوهزار و بیست بود. علت جریمه این بود که کتاب‌ها خودشون، خودشون رو تمدید می‌کردند و ظاهرن یک روز دیگه خسته شدند و دیگه تمدید نکردند. من هم توی گیجی این ماه اخیر ایمیل اخطارش رو ندیدم. این‌جور شد که وسط صد و یک کار الان داشتم از این ایستگاهه جا می‌موندم.
جا نموندم.  
آفتابه امروز. صبح وسط این هیگار ویگار زنگ زدم به ماگدالنا گفتم بیا بیرون تو هم. آفتابه. بیا بریم این کتابا رو پس بدیم و بارش از دوشمون برداشته شه. نق زد یه ذره که دارم می‌نویسم. یه ربع بعد زنگ زد گفت سه جمله نوشتم و ده جمله پاک کردم و دیگه نمی‌تونم بنویسم. میام. 
گفتم میام دم خونه‌ت. یه شوخی داریم با هم که قرارهامون رو با هم مثل «خارجی»ها می‌ذاریم. یعنی یکیمون می‌ره در خونه‌ی اون‌یکی و زنگ می‌زنه می‌گه بیا پایین بریم قهوه بخوریم نه از دو ماه قبل واسه نیم‌ساعت قهوه، تو تقویم. خیلی با برنامه. خیلی آینده‌نگر و از آینده مطمئن. خیلی «اتریشی».
آخ راستی اتریشی. فردا باید برم قسم بخورم که شهروند اتریش بشم. کل پروسه‌ی اداری، مالی و رنج روحی بماند. در نهایت سوزنم گیر کرده سر قسم. 
توی این قسم باید بگم که خادم اتریش خواهم بود. حالا توی همه‌چیز که بود و هست، این یه قلم سختم شده. اما خدمت آخه؟ 
من به ایران مگه خدمت کردم که به اتریش بکنم. اصلن خدمت یعنی چی؟ چقدر من از قیافه‌ی گردن‌کج و دست‌بوس و ریاکار خدمت بدم میاد. 
قانون مهاجرت اتریش مال سال ۱۹۸۵ است. پتریارکی‌تپان. چرا فکر می‌کنم خدمت رو برمی‌دارند اگر الان دوباره جمله‌های قسم رو بنویسند؟ نمی‌دونم. 
چه بسا بنویسند با گردن کج خدمت می‌کنم و خواهم کرد و شهروندی اتریش را سورمه‌ی چشمونم خواهم کرد. 
گفتم پتریارکی. ده ساله من و قلی با همیم. پنج ساله ازدواج کردیم. چندبار جواب داده باشم که بله شوهرم اتریشیه اما من اتریشی نیستم خوب و کافیه از نظر شما؟ کسی از قلی پرسید شما چرا ایرانی نیستی؟ هرگز. 
ول کن لاله. رها کن. اگر من آلمانی بودم این نبود؟ چه بسا باز هم بود. یعنی حالا بخشیش مربوط به ایران و سیاست و شرایط اجتماعی ایرانه اما نه همه‌ش. ایراد یک گوشه‌ش اینه که من برای دیگران زن قلی‌ام. «مگه شوهرت اتریشی نیست؟» چند بار شنیده باشم این جمله رو‌ خوبه؟ یعنی لزومن مربوط نیست به دشواری ایرانی بودن. یه تنه می‌زنه به دشواری زن بودن و یه نمه به دشواری مهاجر بودن از کشور سوم. 
رها کنیم. رها کنم. این‌طور نمی‌شه. همین‌جور عصبانی‌تر می‌شم. 
برگردیم کمپوس دانشگاه و جلوی کتابخونه. گفتم ماگدالنا من به اتریش خدمت خواهم کرد آخه؟ کدوم اتریشی این حرف رو زده که من دومیش باشم؟ - جز اونایی که مثل الان من مجبور شدند.-   
گفت یه لحظه حرص نخور. من یه داستان برات تعریف می‌کنم. گفت وقتی برای فیرمونگ رفته بوده کلیسا باید یه جمله می‌گفته که توی این مایه‌ها بوده که مسیح و روح‌القدوس و پدر آسمان‌ها فلان و بهمان و نم‌چیطور او هستند و او در نهایت برای رشد و فلان کلیسا می‌کوشه. چهارده سالش بوده. فیرمونگ رو توی اتریش بین ۱۲-۱۶ سالگی انجام می‌دهند. سنت وارد شدن به عنوان انسان بالغ به عرصه‌ی مسیحیان که اغلب بچه‌های خانواده‌های مذهبی انجامش می‌دهند. ماگدالنا هم در مغز عصیان‌گر خودش نمی‌خواسته «برده‌ی» کلیسا باشه و در رشد و فلانش بکوشه. گفت از وقتی فهمیدم باید این جمله رو بگم، با خودم تصمیم گرفتم که این‌جای قسم رو اجرا نکنم و فقط لب بزنم. خیلی قهرمان و خیلی شاد. خیلی مفتخر گفت آخر سر هم لب زدم و نگفتم. چون نمی‌خواستم بکوشم. 
بعد گفت نمی‌شه تو هم لب بزنی؟ گفتم نه. یاد شعار هفته تو‌ مدرسه افتادم. یاد مرگ بر فلان و بهمان. 
گفتم من احتمالن تنها ایستادم جلوی اون شخص. خیلی جای قر و قمیش ندارم. فکر کنم نمی‌تونم لب بزنم. یهویی گفت می‌شه به جای Diener یه چیز دیگه بگی. گفتیم چی؟ گفت مثلن  Biene. یه لحظه مغزم یاری نکرد ولی بعدش قاه‌قاه از تصورش خندیدم. ایده‌ش بامزه و سرخوش بود و یه به تخمدانم خاصی در خودش داشت. 
جدی رفتم تو فکر. ای منصف. ای زنبور خادم. 
جریمه‌ی کتاب‌ها هشت یورو بود. گفتم الان چون یک بار جریمه شدم اسمم رفته توی لیست سیاه کتاب‌قرض‌کن‌ها؟ گفت نه. 
با ماگدالنا جلوی حیاط تاریخ هنر نشستیم. قهوه‌ی آشغال سوپرمارکت خوردیم. صورتمون رو چرخوندیم سمت آفتاب و چشمامون رو بستیم بدون وزن کتاب‌هایی که قرض کرده باشیم ‌‌و پس نداده باشیم.