رمزهای زندهی جان
بارها خواستم درباره کلمهی سادهی سهحرفی "جان" بنویسم. نشده... امروز ولوترین روز تاریخ بشریت در هفتهی گذشتهبوده. من میخواهم راجعبه "جان" بنویسم.
جان را من نشنیدهبودم تا آنباری که دستش توی موهام بود و نفسم روی (شاید حتی توی) گردنش بود و توی گوشم گفت جان. یعنی هیچ من حساب نمیکنم جانهایی را که شنیدهبودم، تا آنموقع. همانجا کلمهی جان متولد شد برای من. بعد من تعجب کردم. انگار از یکجایی اعماق جانش آمد و رفت یکجایی اعماق جانم. بعد باز گفت. باز گفت. بارها گفت تا من یاد گرفتم که وقتی دوستترمدارد، میگوید جان. اوایل غشِ خنده میشدم وقتی میگفت جان. میگفتم جان چیه بابا. مث پیرمردا... میگفت جانم... میخندید. بعدتر که میگفت جان، ساکتمیشدم. دلممی لرزید. جان که نمیگفت همهش منتظر بودم بگوید. خیلی بعدش بود که یکبار میانهی ماجرا آرام گفتم جانم. نگاهم کرد. خندید. خودم خجالتکشیدهبودم بس که فکرمیکردم کلمهی من نیست که بگویم جان. بعدتر یادگرفتم که جان خیلی کلمهی خوبیست. خیلی هم کلمهی من است. یکجایی هست که دیگر آدم هیچکار نمیتواندبکند. یعنی ازش برنمیآید. فقط باید بگوید جان. بعد یاد گرفتم بیترس بگویم جانم. یاد گرفتم کی باید بگویم جانم. که دیگر آرام نمیگفتم. که گاهی بلند چشم در چشم میگفتم جانم... که بعد او چشمهای هرزهی مهربانش را تنگمیکرد، میگفت جون و من لبهام را غنچه میکردم و میگفتم جون از لای دندانهام و ما دیگر دوتا آدم متشخص درست حسابی نبودیم بلکه دو تا لات بیسروپا دلباختهی عاصی میشدیم که جز جون چیزی نداشتند بههم بگویند و قاهقاه میخندیدیم.
از من بپرسید آن روز توی فروردینماه اولینبار یکی گفت جان و یکی شنید. قبلتر نمیتوانسته این کلمه وجودداشتهباشد. حالا اینهمه گذشته. من بارها گفتهام جانم. بعد باز میخواهم بنویسم که هربار گفتم جانم توی دلم گفتم چهقدر هیچ کلمهی دیگری را نمیشد جایش بگویم. چهقدر انگار یک کلمههایی مال یکلحظههای خاصیست. چهقدر خوشممیآید که جان را بلد شدم. یعنی میدانید همانقدر که نمیشود جز میز به میز چیز دیگری گفت، همانقدر نمیشود جز جان، به آنجای معاشقه که رسیدی، چیز دیگری بگویی. جان اینطور کلمهایست و من خواستم بهتان بگویم که اگر بلد نیستید بگویید جان، بروید خودتان را درست کنید کلن. اگر هم که بلدید که دمتان گرم.