۳۱ شهریور ۱۳۸۸

رمزهای زنده‌ی جان

بارها خواستم درباره کلمه‌ی ساده‌ی سه‌حرفی "جان" بنویسم. نشده... امروز ولوترین روز تاریخ بشریت در هفته‌ی گذشته‌بوده. من می‌خواهم راجع‌به "جان" بنویسم.

جان را من نشنیده‌بودم تا آن‌باری که دستش توی موهام بود و نفسم روی (شاید حتی توی) گردنش بود و توی گوشم گفت جان. یعنی هیچ من حساب نمی‌کنم جان‌هایی را که شنیده‌بودم، تا آن‌موقع. همان‌جا کلمه‌ی جان متولد شد برای من. بعد من تعجب کردم. انگار از یک‌جایی اعماق جانش آمد و رفت یک‌جایی اعماق جانم. بعد باز گفت. باز گفت. بارها گفت تا من یاد گرفتم که وقتی دوست‌ترم‌دارد، می‌‌‌‌گوید جان. اوایل غشِ خنده می‌شدم وقتی می‌گفت جان. می‌گفتم جان چیه بابا. مث پیرمردا... می‌گفت جانم... می‌خندید. بعدتر که می‌گفت جان، ساکت‌می‌شدم. دلم‌می لرزید. جان که نمی‌گفت همه‌ش منتظر بودم بگوید. خیلی بعدش بود که یک‌بار میانه‌ی ماجرا آرام گفتم جانم. نگاهم کرد. خندید. خودم خجالت‌کشیده‌بودم بس که فکر‌می‌کردم کلمه‌ی من نیست که بگویم جان. بعدتر یاد‌گرفتم که جان خیلی کلمه‌ی خوبی‌ست. خیلی هم کلمه‌ی من است. یک‌جایی هست که دیگر آدم هیچ‌کار نمی‌تواند‌بکند. یعنی ازش برنمی‌آید. فقط باید بگوید جان. بعد یاد گرفتم بی‌ترس بگویم جانم. یاد گرفتم کی باید بگویم جانم. که دیگر آرام نمی‌گفتم. که گاهی بلند چشم در چشم می‌گفتم جانم... که بعد او چشم‌های هرزه‌ی مهربانش را تنگ‌می‌کرد، می‌گفت جون و من لب‌هام را غنچه می‌کردم و می‌گفتم جون از لای دندان‌هام و ما دیگر دوتا آدم متشخص درست حسابی نبودیم بلکه دو تا لات بی‌سر‌و‌پا دلباخته‌ی عاصی می‌شدیم که جز جون چیزی نداشتند به‌هم بگویند و قاه‌قاه می‌خندیدیم.

از من بپرسید آن روز توی فروردین‌ماه اولین‌بار یکی گفت جان و یکی شنید. قبل‌تر نمی‌توانسته این کلمه وجود‌داشته‌باشد. حالا این‌همه گذشته. من بارها گفته‌ام جانم. بعد باز می‌خواهم بنویسم که هربار گفتم جانم توی دلم گفتم چه‌قدر هیچ کلمه‌ی دیگری را نمی‌شد جایش بگویم. چه‌قدر انگار یک کلمه‌هایی مال یک‌لحظه‌های خاصی‌ست. چه‌قدر خوشم‌می‌آید که جان را بلد شدم. یعنی می‌دانید همان‌قدر که نمی‌شود جز میز به میز چیز دیگری گفت، همان‌قدر نمی‌شود جز جان، به آن‌جای معاشقه که رسیدی، چیز دیگری بگویی. جان این‌طور کلمه‌ای‌ست و من خواستم بهتان بگویم که اگر بلد نیستید بگویید جان، بروید خودتان را درست کنید کلن. اگر هم که بلدید که دمتان گرم.

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

Give me your day dream

تمام خوبی و بدی این بازی این‌ است که همیشه یک جور جدیدی تکراری‌ست. یعنی تمام چیزی که من ازش می‌دانم این است که تکراری‌ست اما همیشه جور تازه‌ای تکراری‌ست. همیشه آدم مچ خودش را می‌گیرد که به قول سارای کتاب‌ها دارد فلان کیف قرتی بوسش را دست می‌گیرد عوض این کیف جینه که همیشه روی دوشش می‌اندازد و از خانه می‌زند بیرون. همیشه آدم‌هایی که ناگهانی انرژی فوق‌العاده ای از خودشان نشان می‌دهند، جذابند...

داشتیم قدم می‌زدیم و آن‌ها داشتند به‌هم‌زدن یکی‌شان را - که من تازه شناختم- با دوست‌دخترش، تحلیل‌می‌کردند. بعد من گیرِ هزار داستان و ماجرای خودم بودم. مغزم عین لوکوموتیو داشت کار می‌کرد. از دیشبش هرکار کرده‌بودم، حالم منفجرتر شده‌بود. می‌شنیدم و نمی‌شنیدم که چه می‌گویند. همین‌طور که خیلی ساکت بودم و مثلن خیلی گوش‌می‌دادم و حقیقتن اصلن گوش‌نمی‌دادم و الکی سر تکان‌می‌دادم، از من پرسید چی فکر‌می‌کنم. من هم جنرالی جواب‌دادم. جنرالی حرف‌زدن همان و تا چهارساعت بعد یک‌بند و مسلسل‌وار حرف‌زدن و بحث‌کردن همان. بعد دیدید گاهی آدم حرفش می‌آید؟ همان! لازم‌به‌ذکر نیست که سرمان گرم‌شده‌بود که داشتیم دیزسترهامان را شریک‌می‌شدیم دیگر؟... این‌طور شد که برایش ‌گفتم که عاشقیمن‌گاهم (بر وزن نشیمن‌گاه) یک‌سالی‌ست خراب‌شده‌است. بعد مثل تمام وقت‌هایی که این مکالمه را داشته باشیم رسیدیم به خیانت‌کردن و این‌که چه‌طور می‌شود آدم خیانت‌‌‌می‌کند. نه به طرفش فقط، به خودش، به روحش، به مغز و ملاجش، به عاشقیت کردنش و در نهایت کلن چه‌طور عاشقیمن‌گاه آدمیزاد خراب‌می‌شود. داستان‌هایی که پسِ پشتش می‌آید. چه‌طور آدم بی‌حس می‌شود؟ که گاهی واقعن فکر می‌کند نکند همین باشم؟ نکند همین بمانم؟ نکند دیگر هیچ‌وقت بلد نباشم به کسی بگویم دوستش دارم. یعنی نکند حال دوست داشتنم نیاید؟ چون باید بیاید که بتوانم بگویم. هوم؟ بعد برایش تعریف نکردم اما ذهنم رفت به آخرین‌باری که در موقعیتی بودم که طبیعتن می‌توانستم و باید می‌گفتم دوستت دارم به آدم عزیزی که کنارم بود اما هرچه به خودم فشار آوردم جز یک لبخند ابلهانه‌ای که زدم کاری از دستم برنیامد و آن‌جا بود که از خودم ترسیدم. که اگر این‌جا دوستت دارمِ ساده گفتنم نمی‌آید پس حتمن خراب‌شده عاشقیمن‌گاهم و بعد که تمام‌شد، که خودم با خودم تنها ماندم، غمم گرفت از این‌که نمی‌توانم. یعنی نمی‌آید که نمی‌توانم... باید خودش بیاید... بعد هم پذیرفتم که خراب شده و رفته پی کارش.

بعدتر که نشستیم توی یک لوکالی و هوا تاریک شده‌بود و عصرمان را شب می‌کردیم و نوشیدنی‌هامان سنگین‌تر شد، دیدم دارم گردن آفتاب‌سوخته‌ش را تماشا می‌کنم. دیدم کتش را انداخت روی شانه‌هام که یخ‌کرده. که حواس هردومان بود که دستش ماند روی کتش روی شانه‌م. تازه آمده از بارسلونا و فکر‌می‌کنم هوای بارسلونا توی مشامش است هنوز که این‌جور خواستنی‌ش کرده. موهایش شور بود شاید. من چه‌می‌دانم. سیگارش را ترک کرده مثلن. گاهی یکی می‌کشد. نمی‌خواهد سیگار بخرد و یک مدل خواستنی خوبی می‌کندش این دربه‌دری‌ش. یک‌مدلی که آدم دوست دارد دنبال سیگار گشتنش را تماشا کند در حالی که تمام تلاشش را می‌کند که یک پاکت نخرد که دوباره بیچاره نشود. گاهی خوبی آدم‌ها این است که وبلاگ آدم را بلد نیستند. گاهی می‌بینی حواست پرت جزییات یک آدمی شده‌ست که دارد از لب زندگی‌ت رد می‌شود. اوه اوه.

۲۸ شهریور ۱۳۸۸

در همه‌ی ما دیوژنی خفته است یا سلام گلدن گلابی

یک. امتحان تمام شد. (دروغ گفتم تمام نشد اما یک بخش مهمی‌ش تمام شد) من بهترین سعی‌ام را کردم. هنوز دوشنبه باید یک مقدار بهترین سعی‌ام را دوباره استفاده کنم. پدرسوخته این بهترین سعی یک چیز مستتری‌ست در آدم کلن. اما بین خودمان باشد در زندگی لحظاتی هست که آدم به خودش می‌گوید چرا واقعن؟ از لحاظ دونم نبود آبم نبود این را به خودش می‌گوید. بچه‌ها فکر می‌کنند این یک سندرومی‌ست که حالا به‌حالت خفیف من را گرفته اما بعدها حملات حادش را هم خواهم‌دید. سندروم مشاهده‌شده‌ی‌ بعدی احساس دلتنگی و نگرانی‌ست وقتی ساعت طوری‌ست که نمی‌توانی زنگ بزنی. مثلن دوازده و نیم این‌جاست و سه شب آن‌جا. بعد من به حالت مرگ و دگرگون دلم می‌خواهد با مامان خوب بلای خودم حرف بزنم و خب احمقانه ‌و ترسناک است که زنگ بزنم وقتی خوابند، بعد بگویم هیچ کاری نداشتم دلم می‌خواست بدانم شما خوب و بلایید یا نه. بعد این حال را که تعریف کردم، نا در حالی که داشت کافه‌ماشین را روشن می‌کرد با طبیعی‌ترین لحن جهان گفت ولکام تو مای ورلد. خب این ترسناک‌ترین جمله‌ای بود که شنیدم.

دو. من و لنا همیشه وقتی شادمانیم به هم می‌گوییم چطوری گلابی طلایی؟ بعد این گلابی طلایی روی ما ماند. گاهی می‌آمد بیرون. گاهی می‌رفت فرو. (توی کانتکست فرو‌می‌رفت البته. هیه) بعد از وقتی من آمدم که خیلی هم کوتاه است اما انگار هزارمیلیارد سال است، یک سلسله ایمیل‌هایی ما به‌هم زدیم با تایتل گلدن گلابی. می‌خواهم بدانید که تجربه‌ی این ایمیل‌بازی را با همه داشتم الا خواهرم. من و خواهره روزانه تمام حرف‌هامان را توی مسنجر می‌زنیم. یعنی همیشه یک زندگی معاشرتی مسنجر- بیس داشتیم. مثلن این‌طور که من می‌نویسم لنا فلانی رد شد از جلوی من. یا او برمی‌دارد مزخرفی که همکارش می‌گوید را پیست می‌کند یک جور خوبی که انگار همین‌جا نشسته پیش من. یعنی می‌دانید از وقتی لنا دور شد به خاطر ازدواج که خانه‌ش از ما سوا شد، ما مجبور شدیم به مسنجر پناه ببریم اما ایمیل چیز غریب دیگر بهتری‌ست. ما همیشه همه‌چیز را با روش‌های دیگری به‌هم گفتیم اما خب این ایمیل بازی با نزدیک‌ترین‌ها حال طلایی دیگری‌ست و اگر خیال می‌کنید الان نمی‌دانم که عمو دادولی تهران است آن‌جا چه‌خبر است و چه‌قدر باران آمده و لنا چی پوشیده‌است و بابایم چی گفته است و کی کی امامه بود‌ه‌است و مامانم ما شب پارتی می‌کنیم چه‌قدر نگران است یا کی با کی به‌هم زده و کی کی را با چه کیفیت حادی بوس کرده و برای لنا گفته (و خب طبیعی‌ست که لنا به من بگوید و برعکس)، سخت در اشتباهید.

سه. آدم در خودش چیزهایی کشف می‌کند که نامی مگر دیوژن نمی‌توانند داشته باشد. کلن. این مورد لابد بعدن مفصلن توضیح داده خواهد شد.

چهار. القدس لاله.

پنج. اونایی که کف آشپزخونه پارتی می کنن حال می‌کنن؟ (اون عقبیای کنسرت ابی) هیه. یا مهندس دو یور جلسه. هاه.

شش. می‌دانم سواد نداری که بخوانی اما...

هفت. اوبان خیلی هیه است.

هشت. زن‌هایی این‌جا هستند که ما مادام بَلا صداشان می‌کنیم و تقریبن شیگالا‌ترین زن‌هایی هستند که تا حالا دیدید و سنشان از هفتاد تا صد و پنجاه سال است و اولین مشخصه‌شان این است که موهاشان که نارنجی یا سفید یا حتی بنفش است را پوش می‌دهند. من این فعل پوش‌دادن را اصلن یادم رفته بود. آن قدر خندیدم اولین مادام بلا را که توی اوبان دیدم که ایستگاه را رد کردیم، پیاده نشدیم. بعد الان از مفرح‌ترین کارها پیدا کردن مادام بلا در خیابان و در‌صورت نامرد‌بودگیِ‌شدید یواشکی عکاسی‌ست. ما این‌طور آدم‌های جهان سومی الاغی هستیم. بعله. کالکشن مادام بلا- ورسیون لاله را از مادام‌بلافروشی‌های معتبر بخواهید.

پ.ن

طبعن بدون بازخوانی هوا شده.

۲۱ شهریور ۱۳۸۸

هیه

نگارنده تا مدت معلومی در ده بالا می‌باشد و از آن‌جا با تقریب خوبی سنگر را حفظ می‌کند. این پست نوشته‌شده که چنان‌چه نگارنده سنگر را چه در جبهه‌ی گودر، چه در جبهه‌ی وبلاگ حفط نکرد، حمل بر ادب وبلاگی شود به مدت حدودن بیست الی سی‌روز و بعد روال به‌همان بی‌ادبی سابق برمی‌گردد. بعله.

۱۷ شهریور ۱۳۸۸

بشمر

یک. چیز خوبی که توی آدم‌های جدیدی که می‌بینیم همیشه جذاب و متفاوت می‌تواند باشد، منرشان است. یعنی هیچ دوتا آدمی را نمی‌شود پیدا کرد که خلقشان مثل هم باشد. من فکر‌می‌کنم این یکی از عالی‌ترین چیزهای هستی‌ست. یعنی می‌توانی به‌قدر آدم‌های روی زمین منر جدید پیدا کنی. همیشه می‌شود چیزهای تازه‌ای دید و آیا این معرکه نیست؟

دو. این‌که آدم، آدم‌های زیادی دور و برش داشته‌باشد، هیچ به‌معنی این نیست که آدم، آدم‌های کافی دور و برش دارد.

سه. توی ترافیک پشت چراغ قرمز ایستاده‌بودم، یک دوصد‌شیش جلوی من بود. بچه روی صندلی عقب ایستاده بود و هاری‌می‌کرد. یعنی اگر فکر‌کنید که من اصطلاحی جز هاری‌کردن برای کاری که داشت‌می‌کرد دارم، سخت در اشتباهید. کار دقیقی که می‌کرد این بود که توی نود و نه ثانیه چراغ قرمز هزار و پانصد دفعه باسنش را چسباند به سقف ماشین و باز دوباره راست ایستاد. باز با یک جهاد عظیمی باسنش را چسباند به سقف، باز صاف ایستاد. یعنی من پهن شده بودم از خنده که این بچه واقعن از چیِ این‌کار خوشش‌می‌آید که هی تکرار می‌کند؟ خلاصه مفصل خندیدم. بعد روحیه‌م از این روحیه‌های تعمیمی بود، این بود که فکر‌کردم با خودم که مگر خودم چه‌کار‌می‌کنم؟ غیر از این است که از یک کاری که خوشم می‌آید صدها بار تکرارش می‌کنم علیرغم این‌که گاهی تکرار‌کردنش خیلی کار ابلهانه‌ای به‌نظر‌می‌رسد. بعد خود کار اصلن آن‌قدر مضحک است که چسباندن باسن‌شرت‌نخی‌سرخابی‌دار پیشش خیلی چیز خاصی نیست. حالا این‌که ما به‌عنوان آدم بزرگ می‌توانیم در خفا باسنمان را بچسبانیم به سقف ماشین معنی‌ش این نیست که باسنی به سقفی نچسبیده‌است.

چهار. دیدید توی شماره تلفن سیو کردن چه شاهکارهایی هستیم؟ یک سری را با اسم و فامیل و دم و دستگاه و لینکی که از طریقش آدمه را می‌شناسیم سیو می‌کنیم، بعد دو ماه که می‌گذرد، هربار که زنگ‌می‌زند و اسم و فامیل و تشکیلاتش می‌افتد روی مانیتور موبایلمان خنده‌مان‌می‌گیرد از دو‌متر اسم. بعد از آن‌طرف می‌بینیم روی موبایلمان افتاده شوکت، حالا هی فکر‌کن، فکر‌کن، که شوکت کی بود خب؟ یادت نمی‌آید که. خودش را معرفی هم می‌کند یادت نمی‌آید. حالا هی به همه بگو کانتکتم پریده. یارو خودش را کامل معرفی‌کرده باز یادت نمی‌آید و تو این‌طور آدم شادمان شاهکاری هستی.

پنج. توی همه‌ی خانه‌ها یک آدابی هست برای هر غذایی. حالا نمی‌خواهم تمام آداب غذایی خاندانم را این‌جا بنویسم اما سوپ جو را می‌نویسم. همیشه مامان ما سوپ‌جو که درست می‌کند. شیر و خامه‌ش را که می‌ریزد، یک‌طور معنوی‌ای من را صدا‌می‌زند که مامان بیا بچش. بعد من اصلن تا حالا یک‌بار هم تنهایی سوپ‌جو درست نکردم. یعنی من و همه‌ی مواد سوپ‌جو را باهم بگذاریم توی آشپزخانه لزومن این سوپ‌های خوشمزه‌ی مامانم درنمی‌آید ولی مامانمان همیشه طوری من را صدا‌می‌کند که بروم سوپ‌جو را بچشم انگار من پروفسور سوپ‌جو هستم. بعد این یک حال خیلی خوبی می‌دهد.

شش. حرف‌های آشپزخانه‌ای نوشتم یادم به ماشین‌لباسشویی افتاد. من از آن‌جایی که همیشه از مادر شاغل رنج‌برده‌ام، خیلی راحتم با کارهایی که باید توی خانه انجام‌بشود اما خواستم بدانید که به‌نظرم این دستگاه بسیار پیچیده‌ست و من اصلن نمی‌فهمم چه‌‌طوری کار‌می‌کند. البته من این مطلب را با خواهر خود درمیان‌گذاشتم و او هم خیالم را راحت کرد که قبل از زندگی مستقل از همین سندروم رنج‌می‌برده ظاهرن و به‌نظرش ماشین‌لباسشویی خیلی پدیده‌ی غریبی می‌آمده اما طبق شواهد لباس‌هاشان دارد شسته‌می‌شود به حول و قوه الهی و حتی بلد است چه‌قدر از چه مواد شوینده‌ای را بریزد آن‌تو و چه لباس‌هایی را با هم بشوید. جل‌الخالق.

هفت. بعضی کارها برای نکردن است.

هشت. فرمول‌هایی که توی زندگی‌مان برای خوب کردن خودمان داریم لزومن همیشه جواب‌نمی‌دهند. یعنی فکر نکنیم اگر یک‌بار دستمال بستیم سرمان را و خوب شد دفعه بعد هم دستمال ببندیم خوب می‌شود. دردها این‌طور موجوداتی هستند که هربار یک‌مدل جدیدی خوب می‌شوند.

نه. نمی نویسم نه را. می‌نویسم نمی‌نویسم که بفهمید چه آدم کرمالویی هستم.

ده. برایم توضیح داد که ساز و کار فلان ماجرا هم اعتیادی‌ست. همین است که حالش بسته به حال همان موقع آدم است. خیلی توضیحش خوب بود. یعنی یک توصیحی بود که به منی که نمی‌توانستم آن‌لحظه حالم را توجیه کنم، باید داده‌می‌شد. بعد این‌طور اوقات است که خوشحال می‌شوی آدمی که کنارت نشسته صبح تا شب با هم مزخرف می‌گویید و طراحی‌می‌کنید، یک آدم محشر نازنین حسابی‌ست که می‌توانی یک لحظه‌ی خصوصی‌ای را باهاش درمیان بگذاری و بفهمد و حتی توضیحش بدهد برای آدم تا آدم خیالش راحت بشود که اولین کسی نیست که به همچین ماجرایی افتاده. بعله.