داشتیم با خاله شوکو (شکوه طبعن. ما میگیم خاله شوکو) حرف میزدیم روی اسکایپ. یعنی سوپی به من زنگ زد، خاله شوکو هم آنجا بود. حرفمان کشیده شد به هزار طرف. همیشه اینطوری بود که من که ایران بودم خاله شوکو میآمد ولو میشدیم روی تخت من هی حرف میزدیم. هی حرف میزدیم. بعد هی بابام میگفت بیاین بیرون بعد هی ما نمیرفتیم چون داشت بهمان خوش میگدشت. خاله شوکو هم همسن و سال من نیست اما ما همیشه خیلی حرف داشتیم. از معدود بزرگسالهایی که حرف داشتیم، بود.
حرفِ خوب. حرف واقعن. نه که هوا چطوره؟ زمین چطوره؟
برایم گفت که خیلی اوقات آدمهایی که دچار افسردگی میشوند، مغزشان حجابش را از دست میدهد. گفت اگر دقت کنی اغلب آدمهایی که در حالتهای ضعف روحی قرار دارند، آدمهایی میشوند بسیار ریزبین. کوچکترین جزییات را میبینند و آزارشان میدهد. فیالواقع من اینطور فکر میکنم که همهچیز آزارشان میدهد. صدا، نور، حرف، صرف اینکه یکی وجود دارد، گاهی آزرده میشوند. بعد برایم گفت که رُکگویی حاد هم یکی از حالتهاییست که آدم این غم را بروز میدهد.
خیلی جالب بود. توی اطرافیانم خیلی این حالت را دیدم.
برای من ریزبینی شدید خیلی اتفاق میافتد وقتی آدم هورمونیای هستم، کوچکترین رفتارها روی مغز و ملاجم است. بهندرت اما آدمی میشوم که رُک حرفم را بزنم.
خودم فکر میکنم از اشکالاتی که دارم این است که نمیتوانم رک باشم. حتی وقتی لازم است رک نیستم. اغلب خودم را محق نمیدانم که تمام چیزهایی که فکر میکنم را بگویم. خوب یا بد است؟ نمیدانم. همیشه اما توی زندگیم با آدمهایی مواجه بودم که خیلی رک بودند. پیش آدمهای نزدیک زندگیم هر از چند گاهی حرف زدم. حرف زدنم هم همیشه اینطوریست که بهقول خاله شوکو مغزم حجاب داشته. هر حرفی از صدها لایه مراعات رد شده تا به زبان آمده. تنها جایی که مرز رد میکنم توی همین نوشتنهاست. درعین حال وقتی واقعن با یک آدمی روبرو هستم، تمام سعیم را کردم که کسی را نرنجانم. فکر میکردم و میکنم که چه دلیلی دارد یکی را برنجانم. خیلی باید فکر کنم تا یک حرفی را بالاخره بزنم.
همیشه احساس لخت و عور بودگی کردم وقتی حرف زدم. دوست ندارم. کلن آدمی هستم که دوست ندارم از احساساتم رو در رو حرف بزنم. احساس ضعف بهم دست میدهد وقتی رک میشوم دربارهشان. قضاوتم هم دربارهی آدمهایی که راجعبه کوچکترین چیزها رک حرف میزنند ضعف بوده است.
فضیلتهای ناچیز.
"فضیلتهای ناچیز" اسم یک کتاب ناتالیا گینزبورگ است. گاهی از خودم میپرسم این همه حرف نزدن فضیلت ناچیز است که دارم؟ میدانم هرگز آدمی نخواهم بود که همهی فکرهایی که میکنم را بگویم اما نمیدانم حد این حرف زدن/ نزدن کجاست؟
بک احساس ناجوری هم که دارم این است که احساس بزرگی میکنم با حرف نزدن. همان فضیلت ناچیز بهترین اسمیست که برایش میتوانم بگذارم.
لنا همیشه به من گفته و میگوید که آدم خونسردی هستم. خونسردی را همیشه به عنوان یک صفتی گفته که بالاخره معلوم نیست خوب است یا بد اما من بیشتر ته دلم فکر میکنم خوب است که آدم خونسردی هستم. خونسرد نه به این معنی که برایم مهم نیست. اتفاقن مهم است. خیلی. اما به سختی برای چیزی عصبانی میشوم. آستانهی تحملم برای عصبانی شدن خیلی بالاست. زیادی بالاست. گاهی فکر میکنم اصلن بلد نیستم عصبانی شوم. واکنشم به چیزهای ناخوشایند غم است گاهی.
بله آدمی هستم خونسرد و فراموشکار با فضیلتهای ناچیز.
پ.ن
سهراب ملقب به سُری پسرعمو نگارنده است. امشب تمام منصفها خانهش بودند. زنگ زدم به خواهر جان که حالی و احوالی، گفت همه اینجاییم. خلاصه از این مدلهای تلفن به ایران که با صدهزار و بیست و سه نفر حرف میزنی. این گوشی را میدهد به بعدی. آن یکی بدون خداحافظی به بعدی. یک لحظههایی اصلن نمیدانی با کی داری حرف میزنی. بعد خود بخود لای امواج مخابرات جو مهمانی میآید توی گوشَت. اینقدر که بروی یک آبجو باز کنی که از مستی جمع عقب نمانی.
دور افتادم. این را میخواستم بنویسم که سُری رفته بوده بانک. اسمش را میگوید بعد آدم بانکی بهش میگوید که ئه! تو یک خواهر نداری وبلاگ بنویسد؟ بعد او میگوید که نه. اما اسم این آدمی که میگویی چیست بعد آدم بانکی اسم من را بهش میگوید و سری به او میگوید که من دخترعموش هستم.
خیلی دلم میخواست با جزییاتتر ازش بپرسم جریان چی بود. چون همیشه آدم خوشخوشانش میشود از این چیزها میشنود اما وسط مهمانی بود. خلاصه که دست ما که به جایی بند نیست. فقط اینکه سلام آقای بانکی. سلامی که رسانده بودید به من رسید. خیلی هم خوش گذشت.