۵ اسفند ۱۴۰۱

Suboptimal

 گفتم یعنی بلوچستان روانمه اون‌جا؟ گفت آره. سرکوب شده و‌ محروم. گفت تریبون رو بده دستش ببین چی می‌گه؟ چی می‌خواد؟ چرا می‌خواد فلان کار رو بکنه؟

دادم. بلوچستانم خجالتی هم بود وسط این هیگارویگار. الان که فکر می‌کنم می‌بینم این تنها چیزیه که درباره‌ش تعجب نمی‌کنم. می‌خواستم خجالتی نباشه؟ کمی حرف زدم. متوجه شدم رفتم منبر. اومدم پایین. می‌فهمیدم یه جایی بیراهه رفتم لای حرفام اما نمی‌فهمیدم کجا رو اشتباه پیچیدم. گفت دیدی چطور شد؟ گفتم نه. گفت خیلی جالب بود. سه جمله طول کشید تریبون بلوچستان، بعد رفتی یه جای دیگه.
.
موهام رو که کوتاه می‌کنم، یادم می‌افته که گیاهان رو هم هرس کنم. شاید به خاطر صدای قیچیه. دلم می‌خواد عامل صدای قیچی باشم. شمام فکر می‌کنید صدای قیچی، قیچ قیچ است؟ 
قیچی تو دستم نیست هنوز. عادت ندارم موهام تا نخوره روی شانه‌م. قیچی هرس را برمی‌دارم. 
.
کنترل.
.
قبلش توی آسانسور گفتم لب بالام رو ببوس. بوسید. خیلی بادقت. چنان بوس دقیقی که مطلقا نخورد به لب پایینم. نپرسید چرا. خوشم اومد نپرسید.
.
چی می‌گفتم؟ هرس گیاهان. هرس این‌طوریه که خیلی خوش‌توصیفه اما من مثل نویسندگان نابغه نیستم که یه زن ظریف ناز نرم تایپیست کنارم باشه همیشه و تق‌تق داشته باشه اون خزعبلاتی که فکر می‌کنم و بلند دیکته می‌کنم رو تایپ کنه. همون زن‌هایی که توی همه‌ی این داستان‌ها هستند و خیلی هم توانان اما از دست نویسنده‌هه که خیلی بی‌ادب و خودمحور و غرق در امتیاز است، مدام گریه‌شون گرفته. یه لاور/فیانسه بی‌لیاقت‌تر از نویسنده‌هه هم دارن که منتظرشونه و اینا نمی‌رسن بهش. نویسنده‌هه هم حسود و نکبت، می‌گه باید بمونی تمام این چپتر رو بهت دیکته کنم و بعد هم پاکنویس کنی و بعد بری. اون لاور/فیانسه و وات‌اور هم که دارن، طفلی دم در منتظر. آخر لاورشون خسته می‌شه می‌ره. نویسنده‌هه از پشت پنجره می‌بینه که یارو رفت و بالاخره می‌ذاره تایپیست بره خونه. اون زنام می‌خوان کاغداشون رو جمع کنن اما دیگه اشکاشون چشماشونو تار می‌کنه. اون زنا بهتر از نویسنده‌هه می‌دونن اما زورشون نمی‌رسه. بعد بالاخره می‌دوند تو کوچه و اشکاشون تو هوا. نویسنده‌هه قطعا سیگاری پیپی چیزی دستشه پشت پنجره قدی. بیزار از خویش اما لبخند ناشی از توهم قدرت و کنترل. 
من از اون زنای انگشت آماده به تایپ روی میزم ندارم. دروغ چرا، می‌فهمم چرا آدم اونا رو می‌خواد. دل آدم نازک می‌شه بی این‌که واقعا دردش بیاد. احساس کردن احساسات بی‌خطر. خیلی خوب و اگوئیستی و عالیه برای خراش دادن سطح بی این‌که به ورطه بیفتی. 
چی شد یادم افتاد؟ وقتی در سرم حشر نوشتن هست، باید یا یادم بمونه یا بشینم بنویسم. وقتی دارم یه کاری می‌کنم و می‌بینم مشاهده‌هه یه جوری قابل نوشتنه، تنش می‌گیرم از ننوشتنش. اون موقع‌هاست که خیلی دلم می‌خواد یه دستیار داشتم – ننر –. 
چرا خیالبافی رو همین‌جا تموم کنیم؟ در بهترین حالت خودش می‌نوشت بدون دخالت من. اما حتی اگر امتیازها هم ردیف بود، باز اون نمی‌تونست وقتی یه کاری می‌کنم، موازی با من، بدون حرف زدن من، صدای توی سرم رو بشنوه و اون لاینی که توی سرم همه‌چیز رو روایت می‌کنه رو بگیره و ببره و بنویسه و بره و ولم کنه. 
.
تمام این تصورات و خیال‌پردازی‌ها راه‌های انجام ندادن یک کار و حاشیه‌رفتن است. 
.
بعد از هرس گیاهان در سرتاسر جاهایی از خونه که گل و گیاه هست، برگ‌های مرده ریخته، می‌رم جاروبرقی رو میارم که جاروشون کنم و وسط جارو مجبور می‌شم بایستم و این چیزهایی که فکر می‌کنم رو یادداشت کنم چون اگر کمی ننوشتن رو بیشتر طول بدم، دیگه یادم می‌ره. تلنبار شدن جمله‌ها داره بزرگ‌تر از حافظه‌م می‌شه. 
جارو روشنه. فکر می‌کنم یه دقیقه می‌نویسم و الان تموم می‌شه و واقعیت اینه که صدای جارو هم برام خوشاینده. می‌دونم باید خاموشش کنم اما انگار در ناخودآگاهم می‌خوام خاموشش نکنم. انگار مامان بیرون جارو می‌کنه و من دارم می‌نویسم. بهترین نوشتن. می‌دونم باید خاموشش کنم. پام رو می‌ذارم روش که خاموش کنم اما «یادم می‌ره». تلفن به دست، دوشستی تایپ می‌کنم. قلی می‌گه لاله جاروبرقی شکار کردی؟ پام روی جاروبرقی روشن به مثابه فیل نیمه‌جان و من به مثابه کلنیالیست اکسپدیسیونیست توی صحرا و جارو شیهه کشان اما رام و در دام. می‌خندم.
حرف می‌زنه باهام. نمی‌تونم دویچ گوش بدم و فارسی بنویسم، انگشت اشاره  به خواهش نشونش می‌دم که حرف نزنه. میاد نزدیک و خاموش می‌کنه جارو رو. گردنش رو بو می‌کنم. هیچی نمی‌گم. برای دفعه سیصد هزارم می‌گه می‌تونی دیکته کنی به خودت و صدات رو ضبط کنی. اما من می‌خوام همونی که توی سرم هست رو همین الان بنویسم. همین الانِ الان. جمله‌بندی می‌خوام. نمی‌خوام ایده‌م رو یادداشت کنم. نمی‌خوام بعدا به صدای ناهنجار خودم گوش بدم. 
تمام می‌شه نوشتن. می‌گم تو جارو رو خاموش کردی؟ سر تکان می‌ده. نه تکان که آره. تکان که خل‌مشنگ. 
باز جارو می‌کنم. جارو کشیدن دوست دارم. مخصوصا اگر واقعا لازم باشه. با خش‌خش دهان تشنه‌ی جارو برگ‌های زرد و اُکر گرانیا که روی زمین ریختم رو هورت می‌کشم. بوی گرانیا می‌پیچه. پنجره‌ی کوچک بالای خرطوم جاروبرقی را باز می‌کنم و عطرش شدیدتر می‌پیچه در مشامم. بوش یاد هرویگ می‌اندازه منو. گرانیای عطری رو ماگدالنا بهم داد. گفت تو تراس داری. گرانیا باید بهش باد بوزه که ساقه‌هاش چوب بشه و محکم. گفت یادت باشه تو مادرخوانده‌ش هستی و این گیاه بد-اداست. گفتم باشه. عوضش عطرش، جشن بیکران. اون تر و تازگی گلدون‌های بعد از هرس و شنیدن قیچ قیچ سرحالم می‌کنه. بهار داره می‌شه باز. بهار بهترین چیز نیست؟
.
امروز خیلی مشامی هستم. بوی گردنش. بوی برگ‌ها، بوی پارکت خیس، بوی خاک، بوی سالن سرپوشیده‌ی تنیس؛ اومدم لباس‌های ورزش رو بریزم توی ماشین، بوش پیچید. بوی خرده‌های لاستیکی که به توپ چسبیده و ته جیب مونده. 
از تنیس، اون موقعی که راکتت رو دو دستی گرفتی، تمرکز کردی و یه تکان ملایمی به چپ و راست می‌خوری و پای اصلی‌ت رو عوض می‌کنی توی یک رقص ملایم به چپ و‌راست تا توپ بیاد رو خیلی دوست دارم. اگر همه‌چی خوب پیش بره، اون صدای خوردن دانگ توپ رو راکت. پرواز توپ، ارتعاش راکت توی دستت، ارتعاش لذت. در چندین پله پایین‌تر از این منتظرم که ببینم توپی که جواب دادم کجا فرود میاد.
تنیس رو فکر می‌کنم برای اون‌جاش بازی می‌کنم. برای اون ارتعاش. نمی‌شه همه‌ی کارها رو برای «اونجاش» انجام داد؟ اون لحظه‌ی خیلی خیلی ناب و درست و دقیق. همون‌جایی که همه‌چیز درسته. نه چیزی می‌خوای، نه کاری داری، قصدت رسیدن به همون نقطه بوده که اندازه پرواز توپ تنیس از روی تور و شتابش و پروازش به طرف راکت تو طول می‌کشه. تمام تمرکز همونجا. تو خیره به توپ، می‌دونی که همونی می‌شه که دوست داری. فارغی از همه‌چیز. هرچیزی که چیدی که این اتفاق درست بیفته، کار کرده و از آب درومده. دانگ. زاویه درسته، صدا درسته، همه‌چی درسته. این بار درست درومد. اما باقی‌ش چی؟
باقی‌ش؟ 
باقی‌ش علت قیام بلوچستان روان است.