دیشب میم رفت. میم خالهعموزادهی منه. اینجور که پدرمادرش، خواهربرادرِ پدرمادرم نیستند اما نزدیکیشون اگر بیشتر نباشه، کمتر نیست. میم تنها فرزند خالهعموست. توی گروه خانوادگیمون، خانوادهی شمعدانی، مامانم حرفهایی رو که با خالهعموم میزد رو مینوشت که ما هم در جریان باشیم. اصلن از وقتی قرار شد میم بره، انگار یک فرصت دوبارهای برای خانوادهی ما فراهم شد که با هم «رفتن» رو مرور کنیم. رفتن، یعنی رفتن من. یعنی اومدنم.
.
من که سیزده سال پیش میخواستم بیام، پریشانیم برای خودم بزرگتر از این چیزی جلوه میکرد که الان دارم از دور برای میم میبینم. که لابد این هم به خاطر مهگرفتگی تماشای یک واقعه از دور یا مرکز واقعه نبودنه. شاید برای اینه که الان فکر میکنم نگرانی لازم نیست. بالاخره پیش میره. بخشیش هم قطعن مربوط به ابزارهای ارتباطیه. یادمه اسکایپ مدتی بعد از مهاجرت من آمد و انقلابی در معاشرتم با خانواده کرد. میتوانم تصور کنم مهاجرتهای زمان تلفن راه دور و نامه از این نظر چقدر سختتر از تجربهی ماها بوده.
.
فکر میکنم هرکسی پیش از مهاجرت سؤالهای زیادی از خودش میپرسه. دربارهی تصمیم، آینده، راهها و مشکلات و غیره. آدم جوابی هم براش نداره اولش. بعد معمولن توی همون سالهای اول جواب اون سؤالها میاد.
برای من بخش جالب تجربهم سؤالهایی بود که نداشتم و بعد از اومدن پیش آمد. سؤالهایی که برخی خیلی ساده بود. کار چطور پیدا کنم؟ وقتی مریضم چه خاکی سرم کنم؟ وقتی پام شکست؟ دفعهی دوم که پام شکست؟ نداشتن روابط اجتماعی و خانوادگی گذشتهم چه اثری روم میذاره؟ چقدر طول میکشه یه نتوورک جدید بسازم؟ سوالاتم رو از کی بپرسم؟ حتی سؤالهای معمولیم.
بعد سؤالهای سختتر هم آمد. شوک فرهنگی کدوم تجربهست؟ کی احساس میکنم اینجا خانهم شده؟ از دست دادن امتیاز هایی که داشتم، چه مزهای داره؟ راسیسم روزمره چیه؟ بهای شیرین آزادی و کوفت. کلید انداختن و در خانهی تاریک رو باز کردن چی؟ تا صبح رقصیدن؟ نشستن میان جمع و احساس دوری؟ پذیرفتن تمام و کمال مسئولیت زندگی چقدر سخته؟ عقب بودن از تمام همکار و همکلاسها چی؟ رفرنس مشترک با دیگران نداشتن چی؟ ابژهی ارینتال بودن؟ نداشتن ابزارهایی که باهاش باید این زندگی رو زندگی میکردم چقدر طول میکشه؟ آیا هرگز اون ابزارها رو پیدا میکردم؟ با تمام خرت پرتهایی که آوردم چه کنم؟
.
بعضی از این سؤالها رو تونستم یه جورایی برای خودم جواب بدم. با تمام اینها احساس میکنم هنوز هم کاملن نمیدونم چرا مهاجرت کردم با اینکه ساعتها و روزها دربارهش حرف زدم، فکر کردم، نوشتم، خوندم، تراپی کردم، نمایشگاه طراحی کردم و هزاران کار دیگه که کنار بیام با خودم. نمیدونم واقعن چرا فکر کردم بیام بیرون از ایران. میدونم برای خودم کار خوبی کردم اما نمیدونم چرا.
.
بی بها هم نبود. بهای اصلی که من برای این تصمیمی که ازش مطمئن نبودم پرداختم، دوری، اشک و هجران و سالهای کار سخت در مشاغلی بود که تخصصم نبود. نه که تخصص من نبود. تخصص نمیخواست. توی کپی شاپ کار کردن. کار دفتری بیخود، کار کردن تو کافه و رستوران. همهی اینها هم من رو آدمی کرد که امروز هستم.
.
تجربههایی کردم که فکر نمیکردم نزدیکم باشه. سه چهار سال اول پول نداشتم. میدونم وقتی من میگم پول نداشتم، این پول نداشتن امر نسبیایه. میدونم امتیاز اینطوریه که همه ممکنه بگیم پول نداشتم و هرکیبهنوعی راست بگه و همیشه یکی باشه که بگه این پول نداشتنت بود؟ و اونم راست بگه. منم با این دسترسیهایی که داشتم یک زمانی رو تجربه کردم که توش به نظر خودم پول نداشتم. برای من تجربهی مهمی بود.
.
میم چی شد اون وسط؟ میم رفته الان دنبال خونه بگرده. جای خودش رو پیدا کنه، زندگیش رو بسازه، جا بیفته، دلتنگی کنه. شادی کنه. تماشا کردنش از دور، برام دردناک و خوشاینده. انگار یک فیلمی رو که دیدی، بعد سالها دوباره ساختن و تماشا میکنی. میدونم احساسات خودم رو دارم بهش فرامیافکنم. میدونم راجع به تجربهی خودم مثل فیلم حرف میزنم که نیست. آگاهم که این فاصله رو بین خودم و تجربهم میذارم چون از رنجی که همراهش بود نجاتم میده. میدونم که میخام احساساتم رو به تجربهی میم بیافکنم که من رو از تجربهی خودم دور و در عین حال با فاصلهی امنی بهش نزدیک کنه.
.
تا الان چیزی که برام دردناکه و نمیتونم فاصله بگیرم ازش، رنج بزرگ اطرافیانش از رفتن اوست. این بخش، چیزیه که زمانی که خودم مهاجرت میکردم، برام چنان تلخ و نخواستنی بود که فقط میخواستم نباشه و ذرهای ظرفیت براش نداشتم و با تمام توان پسش زدم. نمیخواستم بدونم رفتنم برای پدرمادرم و خواهر و برادرم سخته. همینکه برای خودم سخت بود هم، بیچارهم کرده بود. این جاییه که عذاب وجدان دارم.
.
حرفی که از احساساتم با مامان خودم نزدم، با خالهم میزنم الان که مثلن کمک کنم. حرف زدن باهاش قلبم رو درد میاره. گفت الان میفهمم امثال مامانبابای تو چی کشیدند. گفت خیلی تلخ بود برام که میم رفت پشت اون دری که میدونستم ازش برنمیگرده. عموم به مامان گفته بود، هر دختری به قامت میم میبینم بند دلم پاره میشه. گفت اصلن نتونستم گریه نکنم وقتی داشت میرفت. گفت ما که تازه میدونیم شما دوتا در رفاه و سر و مر و گنده و «زنده»اید.
من به این هم فکر کردم که چرا باید اصلن گریه نمیکرد؟ چی گریهدارتر از این؟ چرا همیشه اونور بدتر هم هست؟
خالهم پرسید لاله چرا تو «باید» میرفتی؟ گفتم باید نبود. میخواستم برم. احساس میکردم تو تهران روبروم هیچی نیست که بخام بهش برسم. نمیشه اوایل بیست روبرو رو تماشا کنی و فکر کنی کمه. نمیخام. باز هم میگم میدونم که میشه یک عمری زندگی کرد اینجور اگر راه دیگهای نداشته باشی و من از خوششانسیم راه دیگهای داشتم. گفت میم هم مثل تو.
.
آخربا غم گفت هیچکس تو و میم رو مجبور نکرده بود که برید. سخت بود، برگردید. من نگفتم، اما میدونم برنمیگردم و میدونم سخت هم هست. یعنی «اگر سخت بود، برگرد» رو از اینجایی که من هستم دیگه نمیشه گفت. دیگه هیچجا خونه نیست و همهجا خونهست.