یک. ریگیلی بیگیل هابیلی بیلا. وردش همین بود تا جایی که
یادمه وقتی خیلی وقته که وبلاگ ننوشتی باید اینو بنویسی.
دو. رفتم استانبول. زیبا و قدیمی و با عظمت و پر از آدم و
سرشار از ریزهکاری و در عین حال یک
جاهایی تو ذوقزن و بنجل بود اما طوری بود که نتوانستم توی چهار روز یک شب راحت
بخوابم. تمام روزها را راه رفتیم. احساس میکردم چشمم را برهم بگذارم چیزی را از
دست میدهم.
با سه تا از دوستهام که ترکند رفتیم و نا و سوزی. ترکها
یک رویی از استانبول را نشانم دادند که دلم رفت. همیشه اینطوریست وقتی یک نفر را
ببینی که عمیقن عاشق کسی، چیزی، جاییست خودبهخود از دید آن آدمِ عاشق نگاهش میکنی
وقتی بهت معرفیش میکند. خودبهخود دنبال ظرافتهاش میگردی. میخواهی ببینی تو
هم بودی عاشقش میشدی یا نه. این سه تا هم عاشق استانبول بودند. شاید این بود که
دل من هم رفت.
خدای من چقدر آدم توی این شهر بود. خوب بود و دیوانه میکرد.
بعد از استانبول احساس میکنم ترکها را اینجا بهتر میفهمم. بازارشان را... محلهشان
را... غذاهاشان را...
سه. زندگی به روال برگشته. هنوز دارم سرتقبازی درمیآورم
که به روال برنگردم. اما ته دلم میدانم چارهای نیست.
چهار. توی مخم جاجو هستم. همه به نظرم یک عیبی دارند. "ما
خوبیم اونا انن" هستم. هر کی هرکاری میکند هی فکر میکنم اخ اینها هم با
این اداهاشان. هی احساس میکنم همه دارند ادا درمیآورند. همه تقلبی یک چیز دیگری
هستند. توی دانشگاه یک آدمهایی میبینم که دلم میخواهد از شانههاشان بگیرم
تکانشان بدهم بگویم بس کن. چقدر تو تقلبی هستی. تو هیچی نیستی. تو هیچی از خودت
نداری. سرتاپات اداست. خاک تو سرت! نمیکنم که. درعوض رومو میکنم آنور میروم.
پنج. آنجایی که توی مکالمه با آدمها گیر نکردی سر اینکه
از کجا آمدی؟ ایران. آها. چند وقته اینجایی؟ فلانقد. زبانت چقدر خوبه اینجا یاد
گرفتی یا توی ایران؟ شما بمب اتمی دارین یا نه؟ نظرت راجعبه رئیسجمپورتان چیه؟
یورو چقدر تو ایران گرون شده و سوالاتی امثال این، آنجا بدان که داری یک مکالمهی
واقعی آدم به آدم میکنی با یک نفر. نه که کیساستادی ارینتال و اگزاتیک هستی. آن
موقعی که از اینها آدم توی اول مکالمه سوال جواب نشد، یعنی مثل یک آدم معمولی
دارند باهات حرف میزنند.
شش. یک کتاب ترکی دیدم اسمش بود فالان فیلان. فکر کنم همان
فلان بیسار خودمان است.
هفت. چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که من هرگز
"رفقا" نداشتم. من هرگز نگفتم برم با رفقا عرق بخورم. من دوست داشتم یک
چندتایی. این کلمه رفقا برای من حساسیت برانگیز است. احساس میکنم رفقا سیاهی لشکر
است. یک مشت آدم است که برایش احساسات من مهم نیست. مثلن رفقا را ممکن است یک
ارزشی به هم نزدیک کرده باشد. مثل زمان کمونیستها سی سال پیش که همه رفقای هم
بودند. مردها همه عمو بودند.
به نظرم دوستهای آدم نیستند. حالا ممکن است صرفن بار کلمههه
برای شخص شخیص"من" اینجوری باشد ها.
یعنی به تربیتم از کلمهی رفیق برگردد. ممکن هم هست یکی بگوید رفقا منظورش
همینی باشد که من بهش میگویم دوستان. اما این رفقا را که میشنوم، دست خودم
نیست، کهیر میزنم.
هشت. هاپ هاپ؟ بله تا کمی ابری.
نه. برنج و لپه و عدس و آلو و گردو و سبزی خشک و باقالی انبار
میکنم اما آن روزی که غذا بپزم هنوز نیامده. خودم را سرزنش میکنم که مدام غذای
حاضری میخورم. خریدش را میکنم. مقدمات همه فراهم است. اما من نیستم که بروم
خورشت بار بگذارم. با اینکه دلم میخواهد. همیشه یک اولویتی جلوتر از خورشت پختن
میآید. خورشت یک بخش طبیعی زندگیم نیست. باید برایش جلو جلو فکر کنم. باید برایش
یک روز خالی داشته باشم. روز خالی هم ندارم. امتحان، تحویل، کار، دانشگاه. همیشه
یک چیزی هست. دلم میخواست گاهی زن خورشتپزی بودم. زن خورشتپزِ غذایِ گرمخور زن
خوشبختیست.