همخانهی جدیدم؟ انقدر ازش ننوشتم که از دهن افتاد. دو ماهی هست همخانهایم. یک دختر لهستانیست. پائولینا. گفت اسمم پائولیناست و من گفتم هوم. پائولینا آوس پاولند و هار هار خندید. گفت همه اولین باری که خودم را معرفی میکنم همین را میگویند. من به خودم گفتم عجب کلیشهای هستی منصف.
قدش صد و هشتاد اینهاست و توپُر است. یک جوری که هی پیشش احساس مورچگی میکنم. وقتی به دوستهام گفتم یک دختر لهستانی همخانهم شده، گفتند لهستانیها وحشیاند. وحشی نه که بَربَر. وحشی بهمعنی شدید. واقعن هم همینطور بود. پائولینا شدید است. وقتی پارتی میرود شدید و طولانی و پشت سرهم سیزده روز مثلن هر شب پارتی میرود. وقتی درس میخواند زیاد درس میخواند. وقتی مریض میشود فجیع مریض میشود. وقتی غذا میپزد یک پاتیل غذا میپزد. وقتی مینوشد زیاد مینوشد.
بیست و یکی دو سالش است و من اولین باری که دیدمش، فکر کردم از من بزرگتر است. بس که انگار از همه نظر از من بزرگتر بود. به من میگوید دراما کویین. بهنظرش من بهطور بدی دراماتیک هستم. بهنظرش من همیشه موسیقیهای غمگین گوش میدهم. من گفتم نخیر اینطور نیست اما با من نشست و بیست و پنج آهنگ بیشتر گوش داده شده توی آیتونزم را رصد کرد و گفت بیست و پنج درصدش خوشحالاست. بقیه ناله است. دومین صبحی که اینجا بود، از صدای موزیک ترنس بیدار شدم. اسپیکرهایش را تا آخرین حد زیاد کرده بود و خانهمان داشت گومگوم میکرد. من به حالت سکته بیدار شدم. رفتم بیرون لخلخ، گفت اوپس! بیدارت کردم؟ گفتم بله اوپس! گفت خب بیا قهوه بخور پس. پرانرژی است. خیلی. به نظرش من خیلی صورتی و بنفش هستم و خودش خیلی سبز و سیاه و نارنجیست.
بیشتر خودش را لندنی میداند. سه چهار سال گذشته لندن زندگی کرده. برای همین ما عوض آلمانی با هم انگلیسی هستیم. من از دانشگاه که میآیم، فازم روی آلمانیست. چون مثلن ده ساعت گذشته را آلمانی زندگی کردم، خانه که میرسم یک ساعتی آلمانی هستیم، بعد انگلیسی میشویم.
یک روز گفت بیا آهنگ بامزهی ایرانی برای من بگذار که بشود باهاش رقصید. من برایش بر و بکس گذاشتم. عاشقش شده از بدبختی. بعضی صبحها حالا با یالا یالا رخص و شادی بیدار میشوم. خودش هم گشت پینگلیشش را پیدا کرد و حالا باهاش میخواند. چرت و پرت و خندهدار. یک دوستپسر لبنانی داشته یک زمانی که وقتی میخواستند برقصند هی بهش میگفته یالا یالا. این هم یاد گرفته. با انگشتهاش بهت اشاره میکند که بیا و میکوید یالا یالا. باید یادم باشد یکبار صدایش را ضبط کنم وقتی دارد این را میخواند. من هم کمی لهستانی یاد گرفتم در عوض. یک آهنگی برایم گذاشت که آخر همهی مهمانیهاشان وقتی همه مست و ملنگ و شادند، میخوانند عین آهنگ آی مشتی ماشالاه بود.
از در که میآید خودش را پرت میکند توی اتاق من و من باید با مشت و لگد بیرونش کنم. غش میکند از خنده وقتی بیرونش میکنم. فکر میکند شوخی دارم. این در حالیست که من بسیار جدی بیرونش میکنم. اصلن دوست ندارد تنها باشد. اوایل روی مغز و ملاجم بود. من دقیقن از بیرون که میرسم، باید کمی تنها باشم و با هیچکس حرف نزنم. او از بیرون که میآید باید به یکی گزارش مفصلی بدهد. آن یک نفر منم. بعدتر عادت کردم که از بیرون که میآید بیفتد توی اتاق من و غر بزند که باز دارم چی مینویسم پای کامپیوتر از راست به چپ؟
آدم هیجانیایست. زیاد. برای من زیاد است. گاهی از دستش پناهنده میشوم خانهی ناهید. او اگر کلاسش به هر دلیلی کنسل شود، باید در عوض پارتی برود. اصلن مهم نیست که سهشنبه است و من فردایش نه صبح کلاس دارم. دو تا درینک درست میکند (یکی از محاسنش این است که قد موهای سر من کوکتل بلد است) و میآید خودش را پرت میکند تو اتاقم و شروع میکند به گشتن کمد لباس من. بعد هم هی غر میزند که لاله تو داری نمیخوری. بخور. اینکه خوشمزهست. اینکه شیر و نارگیل است. خوشمزهست. اینکه پیناکولاداست. خوشمزهست. اینکه موخیتوست. خوشمزهست. ظرفیت نوشیدن من خیلی ازش کمتر است. ظرفیت نوشیدن من از خیلیها کمتر است. یعنی غرض شنگولیست؟ خب من زرتی شنگول میشوم. اصلن من معروفم که سه سیسی الکل از بغل لپم رد کنی، مستم اما او در یک نشست یک بطری را راحت مینوشد و دوست دارد تو هم پابهپاش بروی که یک چیز غیرممکن است برای من. قویالجثه هم هست خب. باید الکل به پاهایش برسد دیگر.
یک چیز دیگری که دارد، که مدتها بود باهاش درگیر نبودم، این است که خیلی اصراری است. هی اصرار اصرار که لاله باید بیایی برویم خانهی پدر و مادرم. اصرار اصرار که باید سوپ بدمزه بخوری. اصرار اصرار که ساعت دوازده شب بیا برویم سوشیفروشی پیدا کنیم. اصرار اصرار که باید برویم پارتی. اصرار اصرار که باید شات بزنی. اصرار اصرار که باید با فلانی آشنا بشوی. اصرار اصرار که ...
من مدتهاست یادم نمیآید معاشر اصراری داشته باشم. وقتی میگویم نه. نمیفهمد. بهطرز غریبی. میگوید لــــــــــــــاله. لــــــــــــــــاله. تو همهش نشستی پای لپتاپت. نقطهضعفم هم دستش است. بهم که میگوید دراما کویین، خر درون من روشن میشود که ثابت کند دراماکویین نیستم. اینجوری که همیشه خودم قبول کردم که دراما کویینم، نیست. اینجوری میگوید که یعنی لاله تو فاجعهای. فکری به حال خودت بکن.
صدایش بلند است. سر جالیز است به اصطلاح. هیچوقت در اتاقش را نمیبندد. روی اسکایپ که با خانوادهش حرف میزند، من هیچ کاری نمیتوانم بکنم بس که هوار میزند. عادت کرده که من میروم و در اتاقش را میبندم وقتی داد میزند. نیشش تا پس کلهش هم باز میشود که ئه داشتم داد میزدم؟
هرچند که خیلی فین میکند و خیلی حرف میزند و خیلی خودش را میاندازد توی اتاق من و خیلی به من میگوید همه چیزهایم بنفش و صورتی و دختری و ملو است و در عوض من هم بهش میگویم هارشی و خیلی چیزهای برقبرقی میپوشی و خیلی وراجی اما زندگی مسالمت آمیز عجیبی پیدا کردیم و لااقل سر یک نکته تفاهم داریم: پسرهای خوب و خوشگل بی دوستدختر را اینجا جز گنجینههای ملی حساب میکنند و توی موزههای خیلی خاصی نگه میدارند و در معرض مصرف عموم نیستند.