۹ آبان ۱۳۸۹


مامان چطوری مامان؟
خسته‌ای؟ سر کاری الان؟ یعنی مقنعه سرته؟ داری مغایرت درمیاری؟ داری به مریم می‌گی فلان کارو کن. به مرسده می‌گی بهمان کارو کن؟ سرت شلوغه؟ الان موهات تا کجاته؟ دوباره کوتاه نکردی؟
لنا گفت هر پستی می‌نویسی مامان زودتر از من می‌خونه میاد می‌گه لاله پست هوا کرده. خوندی؟
آره؟
مامان مث خر. خر چیه؟ اسب؟ مث اسب دلم برات تنگ شده. دلم می‌خواد فشارت بدم. چی کار کنم؟
دیشب چرا انقد صدات گرفته بود؟ گفتی بابا خوابه. از امامه اومده بودین. هی گفتم چته؟ گفتی خوبی و خسته‌ای فقط. از الکی گفتی؟ من که می‌دونم چته...
بابا رو نمی‌دونی چقد دلم می‌خواد بغل کنم. آدم خواسته‌هاش چرا این‌جوری می‌شه؟ من فقط دلم می‌خواد بغلتون کنم مامان. همه‌تونو. چارتاییتونو.
مامان خانوم خان یه سیگار روشن کنم با سپهر تو آشپزخونه بیای بگی یه پک بده بعد سیگارمو بگیری پس ندی؟
اه. دوری.
با دنیا حرف می‌زدم. گفت دارم می‌رم بیرون. گفتم اااا یعنی یه ربع با خونه‌ی ما فاصله داری فقط. گفتم اگه بخوای یه ربع دیگه می‌تونی بری دم خونه‌ی ما. گفت می‌رم به خونه‌تون سلام می‌رسونم.
مامان دلم می‌خواد بشینی جدول حل کنی یا تو امامه خربازی درآری یه جا رو بیل بزنی، کمرت درد بگیره بعد با بابا هی بهت غر بزنیم که چرا می‌گی کمرم درد گرفت بعد هی ما بگیم خودِ خرت بیل زدی خب. بعد بابا باهات قهر کنه که یه کاری کردی کمرت درد گرفته از امامه تا تهران باهات حرف نزنه. بعد تهران رسیدیم، نامحسوس نازتم بکشه. بعد من بیام بشینم لب تختت پشت سر لنا غیبت کنیم که باز رفته یک عالم پول داده یه چیز تخیلی خریده که به هیچ دردی نمی‌خوره. (لنا جون خوبی؟ این پست مامانه برو اون‌ور. خیلی هم باحاله هر چی خریدی)
مامان آلو بخاراها رو همه‌شو خالی خوردم. یه بارم خورش آلو هویج درست نکردم. به سختی دارم مبارزه می‌کنم که ده تا دونه‌ش بمونه یه بار به‌خاطر خدا هم که شده خورش باهاش درست کنم. خالیش خوشمزه‌س آخه. هیه.
حالا اینا رو نوشتم فکر نکنی خیلی داغونما. الان اینا رو نوشتم زر زر کردم یه‌کم اما خوبم کلن. الان تحت تاثیر هورمونم...
اما چطوری مامان؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم چطوری... هیچ‌جوری نمی‌فهمم. الان خیلی دیره که زنگ بزنم خب. الان زنگ بزنم از خواب می‌پرید سکته می‌کنید که کیه این وقت شب.
امروز عصر داری می‌ری تو آینه‌ی آسانسور که داری خود خسته‌تو نگاه می‌کنی، وایسا خودتو از طرف من بوس کن. سفت. از اینا که بگی ولم کن لاله. دیوانه. سفتا. خیلی سفت. بقیه‌رم بوس کن. من همین‌طور دارم به ماچ و بغل فشاری خودم با تو ادامه می‌دم مامان. آخ مامان.

۷ آبان ۱۳۸۹


هم‌خانه‌ی جدیدم؟ انقدر ازش ننوشتم که از دهن افتاد. دو ماهی هست هم‌خانه‌ایم. یک دختر لهستانی‌ست. پائولینا. گفت اسمم پائولیناست و من گفتم هوم. پائولینا آوس پاولند و هار هار خندید. گفت همه اولین باری که خودم را معرفی می‌کنم همین را می‌گویند. من به خودم گفتم عجب کلیشه‌ای هستی منصف.
قدش صد و هشتاد این‌هاست و توپُر است. یک جوری که هی پیشش احساس مورچگی می‌کنم. وقتی به دوست‌هام گفتم یک دختر لهستانی هم‌خانه‌م شده، گفتند لهستانی‌ها وحشی‌اند. وحشی نه که بَربَر. وحشی به‌معنی شدید. واقعن هم همین‌طور بود. پائولینا شدید است. وقتی پارتی می‌رود شدید و طولانی و پشت سرهم سیزده روز مثلن هر شب پارتی می‌رود. وقتی درس می‌خواند زیاد درس می‌خواند. وقتی مریض می‌شود فجیع مریض می‌شود. وقتی غذا می‌پزد یک پاتیل غذا می‌پزد. وقتی می‌نوشد زیاد می‌نوشد.
بیست و یکی دو سالش است و من اولین باری که دیدمش، فکر کردم از من بزرگ‌تر است. بس که انگار از همه نظر از من بزرگ‌تر بود. به من می‌گوید دراما کویین. به‌نظرش من به‌طور بدی دراماتیک هستم. به‌نظرش من همیشه موسیقی‌های غمگین گوش می‌دهم. من گفتم نخیر این‌طور نیست اما با من نشست و بیست و پنج آهنگ بیشتر گوش داده شده‌ توی آیتونزم را رصد کرد و گفت بیست و پنج درصدش خوشحال‌است. بقیه ناله است. دومین صبحی که این‌جا بود، از صدای موزیک ترنس بیدار شدم. اسپیکرهایش را تا آخرین حد زیاد کرده بود و خانه‌مان داشت گوم‌گوم می‌کرد. من به حالت سکته بیدار شدم. رفتم بیرون لخ‌لخ، گفت اوپس! بیدارت کردم؟ گفتم بله اوپس! گفت خب بیا قهوه بخور پس. پرانرژی است. خیلی. به نظرش من خیلی صورتی و بنفش هستم و خودش خیلی سبز و سیاه و نارنجی‌ست.
بیشتر خودش را لندنی می‌داند. سه چهار سال گذشته لندن زندگی کرده. برای همین ما عوض آلمانی با هم انگلیسی هستیم. من از دانشگاه که می‌آیم، فازم روی آلمانی‌ست. چون مثلن ده ساعت گذشته را آلمانی زندگی کردم، خانه که می‌رسم یک ساعتی آلمانی هستیم، بعد انگلیسی می‌شویم.
یک روز گفت بیا آهنگ بامزه‌ی ایرانی برای من بگذار که بشود باهاش رقصید. من برایش بر و بکس گذاشتم. عاشقش شده از بدبختی. بعضی صبح‌ها حالا با یالا یالا رخص و شادی بیدار می‌شوم. خودش هم گشت پینگلیشش را پیدا کرد و حالا باهاش می‌خواند. چرت و پرت و خنده‌دار. یک دوست‌پسر لبنانی داشته یک زمانی که وقتی می‌خواستند برقصند هی بهش می‌گفته یالا یالا. این هم یاد گرفته. با انگشت‌هاش بهت اشاره می‌کند که بیا و می‌کوید یالا یالا. باید یادم باشد یک‌بار صدایش را ضبط کنم وقتی دارد این را می‌خواند. من هم کمی لهستانی یاد گرفتم در عوض. یک آهنگی برایم گذاشت که آخر همه‌ی مهمانی‌هاشان وقتی همه مست و ملنگ و شادند، می‌خوانند عین آهنگ آی مشتی ماشالاه بود.
از در که می‌آید خودش را پرت می‌کند توی اتاق من و من باید با مشت و لگد بیرونش کنم. غش می‌کند از خنده وقتی بیرونش می‌کنم. فکر می‌کند شوخی دارم. این در حالی‌ست که من بسیار جدی بیرونش می‌کنم. اصلن دوست ندارد تنها باشد. اوایل روی مغز و ملاجم بود. من دقیقن از بیرون که می‌رسم، باید کمی تنها باشم و با هیچ‌کس حرف نزنم. او از بیرون که می‌آید باید به یکی گزارش مفصلی بدهد. آن یک نفر منم. بعدتر عادت کردم که از بیرون که می‌آید بیفتد توی اتاق من و غر بزند که باز دارم چی می‌نویسم پای کامپیوتر از راست به چپ؟
آدم هیجانی‌ای‌ست. زیاد. برای من زیاد است. گاهی از دستش پناهنده می‌شوم خانه‌ی ناهید. او اگر کلاسش به هر دلیلی کنسل شود، باید در عوض پارتی برود. اصلن مهم نیست که سه‌شنبه است و من فردایش نه صبح کلاس دارم. دو تا درینک درست می‌کند (یکی از محاسنش این است که قد موهای سر من کوکتل بلد است)  و می‌آید خودش را پرت می‌کند تو اتاقم و شروع می‌کند به گشتن کمد لباس من. بعد هم هی غر می‌زند که لاله تو داری نمی‌خوری. بخور. این‌که خوشمزه‌ست. این‌که شیر و نارگیل است. خوشمزه‌ست. این‌که پیناکولاداست. خوشمزه‌ست. این‌که موخیتوست. خوشمزه‌ست. ظرفیت نوشیدن من خیلی ازش کمتر است. ظرفیت نوشیدن من از خیلی‌ها کمتر است. یعنی غرض شنگولی‌ست؟ خب من زرتی شنگول می‌شوم. اصلن من معروفم که سه سی‌سی الکل از بغل لپم رد کنی، مستم اما او در یک نشست یک بطری را راحت می‌نوشد و دوست دارد تو هم پابه‌پاش بروی که یک چیز غیرممکن است برای من. قوی‌الجثه هم هست خب. باید الکل به پاهایش برسد دیگر.
یک چیز دیگری که دارد، که مدت‌ها بود باهاش درگیر نبودم، این است که خیلی اصراری است. هی اصرار اصرار که لاله باید بیایی برویم خانه‌ی پدر و مادرم. اصرار اصرار که باید سوپ بدمزه بخوری. اصرار اصرار که ساعت دوازده شب بیا برویم سوشی‌فروشی پیدا کنیم. اصرار اصرار که باید برویم پارتی. اصرار اصرار که باید شات بزنی. اصرار اصرار که باید با فلانی آشنا بشوی. اصرار اصرار که ...
من مدت‌هاست یادم نمی‌آید معاشر اصراری داشته باشم. وقتی می‌گویم نه. نمی‌فهمد. به‌طرز غریبی. می‌گوید لــــــــــــــاله. لــــــــــــــــاله. تو همه‌ش نشستی پای لپ‌تاپت. نقطه‌ضعفم هم دستش است. بهم که می‌گوید دراما کویین، خر درون من روشن می‌شود که ثابت کند دراماکویین نیستم. این‌جوری که همیشه خودم قبول کردم که دراما کویینم، نیست. این‌جوری می‌گوید که یعنی لاله تو فاجعه‌ای. فکری به حال خودت بکن.
صدایش بلند است. سر جالیز است به اصطلاح. هیچ‌وقت در اتاقش را نمی‌بندد. روی اسکایپ که با خانواده‌ش حرف می‌زند، من هیچ کاری نمی‌توانم بکنم بس که هوار می‌زند. عادت کرده که من می‌روم و در اتاقش را می‌بندم وقتی داد می‌زند. نیشش تا پس کله‌ش هم باز می‌شود که ئه داشتم داد می‌زدم؟
هرچند که خیلی فین می‌کند و خیلی حرف می‌زند و خیلی خودش را می‌اندازد توی اتاق من و خیلی به من می‌گوید همه چیزهایم بنفش و صورتی و دختری و ملو است و در عوض من هم بهش می‌گویم هارشی و خیلی چیزهای برق‌برقی می‌پوشی و خیلی وراجی اما زندگی مسالمت آمیز عجیبی پیدا کردیم و لااقل سر یک نکته تفاهم داریم: پسرهای خوب و خوشگل بی دوست‌دختر را این‌جا جز گنجینه‌های ملی حساب می‌کنند و توی موزه‌های خیلی خاصی نگه می‌دارند و در معرض مصرف عموم نیستند.

۴ آبان ۱۳۸۹

فارسی را پاس بداریم؟
من آدم مقاومتی‌ای نیستم در زبان فارسی. یعنی اصلن به خودم فشار نمی‌آورم که خیلی فارسی و خیلی کامل و درست حرف بزنم. توی نوشتنش بهترم که وضعم همین است که می‌بینید. نا این‌طوری نیست. خیلی سعی می‌کند فارسی حرف بزند. مثلن من وقتی با لنا تلفنی حرف می‌زنم و می‌گویم فلان چیز "پَسِن" نمی‌کنه یا لنا یه دیقه گوشیو نگه دار من دمِ "کاسه" هستم، به من غر می‌زند که مثل آدم حرف بزن. خودش یک آدم مقاومتی‌ای است اما خب مگر توان آدم چقدر است؟ نمی‌شود به یک زبان دیگر زندگی کنی شبانه‌روز، بعد به‌راحتی برگردی به زبان دیگری که کمتر استفاده می‌شود. من تسلیم این فراموشی می‌شوم. کلمات آلمانی و انگلیسی می‌ریزد توی حرف زدنم. هر کانسپتی به هر زبانی که به ذهنم اول می‌آید، به همان زبان هم می‌گویم. گاهی اصلن دنبالِ حالم به فارسی نمی‌گردم. همان حالی که به آلمانی هستم، را زندگی می‌کنم. چون واقعن بهم فشار می‌آید و از اینی که هستم هم آهسته‌تر می‌شوم در انتقالِ حال. اما نا نه. هی می‌خواهد خیلی فارسی وقتی قرار است فارسی. بعد دمبش کجا می‌زند بیرون؟
این‌جا که نا خیلی دوست دارد از ضرب‌المثل‌ها و ترکیب‌های فارسی استفاده کند اما خب یادش رفته خیلی‌هاش را. آهنگش یادش است. بعد یک چیزهای شلم‌شوربایی عوض مثل‌ها و ترکیب‌های فارسی ارائه می‌کند که می‌میری از خنده.
مثلن؟
مثلن داشتیم حرف یک ماجرایی را می‌زدیم، درآمده که "به احتمال قریب به وقوع" باید فلان چیز فلان‌جور شود. بعد من اولش نمی‌فهمیدم چی توی این عبارت خراب است. مثل این معلم موسیقی‌ها دیدید که یک قطعه‌ی فالش می‌شنوند اخمشان توی هم می‌رود؟ یک چیزی به گوشم غلط می‌آمد. بعد نمی‌فهمیدم. هی می‌گفتم خدایا چیِ این خراب است؟ بالاخره دوزاری‌م افتاد که آها... احتمال قریب به یقین، نه قریب به وقوع.
یا مثلن داریم تخته بازی می‌کنیم، تاس ریخته دو با یک آمده می‌گوید که "بهاری که نکوست..." بعد همین‌طور مکث کرده، من هم هیچی نمی‌گویم ببینم بالاخره می‌فهمد یا نه. بعد می‌گوید که بهاری که نکوست بقیه‌ش چی بود؟ یکی از دوست‌های دیگرمان که خیلی داغان است چون بزرگ‌شده‌ی این‌جاست و فارسی را تا کلاس چهارم دبستان بلد است (مثلن فکر می‌کرد "عمده‌فروشی" یعنی جایی که چیزهای دست دوم می‌فروشند) می‌گوید که نه قاتی کردی، تو منظورت الان "جوجه را آخر پاییز می‌شمرند" است. من؟ آن وسط پهن.
در آخرین دستاوردش هم امروز گفت که یک بار ایران بودیم، بعد توی رشت پلیس شروع کرد پشت "گرامافونِ" ماشینِ پلیس، رشتی حرف زدن با راننده‌ای که وسط اتوبان پارک کرده بود. خیلی جدی.
بعد بانمکی‌ش به این‌جاست که یک کلمات نزدیکی بهش را یادش است اما کلمه‌هه داغان است از اشتباهی.
خلاصه خیلی می‌خندیم.
در نهایت غرضم از این بامزه‌بازی‌ها این‌که خودم نمی‌دانم واقعن آدم باید چقدر مقاومت کند که فارسی را خیلی فارسی حرف بزند. یک دوستی دارم که جنون بهش دست می‌دهد وقتی وسط فارسی یک کلمه‌ی دیگر از یک زبان دیگر بپرانی. معتقد است هر مکالمه‌ای باید به یک زبان باشد. اگر یک کلمه انگلستانی بگویی یک‌هو توی رودربایستی باید تا آخرش انگلستانی حرف بزنی اما راستش را بخواهید، من ته دلم معتقدم عیب ندارد. تا وقتی مخاطب با آدم بیاید، عیب ندارد. گاهی بعضی حال‌ها به بعضی زبان‌ها بهتر تعریف شده. چرا آدم خودش را باید محدود کند؟
نمی‌دانم...

۲ آبان ۱۳۸۹


شیر
مثلن از دیگر نشانه‌های بزرگ شدن من می‌توان به این اشاره کرد که من شیر خوردم چند روز پیش حتی. شیر سفید. البته شیر کم‌لاکتوز یک‌و‌نیم درصد بود و هم‌خانه‌م معتقد بود آبی‌ست که شیر از تویش رد شده اما برای منی که این‌همه سال شیر نخوردم حرکت اصلن در حد هیولا بود.
این‌طوری شد جریان که یک روز فکر کردم چرا شیر نمی‌خورم؟ چطور ممکن است این همه آدم شیر دوست داشته باشند و مثل لنا بروند سر یخچال و قورت قورت شیر بخورند و من بویش که بهم می‌خورد بمیرم؟ بعد مریض هم بودم. هی همه می‌گفتند باید شیر بخوری. من هم جوزده شدم. گفتم من تابو شکنم. من می‌روم شیر می‌خورم. من خیلی خفنم. من نمی‌توانم دیگر مریض باشم. جو شیر بخور بزرگ می‌شوی گرفتم. خوردم.
البته مهندس خسته گفته دوروخ نگید. من هم یک لیوان شیر خالی نخوردم هنوز و این برنامه‌ی هفته‌ی آینده‌ست یا حتی چند هفته بعد یا شاید حالا حالاها نه و هر طور فکر می‌کنم، خیلی از اهداف ما بالاتر است. از مبحث دور نشویم. بنده شیر با موزلی خوردم. قبل از این همیشه وقتی می‌خواستم موزلی هم بخورم یا با شیر کاکائو می‌خوردم یا شیر نسکافه و قبلن داد سخن فراوان دادم درباره‌ی زهرمار و این‌ها که چقدر شیر بو می‌دهد و نفرت آور است دیگر. حالا کاری نداریم.
چرا آمدم این‌جا نوشتم شیر می‌خورم؟ چون‌که برای اولین بار در زندگی‌م به قصد خودم و فقط خودم شیر خریدم. اصلن حرکت بزرگ بود. بعد همچنین یک سس پاستا اختراع کردم که شیر داشت. یعنی دیده شد که شیر را ریختم توی غذایی که در گرسنگی تمام می‌خواستم بخورم. یعنی ریسک در این حد. البته توی یخچال ته‌مانده‌ی یک غذای دیگری هم داشتم که در اعماق تهم به عنوان پِلَن بی رویش حساب کرده بودم که البته لازم نشد. خلاصه در این لحظه حالت مفتخرالسلطنه‌ای بهم مستولی‌ست. شیر پخته خوردم. شیر سفید خوردم. شیر خریدم. امامِ شیرم الان.
یک لیوان شیر خالی که بخورم فکر کنم مبعوث بشوم.
بعد می‌دانید خدا کیست؟ کسی که شیر داغ که بویش درآمده به‌طور آشکاری و قُل‌قُل بوگندی می‌کند، می‌خورد. خالی. من البته انقدر بلندپروازانه نمی‌خواهم عادات غذایی‌م را تغییر بدهم. فعلن با شیر کم‌لاکتوز یک و نیم‌درصد سرد توی موزلی و توی پاستا حرکت خود را شروع کردم. به امید خدا و پشتیبانی خانواده‌م و حمایت دوستان عزیزم می‌روم که جام را امسال بیاورم خانه. یا حق.

۲۷ مهر ۱۳۸۹


هه...
امروز توی دانشگاه‌های این‌جا یک اعتراضی بود به کم کردن بودجه‌ای که دولت برای دانشگاه‌ها اختصاص می‌دهد یا باید بدهد اما نمی‌دهد. تقاضا چی بود؟ دو درصد اضافه شدن این بودجه‌هه. چرا؟ چون بودجه به‌هرحال خوب است. چون دانشگاه فقیر است و این داستان‌ها. فقیرشان هم که اشک آدم را درمی‌آورد در مقایسه. لازم به ذکر نیست.
من وقتی رسیدم به لابی، مانیفست و فلان و بیسار را خوانده بودند. از شعارها و غیره این را فهمیدم که درخواست برای بودجه‌ای‌ست که منجر به این می‌شود که همه راحت‌تر دانشگاه بروند. فراوانیِ جا در دانشگاه‌ها رخ بدهد و تحصیلات مجانی فراهم شود و همه چیز طوری طراحی شده بود که در طول چهار سال خیلی دستاوردهای قشنگ و بلایی به‌دست بیاید اگر دو و تنها دو درصد به بودجه اضافه شود و این داستان‌ها.
قرار بود که ما برویم سمت دانشگاه موسیقی. از آن‌جا برویم دم دانشگاه تکنیک و هَمَه با هم برویم دم پارلمان.
خیلی کار مثبت و خوب و همه چیز. همه هم دست می‌زدند. سوت می‌‌زدند. پلاکارد داشتند. بادکنک داشتند. سیگار داشتند. آبجو داشتند. یک خوک گنده‌ی صورتی بادی بالای سر همه داشتند که یعنی قلک و یعنی بودجه مثلن و هنری‌ها درست کرده بودند. شعارهای اغراق‌آمیز داشتند که مثلن چی؟ مثلن مرگ دانشگاه‌ها با این عمل شنیع دولت اتفاق افتاده است و کلن رویکرد این مدلی.
راحتتان کنم؟ تظاهرات شنگول و منگول بود انگار. پلیس آمد. خیابان را برایمان بست. راه رفتیم. آواز خواندیم که کدام دانشگاه؟ دانشگاه ما. کدام خیابان؟ خیابان ما. کدام فیلان؟ فیلان ما. یعنی شنگول و منگول سپری شده بود. از همه‌مان بادکنک آویزان بود. رویمان نوشته بود دو درصد. بیپ. بودجه‌ی ایران ما رو پس بدین... فراتر از شنگول و منگول. تنها خطری که ما را تهدید می‌کرد این بود که باد می‌وزید و سرد بود.
بعد همین‌طور راه رفتیم. همه افتخار می‌کردند به جنبش خوب دانشجویی. به جمعیتی که آمده بود. یکی می‌گفت من اولین بارم است که توی یک اعتراض به یک چیزی شرکت کردم. همچین هیجانی شده بودند که نمی‌دانید.
بعد همین‌طور که راه می‌رفتم، یک‌هو یک موتور پلیس با سرعت از لاین بغلم با سر و صدا رد شد.
پرت شدم توی خیابان شریعتی. مسجد قبا. چقدر مثل سگ داشتم می‌ترسیدم. پلیس‌ها باتومشان را می‌کشیدند به نرده‌های خیابان. صدای وحشتناک. گاز اشک‌آور. دوست‌هام که گم می‌شدند و پیدا می‌شدند. این‌ور و آن‌ور دویدن. پلیس ضد شورش. انگار مثلن ما داریم چه‌کار می‌کنیم. یا چه خواستیم مثلن یا چه آنارشیست‌های خفنی بودیم.
هه.
پلیس از بغلم رد شد. رفت جلو که یک چراغی را سبز کند یا قرمز کند یا کوفت کند که یکی خدای‌نکرده در طول تظاهرات به ما نگوید که بالای چشممان ابرو است.
تظاهرات تمام شد. من نشستم توی اوبان. بادکنک به کوله پشتی‌م آویزان بود. فکر کردم سلام بطری آب معدنی. هیچ کس من را نخورد. هیچ‌کس من را نکشت. هیچ‌کس سیگار فوت نکرد توی چشم‌هام. نان سنگک نخریدیم که کسی نفهمد چرا آن‌جاییم.
مثل جوک بود. حالا اگر دو درصدشان را گرفتند، می‌آیم بعدن برایتان می‌نویسم که این‌جا مملکتی‌ست که خودشان برایشان اجازه تظاهرات می‌دهند، تظاهرات شنگول و منگول می‌کنند و در نهایت بودجه به دانشگاه‌ها اختصاص می‌دهند.
هه.