تقریبا هرجای زندگی که بودم، وقتی به گذشتهم نگاه کردم فکر کردم وای چقدر گمگشته بودم قبلا. همیشه از کمیت و کیفیت گمگشتگی که قبلا داشتم تعجب کردم و بعدتر که خودم را پیدا کردم، دیدم همان اوقاتی که فکر میکردم خودم را پیدا کردم، از یک فاصلهی دورتری کماکان گمگشته و چه بسا مهجورتر بودم؛ گاهی گمگشته و پریشان، گاهی گمگشته و نادان، گاهی گمگشته و خندان، گاهی گمگشته و ابله، گاهی گمگشته و پسزن، گاهی آشفته، خسته، بیطاقت، گاهی پایه و برو بریم و کنجکاو. کنار تمام این احوالاتی که تجربه کردم، گمگشتگی بعضا در «گوشهموشهها» و دائم در نهانخانه حاضر بوده.
گمگشتگی به این معنا که هرجا بودم، انگار ابعاد جایی که بودم را نمیشناختم. انگار من را گذاشته بودند آنجایی که هستم و نمیدانستم با خودم، زندگیم، عواطف، ناگواریها و مشکلاتم چهکار کنم. انگار نمیدانستم آن جهان چه ساختار و سازوکاری دارد. انگار من غریبه بودم، انگار نمیدانستم برای رفع و رجوع زندگی چه راهی پیش رویم است. انگار موقعیت اصلی من پریشانی و ناتوانی در گمگشتگی بود و ظاهرم همیشه سفت و محکم و کرگدن. پرفورمنس دائمی ظاهر زندگیم؛ من میدانم دارم چهکار میکنم. شغل طاقتفرسام برهم چسباندن و منطبق کردن ظاهر آرام و باطن متلاطمم.
گمگشتگی همیشه هم پنهان نبود و گاهی عوامل بیرونی مثل گردباد روحی اوایل مهاجرت، آن را به سطح میآورد. در این لحظات گمگشتگی درونی و بیرونی بر هم منطبق میشد و سرگشتگی مدتی به سطوح (و ستوه) میآمد. فارغ از تجارب تکاندهنده مثل مهاجرت، در طی این سالها اغلب آنچه مرا میفرسود، یک احساس عمیق درونی بود که به سطح زندگیم راه نمییافت یا بهتر بگویم راهش نمیدادم. اجازه نمیدادم یک احساس آبستره و بینام وارد عرصهی کلمات بشود چون آنوقت میشد تلاطم و سرگشتگی و نمیدانستم چطور باید سرکوبم کنم. قبلا هم بارها نوشتم که فکر میکردم تنها راه برای حفظ هارمونی سرکوب است. در دههی بیست با همین عقل کم، سعی کردم، مکانم، زمانم، علایقم، شغلم، اطرافیانم، پارتنرهام و حتی زبان و جغرافیام را عوض کنم که بر این عاطفه و عالم تاریک حی و حاضر در نهانخانهم غلبه کنم. مختصری موفق میشدم گمگشتگیم را پس بزنم و باز و با کوچکترین ناراحتی و رنجی، سهمگینتر از قبل پیدایم میکرد.
در اوخر بیست و اوایل سی یادگرفتم کمکم که افسار به گردنش بیاندازم و با خودم اینطرف و آنطرف ببرمش. گاهی ابزاری بود برای هویتیابی، گاهی برای همدردی. گاهی هم در جاهایی که نمیخواستم سربرمیآورد و هنوز چنان ازش میترسیدم که جرات نداشتم رهایش کنم که ببینم کجا میخواهد برود. تلاشم مدام برای این بود که تحت کنترل قرار بگیرد. پرش را آتش بزنم و بیاید و باقی اوقات غایب. اواخر سی با بحرانهای پیچیدهتر زندگی، کنترلش را از دست دادم. نه اینکه فکر کنید میخواستم از قصد رها کنم که ببینم این هیولا چه میخواهد از من. زورم نمیرسید مانعش/مانعم شوم. چارهای نداشتم جز رها کردن. سدشکن.
تجربهی زیستهام میگوید، آدم تا مجبور نشود انجامش نمیدهد. اما شاید آدمهای کنجکاوی در جهان باشند که احتیاجی ندارند سدشان شکسته شود. نمیدانم. به هر حال در این داستانی که من برای شما تعریف میکنم، من فاعل قدرتمندی نیستم که با ارادهی خودم تصمیم گرفتم هیولاها را بشناسم. آنها خودشان را به من شناساندند و من مجبور شدم. بعد چون انسان منعطفی هستم، از این اجبار و تجربهی کشف و شناخت خودم خوشم آمد. پس از سالها کندوکاو روح و روانم، فکر میکنم ریشهی احساس گمگشتگی خودم را پیدا کردم. دربارهی ریشهش دوست ندارم هنوز بنویسم. خیلی خصوصی و شخصیست و نوشتنش خارج از حلقهی صمیمی، مستلزم معرفی کانتکست بزرگی از زندگیم است که در فضای دیجیتال به شراکت نگذاشتم و قصد ندارم بگذارم اما فکر میکنم علیرغم حذف این بخش که واقعهای که جرقهی گمگشتگی را زد، این نوشته قابل خواندن و دنبالکردن است. واقعهی اصلی هم چیز عجیب و غریبی نیست. قصدم درست کردن راز بزرگی نیست از ننوشتنش. بیشتر شرایط اجتنابناپذیر و پیچیدهی زندگی بوده که راه را برایش هموار کرده و در هر زندگی دور و نزدیک شاید پیدا میشود.
وقتی دور و بر وقایعی از زندگی که منجر به احساس گمگشتگی در زندگیم شده بود را کندوکاو میکردم، متوجه شدم با تمام جزییات اتفاقاتی که تجربه کردم آشنا هستم. چیز تازهای نبود. بارها دربارهش حرف زده بودم و بخشی از زندگیم بود اما متوجه نبودم به اثری که رویم گذاشته و آن اثر را خیلی دیرتر شناختم و سیستم و تکراری که در تجربهش وجود داشت را کمکم دنبال کردم و از بازگشتن دائمیش بود که فهمیدم جدیست. وقتی به تجربیاتم نگاه میکردم، آگاه نبودم به اینکه اسم این احوال تمام این سالها گمگشتگی بوده. نه. نمیدانستم. فقط ناگواری و سهمگین بودنش را احساس میکردم، ترس و ناتوانی را در مقابلش تجربه میکردم. پیدا کردن اسم و ریشهاش هم ناگهانی و در یک لحظهی کشف و شهود نبود. خیلی بیشتر در یک پروسهی طولانی و رنجآور بود که در آن بارها و بارها باید احساسات پیچیدهی دیگری که باهاشان دست و پنجه نرم میکردم را میجستم و کندوکاو میکردم و آنجا بود که بارها برخوردم به گمگشتگی و ناتوانی و بیپناهی ناشی از آن. بارها و بارها پشت درهای مختلفی از زندگیم، گمگشتگی را پیدا کردم. آنقدر تکرار شد که میدانستم پشت فلان در هم احتمالا همین است، باز میکردم و بود. کمکم به دیدنش در گوشهگوشهی زندگی و تجربیات ناخوشایند و خاطرهها و تصمیمات اساسی زندگیم عادت کردم. باز کردن درهایی که پشت احساسات مختلف است و تماشا کردن محتویات لابیرنت احساسات هم، موقعیت ناشی از امتیاز است. آگاهم به «شانس در بدشانسی» خودم که میتوانم در شرایط امن درهای مختلفی را باز کنم که برسم به گمگشتگی و خودم را بهتر بفهمم و بشناسم. جز گمگشتگی در آن پستوها چیزهای دیگری هم پیدا کردم اما لطیفترین و در عین حال ملموسترین و قابل نوشتنترین تجربهایست که میتوانم با کلمات توضیح بدهم و از آن تجربه و احساس، خطهای مستقیمی به تصمیمات و وقایع زندگیم بکشم.
این را هم باید بگویم که پیدا کردنش لزوما کمکی به فائق آمدن به عواقبش نکرد. وقتی چنین چیزی را پیدا میکنی، متاسفانه نمیتوانی در جا ناپدیدش کنی. همانجا به زندگی خودش ادامه میدهد. اما تو میدانی که هست. یک مکانیسم جدی دفاعی برای من فراموشی و پس زدن بوده و هست. عادت و استراتژی قدیمیم برای مراقبت از خودم را نمیتوانم ناگهان عوض کنم. اگر یاد خودم نیاورم، باز به جای رسیدگی به مسئلهی اصلی، سعی میکنم با سیمپتومهایش روبرو شوم و آنها را از سر راهم بردارم، پنهانشان کنم، ازشان دوری کنم، افسار به گردنشان بیاندازم و صدها راه و روش دیگر دارم که همه را خیلی بهتر از این آخرین راهی که مقابل خودم گذاشتهام، بلدم. این آخری تماشا کردن با کنجکاوی، مواجه شدن و پذیرفتن است. لزوما هم انجام دادنش ارضا نمیکند آدم را. در پذیرفتنش، سرشکستگی، یاس و ناکامی را تجربه میکنم اما اوقاتی که متوجه هستم و گنجایشش را دارم و مهربانی در خودم برای خودم پیدا میکنم، میتوانم برای خودم آدمی باشم، که در کمدها و اتاقهای تاریک را باز میکند و هیولاهای ذهنم را تماشا میکند، موفق میشوم لحظاتی جای ناتوانی و ناامنی ندانستن را با توانایی و امنیت فهمیدن عوض کنم.
شاید پانفشردن روی پنهان کردن ترس و لرزها و پذیرفتن ناکامی، اشتباه، سرگشتگی و پریشانی از نوعی کنجکاوی همراه شجاعت میگذرد.