Temporary madness
چشمم را از درد دستم باز کردم. اتاقم پر از کارتون بود. پر از چمدانهایی که شکل آدمی بود که داشت با دهان باز غذا میجوید و حالت را بههم میزد. پر از کفشهام بود که پرت کرده بودم یک گوشهای که بعدن یک خاکی بریزم سرشان. یکهو گریهم گرفت. فکر جمع کردن همه خردهریزهایی که مانده بود و یک ساعت وقتی که داشتم تا قلی بیاید، ترساندم. نشستم توی تختم شروع کردم گریه کردن. اصلن دست خودم نبود. شب، کار بودم. نا هم همینطور. آمده بود خانهی من خوابیده بود که صبحش به من کمک کند. بیدار شد یک نگاهی به من کرد گفت گریه میکنی؟ خستهای؟ شروع کردم هقهق کردن عین بچههای کوچولو که اوهوم. خستهم. خیلی خستهم. اوهو اوهو. خیلی دستم درد میکند. اوهو اوهو. هورمونهام هم بیتقصیر نبودند البته. دیشبش توی کار دستم را بهطرز عمیقی با یک گیلاس شراب که شکسته بود بریده بودم و دستم ورم کرده بود و نمیتوانستم تکانش بدهم و لعنتی دست راستم است. بعد هم واقعن خسته بودم اما از شدت پنیک آن همه کار نمیتوانستم بخوابم.
نا هی میگفت بابا تو چطوری موفق شدی توی یک سال این همه وسیله داشته باشی؟ من به چهار تا کارتنی که از ایکیا خریده بودم به نیت اینکه دوتاش پر میشود و چهار تاش پر شده بود و باز کارتن کم آورده بودم، نگاه میکردم و هیچ جوابی نداشتم. کمدم انقدر کوچک بود توی خانهی قبلی که موقع اسبابکشی کلی لباس کشف کردم که بیچارهها را اصلن نمیپوشم چون نمیدیدمشان. بعد هم نشستم توی تختم یک کمی گریه کردم.
بعد طبق معمول نا یک چیز خیلی خندهداری گفت که حالم بهتر شد. گفت وقتی دیدمت داری گریه میکنی یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب. خودتو بزن به خواب. هنوز خیلی خستهای. بعدن بیدار شو. مردم از خنده از دستش. او هم دیشب کار بود. بچه خسته و کوفته آمده بود به من کمک کند. پاشدم رفتم قهوه و صبحانه خریدم چون هیچگونه چیزی که بشود خورد نداشتم. یک لیوان بزرگ قهوه را که خوردم دیدم اصلن چشمم باز نمیشود کماکان. اما تیکتاک. تیکتاک. کلید خانهم را باید ساعت ده صبح تحویل میدادم.
سرتان را درد نیاورم. قلی آمد که یک "فا وِ" معمولی دارد. نصف وسایلم و من و خودش آن تو جا شدیم و یک تاکسی هیولا هم گرفتیم و نا و بقیه وسایل با آن آمدند. خانهی جدیدم لب یک اتوبانیست. سرتان را نخورم که چهجایی مجبور شده بودیم پارک کنیم و چهطوری همهچیز را کشیدیم و غیره. بعد هم همخانهی جدید ولو بود جلوی رویالودینگ. ما هم رفتیم کمی آنجا ولو شدیم. قهوهی دوم هم به من هیچ کمکی نکرد. اتاقم را هم سایز زدیم. دیدم کمدی که میخواستم بخرم جا نمیشود و این یعنی از اول باید راه بیفتم توی ایکیا یک کمد دیگر پیدا کنم. خوب شد نخریده بودم.
از امروز زندگی موقتی شروع میشود. دو هفته خانهی نا میمانم. بعد باید بروم خانهی خودم. باید تمام وسایلم را پیچ کنم. بچینم. از توی چمدانی که آورم برای این دوهفته یک چیزهای بیخودی درمیآید که خدا میداند چرا با خودم آوردم. مطمئنم توی روزهای آینده چیزهایی که یادم رفته بیاورم خودشان را نشان میدهند.
فکر کنم برای دو هفته یک استندبای موقتی دارم. نمیدانم چرا آرام نیستم. شاید بیخانهگی برای دو هفتهست. شاید هورمون است. شاید دلم خانوادهم را میخواهد. شاید هنوز سه ماه صبر کردن برای خانه رفتن زیاد است. شاید برای این بود که سال بابابزرگم نزدیک است. دلم گرفت که یک سال است از دنیا رفته. چهمیدانم. لوسم شاید اصلن. خلاصه که روز سختی بود. الان بهتر است. قلی دارد آشپزی میکند. من چرت و پرت مینویسم. نا رفته سر کار. همهچیز ظاهرن آرام است.
شراب شیراز داشتم از قدیم یک دانه. آوردم اینجا. باز کردیم با قلی. شراب میرود توی سلولهای من. نگرانیها میروند یک جای دوری...