مامانمولی که مرد، من فهمیدم فقط من و لنا نبودیم که احساس میکردیم، مامانبزرگ ما رو از همه بیشتر دوست داره. وقتی دیدم پسرعموهام به یادش چی مینوشتند و چطور به یاد میآوردند عشقش رو، متوجه شدم که همهمون رو خیلی دوست داشت و به همهمون این احساس رو میداد که ما بینظیر و دردانه و خواستنی هستیم.
عجیب اینکه اصلن اینطور نبود که ناراحت بشم که چرا فقط ما دردانههاش نبودیم و بیشتر فکر کردم چه قشنگ که اونها هم عشقش رو مثل ما احساس کردند. بیشتر از ناآگاهی خودم نسبت به اونچه میون اونها در جریان بود، حیرت کردم.
ما با هم بزرگ شدیم، توی هزارتا مهمونی و دورهمی توجهش رو طوری میان ما تقسیم کرد که هیچکدوم نفهمیدیم به تنهایی صدرنشین قلبش نیستیم. بعدتر از یادداشتهای بعد از مرگش فهمیدم که همهمون خودمون رو صاحب قلمرو عشقش میدونستیم. این بیشتر برام یک جنبهای از شخصیتش رو نمایان کرد که در تمام زندگیش متوجهش نشده بودم. از اینکه وقتی عقلم رسید، دیگه نبود که ازش بپرسم چطوری این کار رو کرد، غم دارم. از اینکه سربهسرش نذاشتم که این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم. فکر اینکه اگر این رو بهش میگفتم یا براش میخوندم، قاهقاه میخندید، هم قلبم رو درد میاره و هم روحم رو نوازش میکنه.
دستم به یاد میرسد. یاد هرچند خوشاینده اما قابل اعتماد نیست. چطور میشه یک موقعیتی در گذشته رو دوباره مرور کنم، بدون داشتن احساساتی که توی اون لحظهها داشتم؟ یاد من سوار اون احساساتیه که داشتم. از کجا میشد بفهمم اون لحظهای که من به خیال خودم ملوان دریای عشقش بودم، اون واقعن داشت چه فکری میکرد؟
تراپیستم پرسید چه خصوصیتی داری شبیه مامانبزرگت؟ آخرای جلسهمون بود و میخواستم یه چیزی بگم که تمام بشه غم اینکه به یاد بیارم که نیست. گاهی سؤالها رو سرسری جواب میدم که بگذره و بعد میبینمروزها فکر میکنم به اون سوال. توی اون لحظه گفتم مهربانیم شبیه مهربانی مولی بود. اما مهربانی توصیف دقیق نیست. نه که من مهربان نباشم یا مامانمولی مهربان نبود. هم او بود و هم من هستم. اما مهربانی توصیف دقیق اون چیزی نبود که احساس میکردم. دقیقتر اگر بگم، اون خصوصیتی که او داشت و من هم دارم، نحوهی نمود/نمایش(؟) مهربانیش بود. مهرش رو طوری نشون میداد که آدم خودش رو خیلی استثنایی احساس میکرد که لایق چنین عشقیه. یعنی عشقش باز کردن یه دری از بهشت به روی آدم بود. نه اینکه بخام بگم عشق من بهشته. چیزی که میخام بیشتر بگم اینه که مامانمولی میتونست صمیمانه اون مهر فراوان در وجودش رو نشان بده و دست تو رو بگیره ببره توی دشت عشقی که ته نداره. من در کمال فروتنی اونجایی خودم رو شبیهش احساس میکنم که وقتی میخام یکی بدونه برام عزیزه، میتونم نشان بدم که از چه عشقی حرف میزنم. هم دستم به عشق میرسه، هم از نشان دادنش ابایی ندارم و هم آدرس اون دشت رو سراغ دارم.
تمام اینها رو نوشتم، هنوز ادا نکردم دینی رو که میخام ادا کنم به اینکه بدون اینکه بهم بگه بیا یادت بدم، یادم داد دوست داشتن و عشق چشمهایه که مدام میجوشه و میخروشه.
یاد وجود نازنینش همیشه توی سینهم گرمه. خندهش توی گوشمه و عطرش در مشامم.