۳ فروردین ۱۳۹۲

Woman with Mango

در اواخر دهه‌ی بیست عمرم متوجه شدم که من هم از این امراض جالبی دارم که فقط آدم شیک‌ها دارند.
جدیدترین دستاوردم این بود که فهمیدم به انبه چنان آلرژی‌ای دارم که می‌تواند بکشدم. یعنی شما تصور کن من انبه بخورم در تئوری ممکن است بمیرم.
حالا می‌دانم دارم اشتباه می‌کنم این‌جا می‌نویسمش ها. چون بعدن که بزرگ شدم (چقدر بزرگ آخه؟) و معروف شدم و یکی خواست من را بکشد، می‌تواند به من انبه بخوراند. نه تفنگی نه طناب داری، هیچی. انبه. و من به مرگ کثافتی می‌میرم با این‌کار.
من هیچ‌وقت به انبه میل نداشتم. همیشه نگاهش کردم و از بغلش رد شدم. دیدید یک خوردنی‌هایی هیچ‌وقت آدم را به خودش نمی‌طلبد. رابطه من و انبه هم این‌طوری بود. خاطرات جوانی‌م یک ترشی انبه‌ای‌ست که توی ایران مد بود. یک نوع ترشی شور و تندی بود با انبه. درش هم زرد بود و از زاهدان برای ما می‌آورند. میوه‌ش هم توی ایران نبود. یا اگر بود در سبد خانوار (سبد خانوار از کجا آمد توی کله‌ی من؟) ما نبود.
خارج هم که آمدم توی این سه سال گذشته، هیچ‌وقت دلم انبه نخواسته بود. یک تیرامیسوی انبه توی کافه داریم ما که شاید من دو سه بار خورده‌ام. که آن هم همیشه پس زدم بعد از دو قاشق. آب انبه هرگز نخوردم.
هفته‌ی پیش رفته بودم خرید و گفتم برای خودم انبه بخرم. چون افتاده بود آن‌جا و انبه خیلی خوشرنگ است. برداشتم یک دانه چون من آدم چیزِ جدید امتحان‌کنی هستم. غلط کردم و گه خوردم.
انبه را پوست کندم و دو سه قاچ خوردم و گلوم خارید و تصمیم گرفتم برم دکتر ارتوپدم چون وقت گرفته بودم و می‌خواستم که بقیه‌ش را بعدن بخورم. قشنگ حسم را یادم می‌آید که یک قاچ خوردم، دیدم دلم نمی‌خواهدش اما دو قاچ دیگر هم خوردم چون دست‌هام آب‌انبه‌ای شده بود وگرنه بدنم داشت پسش می‌زد.
از خانه‌م تا مطب دکتر، پیاده ده دقیقه‌ست. دقیقه‌ی هفت حمله‌ی آلرژی شروع شد. دل‌درد وحشتناک و حالت تهور و بی‌باکی.
فقط خودم را رساندم توی ساختمان و نشستم روی‌ پله و وسایلم پرت شد روی پله‌ها. نمی‌توانستم بالاتر بروم از حال‌خرابی. انگار تمام بدنم داشت از من انتقام می‌گرفت که میل نداشته و من این بی‌میلی را انکار کردم.
یک مردی از پله‌ها داشت می‌آمد پایین. بهم گفت که آیا دارم می‌میرم یا خوبم که من توانستم جواب بدهم که دارم می‌میرم و من را بلند کرد و برد بالا. توی مطب یک راست رفتم توی توالت. بعد منشی‌ هی می‌آمد در می‌زد که شما کی هستین؟ چی شده؟ در را باز کنید ولی من افتاده بودم کف توالت و داشتم برای خودم می‌مردم و نمی‌توانستم در را باز کنند. مجبور شدند در توالت را بشکنند. هی‌هی. نه.. دروغ گفتم. در را موفق شدم که باز کنم. خواستم شما بدانید که توی مغز من در حدِ شکستن در هم دراماتیک بود.
بلندم کردند و من گفتم که وقت دارم برای پام و دارم می‌میرم چون‌که انبه خوردم و آلرژی دارم ظاهرن و نمی‌دانستم. این بلا یک بار سرم آمده بود با خوردن سوشی میکس. یک ماهی‌ای هست که الان اسمش را به فارسی نمی‌دانم و چون هیستامین بالایی دارد، من نباید بخورم و چون احمق و چیزِ جدید امتحان‌کن بوده‌ام، آن را هم سفارش دادم و یک‌بار خفیف‌تر از این حمله‌ی آلرژی داشتم به خاطرش. در نتیجه وقتی شروع شد فهمیدم حمله است.
دردسرتان ندهم. من را بردند که بهم سرم وصل کنند، یک دور چون داشت حالم به‌هم می‌خورد، همه‌ی سرم‌ها را کندم، رفتم توی توالت دوباره. بعد دکتره آمد پشت در، بهم گفت که من باید بیایم بیرون و باید سرم را تا ته بهم وصل کنند و من بهتر می‌شوم و نباید بروم خودم را توی توالت حبس کنم، چون‌که آن‌طوری بدتر می‌شوم. خلاصه سرم را وصل کردند و من نشستم آن‌جا با تب و لرز و فشار ده روی هفت. جسد رسمن.
پتوپیچی‌م کردند و خلاصه بعد از سه ساعت من کمی بهتر شدم. بعد دکتر پام را معاینه کرد و گفت آیا ابلهم که انبه خوردم و من پاسخ دادم، که نیستم و نمی‌دانستم که به انبه هم آلرژی دارم. بعد تمام بدنم کهیر زد و تبم رفت بالا. کهیر که می‌گویم منظورم این است که تمام بدنم قرمز بود. انگار که قرمزپوستان هستم. گوش‌هام داغ و قرمز شده بود. دست‌هام را نمی‌توانستم مشت کنم و یک چیز غریبی بود. همه‌ی این‌ها مرهون کمتر از صد گرم انبه بود.
خلاصه که آن‌جا بود که فهمیدم که به انبه حساسیت دارم و بهتر است وی را هرگز نخورم و دکتر فرمود که به انبه حتی نباید دست بزنم چون که وقتی این‌طوری قرمز شده‌ام، به پوستش هم حساسیت دارم. بعد آلرژی به انبه یک آلرژی نادری‌ست ظاهرن. خواستم این‌جا خاطرنشان کنم که خیلی نادرم.
بعد فهمیدم که اکثر آدم‌های آلرژیک این‌طوری‌اند که دور لبشان قرمز می‌شود و می‌خارند ولی حالات من شدیدترین حالت واکنش به این مظهر تباهی است. اگر شما از این دسته هستید و دارید برای انبه می‌میرید، بهتر است که پوستش را با یک چاقو بکنید، بعد چاقو را بشورید، بعد میوه را خرد کنید.
اگر مثل من می‌باشید، نخورید. می‌میرید. به همین راحتی.
همه‌ی این‌ها را نوشتم چون‌که شما بدانید و آگاه باشید آدم‌های چسی هستند که به بعضی ماهی‌ها و انبه و بادام هندی و این‌طور چیزها حساسیت دارند و خیلی شیک و خیلی ناز هستند و توی رستوران که می‌روند، باید مواد همه‌ی غذاها را بپرسند چون که ممکن است حمله‌ی آلرژی بگیرند چون که چُس هستند و من جز آن‌هام. جزِ دختر چسا و تا حالا همه‌ش فکر می‌کردم، جز دخترای غیر چس هستم.
پ.ن 
این نقاشی پل گوگن‌ئه. زنی با انبه

۲۸ اسفند ۱۳۹۱



معاشر فارسی‌زبانم کم است. دقیق‌تر اگر بخواهم بنویسم، معاشر فارسی‌زبان ندارم. شاید به همین دلیل است که خیلی کمتر می‌نویسم. یک هفته‌ی گذشته خیلی شدید این موضوع توی چشمم آمده بود که روزهاست با کسی فارسی حرف نزدم. پریشب داشتم پیاده می‌آمدم خانه و همین‌طور فکر می‌کردم، بعد هی می‌خواستم به فارسی فکر کنم، بعد چند قدم می‌رفتم، می‌دیدم دارم به آلمانی فکر می‌کنم. بعد قشنگ با قصد و نیت سعی می‌کردم به فارسی فکر کنم. نمی‌شد. بعد چند دقیقه قشنگ توی مغزم روند سیال ذهن آلمانی می‌رفتم بعد هی می‌گفتم لالَه جان. فارسی. فارسی. بعد نمی‌شد.
بعد عین فیلم‌ها آن‌جای خیابان بود که به خودم آمدم که ظاهرن یک مشکلی داریم.
دیدم اگر مثلن چهار نفری که روی فیسبوک فارسی می‌نوشتند هم نبودند، می‌شد یک روزهایی‌م بدون فارسی به‌سر شود کلن. برای منی که اغلب عمرم فارسی بوده، این خیلی عجیب است.
فارسی یک قند خاصی دارد (اگر در این لحظه فکر کردید که عنو ببینا! مایلم بگویم که عن خودتون می‌باشید). کم دارمش توی زندگی روزمره‌م. وقتی خواندم که گودر این شکلی هم دارد بسته می‌شود، فکر کردم که زکی و فکر کردم که این‌طوری همین دوزِ نوشته‌ی فارسی خواندن روزانه‌م هم از من گرفته می‌شود. حالا خب حتمن یک جانشینی هست دیگر اما کلن می‌فرمایم.
به‌ نظرم جریان‌های زندگی روزانه‌م که به آلمانی برایم اتفاق می‌افتد به فارسی بامزه نیست یا باید خیلی چیزها را توضیح بدهم که من دوست ندارم از یکِ یکِ یک توضیح بدهم گاهی. دوست دارم همان چیزی که باید بگویم را بگویم و مخاطبم زمینه‌ش را بداند و تمام شود برود و خب نمی‌شود دیگر. از آن طرف جریان فارسی‌ای هم برایم اتفاق نمی‌افتد. خب نتیجه‌ش واضح است دیگر. نمی‌نویسم.
اگر قلی فارسی بود، تا حالا چهل بار توی این وبلاگ نوشته بودم که شهر بی تو مرا حبس می‌شود. ده روز دیگر برمی‌گردد و من امروز دارم این را می‌نویسم و نه این‌که بخواهم به یادش این را بنویسم. دارم می‌نویسم که من این را نوشتم که بنویسم من  برایش ننوشتم شهر بی تو مرا حبس می‌شود.
الان هم صبح طاطا را دیدم، نطقم باز شده که دارم می‌نویسم.
به چیزهای عجیبی که هنوز توی سرم شرایط محیرالعقولی هستند، هم، فکر می‌کنم. مثلن به این فکر می‌کنم اگر بچه درست کردم با یک آدم خارجی، چه‌طوری باهاش فارسی حرف بزنم. جفت پدر و مادر فارسی، بعد بچه‌شان جان می‌کند سه جمله فارسی حرف بزند. همه هم غلط غولوط. من اگر خودم تنها باشم و بابای بچه‌م فارسی حرف نزند، پس بچه‌ی من چه‌طوری فارسی یاد بگیرد و از آن مهم‌تر چه‌طوری من در بچه‌م علاگه به‌وجود بیاورم؟ هان؟ علاگه خیلی مُهُوم است.
مامان نترسی! حالا اصلن من نمی‌خواهم بچه‌دار شوم ها. (هنوز نمی‌خواهم. هیه) اما خب آدم روز دوشنبه بیکار که باشد می‌نشیند به این چیزها هم فکر می‌کند دیگر. که اگر بچه درست کردم، فارسی چه‌جوری یاد بگیرد. بعد از این هم دورتر می‌روم و دلم می‌خواهد یک بچه‌ای درست کنم که عین مادرش دلش حتی برای فارسی تنگ بشود و چگونگی تولید این بچه برای من سوال است خب.
بعد نمی‌دانم این همه آدم این شرایط را تجربه کردند، چرا یک چیزی مثل دایرة‌المعارف برای این چیزها وجود ندارد؟ بروی صفحه‌ی هفتصد و چهل و دو را باز کنی، ببینی مادر ایرانی، پدر اتریشی توله‌شان فارسی یاد می‌گیرد یا نه؟ یا صفحه‌ی هزار و بیست و دو شهر بی تو بهشان حبس می‌شود یا نه؟
یک چیز جالبی هم درباره‌ی احساساتم کشف کردم. به فارسی احساساتم درباره‌ی خیلی موضوعات مبهم است. اما به آلمانی احساسات خیلی دقیقی دارم. طبعن تفاوت زبان‌ها هم هست. توی فارسی صفاتی داریم که یک چیزی را خیلی مبهم توضیح می‌دهد. یا یک کلمه برای طیف وسیعی از عواطف استفاده می‌شود. مثلن دیوانه. شما بنشین با خودت بشمر در چه حالاتی می‌گویی "دیوانه". خیلی حالات متعددی‌ست. از خوشحال تا غمگین تا روانی تا عاشقانه تا ماجراجویانه، همه را با دیوانه توصیف می‌کنند. آلمانی این‌طوری نیست اما. همه‌چیز و همه‌جا و همه‌ی حالت‌ها اسم دارد (دارم اغراق هم می‌کنم که شما با تکیه بر صنعت اغراق من، ماجرا را متوجه بشوید). به همین خاطر است که احساساتم دقیق‌تر و مشخص‌تر است اما فارسی نیست و با این فارسی الکنم و آن آلمانی الکن‌ترم، بین این دوتا تعادل برقرار کردن سختم است. نشدنی نیست اما سخت است و من از آن‌جایی که معتقدم وبلاگ باید آسان باشد، این کار را نمی‌کنم این‌جا که سختم بشود خدای نکرده.
من همیشه از این‌هایی بودم که مسخره کردم بلاگری را که آمده نوشته نمی‌توانم بنویسم. جمله را خواندم و فکر کردم خب ننویس. مرده‌شور نتوانستنت را ببرد. نوشتن این جمله، خودش را نهی می‌کند ای لامصب. وقتی آدم نمی‌تواند بنویسد، خب نمی‌نویسد. هر وقت توانست بنویسد، می‌آید می‌نویسد. اما نمی‌نویسد که نمی‌توانم بنویسم.
آما
آما...
یک وقتی هست که می‌خواهی بنویسی اما نمی‌توانی. (هنوز هم کسی که بخواهد نوشته‌ش را با این شروع کند که نمی‌توانم بنویسم با توپخانه‌ای که در خودم سراغ دارم قضاوت می‌کنم. با تشکر)
من واقعن این‌طوری بودم و هستم. دلم می‌خواست نوشتنم بگیرد اما نمی‌گرفت و بالاخره دوزاری‌م افتاد که فارسی خیلی کمرنگ شده توی زندگی روزمره‌م و برای همین نمی‌توانم بنویسم.
لااقل الان می‌دانم سوراخش کجاست. حالا شاید هم یک پترسی پیدا شد، یک انگشتی کرد توی آن سوراخ و شهری را نجات داد.

۲۷ اسفند ۱۳۹۱



Boring love story
هم‌خانه‌م مدت مدیدی با یکی از دوست‌های دوست‌دختر سابقش آمد و شد داشت. آمد و شدی که با هم قهوه بخورند و حرف بزنند و در اتاق باز باشد. خیلی دوست و خیلی معمولی و این‌ها. یک‌بار با هم حرف زده بودیم و من گفته بودم که چرا نمی‌تلاشی که از این عزبی دربیایی مارا راحت کنی؟ گفته بود که چون دوستِ دوست‌دختر سابقش است، خط قرمز است و فلان و بیسار. دختره هم قشنگ خوشش می‌آمد از این. وگرنه مرض داشت هر آخر هفته خوشگل می‌کرد می‌آمد خانه‌ی ما؟
یک شب شنبه‌ای دختر آمد این‌جا. بعد معمولن عصری می‌آید و دو ساعتی هست و می‌رود. بعد شد هشت، نه، ده. نرفت. من با چند تا از دوست‌هام قرار داشتم. رفتم بیرون. شب برگشتم خانه ساعت مثلن دو، سه بود. دیدم صدای تیزِ ریز ریز خندیدنش می‌آید. نیشم تا بناگوش باز شد که دختره مانده. با خودم فکر کردم هاها! من یک ماچ‌شناس قهارم.
صبحش نیلز گفت که من هر چه دیشب دیدم، ندیدم و پنیک گرفته بود و دو ساعت  آمد نشست توی اتاق من که من بهش بگویم همه‌چیز درست می‌شود و من هم مثل یک هم‌خانه‌ی خوب گفتم که همه‌چیز درست می‌شود. چون دختره بهش گفته بود که من رابطه نمی‌خواهم و فلان و بیسار. من هم گفتم اگر از من می‌پرسی سر جات وایسا و جا نزن. این خیلی هم دلش رابطه می‌خواهد. بهش هم گفتم یک ماه دیگر می‌خندی به این‌که امروز انقدر دلهره داشتی که درست می‌شود یا نه.
الان چهار هفته گذشته و من یک‌کمی ترجیح می‌دهم ماچ‌شناس نباشم. توی چهار هفته‌ی گذشته دختره خانه‌ی ما زندگی می‌کند رسمن. اصلن نمی رود خانه‌ی خودشان. یعنی صبح‌ها می‌رود سر کار و شب‌ها می‌آید خانه‌ی ما. هر روز. هر فیوسکینگ روز.
سه تا اشکال دارد این قضیه. دختره خیلی با صدای تیزی می‌خندد. یک‌طوری که واقعن موهای تن آدم سیخ می‌شود. بعد یک‌ریز می‌خندد. انگار که اتاق نیلز سیرک باشد.
دوم این که حمام کردنش مثل ماها نیست و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد. علاوه بر این یک‌بار در شامپوی تازه‌م را باز کردم که خودم هنوز به کله‌م نزده بودم و دیدم یک موی دراز بلوند لای در شامپوست. یک چنین جنایتی. من خیلی رابطه‌ی بدی با موهای دیگران که از سرشان جدا شده، دارم. لای در شامپوی خودم؟ بحران!
و سوم این‌که  عطرش خیلی قوی و شیرین و بدبو است. خیلی بدبو. یعنی من تا حالا عطری به این سنگینی و بدبویی بو نکردم.
جز این‌ها برای هم‌خانه‌م واقعن خوشحالم ولی مایلم شاهد خوشحالیش نباشم.
طفلکی خیلی تنها بود همیشه. منتها الان دیگر مطلقن تنها نیست. دیروز هم وقت صبحانه داشت برایم تعریف می‌کرد که به مامان و باباش گفته که دوست‌دختر پیدا کرده. هنوز یک ماه نشده بدو بدو! عین دختر دم‌بخت‌های توی سریال ایرانی می‌ماند از این نظر که به یکی نگاه می‌کنند و قضیه تمام است. خیلی جِت‌فَنگ.
بعد یک نگرانی دیگر من این است که این‌ها اصلن بیرون نمی‌روند. یعنی تنها بیرونی که می‌روند، خرید مایحتاج زندگانی‌ست. بعد بدو بدو می‌آیند خانه. نه سینمایی، نه قدم زدنی، نه کافه‌ای، رستورانی، باری، هیچی.
یعنی انگار از تنهایی و عزبی چهل مرحله پریدند جلو و وارد زندگی زناشویی شدند. تمام مدت تلویزیون و تلویزیون و غذا پختن و لابد عشق‌ورزی. اما از خانه بیرون رفتن اصلن توی سیستمشان تعریف نشده.
چطوری بعضی آدم‌ها فقط دوست دارند خانه بمانند؟

۱۶ اسفند ۱۳۹۱



اگر می‌خواهید این پست را که می‌خوانید معنی‌ای بدهد، اول پست پایین را بخوانید.
پست پایین را که نوشتم و هوا کردم، فکر کردم گندش درمی‌آید چون اولن یک آدم خیلی خیلی عزیزی دارم تو زندگیم که خیلی حساس است و ممکن است همه‌چیز را به خودش بگیرد و خیلی دلخور شود و من هرچه بگویم بابا با تو نبودم من عاشق این هستم که تو رادیویی، نفهمد. بعد نمی‌خواستم بیشتر از یک پانوشت را هم به امنیت او اختصاص بدهم. خلاصه خیلی دودل بودم که پست را هوا کنم یا نه.
بعد از این نوشته‌هایی بود که فکر کردم وقتی هوا کنم یا خیلی بی‌سواد به نظر می‌رسم یا گندش درمی‌آید و همه به من می‌گویند تو از هیچ‌چی هیچ‌چی نفهمیدی لاله. برو خودتو وردار (ق جان من اسم این دوستت را که می‌گوید خودت را وردار یادم رفته برای همین به تو سلام می‌کنم) یا یک آدم‌های عزیزی توهین‌آمیز تلقی می‌کنند این نوشته را نسبت به خودشان. صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم دوباره خواندم که دیشب چی نوشتم و رفتم کامنت‌هاش را نگاه کردم که ببینم پس‌لرزه‌ها چقدر شدید است. دیدم واقف آمده زیرش یک کامنت نوشته که او هم همین را نوشته چند وقت پیش.
واقف توی مسیر کشیش و تراپیست و اعتراف و این‌ها بود. من ماجرای کشیش را که می‌نوشتم خیلی فکر کردم که همه فکر می‌کنند من خل و چلم و گوز دارای چه ارتباطی با شقیقه می‌باشد. نوشته‌ی واقف را که خواندم خیلی بهتم زد چون که دیدم توی فاصله‌ی کوتاهی یک آدمی هم دقیقن همین فکر را کرده پس من تنها نیستم. بعد هم آن وری‌م که دوست دارد فکر کند من خیلی دانشمندم، تصمیم گرفت که ما دو تا یعنی من و واقف دو تا دانشمندیم که در دو جای جهان یک چیزی را هم‌زمان کشف کردیم. یادم هست بچه که بودم این ماجراهای علمی را که می‌خواندم که مثلن دو نفر هم‌زمان دو جای جهان لامپ را اختراع کردند، خیلی برایم جالب بود. بعد یکی که کردیت اختراع را گرفته بود و آن یکی خیلی گناه داشت و این‌ها. بعد هم این پروسه‌ای که دو تا آدم بی‌ربط به یک نقطه‌ی مشترک می‌رسند هم خوب خیلی جالب است دیگر. الان شما نشستی آن‌جا بگویی این کشف نبود یا جالب نبود یا چی. باشد. نبود. اما حالا هر چی.
شاید سر از باسن خر در نمی‌آورم اما تصمیم گرفتم که پست را بگذارم بماند. گاهی هم آدم باید نترسد و از تردیدش درباره یک چیزی که همه می‌گویند خیلی خوب است، بنویسد.
الان یعنی دیگر رسالتم از خود. 
یک کمی هم شرمنده شدم. چون پست واقف را نخوانده بودم چون اگر خوانده بودم، به این‌جاها نمی‌کشید. پست‌های واقف پیش پست‌های شمال از شمال غربی تمام مدت ستاره می‌خورد. شما خودتان را جای من بگذارید اسم وبلاگش شاهد قدسی‌ست. اسمش را هر بار دیدم، فکر کردم من نمی‌فهمم این دارد چی می‌نویسد. این اسم خودش را گذاشته شاهد قدسی که خیلی خفن و ادبیاتی و مهم است.
خلاصه که تجربه‌ی جالبی بود.
پ.ن
یک کامنت جالبی هم که یکی نوشته بود این بود که آدم‌ها وقتی توی تراپی دلیل رفتارهاشان را می‌فهمند، فکر می‌کنند که این توجیه است و می‌توانند حق به جانب آن رفتار را ادامه بدهند. این را من هم خیلی دیدم. خیلی خوب فرمودید آدم ناشناس.